شريعتی و مارکسیسم ۳
دربارهی نسبت اندیشههای شریعتی با مارکسیسم میتوانیم به سه گونه رابطه قائل باشیم:
۱. شریعتی اساساً مارکسیست بود و اسلام را پوشش آن قرار داده بود (منافق)، یا در صورت دیگر، شریعتی مارکسیسم و اسلام را به هم آمیخته بود (التقاطی) و وزن ایدئولوژی مارکسیستی آن بیش از ایدئولوژی اسلامیاش بود.
۲. شریعتی مارکسیست نبود، اما از اندیشههای مارکس (علمی و نه ایدئولوژیک) متأثر شده بود و با اتخاذ برخی مفاهیم یا روشهای مارکسی و یا مارکسیستی میکوشید آگاهانه تاریخ و فرهنگ دینی مسلمانان را تفسیر کند.
۳. شریعتی از تحلیلهای مارکسیستی علیه سرمایهداری و نقد ارزشهای جامعهی بورژوایی و استعمار و امپریالیسم استفاده میکرد، و از لیبرالیسم و دموکراسی و ارزشهای آن علیه کمونیسم و نقد آن، اما او فقط میخواست ایدئولوژی اسلامی به تعبیر خودش را جا بیندازد. او، در واقع، چنانکه گاهی مینماید و خود نیز اذعان دارد، سخت در قالب مکتب و مرامی میگنجید، گویی هیچ مکتب یا اندیشه یا شخص بزرگ و متفکری نیست که برای او بیاهمیت باشد. او میخواست جامع نقیضین یا اضداد باشد. او مانند عارفی وحدت وجودی، اساساً با هیچ چیز سر دشمنی نداشت.
کسانی که شریعتی را به نوع اول رابطه متهم میکنند، هیچ دلیلی جز پارهای از سخنان یا کلمات برای اثبات این اتهام عنوان نمیکنند، و این سخنان را بهراحتی میتوان رد کرد. این گونه نگاه به مسألهی مارکسیسم و شریعتی بیش از آنکه گویای اعتقادات شریعتی باشد، گویای عوامفریبی و سطحینگری کسانی است که با نشان دادن چند کلمه و تعبیر و چند سطر، بیهیچ پروای علمی و اخلاقی، نتیجههای گزاف میگیرند. گویی حتی نمیدانند که “مارکسیست” دانستن کسی یعنی چه؟ “مارکسیسم” در مقام ایدئولوژی دارای کلیتی است که هرگز نمیتوان ردی از آن در افکار شریعتی مشاهده کرد.
استفاده از زبان و تعابیر و تفسیرهای مارکسیستی برای تبیین تاریخ تحولات اجتماعی، بخشی از “پارادایم” حاکم بر حوزهی جامعهشناسی در آن روزگار بود/هست: مارکسیسم علمی و دانشگاهی و نه ایدئولوژیک. آیا توقع است که شریعتی برای تشریح و تبیین جامعهی اروپایی از “بحارالانوار” و علامه مجلسی استفاده کند؟ یا به قول شریعتی آدم برای خواندن “جامعهشناسی” به جای پاریس به کربلا برود؟ “مارکسیست” دانستن شریعتی یک مشکل اساسی دیگر نیز دارد و آن این است که شخص با این ادعا مدعی کشف “نیت مؤلف” در بیرون از متن است، چون وقتی شخصی خودش را در متن “مارکسیست” نمیداند و منکر است و رد میکند، ما چگونه میخواهیم این ادعا را در بیرون از متن اثبات کنیم. آیا “مرگ مؤلف” به این معناست که ما به مؤلف چیزی را نسبت دهیم که او خودش منکر آن است و بعد اصرار هم داشته باشیم که این “نیت” خود اوست؟ دربارهی این نوع اول رابطه هیچگونه داوری عینی و علمی نمیتوان کرد، چون اطلاع از نیات قلبی اشخاص و آگاهی به مکنونات قلبیشان، آن هم در بحثهای ایدئولوژیک، فقط به کار قاضیان و محکمههای تفتیش عقاید میآید.
برای برخی متدینان قضاوت در خصوص اندیشههای اشخاص حکم خاص خودش را دارد. دکتر سیدجعفر شهیدی (در جعفر سعیدی (پژوم) (ویراستار)، دکتر علی شریعتی از دیدگاه شخصیتها، نشر سایه، ١٣٨٠، ص ٢٦٣–٢٦١) در قضاوت دربارهی اندیشههای شریعتی، با توجه به هیاهویی که بر سر اندیشههای او در میان روحانیون وجود داشت، تنها به ذکر آیهای از قرآن، سوره نساء، آیهی ٩٣، و چند حدیث بسنده میکند. به گفتهی او، وقتی قرآن میگوید که “وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ أَلْقَى إِلَیکمُ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِنًا” (“و به کسى که نزد شما اظهار اسلام مىکند، مگویید تو مؤمن نیستى”)، یعنی نه تنها مسلمانی شخص، بلکه مؤمن بودن او به اظهار خودش، باید پذیرفته شود، و کسی حق ندارد خود را دانا به قلب دیگران بداند. تنها خداست که به احوال دلها آگاه است.
اما البته ما اگر مفتش اعظم نباشیم و نخواهیم ایمان یا اعتقاد کسی را بسنجیم و دربارهی بهشت و جهنماش نظر دهیم، حق داریم دستکم نشان دهیم که شخصی بنا بر آنچه گفته است و طبق قواعدی ظنی که ما برای فهم متن قائلیم، از سخناناش چه برداشتهایی میتوان کرد و او/متن چگونه میتواند به پرسشهای ما پاسخ دهد. ما حق داریم/میتوانیم دربارهی ارتباط اندیشههای شریعتی با مارکسیسم تحقیقی تاریخی و متنی بکنیم، بیآنکه بخواهیم دربارهی “نیات” او قضاوت کنیم. شخص میتواند مارکسیست باشد بیآنکه خودش بداند! شریعتی میتواند در مجموع مارکسیست یا لیبرال یا اگزیستانسیالیست نباشد، ولی در جایی نگاهی بدین گونه داشته باشد. آنچه فکر او را به ما نشان میدهد، زبان و بیان اوست، و ما از همین راه به فهم این افکار میرسیم. پس، باید ببینیم روشهای ما در فهم متن تا چه اندازه کارایی از خود نشان میدهند، برای اینکه فهمی متجانس از اندیشههای شخص در طول زندگانی فکریاش داشته باشیم.
البته، میتوان این بحث را نیز مطرح کرد که دیدگاههای فلسفی یا علمی اشخاص میتواند هیچ ارتباطی با دیانت آنان نداشته باشد، اشخاص میتوانند افلاطونی، ارسطویی، دکارتی، کانتی، هگلی، مارکسی، پوپری، هایدگری، سارتری باشند و در عین حال یهودی و مسیحی و بودایی و مسلمان باشند. وقتی ما میتوانیم این نگرشها را منافی با دیانت بدانیم که: اولاً خود این نگرشها را آن چنان تام و تمام بدانیم که نه از اندیشههای دیگری به وجود آمدهاند و نه با اندیشههای دیگری آمیختهاند و لذا خود “ایدئولوژی”های کاملیاند و ثانیاً دین هم دقیقاً “ایدئولوژی” تام و تمامی است مانند آنها. در این صورت نه دین با هیچ اندیشهی فلسفی و علمی قابل جمع است و نه فلسفه یا علم با دین. و این کاری است که بسیاری از روحانیون در دفاع از دین با آن کردهاند: پاکدینی، سلفیگری. و بسیاری از روشنفکران نیز که میخواهند از فلسفه “ایدئولوژی” بسازند، با “فلسفه” میکنند: ماتریالیسم، مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم (سارتر، هایدگر). “دین ناب” و “فلسفهی ناب” البته میتواند طرفدارانی داشته باشد و دارد، اما هستند کسانی نیز که معتقدند نه دین نابی وجود دارد و نه فلسفهی نابی. مهم اعتقادات نیست، مهم روشها و نگاهها است.
شریعتی به نقد مارکسیسم مشهور بود، و این نه تنها در وهلهی نخست سبب جلب افرادی همچون مرحوم مطهری به سوی او شد، بلکه حتی بعدها کسانی مدعی شدند که ساواک فقط به این دلیل به شریعتی اجازهی سخنرانی میداد که به نقد مارکسیسم میپرداخت! واقعیت هرچه باشد، متون بر جای مانده از شریعتی در نقد مارکسیسم آن قدر هست که گواه بر شناخت عمیق شریعتی از مارکسیسم باشد، تا جایی که در سال ۱۹۸۰ یکی از نخستین کتابهایی که از او به انگلیسی ترجمه شد، درسهای او در نقد مارکسیسم بود:
Shariati, Ali, 1980. Marxism and Other Western Fallacies. Mizan Press. USA.
و البته در زبان انگلیسی کتاب در رد مارکسیسم کم نبود. چرا اندیشههای شریعتی در این باره مهم شده بود و جلب توجه کرده بود؟ حامد الگار، اسلامشناس امریکایی، دلیل آن را شرح میدهد:
الگار در ادامه به رابطهی شریعتی و مارکسیسم نیز توجه میکند :
شریعتی با سخن الگار موافق است که، هر متفکری در مبارزه با متفکر دیگر، خود نیز ممکن است از او تأثیر بپذیرد.
دکتر تقی آزاد ارمکی در سال ۱۳۷۳ با انتشار مقالهای به بررسی رابطهی اندیشههای شریعتی و مارکسیسم پرداخت. او بررسی این ارتباط را بدین گونه تعیین کرد:
او در ادامهی مقالهاش این رابطه را بدین گونه شرح میدهد:
انتخاب اصل و یا پارامتری فرهنگی، در صورت قبول آن از روی اراده و اختیار، هیچ تعلق و وابستگی فرهنگی را به دنبال ندارد. وابستگی فرهنگی زمانی اتفاق میافتد که گزینش و انتخابی در میان نبوده و القاء و تحمیل فرهنگی وجود داشته باشد، چنانکه رابطهی غرب با جهان اسلام چون بر اساس رابطهای یکطرفه بوده، سیاست استعماری سلطهی فرهنگی را در پی داشته است. در صورتی که ارتباط اندیشمندان و متفکرین اجتماعی که اساس کارشان انتخاب، گزینش، و به کارگیری صحیح انتخابشدههاست، به وابستگی فرهنگی نیانجامیده است…”
سخن دکتر ارمکی در اقتباس مفاهیم افلاطونی و ارسطویی در فلسفهی اسلامی و آمیخته شدن این مفاهیم با فرهنگ اسلامی سخن خود شریعتی نیز هست. شریعتی معتقد بود که شناخت دین خواه ناخواه رنگ زمان و محیط به خود میگیرد و عصری میشود. از همین رو کسانی که خود افلاطونی یا ارسطویی، یا حتی بدتر، هنوز مبتلا به تفکر جاهلیاند، چگونه میتوانند حکم به ناخالصی اندیشههای دیگران بدهند؟ به گمان شریعتی، این امکان برای هر مسلمانی هست که بتواند از علم و فلسفه برای شناخت بهتر دین و فرهنگ و جامعهاش بهره گیرد، و دیگر مهم نیست که از کجا آورده است، اما البته مهم است که چگونه آن را به کار میگیرد. چسباندن هر چیز به دین و آن را مطابق مد و سلیقهی روز آراستن، فرق میکند با کار سخت و دقیق فهم و تأویل و تفسیر. شناخت همین چگونگیهاست که یکی را فیلسوف و عالم، و دیگری را مذهبساز و فرقهساز، و یا تبدیل به منبری عامهپسند میکند.
دکتر ارمکی در پایان مقالهاش، نظر خود دربارهی شریعتی را بدین گونه خلاصه میکند:
ادامه دارد