شريعتی و مارکسیسم ۴
دربارهی اینکه شریعتی از این یا آن اندیشه متأثر بوده است، بهحق یا ناحق سخن بسیار گفته شده است. شک نیست که هیچ نویسنده یا روشنفکر و متفکری از هیچ به وجود نمیآید. تاریخ و سنت فرهنگی هر جامعهای در ساختن روح و جان فرزنداناش، از همان ابتدای تولد، دست به کار میشود، و بعدها که آشنایی با فرهنگهای بیگانه و بزرگتر نیز برای این فرزندان به بلوغ رسیده به وجود میآید، باز به تأثیرگذاری خود ادامه میدهد، و این بار جهان نیز به سرزمین مادری افزوده میشود. اما در هر تأثیرگذاری پرسشی که میتواند مطرح باشد این است که چگونه این تأثیرگذاریها به پدیدآمدن ترکیبها و تألیفهای تازه و خلاقیتهای فردی انجامیده است و فرق میان مقلدی ناپخته با آفرینندهای مبتکر در چیست؟ شریعتی با آنکه به استفاده از اندیشه و روش و بیان جدید باور داشت و آن را کاری مشروع میشمرد، پیروی از مُد روز و چسباندن هر چیز به اسلام را، مطابق با پسند “زمانه”، روا نمیشمرد:
از همین رو است که او از تعبیر “روشنفکر مذهبی” نیز با خواری سخن میگفت:
او حتی گاهی طوری سخن میگفت که گویی میان انسان شرقی و غربی سدی نفوذناپذیر وجود دارد، و اندیشههای غربی هرگز نمیتواند چیزی دربارهی جهانمان به ما بیاموزد:
با این همه، باز منکر آن نبود که جز از راه “دیگری” نمیتوان به شناخت خود رسید:
او برای فرار از تقلید این سخن جان استوارت میل لیبرال را میستود:
اما، در دفاع از کار خود، در اسطورهزدایی از شخصیتهای دینی و بازآفرینی آنان، به کار روشنفکران اروپایی در استفاده از اساطیر استناد میکرد:
با این وصف، او در همه جا با “زمانه” همراه نبود، و حتی جرأت میکرد سخنانی بگوید که نه تنها امروز، بلکه در آن روز نیز، کمتر کسی جرأت گفتناش را داشت، هر چند نظرش کم و بیش ناپخته بود، یعنی به طریقی که او مطرح میکرد و میفهمید:
عجبا! اسلام صلح نیست، اسلام جنگ است. نباید از اتهام کشیشها و استعمارگران و شبهروشنفکران کاردستی آنها ترسید و جا زد. با بزک کردن و امروزی وانمود کردن اسلام کاری از پیش نمیرود. حقیقت را باید آن چنان که هست شناخت، نه آن چنانکه میپسندند. جهاد را نباید دفاع توجیه کرد. دفاع احکام دیگری دارد و جهاد احکام دیگری. اسلام، جنگ حق و باطل، از آدم تا انتهای تاریخ (آخرالزمان) است.
نهضتی که بهوسیلهی مصلحان اخیر اسلامی در محیط اسلام، از چین گرفته تا خلیج فارس و تا شمال افریقا، از نیمهی قرن نوزدهم تاکنون به وجود آمده، نهضتی است در ادامهی نهضت تاریخیای که فلسفهی تاریخ ادیان ابراهیمی بر آن استوار است. این نهضت محصور در چهارچوبهای مسائل کلامی و فلسفی و متافیزیکی نیست. لبهی تیز این مبارزه، متوجه نظام عینی حاکم بر تاریخ و بر زندگی و بر مردم است…”
چگونه میتوانیم این سخنان به ظاهر متناقض را با هم جمع کنیم و معنایی برایشان قائل شویم؟ آیا ما مجبوریم هر چه را شریعتی گفته است، در هر احوالی و به هر مناسبتی، بپذیریم و برایش توجیهی بیاوریم؟ نه، او میتواند به عنوان آدمی که فکر میکند هر چه به ذهناش میآید بگوید و ما میتوانیم این شجاعت او را تحسین کنیم که در اندیشه، بیش از هر چیز، به حقیقت میاندیشد، آنچه خودش حقیقت میداند. ستایش سقراط از کالیکلس را در “گرگیاس” به یاد داریم. هیچ چیز بهتر از آن نیست که متفکر و روشنفکر آنچه را میاندیشد بر زبان آورد، چرا که به جز گفتن و شنیدن و اندیشیدن ما چه راه دیگری برای آموختن و تعیین خطا از صواب داریم؟ از همین رو بود که شریعتی تکلیفاش را با خودش و خوانندهاش از همان ابتدا روشن میکرد:
بنابراین، ما نیز حق داریم بهراحتی هر چیز نادرستی را از اندیشه و سخن او جدا کنیم و کنار بگذاریم.
خوانندهای که آثار شریعتی را خوانده باشد، بیگمان مارکس و مزدک، حلاج و بودا، و فانون و سارتر را از جمله شخصیتهایی مییابد که برای شریعتی هم گرامیاند و هم قابل انتقاد. با این وصف، او وقتی میخواهد برای خود تثلیثی بنا کند، خواهان جمع مارکس و حلاج و سارتر میشود. آیا این نامها برای او “استعاره”اند یا “حقیقت”؟ به گمان من با توجه به زبان خطابی و گاه شاعرانهی شریعتی هرگز نباید اینها را به معنای حقیقی و ایدئولوژیک گرفت که در آن صورت مهمل محض خواهد بود. همچنانکه خود شریعتی به سخنان پشت سرش اشاره میکند:
مسلماً، شریعتی چنانکه خود گفته است، نحوهی سخن گفتناش از مکاتب و اندیشههای مختلف، با شور و حرارت بسیار، همدلانه و مطرح کردن نقاط قوت، همواره میتوانسته است این گمان را پیش آورد که او به آنچه شرح میدهد معتقد است. او البته، از این هم پروایی نداشت که اگر نظری هم میداد و سخنی میگفت باز مطابق با گفتهی گورویچ بگوید آنچه در گذشته گفته است، دیگر متعلق به “گذشته” است و از آن او نیست. اویی که زنده است و نمرده است. شریعتی متوجه بود که مارکس اکنون فقط برای دانشجویان کشورهای عقبمانده است که تبدیل به غول اندیشه شده است:
از همین رو در برنامهای که برای مطالعهی فرهنگی میریزد، بر شناخت “استوارت میلها، آنهایی که از آزادی انسان: فردی و حقوق انسانی، بهترین توجیه فکری و علمی را کردهاند” بیش از همه تأکید میکند:
شریعتی از مسخ آزادی و حقوق انسانی در جامعهی کمونیستی آگاه و از آن بیمناک است، ولو آنکه عدالتی که مژده میدهد تحقق یافته باشد. باز در این جامعه جای چیزی خالی است:
وحشت از اینکه آدمی باز بنده شود، آزادیاش را ببازد، انتخاب نداشته باشد، و تابع آراء گروهی شود که به هر شکل مشروع یا نامشروع، بر همهی ابعاد انسانی، مادی، معنوی، روحی، ذوقی، و فکری، حاکمیت و ولایت مییابند. وحشت و فرار از این نظامی که بر فرض که “عدالت”، “حق” و رابطهی تولید، توزیع و مصرف را تنظیم کرده باشد، آدمی را قربانی خویش (کرده است). زیرا آدمی یعنی آزادی و رشد، یعنی تنوع و درگیری. اگر آزادی و تنوع و درگیری و تضاد را از زندگی برداریم، نه تکامل خواهیم داشت و نه معنی بودن و زندگی کردنی که ویژهی آدمی است…”
اکنون شایسته است که متن اکبر گنجی در مارکسیست بودن شریعتی و نفی حقوق بشر به زبان او را بازخوانی کنیم:
در این عبارات شریعتی هم حضور تمامعیار مارکسیسم مشاهده میشود. تمامی مدعیات مارکس در مسأله یهود علیه حقوق بشر از سوی شریعتی تکرار میشود: اهمیت نداشتن “برابری سیاسی و حقوقی و اجتماعی” در برابر “برابری اقتصادی”. مارکس در مقاله درباره مسأله یهود (On the Jewish Question) دموکراسی و حقوق بشر را نفی میکند. مارکس دقیقاً همان “حقوق جهانشمول بشر” یعنی ” آزادی سیاسی”، “حقوق مدنی”، “آزادی وجدان، “حق داشتن هر مذهبی که شخص برگزیند” و… را نقد و رد میکند. چرا؟ برای آنکه حقوق بشر : “چیزی نیست جز همان حقوق اعضای جامعه مدنی، یعنی حقوق انسان خود پرست، انسان جداشده از انسانهای دیگر و جداشده از جماعت”. “هیچیک از مواد به اصطلاح حقوق بشر از انسان به عنوان عضو جامعه مدنی یعنی فرد فرورفته در خود و اسیر منافع و هوسهای شخصی و جدا از جماعت، فراتر نمیرود”. حقوق بشر، “حقوق انسان خودپرست” و “روح خودپرست جامعه مدنی” است. “جامعه مدنی، جهان نیازها، کار، منافع خصوصی و حقوق مدنی” است. به همین دلیل مارکس از “یهودیت جامعه مدنی” سخن میگفت. چون یهودی خودپرست است. اسکناس، خدای یهودیان است.
از نظر مارکس، اعلامیه حقوق بشر، که به فرد حق میداد آزادانه ترجیحات خود را دنبال نماید، مشروط بر آنکه به دیگران زیانی وارد نیاورد، نشانه جامعهای است که پیوند منفی منافع فردی بر آن چیره گشته است. مارکس حقوق بشر و دموکراسی صوری و بورژوازی را طرد میکند تا برای دموکراسی اجتماعی یعنی دموکراسی کار (برابری آدمیان در موقعیت تولیدی) جا باز شود. مارکس در مانیفست میگوید دموکراسی یعنی حکومت طبقه کارگر. او نمایندگی پارلمانی را یک پارادوکس حل ناشدنی میدانست. با اینکه نظام سیاسی آمریکا را سکولار و دموکراتیک تلقی میکرد، اما در نامه به انگلس در ۱۸۶۴ آن را “کلاهبرداری دموکراتیک” میخواند. در هیجدهم برومر لوئی بناپارت، دموکراسی پارلمانی را بیماری بسیار ویژه میخواند : “که از ۱۸۴۸ در سراسر قاره اروپا بیداد میکرد، منظور بیماری سفاهت مجلس است که هر کس دچارش شود، اسیر عالم پنداری میگردد که هرگونه هوش، هرگونه خاطره و هر نوع درکی از جهان سرسخت واقعی را از وی سلب میکند”.
در نبرد طبقاتی فرانسه میگوید: حق رأی عمومی سرچشمه همه تناقضهای جامعه سیاسی است. بهگمان مارکس، تنها پس از دوران سوسیالیسم ( دیکتاتوری پرولتاریا )، و نابودی طبقات و دولت، انسانها به معنای واقعی کلمه آزاد خواهند شد. در آن موقعیت دیگر آزادی لیبرالیستی، به معنای عرصه خصوصیای که افراد بدون مزاحمت برای دیگران علائق خود را دنبال میکنند، وجود نخواهد داشت. بلکه آزادی در آن موقعیت به معنای وحدت ارادی فرد با همگناناش خواهد بود. اگر آزادی به وحدت اجتماعی فروکاسته شود، پس به میزانی که وحدت افزایش یابد، آزادی هم افزایش خواهد یافت. بدینترتیب هرگونه دگراندیشی و دگرباشی بقایای گذشته بورژوایی تلقی خواهد شد و باید آن را سرکوب کرد. وحدت کامل به نابودی تمامی نهادهای وساطت اجتماعی (دموکراسی پارلمانی، حکومت قانون، تفکیک قوا و…) منجر خواهد شد. در این چارچوب بود که شریعتی میگفت: “اگر به حقوق بشر… قائل باشیم… به رکود و حتی قهقرا و انحراف میافتیم”. به گمان وی: حقوق بشر نقاب غرب است. غرب حقوق بشر را ساخته است تا ماهیت امپریالیستی و استعمارگرانه خود را در پشت آن پنهان نماید.
برای خوانندهای که به چیزی بیش از معانی لفظی کلمات بیندیشد، این متن میتواند سرشار از پرسش باشد:
۱. چرا افرادی مانند مارکس یا شریعتی باید با “حقوق بشر” مخالفت کنند: زمینههای تاریخی و فکری این نگرش چه بود؟
۲. آیا آنان در زندگی شخصی خود بیش از همه ستم ندیدند و بیش از همه نیازمند برخورداری از حقوق بشر نبودند: چرا آنان توانستند همگان را به مظلومیت خود متقاعد کنند و موجی در جامعه بیافرینند؟
۳. آیا شک کردن دربارهی “حقوق بشر” و پرسش کردن دربارهی آن گناه یا جرم است؟
۴. آیا غیر از مارکس و شریعتی کسان دیگری از میان فیلسوفان و متفکران نبودهاند که در “جهانشمولی حقوق بشر” شک کنند؟
۵. آیا “حقوق بشری” که ما امروز میفهمیم همان حقوق بشری است که در قرن نوزدهم وجود داشت؟
۶. آیا معانی و بار عاطفی کلمات را در متنها و زمینههای تاریخی مختلف یکسان پنداشتن و با استفاده از معنا و بار “کنونی”شان آنها را به خواننده معرفی کردن، “حقیقتگویی” است یا “عوامفریبی”؟ مثلاً، آیا ممکن است که کلمهی “انسان” یا “اسلام” در همهی زمانها و مکانها یک معنا داشته باشد؟
ادامه دارد