شريعتی و مارکسیسم ۱
اتهام یا انگ “مارکسیسم اسلامی” به اندیشههای شریعتی یا “مارکسیست” خواندن او اتهام یا انگی نیست که در سالهای اخیر به او زده شده باشد، و بهویژه یافته یا بافتهی اکبر گنجی باشد. شریعتی خود بارها این اتهام را شنیده بود و پاسخهایی نیز به آن داده بود. آخرین شاه ایران نیز در روزهای انقلاب نسبت به “مارکسیسم اسلامی” هشدار داد و از آن سخن گفت، اما کمتر کسی آن را جدی گرفت. بنابراین، نمیتوانیم بگوییم که این کشف یا سخن جدیدی است. اما چرا این “اتهام” بعد از سی سال باز تکرار میشود و امروز ما فقط از زبان اکبر گنجی نیست که آن را میشنویم، و صداهای دیگری نیز به آن افزوده میشود. چه چیزی مبنایی برای این اتهام به وجود آورده است؟ بیاعتباری مارکسیسم ـ لنینیسم در صحنهی جهانی و گرایش روزافزون به سوی لیبرالیسم، یا برخی نگرشها و نهادها و سازمانها و شیوههای مدیریتی در نظام جمهوری اسلامی؟ شاید بهتر باشد ابتدا نگاهی تاریخی به رواج این تعبیر و مقبولیت آن داشته باشیم و سپس ببینیم این اتهام تا چه اندازه میتواند در خصوص شریعتی برصواب باشد.
شریعتی خود از اتهامها یا برچسبهایی که به او و سخناناش میزدند، آگاه بود. نوشتن دربارهی دین برای کسانی که جدا از نهادهای رسمی دینی و متولیان آن میاندیشند و در پدید آوردن تألیفهای تازه موفق میشوند، همواره بهحق یا ناحق اتهام “نادرستی” و “آمیختگی” را به دنبال خواهد داشت، چه، نهادهای رسمی همواره تعریف “حقیقت” را در اختیار خود دانستهاند و بس. از همین رو، در همهی ادیان، و نظامهای فکری، ما یک روایت “پاکدین/بهدین” (یا به تعبیر انگلیسی: orthodox) داریم و یک روایت “بددین” یا “ناسالم” (یا به تعبیر انگلیسی: heterodox). مراجع رسمی دینی/فکری صاحب قدرت در هر نظام دینی/فکری و مذهبی خود را یگانه مفسر مشروع و بهحق آن دین و مذهب دانسته و دیگر روایتها را “نادرست” و “ناسالم” و “نامشروع” تلقی میکنند. از همین رو، متفکر و روشنفکری که وابسته به نظام دینی/فکری و مذهبی حاکم نباشد، همواره بهحق یا ناحق در مظان اتهام “نادرستی/ناسالمی اعتقاد” خواهد بود، چه، “قدرت” یا “نهادهای رسمی دینی/فکری” خود را یگانه معیار و مرجع “درست/سالم” یا “نادرست/ناسالم” بودن اعتقاد میدانند. از همین رو، در جهان اسلام، همهی روشنفکران و فیلسوفان، از فارابی تا ملاصدرا، و حتی صوفیان، با اتهام “نادرست/ناسالم” بودن عقیده مواجه بودهاند و علاوه بر آزار و پیگرد، به عقوبت مرگ نیز گرفتار آمدهاند. اما شریعتی از قدما هم بیشتر در تنگنا بود، چون فقط با روحانیون و متولیان رسمی دین نبود که درگیر بود، متولیان “روشنفکری” نیز به او میتاختند. او چند ماهی قبل از مرگاش نوشت:
اما کسانی که هوشیاری آن را دارند که یک واقعیت را بر اساس خصلتهای ذاتی آن و با شیوهای منطقی، تحقیقی، بیطرفانه و علمی بشناسند و تمیز دهند، نمیتوانند انکار کنند که آنچه اکنون در برابر خویش دارند، یک حرکت جدید و یک ایدئولوژی جدید [است] و آدمهایی با جهانبینی، روح، رفتار، و اخلاق جدیدی در جامعه پیدا شدهاند، که ضابطههای خود را دارند، فرهنگ خود را، ایمان خود را و مسئولیتها و جهتگیریهای خود را و اساساً زبان خاص خود را. و با آنکه جواناند، عمیقترین و شدیدترین تأثیرهای انقلابی را در تغییر ارزشها، چهرهها و رابطهها در متن جامعه و در اعماق خانوادههای سنتی نیز به جای گذاشتهاند، و وزن و حضور خویش را در سطح جهانی به اثبات رساندهاند، آنچنانکه قدرتها را نیز با وحشت متوجه خویش ساختند…”
حرکتی که شریعتی حضور و ظهور آن را پیشبینی میکرد، در پایان سال ۵۷ به پیروزی رسید. اما ماجرای اندیشههای “نادرست” و “ناسالم” شریعتی فراموش نشد. شریعتی در واپسین ماههای عمرش، بنا به اصرار همهی کسانی که بر تصحیح نوشتههای او اصرار داشتند، وصیتنامهای نوشت و استاد محمدرضا حکیمی را وصی خود قرار داد، تا او هر آنچه را صلاح میداند از نوشتههای او حذف کند. اما، بعد از درگذشت شریعتی، محمدرضا حکیمی مدعی شد که در مجموعهی آثار شریعتی چیزی ندیده است که شایستهی حذف باشد.
با این همه، در نخستین سالهای بعد از انقلاب، شریعتی نخستین کسی بود که باید نقد میشد. در نیمهی دوم سال ۵۹، پس از بسته شدن دانشگاهها، و دانشگاه شمرده شدن “تلویزیون”، جمعی از استادان فلسفه گفتارهایی را در آموزش فلسفه در تلویزیون آغاز کردند. دکتر احمد احمدی، دکتر رضا داوری، دکتر نصرالله پورجوادی، مرحوم دکتر جلالالدین مجتبوی و دکتر عبدالکریم سروش از جملهی این سخنرانان بودند. دکتر سروش که پیش از این در سال ۵۸ و ۵۹ کتابهایی همچون “تضاد دیالکتیکی” و “دانش و ارزش” و “نهاد ناآرام جهان” را منتشر کرده بود، در سال ۵۹ مجموعه گفتارهایی را در تلویزیون آغاز کرد در باب “فلسفهی تاریخ” و در آنها مستقیماً به نقد اندیشههای بازرگان و شریعتی پرداخت. تفسیرهای آمیخته با “نظریههای علمی” بازرگان از دین و عبادات دینی و “روش دیالکتیکی” شریعتی در تفسیر تاریخ با مغالطهی منطقی “است و باید” هیومی و “ابطال پذیری” و “فقر تاریخینگری” پوپری به سنجش در آمدند. و بدین ترتیب، سروش، از شاگردان و ارادتمندان مطهری، به نظریهپردازی تبدیل شد که دستکم تا پایان جنگ هنوز میتوانست از “روشنفکران درباری” جمهوری اسلامی شمرده شود. ماجرای ترجمهی کتابی از پوپر، “جامعهی باز و دشمنان آن” در سالهای میانی دههی شصت، و درگیری قلمی بر سر مضامین آن میان هواداران “ولایت” و “لیبرالیسم”، رفته رفته منجر به کنارهگیری سروش از ایفای نقش “نظریهپرداز اسلامی” و “مدافع اعتقادی” و جایگزینی مخالفاناش شد.
اما نخستین ضربهی علنی به اعتبار شریعتی، از جانب “نظام”، انتشار کتابی بود با عنوان “شهید مطهری: افشاگر توطئهی تأویل “ظاهر” دیانت به “باطن” الحاد و مادیت”. به قلم علی ابوالحسنی (منذر)، دفتر انتشارات اسلامی، وابسته به جامعهی مدرسین حوزهی علمیه قم، ۱۳۶۲. این کتاب یک سال قبل از آن منحصراً در سپاه پاسداران منتشر شده بود و به فروش رفته بود. حسن یوسفی اشکوری چند سال بعد با کتاب مستقلی به این کتاب پاسخ داد.
داریوش شایگان، از میان روشنفکران، در سال ۱۹۸۱/۱۳۶۰، در خارج از کشور، کتابی به زبان فرانسه منتشر کرد با عنوان، “انقلابِ دینی چه صیغهای است؟” و در آن فصلی را به شریعتی اختصاص داد:
Shayegan, D., Qu’est-ce Qu’une révolution religieuse? Paris, La Presse d’aujourd’hui, 1981, pp. 216-231.
شایگان در این کتاب از “مارکسیسمِ اسلامی و شیعی” شریعتی سخن گفت. از این پس، گویی دیگر ناسزاگویی به شریعتی، از جانب مرتجعان و روشنفکران، به سیاق قبل، از سر گرفته شده بود. دکتر تقی آزاد ارمکی، استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران، در سال ۱۳۷۳، در مقالهای پژوهشی و تحقیقی، در نشریهی “فرهنگ توسعه”، رابطهی “شریعتی و مارکسیسم” را کاوید. اما ظاهراً بسیاری از کسانی که در این خصوص قلم میزنند، نیازی به خواندن و چالش با این مقاله نداشتهاند، از جمله نویسندهی کتابی که سال گذشته منتشر شد: محمدمنصور هاشمی، “دیناندیشان متجدد”، کویر، ١٣٨۵.
این کتاب، بررسی آراء و افکار چهار شخصیت مشهور در میان روشنفکران دینی را برگزیده بود: شریعتی، سروش، شبستری، ملکیان. طبعاً، شریعتی نخستین فصل این کتاب را در بر میگرفت: “شریعتی: دین، ایدئولوژی، انقلاب”، ص ٢٣ تا ١١٩. اما این فصل ضمیمهای نیز در پایان داشت: “ضمیمه: علی شریعتی و احمد فردید”، ص ٢٩۵ تا ٣٠٤.
داوریهای نویسندهی کتاب دربارهی شریعتی و مارکسیسم بدین گونه است:
هاشمی در ادامهی بحث خود، در صفحاتی فروتر، از اندیشههای شریعتی با آوردن این نقل قول از نوشتههایش:
نتیجه میگیرد :
و سرانجام در فرجام بحث خود باز تأکید میکند:
اکبر گنجی یک سال پس از منصور هاشمی، از راه “رادیو زمانه”، راه مناسبتر و کم دردسرتری برای انتشار همین اندیشهها، آن هم با ادعاهای گزافآمیزتری، مییابد. او با گزینش جملاتی از شریعتی در نفی دموکراسی و ربط دادن آنها به جمهوری اسلامی و لنین، معنای دلخواه و امروزی خود را در آنها جای میدهد. به گفتهی گنجی:
خب، کسانی که قسمتهای قبلی بحث من در باب شریعتی و دموکراسی را خوانده باشند، تا حدودی دیدهاند که دیدگاه شریعتی در باب دموکراسی و لیبرالیسم چه بوده است. پس اینجا هم بهتر است ببینیم نظر شریعتی دربارهی یوتوپیاهای لنینیستی و مائوئیستی چه بوده است.
ادامه دارد