هیچ چیز برای آدم دردناکتر و خندهدارتر از این نیست که زمانی به همان چیزی متهم و منسوب شود که سالها با آن مبارزه کرده است یا از آن متنفر بوده است. شاید این همان چیزی باشد که از آن به “مکر تاریخ” یا “مکر زندگی” یاد میکنند. باری، از آنجا که دو نویسندهی مورد بحث ما، هاشمی و گنجی، هردو یوتوپیاهای لنینیستی، استالینیستی، مائوئیستی را دلیل بر “مارکسیست بودن” شریعتی میدانند، و نه حتی “تأثیرپذیری” شریعتی از مارکسیسم، بهتر است ابتدا ببینیم غیر از آن نقل قولهایی که دوستان در اثبات مدعای خود آوردند، ما چه ادعایی میتوانیم در نفی مدعای آنان بیاوریم. شریعتی دربارهی یوتوپیاهای مارکسیستی چنین نظر میدهد:
“… پس از انقلاب اکتبر، با ظهور استالینیسم و مائوئیسم، که از کمونیسم یک جامعهی منجمد و سرد و خفقانآمیز و هولناک سراپا بوروکراتیک [ساخت]، بر اساس اکونومیسم و نظام دولتپرستی و کیش رهبرستایی که در آن سیاست، اقتصاد، عقیده، فلسفه، علم، و ادبیات و حتی هنر و ذوق و زیبایی از طرف ادارات دولتی مربوطه بر همه دیکته میشود و هر که کلمهای را غلط بنویسد، یا خائن است و یا دیوانه! و هر ابتکاری حرام است و هر اجتهادی بدعت و هر تجدید نظری کفر و هر که، هر جا و هر وقت، تا قیام قیامت، از نص کتاب منزل یا حدیث نبی مرسل یا امر امام مفترضالطاعة یا حکم فقیه حاکم رسمی شرع یا فتوای رسالهی عملیهی مرجع غفلت کند، مهدورالدم است و نجس و ملعون و با رطوبت نمیتوان با او ملاقات کرد. و نام این مکتب نه یک فرقهی متعصب و کهنه و تابویی مذهبی، که ایدئولوژی علمی مترقی و متحول انقلابی و دیالکتیک!… و این است دستاورد انسان معاصر در طول پنج قرن تلاش و دو انقلاب بزرگ…”
مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۳۰
شریعتی در اینجا با هنرمندی منحصر به فرد خود، حتی پروایی از آن ندارد که با اصطلاحات خاص مذهب شیعه، نظامی کمونیستی را توصیف و تمسخر کند. و راستی آیا این جمله: و هر که کلمهای را غلط بنویسد یا خائن است و یا دیوانه! شما را به یاد صحنهی “چاپخانه” در فیلم “آینه” (۱۹۷۵) تارکوفسکی نمیاندازد!
شریعتی باز در جایی دیگر میگوید :
“… یعنی کمونیسم تبدیل به اکونومیسم و به انسان کمونیست امروزی شد که تمام محتوای انسانیاش را ـ جز رابطهی اقتصادیاش ـ از بورژوازی گرفته است و گرفتار یک دیکتاتوری خشن دولتپرستی است، و به قول پرودون گرفتار یک کیش پلیسی و دین پلیسپرستی است، که حتی کمیسیون دولتی باید فکر، فلسفه، علم، تدریس اساتید، نقاشی کردن نقاش، شعر گفتن شاعر، ذوق انسانها، زندگی، لباس، روابط، خانواده، همه را تعیین بکند، و علم باید بر اساس دیاماتیزم باشد، یعنی انسان همهی دستآوردهایش را که حتی در دورهی فئودالیته حفظ کرد، در دورهی بردگی حفظ کرد، در دورهی سرمایهداری کثیف ضدانسانی حفظ کرد، در این دوره از دست داد…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۴۹
و باز در جایی دیگر :
“… و هم نفیکنندهی مارکسیسم است، که انسان را به عبودیت در برابر دولت میکشاند. چون وقتی همهی ثروتها در دست دولت باشد و دولت هم بدان صورت سلسله مراتبی تعیین شود، و این سلسله مراتب هم به یک سلسله مراتب ثابت و بوروکرات تبدیل گردد، به صورت یک باند همیشه حاکم در خواهد آمد. در این نظام دیگر هیچ انسانی نمیتواند کاری بکند، و هیچ وقت نیز نمیتواند خود را نجات دهد، زیرا دیگر ثروت و امکانات مالی برای هیچکس وجود ندارد، و همه به صورت کارمند وابسته به یک تشکیلات وحشتناکی در میآیند که به پیشوا ختم میشود…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۷۴
شریعتی فرق “دیکتاتوری طبقاتی” و “دیکتاتوری رهبر” را هم معلوم میکند:
“… دیکتاتوری طبقاتی، اما در حقیقت دیکتاتوری رهبر…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۴۸
شریعتی باز در جایی دیگر معلوم میکند که “کمونیسم” چقدر شبیه دین است و کمونیستهای جهان سومی در چه خیال خامی به سر میبرند:
“… آرزوی برابری و نجات از این “دوار سرسامآور” افزونطلبیهای شخصی، که ماشین نیز به آن سرعتی هولناک داده بود، او را به عصیان کشاند، و کار این عصیان به کمونیسم کشید، که در یک کلمه همان قدرت متعصبانه و خفقانآور کلیسای قرون وسطی است که در آن فقط خدا نیست. پاپهایی که این بار، نه به نمایندگی موهوم “خداوند”، بلکه به نمایندگی مجعول “پرولتر”، بر انسان حکومت میکنند، و در همان حال که خود هم “حاکم مطلق”اند و هم “مالک منحصر”، مقام معنوی نبوت و امامت و روحانیت را نیز صاحباند، و علم و عقیده و اخلاق و هنر و ادب را نیز دیکته میکنند. و اکنون جهان بستهی کمونیسم نیز در مثل همانند ضربالمثلی است که برای “ازدواج” گفتهاند:
“قلعهای است که هرکس در بیرون آن است، وسوسهی آن دارد که درون آید، و هرکس در درون آن است، آرزوی آن که از آنجا بیرون رود!”…”
مجموعه آثار ۲۴ / انسان / ص ۱۱۷
شریعتی حتی انذار پرودون به مارکس را هم نقل میکند، که فرجام اندیشههایش را به او یادآوری میکرد:
“… پرودون در یکی از نامههایش به مارکس نوشته است که: “ما اگر میخواهیم کاری انجام دهیم باید خیلی متواضعانه باشد، و فقط برای آگاهی خلق این کار را بکنیم، و دومرتبه پیغمبربازی راه نینداخته و خود را به صورت آمر و ناهی مردم به آنها تحمیل نکنیم، و بنیانگذار یک دین و فرقهی تازهای در دنیا نشویم، زیرا من از اینکه این مکتب تو فردا به صورت کیش دولت در بیاید و دولتپرستی جانشین خداپرستی شود، میترسم”…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۷۳
با این همه، شریعتی با همدلی معتقد است که سوسیالیسم اگر سوسیالیسم باشد، به “دیکتاتوری رهبر” نمیانجامد:
“… در یک جامعهی سوسیالیست، بهدرستی سوسیالیست، تمرکز مالکیت افراد در یک بوروکراسی منجمد و همیشگی و مقتدر به نام حزب واحد یا به نام دیکتاتوری طبقاتی ـ اما در حقیقت دیکتاتوری رهبر ـ ممکن نیست. دیکتاتوریای که در فلسفه به نفی شخصیت و نفی نقش فرد در تاریخ معتقد است و در عمل فردپرستی را از حد فاشیسم هم میگذراند…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۴۸
و به دنبال آن، سخنانی را میافزاید که نمیتواند با هیچ اندیشهای جز لیبرالیسم سازگار باشد:
“… خودسازی یعنی رشد هماهنگ این سه بعد در خویش، یعنی در همان حال که خویش را مزدکی احساس میکنیم، در درون خویش عظمت بودایی را بر پا سازیم، و در همان حال آزادی انسانی را تا آنجا حرمت نهیم که مخالف را و حتی دشمن فکری خویش را به خاطر تقدس آزادی، تحمل کنیم. و تنها به خاطر اینکه میتوانیم، او را از آزادی تجلی اندیشهی خویش و انتخاب خویش، با زور، باز نداریم. و به نام مقدسترین اصول، مقدسترین اصل را که آزادی رشد انسان از طریق تنوع اندیشهها و تنوع انتخابها و آزادی خلق و آزادی تفکر و تحقیق و انتخاب است، با روشهای پلیسی و فاشیستی پایمال نکنیم، زیرا هنگامی که “دیکتاتوری” غالب است، احتمال اینکه عدالتی در جریان باشد، باوری خطرناک و فریبنده است و هنگامی که “سرمایهداری” حاکم است، ایمان به دموکراسی و آزادی انسان یک سادهلوحی است. و اگر به تکامل نوعی انسان اعتقاد داریم، کمترین خدشه به آزادی فکری آدمی و کمترین بیتابی در برابر تحمل تنوع اندیشهها و ابتکارها یک فاجعه است… چگونه میتوان مارکس را و حلاج را و سارتر را در خویش با هم آشتی داد؟ بیآنکه هیچ کدام را قربانی دیگری کرد. این کاری دشوار است، اما کاری است که باید کرد…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۴۸
شریعتی در نامهای به صراحت نظر خود را دربارهی مارکسیسم، از لنینیسم تا مائوئیسم، بیان میکند:
“… از لنین تا مائو، این نهضت عدالتخواه علمی آزادیبخش انقلابی، چیزی جز شصت سال خیانت و سازشکاری و سیاستهای ضد مردمی به بار نیاورده است…”
مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص ۲۱۲
خب حالا بخوانیم نقل قولی از گنجی را از شریعتی :
“… اما به همان اندازه که پیروزی سیاسی انقلاب سریع است، پرورش فکری یا ساختمان انقلابی جامعه به یک دوران طولانی نیازمند است، لنین میگفت نیم قرن، و انقلاب فرهنگی چین معتقد است که همیشه. اولی این مدت را برای شستشوی فکری، سالمسازی اخلاقی و پایان یافتن بنای انقلابی جامعه تعیین میکند، و دومی مسأله تجدید روح ارتجاعی و احیای مکرر و متناوب عوامل جاهلی و عناصر فکری و اجتماعی ضد انقلابی را در نظر میگیرد. تفکیکی که استالین میان سوسیالیسم و کمونیسم ـ به عنوان دو مرحله جدا و متعاقب هم ـ قائل شد همین است که پس از انقلاب بلشویکی، چندین نسل باید کار انقلابی کرد تا پس از مرحله سوسیالیسم وارد مرحله نهایی کمونیسم شد، در حالی که رژیم انقلابی که در سال ١۹١۷ روی کار آمد رژیم کمونیسم بود. نظام سیاسی که باید رسالت بنای انقلابی کمونیسم را در این مرحله انتقالی تعهد کند، دموکراسی نیست، بلکه ” دیکتاتوری پرولتاریا” است”…”
مجموعه آثار ۲۶ / علی / ص ۶۲۰
من نمیدانم آقای گنجی واقعاً چقدر مهارت متنخوانی دارد (این را در بخشهای بعدی نشان خواهم داد که او هیچ چیز از خواندن متن نمیداند!) و چگونه میتواند توصیف معلمی را از دیدگاههای دیگران به پای عقاید خود او بگذارد و بعد نتیجه بگیرد:
“… این سخنان در زمانی ابراز شد که سالها از مرگ استالین میگذشت و خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیسم (١۹۵۶) جنایات استالین را افشا کرده بود. گرچه نسخۀ شریعتی برای انقلابی که در پیش بود، از روشهای استالین در شستشوی فکری مردم روسیه رونویسی شد، ولی شریعتی به آن میزان قانع نبود. “انقلاب فرهنگی چین” به وسیله مائو و دار و دسته چهار نفره در ١۹۶۵ آغاز شد و در سال ١۹۶۷ با سخنرانی مائو و دستور وی برای حمله به دانشگاهها تشدید شد. پس از مرگ مائو در سال ١۹۷۵ باند چهار نفره بازداشت و روانه زندان شدند. سیاهکاریها و رسواییهای انقلاب فرهنگی چین افشاء شده بود. اما علیرغم آن، شریعتی همچنان شیفته انقلاب فرهنگی چین باقی ماند. فراموش نکردهایم که در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی مخالفان سیاسی را جهت “شستشوی فکری” روانه تیمارستانها میکردند…”
اکبر گنجی
خب آیا با آنچه پیشتر نقل کردیم، هنوز میتوان نتیجه گرفت که شریعتی فرق لنینیسم و استالینیسم و مائوئیسم را با فاشیسم نمیدانست و خود به دنبال نسخههای آنچنانی بود؟ وقتی مینوشت:
“… و اکنون جهان بستهی کمونیسم نیز در مثل همانند ضربالمثلی است که برای “ازدواج” گفتهاند:
“قلعهای است که هرکس در بیرون آن است، وسوسهی آن دارد که درون آید، و هرکس در درون آن است، آرزوی آن که از آنجا بیرون رود!”…”
مجموعه آثار ۲۴ / انسان / ص ۱۱۷
خب، حالا وقت آن است که به رابطهی شریعتی و مارکسیسم جدیتر نگاه کنیم، و سخنان سطحی و بیپایهی هاشمی و گنجی را به خودشان برگردانیم.
ادامه دارد
لینکِ هر ۴ قسمتِ این مقاله :