منوی ناوبری برگه ها

جدید

شهادت

image
شهادت از دیدگاه شریعتی
عاشورا _ حسین _ شهادت
جمله‌های شریعتی
image
و شهید، قلبِ تاریخ است
هر انقلابی دو چهره دارد : خون و پیام
line

موضوع : فلسفه‌ی شهادت
image
دکتر شریعتی
.
01
شهادت
“… در همه‌ی قرن‌ها و عصرها، هنگامی که پیروانِ یک ایمانی، و یک اعتقادی، قدرت دارند، با جهاد، عزت‌شان و حیات‌شان را، تضمین می‌کنند، و وقتی که، به ضعف دچار شدند، و همه‌ی امکاناتِ مبارزه را از آنان گرفتند، با شهادت، حیات و حرکت و زندگی و ایمان و عزت و آینده و تاریخِ خودشان را، تضمین می‌کنند. که: شهادت، دعوتی است به همه‌ی عصرها، و به همه‌ی نسل‌ها، که: اگر می‌توانی، بمیران، و اگر نمی‌توانی، بمیر!…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۱۹۵*
line

02
و ما بی‌شرمان ماندیم
“… خواهران، برادران! اکنون، شهیدان مرده‌اند، و ما مرده‌ها، زنده هستیم. شهیدان سخن‌شان را گفتند، و ما، کرها، مخاطب‌شان هستیم. آنها که گستاخی‌ی آن‌ را داشتند، که وقتی نمی‌توانستند زنده بمانند، مرگ را انتخاب کنند، رفتند، و ما، بی‌شرمان، ماندیم، صدها سال است که مانده‌ایم. و جا دارد که، دنیا بر ما بخندد، که ما، مظاهرِ ذلت و زبونی، بر حسین و زینب، مظاهرِ حیات و عزت، می‌گرییم، و این، یک ستمِ دیگرِ تاریخ است، که ما زبونان، عزادار و سوگوارِ آن عزیزان باشیم…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۱۹۹*
line

03
شهادت، یک فرهنگ
“… شهادت، در یک کلمه، برخلافِ فرهنگ‌های دیگر، که حادثه است، و درگیری است، و مرگِ تحمیل‌شده بر قهرمان است، و تراژدی است، در فرهنگِ ما، یک “درجه” است، وسیله نیست، خود، هدف است، اصالت است، خود، یک تکامل، یک عُلو است. خود، یک مسئولیتِ بزرگ است. خود، یک راهِ نیم‌بر به طرفِ صعود به قله‌ی معراجِ بشریت است، و یک فرهنگ است…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۱۹۵*
line

04
مرگِ سیاه
“… حسین، وارثِ آدم _ که به بنی‌آدم زیستن داد ‌‌_ و وارثِ پیامبرانِ بزرگ‌ _ که به انسان، “چگونه باید زیست” را آموختند _ اکنون آمده است تا، در این روزگار، به فرزندانِ آدم، “چگونه باید مرد” را بیاموزد! حسین آموخت که، “مرگِ سیاه”، سرنوشتِ شومِ مردمِ زبونی است که، به هر ننگی تن می‌دهند، تا “زنده بمانند”. چه، کسانی که، گستاخی‌ی آن را ندارند، که “شهادت” را انتخاب کنند، “مرگ” آنان را انتخاب خواهد کرد!…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۱۷۱*
line

05
آموزگارِ بزرگِ شهادت
“… آموزگارِ بزرگ “شهادت”، اکنون، برخاسته است، تا به همه‌ی آنها که، جهاد را، تنها در “توانستن” می‌فهند، و به همه‌ی آنها که، پیروزی‌ی بر خصم را، تنها در “غلبه”، بیاموزد که: “شهادت”، نه یک “باختن”، که یک “انتخاب” است، انتخابی که، در آن، مجاهد، با قربانی کردنِ خویش، در آستانه‌ی معبدِ آزادی، و محرابِ عشق، پیروز می‌شود…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۱۷۱*
line

06
شهادت، مرگِ دل‌خواه
“… در فرهنگِ ما، شهادت، مرگی نیست، که دشمنِ ما، بر مجاهد تحمیل کند. شهادت، مرگِ دل‌خواهی است که، مجاهد، با همه‌ی آگاهی، و همه‌ی منطق و شعور و بیداری و بینایی‌ی خویش، خود، انتخاب می کند!…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۱۹۲*
line

07
خدایا! این چه حکمت است؟
“… ما، مسئولِ این هستیم که، با این میراثِ عزیزِ شهدا و مجاهدان‌مان و امامان و راهبران‌مان و ایمان‌مان و کتاب‌مان، امتی نمونه بسازیم، تا برای مردمِ جهان، شاهد باشیم، و شهید باشیم، و پیامبر، برای ما، نمونه و شهید باشد.
 
رسالتی به این سنگینی، رسالتِ حیات و زندگی و حرکت بخشیدن به بشریت، بر عهده‌ی ماست، که زندگی‌ی روزمره‌مان را عاجزیم!  
خدایا! این چه حکمت است؟…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۰*
line

08
این چه مظلومیتی است؟!
“… ما، که در پلیدی و منجلابِ زندگی‌ی روزمره‌ی جانوری‌مان غرق‌ایم، باید سوگوار و عزادارِ مردان و زنان و کودکانی باشیم، که در کربلا، برای همیشه، شهادت‌شان و حضورشان را، در تاریخ، و در پیشگاهِ خدا، و در پیشگاهِ آزادی، به ثبت رسانده‌اند.
 
خدایا! این باز چه مظلومیتی است بر خاندانِ حسین؟…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۰*
line

09
شامِ غریبان، و هم‌دستی با یزیدیان
“… اکنون شهیدان کارشان را به پایان رسانده‌اند، و ما، شبِ شامِ غریبان می‌گیریم، و پایان‌اش را اعلام می‌کنیم. و می‌بینی چگونه در جامه‌ی گریستن بر حسین، و عشقِ به حسین، با یزید هم‌دست و هم‌داستانیم؟ او، که می‌خواست این داستان به پایان برسد…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۰*
line

10
مرگ سرخ _ مرگ سیاه
“… یکی از بهترین و حیات‌بخش‌ترین سرمایه‌هایی که در تاریخِ تشیع وجود دارد، شهادت است. ما، از وقتی که، به گفته‌ی جلال، “سنت شهادت” را فراموش کرده‌ایم، و به مقبره‌داری‌ی شهیدان پرداخته‌ایم، “مرگِ سیاه” را ناچار گردن نهاده‌ایم، و از هنگامی که، به جای شیعه‌ی علی بودن، و از هنگامی که، به جای شیعه‌ی حسین بودن، و شیعه‌ی زینب بودن، یعنی، “پیروِ شهیدان بودن”، زنان و مردان ما، “عزادارِ شهیدان شده‌اند و بس”، در عزای همیشگی مانده‌ایم!…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۲*
line

11
مرده‌های خاموش و پلیدِ تاریخ
“… شهید یعنی حاضر! کسانی که، “مرگِ سرخ” را، به دستِ خویش، به عنوانِ نشان دادنِ عشقِ خویش، به حقیقتی که دارد می‌میرد، و به عنوانِ تنها سلاح، برای جهاد در راهِ ارزش‌های بزرگی که دارد مسخ می‌شود، انتخاب می‌کنند، شهیدند، حی و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پیشگاهِ خدا، که در پیشگاهِ خلق نیز، و در هر عصری و قرنی و هر زمان و زمینی. و آنها که، تن به هر ذلتی می‌دهند، تا زنده بمانند، مرده‌های خاموش و پلیدِ تاریخ‌اند…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۳*
line

12
شهید، رسواگرِ دشمن، در عصرِ نتوانستن
“… آنها نشان دادند، شهید نشان می‌دهد، و می‌آموزد، و پیام می‌دهد، که در برابرِ ظلم و ستم، ای کسانی که می‌پندارید: “نتوانستن، از جهاد معاف می‌کند”، و ای کسانی که می‌گویید: “پیروزی‌ی بر خصم، هنگامی تحقق دارد، که بر خصم غلبه شود”، نه! شهید، انسانی است که، در عصرِ نتوانستن و غلبه نیافتن، با مرگِ خویش، بر دشمن پیروز می‌شود، و اگر دشمن‌اش را نمی‌شکند، رسوا می‌کند…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۴*
line

13
و شهید، قلبِ تاریخ است
“… و شهید، قلبِ تاریخ است، هم‌چنان که قلب، به رگ‌های خشکِ اندام، خون، حیات، و زندگی می‌دهد، جامعه‌ای که، رو به مردن می‌رود، جامعه‌ای که، فرزندان‌ش ایمانِ خویش را به خویش از دست داده‌اند، و جامعه‌ای که، به مرگِ تاریخی گرفتار است، جامعه‌ای که، تسلیم را تمکین کرده است، جامعه‌ای که، احساسِ مسئولیت را از یاد برده است، و جامعه‌ای که، اعتقادِ به انسان بودن را در خود باخته است، و تاریخی که، از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است، شهید، هم‌چون قلبی، به اندام‌های خشکِ مُرده‌ی بی‌رمقِ این جامعه، خونِ خویش را می‌رساند، و بزرگ‌ترین معجزه‌ی شهادت‌اش، این است که، به یک نسل، ایمانِ جدیدِ به خویشتن را می‌بخشد…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۴*
line

14
حضور در صحنه‌ی حق و باطلِ همیشه‌ی تاریخ
“… وقتی از صحنه‌ی حق و باطلِ زمانِ خویش غایبی، هرکجا که خواهی باش! وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، وقتی ک شاهدِ عصرِ خودت، و شهیدِ حق و باطلِ جامعه‌ات نیستی، هرکجا که می‌خواهی باش، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکی است. شهادت، “حضور در صحنه‌ی حق و باطلِ همیشه‌ی تاریخ” است…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۵*
line

15
آنهایی که حسین را تنها گذاشتند
“… آنهایی که حسین را تنها گذاشتند، و از حضور و شرکت و شهادت غایب شدند، این‌ها، همه با هم برابرند، هر سه یکی‌اند: چه آنهایی که حسین را تنها گذاشتند، تا ابزارِ دستِ یزید باشند و مزدور او، و چه آنهایی که، در هوای بهشت، به کُنجِ خلوتِ عبادت خزیدند، و با فراغت و امنیت، حسین را تنها گذاشتند، و از دردسرِ حق و باطل کنارکشیدند، و درگوشه‌ی محراب‌ها و زاویه‌خانه‌ها به عبادتِ خدا پرداختند، و چه آنها که، مرعوبِ زور شدند، و خاموش ماندند. زیرا، در آنجا که حسین حضور دارد، و در هر قرنی و عصری حسین حضور دارد، هر کس که در صحنه‌ی او نیست، هر کجا که هست، یکی است. مؤمن و کافر، جانی و زاهد، یکی است…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۵*
line

16
دو چهره‌ی یک انقلاب
“… هرانقلابی دو چهره دارد: خون و پیام. و هر کسی، اگر مسئولیت پذیرفتنِ حق را انتخاب کرده است، و هر کسی که می‌داند مسئولیتِ شیعه بودن یعنی چه، مسئولیتِ آزاده انسان بودن یعنی چه، باید بداند که، در نبردِ همیشه‌ی تاریخ، و همیشه‌ی زمان، و همه جای زمین – که همه‌ی صحنه‌ها کربلاست، و همه‌ی ماه‌ها محرم، و همه‌ی روزها عاشورا -، باید انتخاب کند: یا خون را، یا پیام را، یا حسین بودن را، یا زینب بودن را، یا آن‌چنان مُردن را، یا این چنین ماندن را. اگر نمی‌خواهد از صحنه غائب باشد…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۷*
line

17
کار حسینی _ کار زینبی
“… آنچه می‌خواستم بگویم، حدیثِ مفصلی است، که در این مجمل می‌گویم، به عنوانِ رسالتِ زینب، “پس از شهادت”، که:
 
آنها که رفتند، کاری حسینی کردند،
 
و آنها که ماندند، باید کاری زینبی کنند،
 
وگرنه یزیدی‌اند!…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۰۸*
line

18
نهضتِ حسین، نهضتی ابدی
“… حسین، در اتصالِ به آن تسلسلِ نهضتی، که در تاریخِ ابراهیمی وجود دارد، معنی می‌دهد، و باید معنی شود، و انقلاب‌اش باید تفسیر و توجیه گردد. به صورتِ مجرد حسین را در تاریخ مطرح کردن، و جنگِ کربلا را، به صورتِ یک حادثه‌ی تاریخی‌ی مجرد عنوان کردن، و آن را از پایگاه‌های تاریخی و اجتماعی‌اش جدا کردن، موجب می‌شود که، آنچه را معنی‌ی ابدی دارد، و همواره زنده است، به صورتِ یک “حادثه‌ی غم‌انگیزِ گذشته” در بیاوریم‌، چنان‌که در آوردیم‌، و در برابرش فقط بگرییم، چنان‌که می گرییم!…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۱۲۷*
line

19
داستان کربلای ما!
“… ما داستانِ کربلا را، از روزِ تاسوعا می دانیم، و عصرِ عاشورا ختم‌اش می‌کنیم، بعد دیگر نمی‌دانیم چه شد! همین طور هستیم تا اربعین. آنجا شله‌ای می‌دهیم، و بعد قضیه دیگر بایگانی است! و بعد، سالِ دیگر باز همین طور، و سالِ دیگر، و سالِ دیگر، باز همین طور. داستانِ کربلا، نه از تاسوعا، و یا محرم، شروع می شود، و نه به عصرِ عاشورا یا اربعین تمام می شود. این است که، از دو طرف قیچی‌اش کردیم، و آن را از معنی انداختیم…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۲۳۵*
line

موضوع : فلسفه‌ی قیام حسین
image
.

20
چرایی قیامِ حسین
“… اکنون، عصری است که، اندیشه‌ها فلج است، شخصیت‌ها فروخته شده‌اند، وفاداران تنها هستند، پارسایان گوشه‌گیرند، جوانان، یا مأیوس، یا فروخته شده، یا منحرف، و گذشتگان و بزرگان، گذشته، یا شهید شده، یا خاموش و خفه شده، و یا فروخته شده‌اند. و عصری است که، دیگر در میانِ توده، هیچ آوایی و ندایی، بلند نیست: قلم‌ها را شکسته‌اند، زبان‌ها را بریده‌اند، لب‌ها را دوخته‌اند، و همه‌ی پایگاه‌های حقیقت را، بر سَرِ وفاداران‌اش، ویران کرده‌اند.
 
و اکنون، حسین، به عنوانِ یک رهبرِ مسئول، می‌بیند که، اگر خاموش بماند، تمامِ اسلام، به صورتِ یک “دینِ دولتی” درمی‌آید. اسلام تبدیل می‌شود به یک قدرتِ نظامی‌ _ سیاسی، و دگر هیچ! حادثه‌ای، و سپس، رژیمی و قدرتِ حاکمی، مثلِ قدرتِ مغول، مثلِ قدرتِ حکومتِ سلوکیه، جانشینانِ اسکندر، و یا جانشینانِ چنگیز، و بعد، خودِ قدرت که از بین رفت، و خلافت و ارتش که متلاشی شد، و نابود شد، دیگر هیچ چیز نمی‌ماند، جز خاطره‌ای در تاریخ، و حادثه‌ای در گذشته، که دیگر گذشت.
 
این است که، حسین اکنون، در برابرِ دو “نتوانستن” گرفتار شده است. نه می‌تواند خاموش بماند، که وقت از دست می‌رود، دارد همه چیز ریشه‌کن می‌شود و زدوده. در درونِ ذهن، یا در عمقِ وجدان‌ها، احساس‌ها، اندیشه‌ها، در مدرسه‌ها و مسجدها و جامعه‌ها، همه چیز، بر باد می‌رود، و همه‌ی ارزش‌ها و ایمان‌ها و هدف‌ها و مفاهیم و ایده‌آل‌ها، و هر چه که پیامِ محمد آورد، و اسلام ارزانی داشت، و با جهادها و رنج‌ها فراهم شد، دگرگون می‌شود. هم‌چنین، همه چیز دارد در زیرِ گام‌های قدرت و فریب، تمکین می‌کند، و کرده‌، و زمان کاملاً در اختیارِ سکوت و خفقان و تسلیم است.
 
او نمی‌تواند خاموش بنشیند، که مسئولیتِ جنگیدنِ با ظلم را دارد. از طرفی، نمی‌تواند بجنگد، که نیروی جنگیدن را ندارد! و در قبضه‌ی قدرتِ زورمندِ حاکم است. نه می‌تواند فریاد کند، نه می‌تواند خاموش بماند، نه می‌تواند تسلیم باشد، و نه می‌تواند حمله کند. تنها مانده، و با دست‌های خالی، اما، بارِ سنگینِ همه‌ی این مسئولیت‌ها، تنها بر دوشِ اوست. از آن قدرتِ جدش و پدرش و برادرش، و از ثمره‌ی آن همه جهادها، به او هیچ نرسیده، جز افتخار، و جز رنج، و جز مسئولیتِ سنگین‌تر. تنها مانده و بی‌سلاح، و در برابرش، نیرومندترین امپراطوری‌ی وحشی‌ی جهان، که در زیباترین و فریبنده‌ترین جامه‌ی تقدس و تقوی و توحید، بر اریکه‌ی سلطنت و قدرت، تکیه زده است.
 
او تنها است، اما، انسانی تنها نیز، در این مکتب، مسئول است. در این مکتب، انسانِ تنها نیز، در برابرِ قدرتِ مطلق، و تعیین‌کننده‌ی سرنوشت‌ها، مسئول است، زیرا، “مسئولیت از آگاهی و ایمان پدید می‌آید، نه از قدرت و امکان”! و هر کس، بیش‌تر آگاه است، بیش‌تر مسئول است، و از حسین آگاه‌تر کیست؟
 
و اما مسئولیت‌اش، در برابرِ از بین رفتنِ حقیقت، از بین رفتنِ حقِ مردم، نابود شدنِ همه‌ی ارزش‌ها، نابود شدنِ خاطره‌ی آن انقلاب، و از بین رفتنِ آن پیام، وسیله شدنِ عزیزترین فرهنگ و ایمانِ مردم، به دستِ پلیدترین دشمنانِ مردم، و باز گرسنگی‌ها و بردگی‌ها و شلاق‌ها، قتلِ‌عام‌ها، شکنجه‌ها، مرگ‌های پنهانی و مرموز، تبعیدها، و در زنجیر کشیدن‌ها، و لذت‌پرستی‌ها و تبعیض‌ها و زراندوزی‌ها و انسان‌فروشی‌ها و ایمان و شرف‌فروشی‌ها و استحمارهای جدید دینی و تفاخرهای نژادی، و اشرافیتِ جدید، و جاهلیتِ جدید، و شرک جدید، و… ، مسئولیتِ مقاومت و مبارزه، با همه‌ی این خیانت‌ها به اندیشه، و جنایت‌ها به انسان، و ضربه‌ها به مردم، و جهاد علیهِ ارتجاعِ جدید، پاسداری‌ی آن انقلابِ بزرگِ خدایی، بر دوشِ یک تن! یک تنها! در پایگاهِ حقیقت و عدالت و آگاهی و مردم، پایگاهِ خدا، هیچ کس! همه‌ی سنگرها رها شده، همه‌ی مدافعان کشته یا گریخته، و او، تنها مانده، با دست‌های خالی، و بی‌هیچ امکانی، و در دستِ دشمن گرفتار، و در سکوت و بی‌تفاوتی و جهلِ عام، اسیر!
 
نه می‌تواند خاموش بماند، و نه می‌تواند فریاد کند! نمی‌تواند خاموش بماند، که همه‌ی مسئولیت‌ها در انتظارند که ببینند “این تنها مرد چه می‌کند؟”. نمی‌تواند فریاد کند، که، “صدایش کوته است”، و در این سکوتِ مرگبارِ خلقی قربانی‌ی ارعاب و امنیت ترس، غفلت، جهل، و تخدیرِ مذهبِ حاکم، و در جنجال‌ها و جنگ‌های دروغین و وحشی‌ی خلافت، به نام جهاد و فتح و غنیمت و شعائر و جماعت و حج و قرآن و اسلام، و در عینِ حال، رقص و موسیقی و هنر و پیشرفت و قدرت و عیش و نوش و آزادی‌های پلید، که از حلقومِ دستگاهِ خلافتِ اسلام، همه جا، طنین می‌افکند، به جایی نمی‌رسد!
 
باید بجنگد، اما نمی‌تواند! شگفتا! “بایستن” و “نتوانستن”! “نتوانستن” نیز او را از این “بایستن” معاف نمی‌کند، چه، این مسئولیت، بر دوشِ آگاهی‌ی انسانی‌ی او است، زاده‌ی “حسین بودنِ” او است، نه “توانا بودن”ش، و او، در تنهایی و عجز، بی‌سلاح و بی‌همراهِ نیز، “حسین” است!
 
پس چه کند؟ آری، “حسین بودن” او را به نبردِ با “یزید بودن” می‌خواند، ولی، سلاحی برای نبرد ندارد.
 
 
آیا باز هم وظیفه دارد که بجنگد؟
 
همه‌ی متولیانِ عقل و دین، نصیحت‌گرانِ شرع و عرف، مصلحت‌پرستانِ صلاح و منطق، همه، یک‌صدا می‌گویند: نه!
 
و حسین می‌خواهد بگوید :
 
آری!
 
و برای همین هم، از مدینه بیرون آمده است. به مکه آمده است، تا پاسخِ ویژه‌ی خویش را، به همه‌ی مسلمانان، که در موسمِ حج آنجا جمع‌اند، ابلاغ کند، از مکه نیز بیرون می‌آید، تا به این پرسش نیز جواب گوید که:
 
چگونه؟
 
تمامی‌ی فلسفه‌ی رستاخیزِ حسین، همین است، همین “آری”!
 
 
این سؤال که: “چه باید کرد؟”، در آن لحظه‌ی حساسِ تاریخ _ که سرنوشتِ اسلام و مردم تغییر می‌کرد، و تعیین می‌شد، و در آن لحظه که، همه چیز سقوط کرده بود _، به شدت طرح شده بود. همه‌ی روشنفکران و آگاهان و وفادارانِ به حقیقت و عدالت و آزادی‌ی اسلام، و معتقدانِ به انقلاب، و همه‌ی کسانی که می‌توانستند ببینند و بفهمند و حس کنند، و ناچار رنج می‌بردند، واحساسِ مسئولیت می‌کردند، و راهِ‌حل می‌جستند، می‌پرسیدند که: پس، چه باید کرد؟ هر کس بدان پاسخی می‌داد:
 
 
“جبریون” می‌گفتند :
 
“… “هیچ کار”! هر چه پیش آمده است و می‌آید، بر اساسِ حکمتی است: حکمتِ الهی، مشیتِ بالغه‌ی الهی، چنین خواسته است:
 
رضا به داده بده، وز جبین، گره بگشای
 
که بر من و تو، درِ اختیار، نگشاده است!
 
بله، همه‌ی این حرف‌ها درست! ظلم هست و جنایت هست و غصبِ حق هست، و اسلام نیست، و ادعای جهاد و زکات و سنت و خلافتِ رسول و فتحِ اسلام و مسجد کردنِ آتشکده و بتخانه و تکثیرِ نسخه‌ی قرآن و گوینده‌ی لااله الاالله و… همه دروغ است… اما، چاره چیست؟ هیچ برگی نمی‌افتد، مگر به اراده‌ی ذاتِ باری تعالی، او چنین خواسته است، حکمت‌اش چنین اقتضا کرده است، و اعتراض و انتقاد، و حتی چرا گفتن، فضولی و گستاخی است. هر کسی بازیچه‌ی سرنوشتِ خویش است. هر چه روی می‌دهد، و هر که بد می‌کند یا خوب، بر قلمِ مشیتِ ازلی رفته، و پیش از خلقت، در “کتابِ مبین”، نوشته شده است. علی شکست خورد و تنها ماند، معاویه پیروز شد و به قدرت رسید، آری، “و تعز من تشاء، و تذل من تشاء! تؤتی الملک من تشاء …”. تو چه می‌گویی؟ و چه می‌خواهی کرد؟ جز صبر و سکوت؟ جز رضا و تسلیم، کسی را که، زنجیری‌ی سلسله‌ی ازلی‌ی قضا و قدر است، وظیفه چیست؟ هیچ!…”
 
می‌بینیم که، در این فلسفه، دیگر مسأله‌ی توانستن و نتوانستن، در جهاد، مطرح نیست، به اینجا هرگز نمی‌رسند. اساساً، “مسئولیت” سلب است، زیرا که، “اختیار” نیست!
 
 
مرجئه جواب می‌دهند که :
 
“… ما؟ ما چه باید بکنیم؟ علیهِ کی؟ کی‌ها؟ لهِ کی؟ کی‌ها؟ به ما چه؟ خدا، خود، همه را به امیدواری و نجات و بهشت می‌خواند. چگونه ما او را قاطعانه محکوم کنیم، و دوزخی بشماریم، و حتی با او مبارزه کنیم؟ این، پیش از خدا، خدایی کردن است، و پیش از قیامت، قیام کردن، و پیش از روز حساب، به حساب‌ها رسیدن! همین معاویه‌ای را که تو محکوم می‌کنی، و گناه‌کار می‌خوانی، و مهدورالدم، و گناهان‌اش را بر او نمی‌بخشی، اگر فردا خدا بخشید، تکلیفِ تو چیست؟ تو که می‌گویی چه باید کرد؟ از که می‌پرسی؟ کی باید جواب دهد؟ کی باید عمل کند؟ هیچ کار، هیچ کس، باید دید که خدا چه می‌کند. وانگهی، ابوبکر، عمر، عثمان، علی، طلحه و زبیر، معاویه و یزید، و…، همه صحابی پیغمبرند، و “مجتهدند” و “فقیه”. هر کدام، بر حسبِ استنباط و اجتهادِ دینی‌ی خود عمل کرده‌اند، اختلافِ علمی‌ی علما و مجتهدینِ اسلام است، و نه اختلافِ کفر و دین، ظالم و مظلوم، و دشمن و دوست… “عالِم را بر عامی حرجی نیست”. عوامِ کالانعام را چه رسد در کارِ خواصِ علم و فقه و دین فضولی کند؟ احکم الحاکمین خدا است، و او ارحم الراحمین است. به من و تو چه که می‌پرسی چه باید کرد؟…”
 
 
مقدسین پاسخ می‌دهند :
 
“… اولاً : “الطرق الی الله بعدد نفوس الخلایق!”. مگر وظیفه تنها جهاد است؟! وانگهی، تو که این سوال را همیشه تکرار می‌کنی، به سایرِ وظایف عمل می‌کنی؟ از همه‌ی اَعمال‌ات فارغ شده‌ای؟ نماز، ستونِ دین است، و جهاد، یکی از اشکالِ مربوط به فرعِ امرِ به معروف و نهی از منکر است! تو تمامِ آداب و احکام و شرایط و مقدماتِ نماز را می‌دانی و بدان عمل می‌کنی؟ شکیات‌ات را‌، که یک جدولِ پیچیده‌ی لگاریتم است، از بری؟ آدابِ مفصلِ طهارت و نجاست را، که مقدمه‌ی نماز است‌، و مقدمه‌ی واجب، واجب است‌، آموخته‌ای؟
 
اساساً، تو که به فکرِ مردم و خدمت و هدایتِ دیگران هستی، خودت را اصلاح کرده‌ای که می‌خواهی جامعه را اصلاح کنی؟ تو به مقامی رسیده‌ای که دیگر نلغزی، خودخواهی نداشته باشی، هوس نداشته باشی، از هواهای نفس رها شده باشی، پاک ومنزه و معصوم شده باشی، تمامِ افکار و اَعمال‌ات، و حتی کوچک‌ترین قَدَمَ‌ات، محضاًلله باشد، و خالصاً مخلصاً، و فقط برای رضای خدا؟ اصولِ عقاید و فروعِ احکامِ خود را درست کرده‌ای؟ پاک و منزه و متقی شده‌ای؟ و خودت جزء صُلَحا شده‌ای که حال می‌خواهی جامعه را اصلاح کنی؟
 
از طرفی، بهشت هشت باب دارد، مگر حتماً باید از بابِ جهاد وارد شد؟ جهاد، کلیدی از کلیدهای بهشت است، ادعیه و اَوراد و ازکار، کلیدهای بهشت‌ها را (مفاتیح‌الجنان)، بی‌ضرر و بی‌خطر و بی‌زحمت و دردسر، به دست‌ات می‌دهند! این همه امورِ خیریه هست: اطعامِ مسکین، صله‌ی رحم، زیارت، عبادت، ریاضت، وقف، نذر، کمک به در و همسایه، ذکر، ورد، دعا، روضه، توسل، شفاعت، هر کدام تو را می‌رسانند درست به همان نقطه‌ای که بعضی‌ها از طریق جهاد می‌رسند. حتی، برای قرائتِ بعضی از همین اوراد و ادعیه، ثوابِ هفتاد شهیدِ بدر را جایزه می‌دهند! پس روشن شد که: “چه باید کرد”؟
 
مسأله دیگری هم که هست، این است که، برای شخصیتِ متقی‌ی روحانی و مسلمانِ ربانی، ورود در جرگه‌ی امورِ سیاسی و حکومتی، یک نوع انحراف است، و دین را به دنیا فروختن، و به جای پرداختن به کمالاتِ اخلاقی و روحانی، به دنبالِ مقامِ دنیا و زخارفِ دنیا رفتن، و حسابِ این دو تا از هم جدا است. وانگهی، مگر پیغمبر نفرمود، در بازگشت از جهاد‌، که: از جهادِ کوچک‌تری باز می‌گردیم، و جهادِ بزرگ‌تری در پیش داریم؟! پرسیدند: آن، چه جهادی است؟ فرمود: “جهادِ با نفس”! پس باید این جهادهای کوچک را رها کرد، و به “جهادِ بزرگ” پرداخت. حال روشن‌تر شد که: “چه باید کرد”؟ باید دست به “جهادِ اکبر” زد، با “نفس” مبارزه کرد، نه با “خصم”!…”
 
 
اصحاب، رجال، فقها، و روحانیونِ وابسته، پاسخ می‌دهند:
 
“… آن طرزِ فکرِ علی، با آن خشکی و تندی، عملی نیست، آدم باید واقعیت‌ها را اعتراف کند، رآلیست باید بود، نه ایده‌آلیست. او، امپراطورِ بزرگ‌ترین بخشِ جهان می‌شود، و خود، کفشِ پاره‌اش را وصله می‌زند! می‌رود عملگی می‌کند! امروز عقلِ مردم به چشم‌شان است، آن هم امروز، که ایران و روم فتح شده، و مردمِ اینجا، شکوه و جلال و عظمتِ قصرهای افسانه‌ای، و صلابت و هیبتِ شاهنشاهانِ ایران و سزارهای رم را دیده‌اند، این طرزِ زندگی و رفتار، قابلِ قبول نیست، برای آبروی حکومتِ اسلام هم خوب نیست. وانگهی، در جامعه‌ی اشرافی‌ی ایران و رم، چگونه رژیمِ علی قابلِ تحمل است، که وقتی حاکمِ امپراطوری می‌شود، همه‌ی اشل‌های حقوقی را به هم می‌زند، و همه‌ی حقوق‌ها را مساوی می‌کند، و به عثمان بن حنیف‌، شخصیتِ بزرگِ اسلام، و یکی از رجالِ سیاسی و مقربانِ دستگاهِ علی، و صاحب منصبانِ برجسته‌ی اسلامی‌، سه درهم ماهانه می‌دهد، و همان‌جا، غلامِ آزادشده‌ی همسرِ او هم، حقوق‌اش را که می‌گیرد، می‌بیند سه درهم است! این نظامِ اقتصادی عملی نیست. در همین ایران، که یکی از استان‌های حکومت علی بود، در همین نسلِ حاضر، کسری را دیده‌اند، که وقتی به جنگِ مسلمین آمده بود، و ناچار دستِ کم گرفته بود تا سبکبار باشد، هفت هزار زن و کنیز و مطرب و عمله‌ی خلوت همراه آورده بود. البته نمی‌گوییم این درست است، ولی می‌خواهیم بگوییم، اگر علی شکست خورد، به خاطرِ این بود که، مکتب‌اش، در این جامعه، عملی نبود، و او هم نتوانست خودش را با وضعِ موجود و واقعیت‌های اجتماعی‌ی ما، وفق بدهد. سیاست نداشت، جامعه‌شناس نبود! همه را از خودش می‌رنجاند. ملاحظه نمی‌کرد. در رفتار و گفتارش، مراعاتِ شخصیت‌ها، قبایل، قدرت‌ها، اشرافِ با نفوذ، و خانواده‌های اصیل و کریم، را نمی‌کرد.
 
شما نباید خلافت را، با امامت و نبوت، بسنجید، و معاویه و یزید را، با پیغمبر و علی! باید با قیصر و کسری مقایسه کنید. همین دربارِ دمشق‌، که شما دائماً می‌گویید کاخِ سبز و بیت‌المال و بریز و بپاش و حقِ مردم و…، مرکزِ امپراطوری‌ی جهانی‌ی اسلام است، که بر روم و ایران حکومت می‌کند، و از کاخِ یک قنسول رومی، یک افسرِ مأمورِ رم، که پیش از اسلام والی‌ی سوریه می‌شود، متواضعانه‌تر است! ابوذر می‌آمد و بر معاویه می‌تاخت که چرا جو و گندم را سبوس گرفته، نان می‌کنید، و مغزِ گندم می‌خورید؟ چرا دو دست لباسِ شب و روز دارید؟ این‌ها خیال می‌کنند اینجا هم مدینه است، و زمانِ حال هم، زمانِ پیغمبر، و این مردمِ متمدنِ رومی‌مآب، و عراقی‌های ایرانی‌مآب، که اکنون به اسلام آمده‌اند، مهاجرین و انصارند!
 
باید امور را نسبی داشت، حق‌پرستی و مطلق‌بینی بینشِ ایده‌آلیستی است. واقعیت، این‌ها است که می‌بینی. نمی‌شود به مسلمانانِ منحطِ عقب‌مانده و فقیر گفت که، امروز هم، که بر دنیا حکومت می‌کنید، و وارثِ دو امپراطوری‌ی شرق و غرب شده‌اید، مثلِ زمانِ پیغمبر زندگی کنید، و به شیوه‌ی علی عمل کنید! زندگی‌ی پیشرفته، و آداب و رسوم و نظامِ اقتصادی و اشرافی، و افکار و عقاید و ذوق و هنر و ادبیات و شعر و موسیقی و رقص و تفریحات و روابطِ اجتماعی و اخلاق و روحیه‌ی روم و ایرانِ متمدن، نظامِ اجتماعی طبقاتی و اشرافی، نظامِ سیاسی‌ی سزاری و خسروی (قیصر و کسری)، و روح و شکل و رسوم و آدابِ روحانیت موبدی و کشیشی، که سلسله دارد، و نظامِ اداری و رسمیت و حاکمیتِ طبقاتی، یعنی تمدن‌های پیشرفته‌ی روم و ایران، در جامعه‌ی ساده‌ی ما اثر می‌گذارد، و پول و پست و قدرت و غنیمت‌های بیشماری، که در فتوحاتِ اسلامی به دست آورده‌ایم، آب زیرِ پوست‌شان می‌دواند، و دیگر گوش‌شان بدهکارِ حرف‌ها و ناله‌های علی نیست، و خیلی‌ها هم در چنین وضعی که پیدا کرده‌اند، دغدغه‌ی حق و باطل ندارند، و پرس و جو ندارند که واقعاً حق با علی بوده یا عمر؟، عثمان یا ابوذر؟، ابوبکر یا فاطمه؟، و اهلِ بیتِ پیغمبر یا اهلِ بیتِ ابوسفیان! حوصله این موشکافی‌ها را ندارند، حساسیت‌اش را ندارند. این مردم هم که می‌بینی، بنده‌ی پول‌اند و زور، یکی دوتایی هم، که سرسختی نشان دادند، شمشیر!
 
مگر ندیدی علی و فاطمه را، در همان مدینه‌ی خودشان، و عصرِ خودشان، و مردمِ مهاجر و انصارِ خودشان، و با دستِ رفقای هم‌راه و هم‌رزمِ خودشان، به چه سرنوشتی گرفتار کردند؟ بنی‌امیه که نه درمدینه بودند، و نه در سقیفه، و نه حتی یکی‌شان در شورا! بعدها هم که دیدی افسرانِ سابقه‌دار و برجسته‌ی علی و حسن چه کردند؟ چطور بر سرِ فروشِ خودشان در بحبوبه‌ی جنگ چانه می‌زدند؟ حتی، خودشان را و دین‌شان را و مفاخرِ گذشته‌شان را، و تمامِ سربازانِ زیرِ فرماندهی‌شان را، یک‌جا، معامله می‌کردند.
 
خوارج که نه اموی بودند و نه وابسته به دستگاهِ اموی. آنها که دشمنِ خونی‌ی معاویه و رژیمِ بنی‌امیه بودند. آنها که همه از میانِ توده‌ی مردم بودند، و عوامِ بازاری و دهاتی، حتی مظهرِ تقدس و تقوی و عبادت و ریاضت، برجسته‌ترین و معروف‌ترین تیپ‌های مذهبی‌ی متعصب، دیدی که چگونه ناخودآگاه بازیچه‌ی دستِ دستگاهِ معاویه بودند، و غیرِ مستقیم از آنجا تحریک می‌شدند، و به جانِ علی می‌افتادند، و در بحبوبه‌ی جنگ، به رویش شمشیر کشیدند، و تنهایش گذاشتند، و آلتِ دستِ بی‌مزد و منتِ دشمن شده بودند برای کوبیدنّ علی؟ این مقدس‌ها بودند که، با تهمت و دشنامِ به علی، او را تضعیف می‌کردند، و حتی تکفیر و تفسیق! تکفیرِ این‌ها اثر داشت. عمروعاصِ رسوا و شناخته که نمی‌توانست به حیثیتِ معنوی و دینی‌ی علی ضربه بزند، و دیدید که، همین‌ها هم، در آخر، علی را با غرض‌ها و تعصب‌ها و جهالت‌های خود، کشتند، و راه را برای دشمنِ مشترک‌شان، که بنی‌امیه بود، باز گذاشتند. این‌ها همه تجربه است، که جواب شما را، که می‌پرسید: “چه باید کرد؟”، می‌دهد، که: “با این مردم، هیچ کارى!”
 
برای این مردم، معاویه به کار می‌آید، نه علی. از طرفی، معاویه، با همه‌ی ضعف‌ها و لغزش‌هایش، از علی واقع‌بین‌تر و نواندیش‌تر است. علی می‌خواست مردم را در پارسایی و سادگی نگاه دارد، که ممکن هم نبود. اما، رژیمِ معاویه، ولو ظلم می‌کند، و تبعیض و فسادِ هم در آن هست، ولی، جامعه را به سرعت پیش می‌برد، و با روحِ باز و بی‌قیدی که دارد، تمامِ آثار و اشکالِ تمدنِ روم و ایران را تقلید می‌کند، و در همین بیست سالِ اخیر، که رسماً قدرت را در دست دارد، و از اختلالات و موانعِ داخلی و کشمکش‌های سیاسی، از قبیلِ ابوذر و علی و حسن و حجر و غیره، آسوده شده است، پایتختِ اسلام را، به صورتِ یک شهرِ آبادِ پیشرفته‌ی غربی، درآورده است. نیروی دریایی در مدیترانه تجهیز کرده، و قبرس را گرفته، و حتی قسطنطنیه، پایتختِ رومِ شرقی را، دائماً در زیرِ حمله دارد. در کاخِ سبزِ او، هم استیلِ قصرهای رومی به کار رفته، و هم تزییناتِ معماری‌ی ساسانی! و به جای چند کنیز و مطربِ بدوی‌ی عربِ بادیه، ارکستری از بهترین موسیقیدانانِ ایران و رقاصانِ روم، ترتیب داده، و آداب و رسومِ دربارهای افسانه‌ای سزارها و خسروان را اقتباس کرده، و لباس‌ها، غذاها، تفریح‌ها، تزئینات، موسیقی و شعر و ادبیات و رسومِ زندگی و شهرسازی و کاخ‌سازی و نظام‌های اجتماعی و اداری و سیاسی، همه، از صورتِ ساده و عقب‌مانده‌ی عربی، تغییر یافته، و به صورتِ انقلابی، مدرن و متمدن و رومی‌مآب درآمده است.
 
به هر حال، به بحثِ حق و باطل و ظلم و عدل، و این که حق با علی بود یا معاویه، و این گونه مسائل، کار نداریم، از نظر ترقی و تمدن، خیلی کار شده، و می‌شود، و به هر حال، آبرو و جلالِ پایتخت، و نو شدنِ این مظاهر، و آبرومندی‌ی زندگی‌ی خلیفه و کاخِ خلیفه، آبروی اسلام است، و باعثِ جلوه و شکوهِ اسلام در چشمِ خارجی‌ها، مسیحی‌ها، و مجوس ها! از طرفی، با مقایسه‌ی وضعِ سابقِ رژیم‌های قیصری و خسروی، در اینجا باید انصاف داد که، رژیمِ خلافتِ جدید، خدمت می‌کند، و هم برای مردم بهتر است، و رفتارِ با مردم نرم‌تر و آزادتر، و هم برای اسلام آبرو و قدرت و غنیمت و فتوحات و کشورگیری و آوازه و اهمیت به وجود می‌آورد. چه کلیساها و کنشت‌ها که مسجد شده است، و چه شهرها و آبادی‌ها در سرزمینِ کفر که اذانِ اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمداً رسول‌الله طنین افکن است، و چه گنج‌ها که از همه جا به بیتِ‌المال مسلمین سرازیر می‌شود، و اگر از نظرِ صحبتِ حق و باطل اشکالی هم دارد، به هر حال این پول‌ها در کشورِ اسلامی به مصرف می‌رسد، و عده‌ای از مسلمانان را به نان و نوایی می‌رساند، و این فتوحات، درآمد و کار و اشتغالی برای جوانان، و پست‌های تازه‌ای برای بزرگان، و کار برای عده‌ای از مسلمین، ایجاد می‌کند.
 
این است که، در پاسخِ “چه باید کرد؟”، می‌گوییم: آن ایده‌آل‌های انقلابی‌ی اسلامِ عصرِ پیغمبر را، کمی تخفیف بدهید، که به هر حال، زمانه عوض شده است، و اسلامِ امروز، میانِ مکه و مدینه، دور نمی‌زند، یک سرش ایران است، و سرِ دیگرش روم. تحتِ تأثیرِ آرمان‌های ایده‌آلیستی‌ی علی، و افکار و اعمالِ تند، و عدالت‌خواهی‌ی خشک او نباشید، که دیدید، برادرش هم، نتوانست تحمل‌اش کند، و آمد پیشِ معاویه. و چگونه توقع داریم که، رعایای دیروزِ قیصر و کسری، تحمل کنند؟ با چشمِ واقع‌بینی جهانِ امروز و اوضاعِ جدید را نگاه کنید، و ببینید که، به هر حال، قدرت و سیاست و هوش و زر و زورِ رژیم اموی، به نامِ اسلام، در راهِ تعظیمِ شعائرِ اسلامی، توسعه‌ی قلمروِ اسلام، مبارزه با ادیانِ کفر، و ترویجِ اسلام در جهان، و بلند شدنِ آوازه‌ی قرآن و رسول، و حیثیت یافتن و قدرت گرفتنِ نیروی اسلام در دنیا، و از طرفی، ترقی و تمدنِ جامعه‌ی مسلمان، و پیشرفتِ شهر‌ها، و ترقی‌ی زندگی‌ها، و ایجادِ رفاه و ثروت، و اقتباس از تمدن‌های بزرگ شرق و غرب (ایران و روم)، مشغولِ خدمت است، و این است که، در جوابِ “چه باید کرد؟”، می‌گوییم:
 
باید مثلِ ما، واردِ دستگاه شد، و به جای اخلال و کشمکش‌های داخلی، و مبارزاتِ سیاسی، و بحث‌های ذهنی‌ی روشنفکرانه‌ی حق و عدل و امامت و وصایت و تقوی و پارسایی و سنت و بدعت و…، که هم، با این مردم، بی‌فایده است، و نتیجه‌اش، چنان که بارها دیدیم‌، شکست است، و هم، در حالی که، خلیفه درایران و روم، با مسیحیت و مجوس، یعنی کفار و دشمنانِ خارجی، جهادِ مقدسِ دینی می‌کند، از داخل‌، یعنی از پشتِ جبهه‌، به او تاختن، و او را از پیش‌روی در جبهه‌ی خارجی برگرداندن، قدرتِ رسمی‌ی اسلام را، این چنین، تضعیف کردن است. در عوض، بیاییم، همه، با روحِ واقعیت‌گرا، دست از مبارزه‌ی سیاسی، و هم، عزلتِ عرفانی و زاهدانه، برداریم، و واقعیتِ حاضر را بپذیریم، و بکوشیم، در راهِ خدمات‌اش برای مردم و برای اسلام، او را بیش‌تر تقویت کنیم، و در راهِ انحرافات‌اش، تا جایی که می‌توانیم، او را تصحیح و کنترل کنیم. و چنین نقشی را، وقتی می‌توانیم بازی کنیم، که در درونِ دستگاهِ حاکم باشیم، و از طرف دیگر، در همان راهِ خدمتِ به مردمِ بیچاره، و احقاقِ حقِ افرادِ مظلوم، و پرداختن به امورِ خیریه‌ _ کمک به فقرا و حتی فعالیت‌های دینی و تبلیغاتِ مذهبی و ترویجِ عقاید و اصلاحِ جامعه و مبارزه با مفاسدِ اخلاقی‌ _، وقتی می‌توانیم کاری کنیم، که داخلِ گود باشیم، و صاحبِ قدرت و مقامی گردیم…”
 
 
دانشمندان و ادبا می‌گویند :
 
“… سال شصت هجری است، نهضت علی شکست خورد و حسن آخرین رهبر مقاومت در برابر جور و ارتجاع کهن ضد مردمی و ضد الهی، ناچار صلح کرد و سپس خودش نیز مسموم شد و از میان رفت و دیگر هیچ کاری فایده ندارد و فقط باید به مسائل دینی و معارف الهی و تحقیقات فقهی و کشف و شهودهای عرفانی پرداخت و از این طریق مردم را با افکار و حقایق اسلامی آشنا کرد و اسرار معنوی و وجود علمی قرآن را استنباط نمود. غور در معارف و حکمت و الهیات، فلسفه ماوراء، رموز قرآن: فصاحت، بلاغت، معانی و بیان و بدیع، جمع و تعلیم و املاء حدیث و مطالعه سیره و مغازی و فقه و … به هر حال، تحقیق و تعلیم و تبلیغ معارف دینی و احکام اسلامی و گسترش فرهنگ اسلام و خدمت فکری و علمی به اسلام و جامعه مسلمین و دگر هیچ…”
 
عجبا که، روشنفکران، یعنی شیعیانِ علی، و حتی، خویشاوندانِ علی، و نزدیکانِ اهلِ بیت، که همه چیز برایشان روشن است، و بنی‌هاشم نیز، در پاسخِ این پرسش، که: “اکنون چه باید کرد؟ “، همه، از یک کنار می‌گویند:
 
“… هیچ کار! چون، هر کاری، نتیجه‌اش شکست است. چون نمی‌توان. قصه‌ی “مشت و درفش” است، با دستِ خالی، جلو‌ی نیزه و تیغ و تیر رفتن، وظیفه‌ی شرعی نیست، بلکه، اشکال هم دارد، آدم، مسئول و مواخذه می‌شود: و لا تلقوا بایدیکم الی التهلکه! جهادی که سرنوشت‌اش شکست و مرگِ حتمی است، انتحاراست، به سودِ کفر و ظلم است، فایده‌ای ندارد. به جای آن، اگر بنشینی، آرام بگیری، و به تربیتِ مردم، و تعلیمِ قرآن، و تبلیغِ احکام، و نقلِ احادیثِ پیغمبر، مشغول شوی، مفیدتر است…”
 
می‌بینیم که، همه : درباریان و مقدسان و دانشمندان و حتی شیعیان! ‌_ یعنی روشنفکرانِ حق‌پرست و حق‌شناسی، که جبهه‌ی اجتماعی و فکری و سیاسی‌شان کاملاً مشخص است‌ _ اکنون، یعنی سالِ ۶۰ هجری، همه با هم، در پاسخِ این “پرسشِ عصر”، هم آوازند، و بی‌استثناء، فتوای همه این است که: نه!
 
و در این میان، تنها یک مرد، آن هم یک مردِ تنها، فتوا می‌دهد که: آری!
 
یعنی چه “آری”؟ یعنی که، در عجزِ مطلق، در ضعفِ مطلق، یک انسانِ آگاه و آزاد، که ایمان دارد، در عصرِ سیاهی و سکوت، در برابرِ غصب و جور، باز هم مسئولیتِ جهاد دارد.
 
فتوای حسین این است: آری! در “نتوانستن” نیز، “بایستن” هست. برای او “زندگی، عقیده وجهاد” است. بنابراین، اگر او زنده است، و به دلیلِ این که زنده است، مسئولیتِ جهاد در راهِ عقیده را دارد. “انسانِ زنده” مسئول است، و نه فقط “انسانِ توانا”. و از حسین زنده‌تر کیست؟ در تاریخِ ما، کیست که، به اندازه‌ی او، حق داشته باشد، که “زندگی کند”؟ و شایسته باشد که “زنده بماند”؟
 
نفسِ انسان بودن، آگاه بودن، ایمان داشتن، زندگی کردن، آدمی را “مسئولِ جهاد” می‌کند، و حسین، مَثَلِ اعلای “انسانیتِ زنده‌ی عاشق و آگاه” است.
 
توانستن یا نتوانستن، ضعف یا قدرت، تنهایی یا جمعیت، فقط “شکلِ” انجامِ رسالت و “چگونگی”ی تحققِ مسئولیت را تعیین می‌کند، نه “وجودِ” آن را.
 
“باید بجنگد، اما سلاحِ جنگیدن ندارد”. “با این همه، باز هم وظیفه دارد که بجنگد؟” حسین فتوا می‌دهد، تنها او است که فتوی می‌دهد: آری!
 
و او، تنها انسانی که، در پاسخِ چنین سؤالی، در این زمان، می‌گوید: “آری”، یک مردِ تنها است! او از مدینه، خانه‌ی خویش، بیرون رفته است، تا به مکه آید، و هنگامِ حج، کنارِ کعبه‌، خانه مردم‌، در پاسخِ‌شان بگوید:  
آری؟
 
و از مکه، اکنون، شتابان و حجِ نیمه‌تمام، خارج می‌شود، تا به روزگار نشان دهد که:
 
چگونه؟
 
 
اکنون سالِ ۶۰ هجری است، پنجاه سال پس از مرگِ پیغمبر. همه چیز از دست رفته، علی رفته، حسن رفته، ابوذر رفته، عمار رفته. در نسلِ دوم، حُجر رفته، و یاران‌اش قتلِ عام شده‌اند.
 
و دیگر:
 
“دارها برچیده، خون‌ها شسته اند”.
 
و افکار و اندیشه‌ها، به یأس و ظلمت و نابودی و انحراف دچار شده، و ظلمت و سکوت و هراس، بر همه جا، حکومت می‌کند:
 
ابوهریره‌ها و ابوموسی‌ها و شریح‌ها و ابودرداها، که در انقلابِ اسلام، در آن عصرِ درخشان، رجزخوانی‌ها کرده‌اند، و فخر‌ها کسب کرده‌اند، همه رسوا شده‌اند، و آشکار به بیعتِ کفر و ظلم درآمده‌اند، و چهره‌های صحابی و مجاهد و مهاجر، سَر در آخورِ بیت‌المال فرو برده، و پهلو برآورده‌اند، و دست و بازوی جهاد را، به دست و بازوی جلاد، داده‌اند، و به نشانه‌ی نیاز و ذلت، به دامنِ یزید آویخته‌اند، و سایه‌ی شمشیرِ امنیتِ سرخ را، از خراسان تا دمشق، گسترده، و قتلِ عام‌ها، شکست‌ها، خیانت‌ها، فرارها، و یأس‌های سیاه، بر سراسرِ امپراطوری، مرگ ریخته، و نفس‌ها درسینه‌ها حبس کرده است:
 
 
در مزارآبادِ شهرِ بی‌تپش
 
وایِ جغدی هم نمی‌آید بگوش
 
دردمندان، بی‌خروش و بی‌فغان
 
خشمناکان، بی‌فغان و بی‌خروش
 

 
آب‌ها از آسیا افتاده است،
 
دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند.
 
جای رنج و خشم و عصیان‌بوته‌ها
 
پِشکبُن‌های پلیدی رسته‌اند
 
مشت‌های آسمان‌کوبِ قوی
 
وا شده‌ست و گونه گون رسوا شده‌ست
 
یا نهان سیلی زنان، یا آشکار
 
کاسه‌ی پستِ گدایی‌ها شده‌ست.
 

 
خشمگین ما بی‌شرف‌ها مانده‌ایم!
 
 
اکنون زمان منتظرِ یک تن است، همه چیز در انتظارِ یک فرد است، فردی که، تجسمِ همه‌ی ارزش‌هایی است، که دارد نابود می‌شود، و مجسمه‌ی همه‌ی ایده آل‌هایی است، که بی‌یاور و بی‌حامی مانده، و مظهرِ عقیده و ایمانی است، که بهترین پاسداران‌اش، به خدمتِ دشمن رفته‌اند.
 
آری، اکنون در انتظارِ این است که، یک مرد چه می‌کند؟
 
گاه، در تاریخ، این چنین پیش می‌آید، و اکنون، این چنین پیش آمده است. سالِ شصتِ هجری است، پنجاه سال از مرگِ پیغمبرِ آزادی و عدالت و مردم گذشته است. عصری پیش آمده است، که در آن، همه چیز، سقوط می‌کند، همه‌ی ثمراتِ انقلاب تباه می‌شود، و یأس، تنها ایمانِ استوارِ خلق می‌گردد.
 
آری، در روزگارِ سیاهی، که اشرافیتِ جاهلی، جانِ دوباره می‌گیرد، و “زور، جامه‌ی زیبای تقوی و تقدس می‌پوشد”، و آرزوی آزادی و برابری‌، که اسلام در دل‌های قربانیانِ زور و زر برانگیخته بود، فرو می‌میرد، و “جاهلیتِ قومی”، میراث‌خوارِ “انقلابِ انسانی” می‌شود، و “کتابِ راستی” بر سرِ نیزه‌های فریب بالا می‌رود، و از حلقومِ مناره‌های مساجد، “اذانِ شرک” به گوش‌ها می‌رسد، و گوساله‌ی زرینِ سامری بانگِ توحید برمی‌دارد، و بر سنتِ ابراهیم، نمرود تکیه می‌زند، و قیصر، عمامه‌ی پیامبرِ خدا بر سر می‌نهد، و جلاد، شمشیرِ جهاد به دست می‌گیرد، و ایمان، “داروی خواب” و “آلتِ کفر” می‌گردد، و رنج ِمجاهدان، همه بر باد می‌رود، و برای منافقان، گنجِ بادآورده می‌آورد، و جهاد، قتلِ عام، و زکات، غارتِ عموم، و نماز، فریبِ عوام، و توحید، نقابِ شرک، و اسلام، زنجیرِ تسلیم، و سنت، پایگاهِ حکومت، و قرآن، ابزارِ جهل، و روایت، آلتِ جعل، و شلاق‌ها دوباره برگُردِه‌ها فرود می‌آید، و ملت‌ها دوباره به اسارتِ پیشین کشیده می‌شوند، و آزادی، باز به بندِ همیشگی گرفتار می‌شود، و اندیشه، به زندانِ دیرینِ خفقان و سکوت افکنده می‌شود، و توده‌ها، تسلیم، و آزادگان، اسیر، و روبهان، گرمپوی، و گرگان، سیر، و زبان‌ها، یا فروخته به زر، یا فرو بسته به زور، و یا بریده به تیغ! و اصحاب، فضیلت‌هایی را، که از دوره‌ی ایمان و جهاد، کسب کرده بودند، و در انقلاب، بهایی گران یافته بودند، ارزان فروخته‌اند، و افتخاراتِ گذشته را، با ولایتِ شهری، مبادله کرده‌اند، و یا از خطرِ فتنه گریخته، و بارِ سنگینِ مسئولیت از دوش افکنده، و به زاویه‌ی امنِ عُزلت، و فراغتِ پاکِ ریاضت، خزیده، و سلامت و عافیتِ خویش را، در ازای سکوتِ بر ظلم، و رضای بر کفر، آبرومندانه، بازخریده‌اند، و یا در صحرای ربذه، و چمنزارِ عذراء، نابود شده‌اند، و اکنون، دین و دنیا، بر مرادِ کفر و جور می‌گردد، و شمشیرها شکسته، و حلقوم‌ها بریده، و “دارها برچیده”، و “خون‌ها شسته‌اند”، و موج‌های انقلاب، و فریادهای اعتراض، و شعله‌های عصیان، فرومرده‌اند، و همه‌ی جوش‌ها و خروش‌ها، فرو نشسته‌اند، و “بر مزارآبادِ شهیدان”، و “قبرستانِ سرد و ساکتِ زندگان”، شبِ سیاهِ هراس و خفقان، سایه افکنده، و بر ویرانه‌های ایمان و امید، مسلمانان، “وایِ جغدی هم نمی‌آید به گوش”!  
“جاهلیتِ جدید”، سیاه‌تر و وحشی‌تر و سنگین‌تر از “جاهلیتِ قدیم”، و دشمن، اکنون، هوشیارتر و چیره‌تر و پخته‌تر از پیش، و در میانِ مردمِ آگاه، تجربه‌ها، همه تلخ، و ثمره‌ی همه قیام‌ها، شکست و شهادت!  
… ناگهان، جرقه‌ای در ظلمت، انفجاری در سکوت! سیمای تابناکِ “شهیدی، که زنده بر خاک گام برمی‌دارد”، از اعماقِ سیاهی‌ها، از انبوهِ تباهی‌ها! چهره‌ی روشن و نیرومندِ یک “امید”، در شبِ ظلمانی‌ی “یأس”!  
باز از خانه‌ی خاموش و غم‌زده‌ی فاطمه‌، این خانه‌ی کوچکی که از همه‌ی تاریخ بزرگتر است‌، مردی بیرون آمد: خشمگین و مصمم، و در هیأتی، که گویی بر سرِ همه‌ی قصرهای قساوت، و پایگاه‌های قدرت، آهنگِ یورش دارد، و گویی، قله‌ی کوهی است، که آتشفشانی بی‌تاب را، در دلِ خود، به بند کشیده است، و یا، تند بادی است، که خداوند، بر این قومِ عاد، فرو فرستاده است، و اکنون، به وزیدن آغاز می‌کند!
 
مردی از خانه‌ی فاطمه بیرون آمده است! مدینه را می‌نگرد، و مسجدِ پیامبر را! و مکه‌ی ابراهیم را، و کعبه‌ی به بندِ نمرود کشیده را، و اسلام را، و پیامِ محمد را، و کاخِ سبز دمشق را، و گرسنگان را، و در بند کشیدگان را، و…
 
مردی از خانه‌ی فاطمه بیرون آمده است! بارِ سنگینِ همه‌ی این مسئولیت‌ها، بر دوشِ او، سنگینی می‌کند. او، وارثِ رنجِ بزرگِ انسان است، تنها وارثِ آدم، تنها وارثِ ابراهیم، و… تنها وارثِ محمد! و…
 
مردی تنها!
 
اما، نه! دوشادوشِ او، زنی نیز، از خانه‌ی فاطمه، بیرون آمده است، گام به گامِ او، نیمی از بارِ سنگینِ رسالتِ برادر را، او بر دوشِ خود گرفته است!
 
مردی از خانه‌ی فاطمه بیرون آمده است، تنها و بی‌کس، با دست‌های خالی، یک تنه، بر روزگارِ وحشت و ظلمت و آهن، یورش برده است. جز “مرگ” سلاحی ندارد! اما، او، فرزندِ خانواده‌ای است، که “هنرِ خوب مردن” را، در مکتبِ حیات، خوب آموخته است.
 
در این جهان، هیچ کس نیست، که هم‌چون او، بداند که: “چگونه باید مرد”؟ دانشی که، دشمنِ نیرومندِ او، که بر جهان حکومت می‌راند، از آن محروم است، و این است که، قهرمانِ تنها، به پیروزی‌ی خویش، بر انبوهِ سپاهِ خصم، این چنین مطمئن است، و این چنین، مصمم و بی‌تردید، به استقبال آمده است.
 
آموزگارِ بزرگِ “شهادت” اکنون برخاسته است، تا به همه‌ی آنها، که جهاد را، تنها در “توانستن” می‌فهمند، و به همه‌ی آنها، که پیروزی‌ی بر خصم را، تنها در “غلبه”، بیاموزد که: “شهادت”، نه یک “باختن”، که یک “انتخاب” است، انتخابی که، در آن، مجاهد، با قربانی کردنِ خویش، در آستانه‌ی معبدِ آزادی و محرابِ عشق، پیروز می‌شود.
 
و حسین، وارثِ آدم‌، که به بنی‌آدم زیستن داد‌‌، و وارثِ پیامبرانِ بزرگ‌، که به انسان “چگونه باید زیست” را آموختند، اکنون آمده است تا، در این روزگار، به فرزندانِ آدم، “چگونه باید مُرد” را بیاموزد!
 
حسین آموخت، که”مرگ سیاه”، سرنوشتِ شومِ مردمِ زبونی است، که به هر ننگی تن می‌دهند، تا “زنده بمانند”. چه، کسانی که، گستاخی آن را ندارند، که “شهادت” را انتخاب کنند، “مرگ”، آنان را، انتخاب خواهد کرد!
 
کلمه‌ی شهید، بزرگترین بارِ معنی را، برای آنچه که اکنون می‌خواهیم، و می‌خواستم بگویم، در بَردارد. شهید، در لغت، به معنای “حاضر”، “ناظر”، به معنای “گواه و گواهی‌دهنده”، و “خبردهنده‌ی راستین و امین”، و هم‌چنین، به معنی‌ی “آگاه”، و نیز، به معنی‌ی “محسوس و مشهود”، “کسی که همه‌ی چشم‌ها به او است”، و بالاخره، به معنی‌ی “نمونه”، “الگو”، و “سرمشق” است.
 
شهادت، در فرهنگِ ما، در مذهبِ ما، یک “حادثه‌ی خونین و ناگوار” نیست. در مذاهب و تاریخ‌های اقوام، شهادت، عبارت است از، قربانی شدنِ قهرمانانی، که در جنگ‌ها به دستِ دشمن کشته شده‌اند، و این، یک حادثه‌ی غم‌انگیزِ مصیبت باری است، و نامِ این کشته‌شدگان، شهید، و مرگ‌شان، شهادت.
 
متأسفانه، نهضتِ عاشورا را‌، که عالی‌ترین جلوه‌گاهِ مکتبِ شهادت است‌، برای ما، بد طرح کرده‌اند، آن چنان که، مکتبِ عزایش ساخته‌اند، و در نتیجه، همه‌ی عمر از آن یاد می‌کنیم، و بر آن می‌گرییم، ولی، نه آن را می‌شناسیم، و نه می‌فهمیم، و نه بدان می‌اندیشیم.
 
درخشان‌ترین ابعادِ این نهضت، متأسفانه، تاریک‌ترین بُعد آن است، و آن، آثاری است که، عاشورا، در تاریخِ سیاسی، اجتماعی، و فکری‌ی اسلام داشته است، و افرادِ معدودی از محققان نیز، که به این آثار، بیش و کم، اندیشیده‌اند، آن را تنها در مسیرِ تاریخی‌ی شیعه، و تحولات و نهضت‌های انقلابی‌ی شیعیان، محدود کرده‌اند. در حالی که، عاشورا، چنان ضربه‌ی کوبنده‌ای بود، که برای همیشه، در طولِ چهارده قرن تاریخِ سیاسی و اجتماعی‌ی اسلام، دستگاه‌های قدرتِ حاکم را‌، با هر لباسی و شعاری و هر مذهبی و مرامی‌، در چشمِ جامعه‌ی اسلامی، چنان محکوم و رسوا کرد، که هر شخصیتِ اسلامی و علمی‌یی، که به اصالت و تقوا و ایمانِ خویش پایبند بود، از نزدیک شدنِ به قدرت نفرت داشت. با این که این دستگاه‌ها، رژیم‌های اسلامی بودند، و خود را خلیفه‌ی پیامبر می‌شمردند، و یک سال به حج می‌رفتند، و یک سال به جهاد! و با این که، آن شخصیت‌ها، از علما و فقهای اهلِ سنت بودند، و خلافت را رژیمی مشروع می‌شمردند، اما، ضربه‌ی تعیین‌کننده‌ی شهادت، چنان در عمقِ تاریخِ اسلام اثر کرد، که وجدانِ اجتماعی و افکار عمومی و اخلاقِ اسلامی‌ی جامعه‌های مسلمان، خودآگاه و ناخودآگاه، درچهره‌ی هر حکومتی، هر چند به نامِ خلافت‌، داغ باطله‌ای می‌خواندند، که حسین، بر پیشانی‌ی همه زده بود، و نه تنها، زیرِ پای همه‌ی رژیم‌های سیاسی‌ی ظاهر فریب را خالی کرده، و حکومت را و مردم را، به صورتِ دو قطبِ مشخص، از هم جدا ساخته، بلکه، یک نوع “مقاومتِ منفی”ی مستمر و غیرِرسمی‌ای، که یک “عادت یا رفتارِ جمعی” شده بود، در میانِ مردم، پدید آوده بود، که شگفت‌انگیز است…”
مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۱۵۴*
line

مقالاتی درباره شهادت
image
دکتر شریعتی

line

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شش − 6 =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.