شریعتی در نگاهِ هنرمندان
سال پنجم دبيرستان (يازدهم نظام قديم) بودم و در دبيرستان خوارزمي ارشاد واقع در خيابان دماوند تحصيل میکردم. يکي از دوستانام، که پدرش مدير يک مدرسه راهنمايي بود، کتابي به من داد و گفت اين کتاب را به کسي نشان نده چون از کتب ممنوعه است، و همين مساله مرا کنجکاوتر کرد تا براي خواندنش حريص شوم. و لذا کتاب را که به خاطر دارم. با روزنامه جلد شده بود. از دوستام گرفتم و با خودم به منزل بردم. و مخفيانه کتاب را مطالعه کردم.
اين کتاب نوشته دکتر شريعتي بود، تحت عنوان “پدر، مادر، ما متهمايم”. نمي دانم چه چيز در اين کلام نهفته بود و چه نيروي جاذبهاي در آن بود که من نوجوان دبيرستاني را که از اسلام فقط نماز خواندن را پذيرفته بودم و روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان را و از سياست و مبارزه و دين و آگاهي و شعور انقلابي تهي بودم، از خود بیخود کرد. کتاب را روزهاي بعد نيز خواندم و خواندم. شايد بيش از سه بار طي چند روز، و هر بار که میخواندم، تشنهتر میشدم.
چند روز بعد از دوستام خواستم باز هم از کتابهاي دکتر برايم پيدا کند و او هم اين کار را کرد و به دنبال کتاب اول با کتابهاي ديگر مثل “يک، جلوش تا بينهايت صفرها”، “نيايش”، “حسين وارث آدم” و ديگر کتب دکتر آشنا شدم. ديگر خواندن کتابهاي دکتر برايم يک نياز جدي بود.
در همان سال و سال بعد، تحت تاثير سخنان دکتر، جهت و سمت و سوي زندگي من عوض شد، به گونهاي که در همان سال پنجم دست به اولين حرکت مبارزاتي خود زدم و مقاله افشاگرانهاي را که تحت تاثير کلام دکتر نوشته بودم به سختي و به طور مخفيانه تکثير و در دبيرستان و داخل کلاسها پخش کردم. کاري که در سال ۱۳۵۵ کار سادهاي نبود. اما افسوس که او را دير شناختم، افسوس.
همانطور که گفتم، تا قبل از آشنايي با دکتر به دليل اينکه در يک خانواده سنتي نه چندان مذهبي بزرگ شده بودم، به تنها چيزي که فکر میکردم درس خواندن بود، چرا که از استعداد خوبي برخوردار بودم و البته بايد بگويم عاشق درس خواندن بودم. در بُعد مذهبي، به خاطر بافت سنتي خانواده، خود را مجاب میدانستم نماز بخوانم و روزه بگيرم و اين تنها مشخصه مسلماني من بود. البته چون بيشتر وقتم صرف مطالعه و تحصيل بود، خيلي مانند جوانان آن دوره وقت خود را به بطالت نمیگذراندم. اما بايد اعتراف کنم، قبل از آشنايي با دکتر مسلماني را در نماز خواندن و روزه گرفتن میدانستم، امام حسين و محرم را به شلهزرد و قيمه و طبل و سنج میشناختم. وظيفه يک جوان هم سن و سال خود را فقط درس خواندن میدانستم و آرمانام مهندس شدن بود. براي اينکه اول پدرم را خوشحال کنم که آرزويش مهندس شدن من بود و ديگر اينکه پولدار شوم.
دکتر دريچهاي ديگر از اين جهان به روي من گشود. او واقعيتهاي ديگري از اين دنيا را به من فهماند، به من آموخت که شجاعت چيست، او به من و امثال من ياد داد چگونه زيستن را، در زمانهاي که اين واژهها بیرنگ و ناشناخته بود. ما را که ناخودآگاه در ورطه بیخبري و پوچي گرفتار آمده بوديم رهنما گرديد. به ما آموخت که به هيچ قيمت حقيقت را فداي مصلحت نکنيم.
دکتر از حسين مظلوم مادر براي من يک قهرمان و اسطوره شجاعت و ايثار به نمايش گذاشت. فاطمه را افتخار زن در همه تاريخ معرفي کرد و نيز زينب را. هيچ کس به اندازه دکتر شريعتي در تفهيم دين و شريعت و اسلام به طور خاص به من کمک نکرده است. من مسلمانیام، عزت نفسم، صراحت لهجهام و ايمانم را هر اندازه که هست مديون کلام دکتر، نگاه دکتر به دنيا، و صداقت آن بزرگمرد میدانم، و اعتقاد دارم نقش دکتر در آگاهي بخشيدن به جوانان اين مرز و بوم، به ويژه در دهههاي چهل و پنجاه بیبديل بوده است.
متاسفم براي کساني که ديکته ننوشته، نمره خود را بيست میانگارند و ناجوانمردانه دکتر شريعتي، اين معلم بزرگ انسانيت و مردانگي را، مورد تهاجم قرار میدهند و به دنبال غلط املايي میگردند. دکتر شريعتي بینظير بود، هست، و بعيد میدانم تکرار شود.
دانشجوي دانشکده معماري بودم که از طريق مرحوم مطهري نام شريعتي را شنيدم، از اين رو در يکي از برنامههاي حسينيه ارشاد شرکت کردم تا آن نامي را که شنيده بودم از نزديک ببينم.
در اولين شب سخنراني حيرتزده شدم. هم از سينما و چارلي چاپلين و تحليل فيلم عصر جديد شنيدم و هم از فاطمه و علي. برايم تعجب آور بود که يک نفر پشت محراب حسينيه، با کراوات، هم از سينما مي گويد، هم از مذهب.
همان زمان با خود گفتم بايد تکليفام را با اين استاد روشن کنم. با صداي بلند دکتر را صدا کردم و از او سوالاتي پرسيدم. همانجا آشنا شديم و با هم قرار گذاشتيم. فرداي آن روز نيز دکتر به دفتر معماري ما آمد و اين آشنايي و همکاري ادامه يافت، تا گروه هنري حسينيه ارشاد نيز تشکيل شد. او در اين گروه حضور فکري داشت و سعي میکرد کليات تئوريک و اصول برنامهها را مشخص کند، تطبيق اين اصول با نوع کارها و نمايشها به عهده خودمان بود.
مهمترين تاثير ما و گروهمان از شريعتي جهانبيني اسلامي بود، خب ما مطالعاتي درباره مدرنيته داشتيم، اما در بسياري از امور اين آموزهها را با عقايد اسلامي در تناقض میديديم. آشنايي و آشتي مفاهيم مذهبي با دستاوردهاي مدرنيته از شاهکارهاي دکتر محسوب میشد. همين فرهنگ مذهبي و ادبيات مدرن ديني باعث شد بعدها نيز تيراژ کتابهاي او قابل ملاحظه باشد.
انديشههاي شريعتي در ادامه کارهاي خود من نيز مشهود است. اگر کسي سريال سربداران مرا ديده باشد، اين تاثير را به راحتي میتواند درک کند. جنبه هنري افکار شريعتي و اجرايي شدن زبان هنري او در سربداران اتفاق میافتد. قاضي شارع برخلاف ساير شخصيتهاي سريال، اساساً وجود تاريخي حقيقي و مستقل ندارد. شکل و فرم هنري اين کاراکتر مخلوق ذهن من است و محتواي اين شخصيت مخلوق شريعتي است.
من از شريعتي بينش مذهبي خود را انتخاب کردم و “اين است و جز اين نيست” را بر اثر آموزههاي او به دور ريختم. در ضمن آنکه هنر در حوزه اسلامي مديون دکتر و تعاريف اوست. تا قبل از او کسي بين هنر و صنعت تفاوتي قائل نبود.
واسطه آشنايي من با آثار و کتاب هاي شريعتي خواهر بزرگترم بود. او کتابهاي شريعتي را در شرايطي در اختيار من گذاشت که آثار ايشان به سختي منتشر میشد. اما خاطرم هست مهمترين تاثير آثار شريعتي در آن زمان اصلاح نگاه ما و جوانان هم سن و سال ما نسبت به دين و اسلام بود. امثال ما در شرايط پيش از انقلاب به دليل نوع نگاه ارتجاعي بخشي از روحانيت تصور خوب و مثبتي از اسلام نداشتيم. شريعتي تغيير و تحولي در اين نگرش ايجاد کرد و رنسانسي در باورهاي ديني جوانان به وجود آورد.
او وقتي از عدالت و حکومت اسلامي ميگويد، همه را با رويکرد جديد ديني از اين مفاهيم آشنا ميسازد، اما اينکه شکل عملي اين تفکرات به چه منجر میشود، بحث ديگري است. جوانان آن ايام که بنده نيز بخشي از آن بودم به خاطر اجرايي شدن همين آرمانها انقلاب کرديم و اينکه به کجا رسيديم و کدام منزل را انتخاب کرديم، بحث ديگري است.
من فکر مي کنم وجه منفي تفکرات شريعتي در همين بخش بود. تفکرات او مدينه فاضلهاي ساخت که هيچگاه امکان تحققاش نبود و نيست. انديشههاي شريعتي مثل رويا و خيال بود که قابليت اجرا نداشت. هرچند اين تصور وجود دارد که هنرمندان بايد با اين نوع انديشهها موافق باشند، ولي واقعيت چيز ديگري است. هنرمند بيش از هر صنف و قشري به مسائل سياسي و اجتماعي حساس است و دغدغه اجرايي شدن افکار و عقايد خود را دارد، منتها دچار ايدئولوژي نمیشود و مانيفست صادر نمي کند. هنرمندان به واسطه حساسيتي که دارند، زودتر خطرات و انحرافات را احساس میکنند. همين ظرافت و حساسيت بود که دوستان ما را قبل از خيليها متوجه آسيبها کرد.
دوستان هنرمند ما همچون سيدحسن حسيني، مخملباف، قيصر امين پور و حتي يوسفعلي ميرشکاک در صف اول انقلاب بودند و هنگام بروز برخي از انحرافات، در صف اول منتقدان قرار گرفتند و تا حد امکان مانع برخي کجروي ها شدند و توقعات عدهای را که میخواستند هنرمند، سينه زن در زیر هر عَلمي باشد که بلند میشود را پاسخ ندادند. هنرمند نبض جامعه است و اگر آرمانگرا هم هست، آن را با واقعيات و مشکلات موجود همراه میکند، اما انديشههاي شريعتي آرمانهايي خالي از عنصر واقعيت بود، که هنرمند را نيز انتزاعي میساخت. ولي به نظر من هنرمند واقعي به واقعيات و مقتضيات روز جامعهاش حساس است؛. هنر اين نوع هنرمندان نه در خدمت روزمرگي اشراف است، نه روزمرگي عوام.
يکي از ختميات آل احمد بود. در يک کانون مذهبي، شايد هم ادبي. يک حياط قديمي، يک حوض بزرگ، دو، سه مرغ و خروس و يک عالمه دار و درخت. حياط کوچک نبود ولي با آن همه درخت کهن، آسماناش ديده نمیشد. کسي در شاهنشين آن عمارت سخنراني میکرد. “اميد” در حياط، کنار يک تاقچه آجري ايستاده بود. تسبيح میچرخاند و حرف میزد ولي گاهي ريتم تسبيحاش میشکست، و صدايش تبديل به پچپچ میشد.
که بود؟ آنکه با اميد خلوت کرده بود، آنکه چهرهاي سرد و فلزي و رنگي مهتابي داشت، او که بود؟ آنکه چنين طولاني با “اميد”، بدون غير، به پچ پچ ايستاده بود؟ با خودم گفتم بايد آدم مهمي باشد. اسماش را پرسيدم. “دکتر شريعتي” بود.
چندي بعد به وسيله عزيز هنرآموز با پرويز خرسند آشنا شدم. پرويز، به قول اهل مدرسه، خليفه حلقه درس “دکتر” بود. ديدار دکتر را از پرويز خرسند خواهش کردم. دکتر را در خانه نمايش، در حسينيه ارشاد، در خانه هنرآموز، در حلقه شاگرداناش، همسنگراناش ديدم… و همه جا غريب بود، غريبه بود.
بعدها، بعد از مرگ دکتر، بعد از به مشروطه رسيدن همسنگران دکتر، بعد از نخست وزير شدن آن شاگرد، وزير و وکيل شدن ديگر شاگردان دکتر، فهميدم چرا هر جا که دکتر شريعتي را میديدم، بارزترين حساش احساس غربت او بود. “مبارزه و مذهب” تقدير دکتر شريعتي بود. در حصا تقدير محتوم و موروثاش چشم باز کرد، دست چپ و راستاش را شناخت، در ناکجاي تعقل، با تقديرش جنگيد و سرانجام آفتاب عمرش، نابهنگام، از لب بام همان حصا پر کشيد.
از ابتدا دکتر را در دو وجه مبارزه و مذهب ديديم و هرگز حاضر نشديم وجه غالب ذوق و ذهنيت او را به رسميت بشناسيم. هرگز حاضر نشديم پشت ديوار آن فلکالافلاک او را ملاقات کنيم. دل سرکش و پروانههاي ذوق خوش پرواز دکتر در شرر هنر گداخته شده بود. به ادبيات ايران و جهان عشق میورزيد. با اساطير شرق و شعر کهن ايران زندگي میکرد. بخش مهمي از شعر معاصر را از بر داشت و هرگاه غنيمتي از فرصت و خلوت به دست میآورد، میخواند و میگفت و سرمستيها میکرد.
يک روز نعمت ميرزاده، همشهري و دوست دوران جواني دکتر، گفت: شريعتي بايد شاعر میشد. گفتماش: شريعتي میتوانست نمايشنامهنويس شود. گاهي فکر مي کنم اگر دکتر در آن تاريخ، در آن حکومت، در آن روز و روزگار پا به حيات و هستي نگذاشته بود، اگر چرخه حياتاش اندکي درنگ میکرد، آيا امروز آسمان تقدير دکتر شريعتي همين رنگ بود؟ تقدير دکتر بيرحم بود، ولي میتوانست بیرحمتر هم بشود، اگر نابهنگام نرفته بود.
اگرچه به دليل ارتباط پدرم با روشنفکران مسلمان و شاعران انقلابي مطرح آن سالها در خراسان، يعني اواخر دهه ۵۰، با نام و امواج فکري شريعتي آشنا بودم، اما آشنايي جديتر من همزمان بود با خبر کوچ آن بزرگمرد که در مشهد غوغايي به پا کرده بود.
بعد از شهادت دکتر بود که نوشتهها و نوارهاي سخنراني او همه جا دست به دست میگشت و عطش مطالعه نوشتهها و شنيدن صداي شورآفرين دکتر جان تشنگان راستي و حقيقت را میگداخت.
يادم هست آن روزها يعني سال ۵۶، ذکر تمام نشستها و محافل جوانان، انديشههاي بلند دکتر بود. دکتر بسياري از نسل تحصيلکرده را به گواهي کساني که آن سالها پيگير مسائل سياسي و اجتماعي بودند، با اسلام آشنا کرد. يعني زبان پرشور و جذبه دکتر و سيماي تازهاي که از اسلام ارائه میکرد، نسل جوان را عطشمند دانستن و تحقيق بيشتر پيرامون اسلام و خصوصاً مکتب تشيع میکرد. به عبارتي دکتر انگيزه مي داد و راه میانداخت و بعد خود جوانان پيگير میشدند و براي رسيدن به ابهامات و دريافت پاسخ پرسشهايشان به آب و آتش میزدند. مهمترين تاثيري که مطالعه آثار دکتر در ما میگذاشت بيدار شدن همين روحيه پرسشگري بود.
فیلم قیصر ابتدا در دو اكران خصوصی نمایش داده شد. یكی از آنها در سالن كوچك بالای استودیو مولنروژ بود. و به گفته عباس شباویز حتی دكتر شریعتی را هم برای تماشای فیلم میآورند. شباویز میگوید :
من با حاجی مانیان از مبارزین فعال رابطه داشتم و حاجی مانیان هم با دكتر شریعتی ارتباط داشت. البته منصور مزینانی هم كه فیلمبردار و تهیهكننده سینمای ایران است، همشهری دكتر بود و كوشش كرد كیمیایی با شریعتی ملاقات كند. خلاصه در همان شب نمایش خصوصی سینما مولنروژ (سروش فعلی) مرحوم دكتر شریعتی را آوردیم. در تاریكی وارد سالن شد و در تاریكی رفت. در حقیقت بدون اینكه كیمیایی بداند، سناریوی قیصر را نیز داده بودم او بخواند. همان موقع نظرش این بود كه اگر این فیلم درست ساخته شود تنها فیلمی است كه به سیستم “نه” گفته است. بعد، از تماشای فیلم هم خیلی خوشش آمد.
انس و اُلفت و دیدارهای من با همشهری مشهور و فقیدم، مرحوم دکترعلی شریعتی، چندان نبود. ﺁن قدیمها که من جوان و در مشهد ساکن بودم، ﺁن مرحوم هنوز نوجوان ده، دوازده سالهای بود که همراه پدرش استاد محمدتقی شریعتی و در کنار ایشان به جلسات انجمن “نشر حقایق اسلامی ” (یا چنین عنوانی، درست عین عنوان را به خاطر ندارم) میﺁمد و کنار صندلی پدر میایستاد. و در همان سالها من پس از اتمام دورهی شش سالهی هنرستان، نزد پدر مرحوم دکتر، یعنی استاد محمد تقی شریعتی، نهجالبلاغه میخواندم. بعدها هم که من به تهران ﺁمدم و مرحوم دکتر دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد را تمام کرده، گویا از سفر فرنگ هم برگشته بود.(من هم در طی این مدت گرفتار کار و زندگی و زن و بچه و شعر و تدریس در دبستان و بعد دبیرستان و از اینجا به ﺁنجا پرت شدن و زندان و کار در مطبوعات و انتشار چند کتاب ارغنون، زمستان، ﺁخر شاهنامه و… بودم)
دیدارهای من با او و یک دوست مشترک چندانی نبود که یاد و خاطرهی قابل ذکری جز چندتایی از احوال و روحیات ״خاص״ نه ״عام״ او که از ﺁنها در میگذرم، در من باقی باشد. ولی گذشته از اینها، میدانستم که او، چه هنگامی که در دانشکده ادبیات مشهد درس میخواند و چه بعدها، به بسیاری از سرودههای من علاقه داشته، ﺁنها را اینجا و ﺁنجا نقل و روایت میکرده است. مخصوصاً از قدیمیترین شعرهایم به اسلوب نو ( مثلاً زمستان و چاووشی و غیره، که یکی از اساتید فاضل و شاعر، بل افضل و اشعر فعلی در دانشگاه تهران که بسیار مشهور هم هست… چرا نامش را نگویم، دوست فاضل شاعر شفیعی کدکنی که گویا از همدورههای مرحوم دکتر شریعتی در دانشکده ادبیات مشهد و با او دوست و دمخور بود که دیر زیاد میگفت :
وقتی زمستان و چاووشی و ﺁواز کرک در تهران منتشر شد، به مشهد هم رسیده بود. مرحوم دکتر شریعتی اول بار در محیط محافظهکار دانشکده ادبیات مشهد مثلاً چاووشی را به درستی و خوبی و رسایی تمام از بر برای ما روایت کرد. مکرراً و چند جا و چند بار توضیح و توجیه میکرد چند و چون اسلوب و معنی و لفظ و غیره را). و بعدها مرحوم دکتر، بحث در شعر نو اصیل را در محیط دانشگاهی به اتفاق همان دوست مشترکمان، رواج و رسمیت دادند و حتی بحث در جهات مختلف ، اسالیب نو، خاصه نیمایی را موضوع بعضی رسالات تحصیلی دانشجویان و موضوع سخنرانیها کرده بودند که خبرش و گاه نسخههایی از بعضی از ﺁن رسالات و سخنرانیها و بحث و نقدها را برای من به تهران هم میفرستاد.
این را هم بگویم که یکی از استادان مرحوم دکتر شریعتی، یعنی مرحوم استاد سید احمد خراسانی، استاد منطق و عربی و دستور زبان دکتر که اعجوبهای رند بود و بر روحیهی ﺁزاداندیشی و منطق روحی و معنوی دکتر تاثیر بسیار گذاشته بود و بین استاد و شاگرد، نهایت وفاق و همدلی و دوستداری برقرار بود، و مرحوم استاد خراسانی که در تهران، من و ﺁن دوست مشترک، مکرر در مکرر، چه در خانهی ﺁن دوست و چه در خانهی من میدیدیم، یکی از موضوعات سخن ما ذکر خیر مرحوم دکتر شریعتی و احوال و روحیات خاص و عام او بود و باری از اینها و بعضی دیدارهای گذشته.
مرحوم دکتر شریعتی در بعضی از کتابهایش، منجمله نامهها و کویر و غیره، چند جا به شعری یا کلامی از من اشاره یا استنادگونه کرده است، یا نامی برده که من خود ندیده بودم، ولی وقتی در دانشگاه تربیت معلم درسی داشتم در خصوص شعر و نثر بعد از مشروطیت، یک دختر خانم از معتقدان مرحوم دکتر شریعتی گفت: چرا از نثر و کارهای دکتر شریعتی درس نمیدهید و بحثی نمیکنید؟ که گفتم هنوز نوبت به ایشان نرسیده، ما تازه به ﺁلاحمد و خانم سیمین دانشور و همنسلان ایشان رسیدهایم. بعد عدهای از دانشجویان با ﺁن خانم همصدا شده، خواهان ﺁن بودند که من دربارهی کتابهای مرحوم دکتر شریعتی، درس و بحثی داشته باشم که من جواب دادم : این کار گذشته از نوبت، یک اشکال عمدهی دیگر هم دارد و ﺁن این است که ﺁدم دربارهی موضوع و مطلبی میتواند درس بدهد که خود قبلاً ﺁن را خوانده و ﺁموخته باشد و من از ﺁثار دکتر شریعتی جز یک کتاب که در نقد ادبی، از عربی و فرانسه ترجمه کرده است، دیگر چیزی نخواندهام! (ﺁن وقتها) که البته دانشجویان تعجب کردند، چون دکتر در ﺁن زمان بسیار مشهور بود و مخصوصاً میان جوانان دانشجو و غیردانشجو، از بازاری و معلم و دبیر گرفته تا دانشﺁموز و غیره و غیره، شهرت و محبوبیت کمنظیر و معتقدان پروپاقرص بسیار داشت. تعجب ایشان بجا بود، ولی من هم حق داشتم، خب نخوانده بودم که درساش بدهم.
باری بعد ازﺁن روز، ﺁن دخترخانم دانشجو کتاب مشهور״ کویر״ او را خرید و به من ارمغان داد و گفت در این کتاب و چند کتاب دیگر، مرحوم دکتر از شما هم یاد کرده و نام برده است. که من کویر را تصفح و تورقی کردم در همان سر کلاس و بعد در خانه خواندماش و ﺁن را انشاییاتی با شور و احساس و نزدیک به بعضی شطحهای عرفانی قدیم و نوشتهای احساساتی، انشایی، رجایی، امری، خطابی و گاه مناجاتگونه و شعرهای منثور و حدیث نفسهایی موثر و گیرا و در واقع شطحمانندهایی، منتها با کلامی امروزین یافتم.
روزي فردي به اداره برنامههاي تئاتر در خيابان پارس مراجعه كرد و گفت: من از طرف دكتر شريعتي آمدم و ايشان شما را دعوت كردهاند تا از تئاتر ابوذر ديدن كنيد. بعد ما هم رفيتم. ساعت شش عصر بود و تا رسيدم به در حسينيه ديدم كه اصلاً راه و روزنهاي نيست كه به داخل بروم. تا وسط خيابان جمعيت ايستاده بودند. من وامانده شدم و با خود ميگفتم چه كار كنم و حتي آقاي جعفر والي را هم كه دعوت شده بود، نديدم، و پيدا نكردم. منتظر بودم ببينم چه ميشود كه مردي مرا ديد و گفت: بيا تو بيا.
مرا برد توي مجلس و در جايي نشاند، كه من او را نميشناختم. بعدها فهميدم كه كارگردان سريال سربداران است. آقاي محمدعلي نجفي. از شاگردان آقاي شريعتي. او بعدها به من گفت: آن كسي كه تو را برد در آنجا نشاند من بودم. خلاصه من در جايي نشستم. آقاي ايرج سريري (ایرج صفیری) از بچههاي بوشهر، نقش ابوذر را بازي ميكرد. آقاي عطاءالله زاهد و ديگران در حسينيه ارشاد، همكاري هنري داشتند. نمايش ابوذر به خوبي اجرا شد. سپس آخرسر كه رفتم خدمت آقاي شريعتي و تشكر كردم، به او گفتم: آقاي دكتر اين سخنراني شما براي من جالبتر از اين تئاتر بود. گفتم: تئاتر خيلي خوب بود، اما حرفهايي كه شما زديد براي من شيرينتر و جذابتر بود.
گفت : عجب!
جالب اين است كه سال ۱۳۶۸، يك برنامه هفته فيلم در پاكستان برگزار شد. آقاي بهشتي رئيس بنياد فارابي با ما بود، يك روز آقاي سفير كه برادر آقاي ميرحسين موسوي به نام ميرمحمود موسوي ما را مهمان كرد، بعد كه با ما احوالپرسي كرد، سفير به من گفت: شما مرا نميشناسيد؟ من گفتم كه تا حالا شما را زيارت نكردم. ولي شما را به اسم ميشناسم.
گفت : من از بازيگران تئاتر ابوذر بودم كه شما ديديد.
در ضمیمة روزنامه اطلاعات، روز پنجشنبه ۲۸ خرداد امسال، نوشتهای با عنوان شریعتی و تئاتر و سینما موجب شد که مطالبی، البته با تأخیر، به اطلاع خوانندگان برسانم.
مدتی این مثنوی تأخیر شد / مهلتی باید که تا خون شیر شد
در آن مقاله آقای هومن ظریف، پس از مقدمهای، خاطرات آقای علی نصیریان را بازگو کرد و ایشان تعریف میکنند که “در ساعت ۵ ـ ۴.۵ بعدازظهر رسیدیم به حسینیه ارشاد و پس از ذکر مطالبی میگوید:
با توجه به اینکه بازیگر نقش ابوذر آقای ایرج صفیری همکلاس اینجانب و دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی آن روزگار دانشکده ادبیات مشهد بودند، و به اشتباه ایرج سریری گفته و یا نوشته شده، بهانهای شد برای بیان خاطراتی از آن دوران، یعنی حدود چهل سال پیش. ایرج صفیری هنرمند ارزنده تأتر، یکی از معروفترین بازیگران تأتر ایران بود، و علاوه بر نمایش ابوذر، بسیاری از نمایشنامههای وزین تأتر ایرانی و خارجی را روی صحنه آورده است. ایشان اکنون در بوشهر زندگی میکند. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
اجرای نمایشنامه ابوذر، واقعاً کاری بود کارستان، که در اسفند سال ۱۳۴۹ در تالار رازی دانشکده پزشکی دانشگاه مشهد به روی صحنه برده شد. کارگردان نمایش داریوش ارجمند دانشجوی رشته تاریخ، و نویسنده آن رضا دانشور دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی آن روزگار بودند، که با همکاری گروهی از دانشجویان همین دانشکده به اجرا در آمد، و بیهیچ گفتگویی یکی از پرشورترین نمایشنامههای آن دوران بوده و اجرای چنین نمایشنامههایی در آن زمان در خارج از محیط دانشگاه امکانپذیر نبود و در دانشکدهها هم با مشکلات فراوان توأم بود، و با امکانات اندک، موفقیت بزرگی محسوب میشد .البته راهنماییها و توجه و دقت دکتر علی شریعتی بسیار ارزنده بود و به پایمردی ایشان نمایشنامه در حسینه ارشاد تهران نیز به اجرا درآمد.
در بروشور چاپ شده، بر روی شمشیری، جملهای از ابوذر دیده میشد: “در شگفتم از کسی که در خانهاش نانی نمییابد و با شمشیر آختهاش بر مردم نمیشورد” و در متن بروشور مختصری از زندگینامه ابوذر به شرح زیر نوشته شده بود:
نمایشنامههای متعددی بهوسیله آقای ایرج صفیری بهروی صحنه رفته، مانند “پرومته در زنجیر” اثر اشیل ترجمه شاهرخ مسکوب که در بهمن سال ۱۳۵۰ در آمفی تأتر دانشکده علوم به اجرا درآمد و از یادآوری یکایک آنها میگذرم. ولی اجرای نمایشنامة قلندر خونه از رنگ دیگری است، قصهای از فولکلور ملی بندری با لهجه بوشهری به قلم خود ایرج صفیری. بعد از اجرا از طرف چند کارگردان بینالمللی به فستیوالهای متعددی دعوت شد. برای اجرای شب اوّل این نمایشنامه در تأتر شهر تهران اینجانب به اتفاق زندهیاد محمود خاتمی دانشجوی رشته زبان فرانسه و ایرج صفیری از مشهد حرکت کردیم و از طریق شمال به تهران رسیدیم.
هنرمندان بوشهری قبلاً به تهران رسیده بودند که به اتفاق آنان به هتل شیراز در خیابان سعدی راهنمایی شدیم. اجرای این نمایشنامه که شروعِ آن از داخل سالن تماشاگران آغاز میشد، فوقالعاده مهّیج و شگفتانگیز بود. در یکی از شبها دکتر علی شریعتی در میان تماشاگران دیده میشد.
پس از اجرای قلندرخونه، ضیافتی به افتخار هنرمندان بوشهری از طرف مدیریت تأتر شهر در رستوران تاج محل ترتیب داده شد، به همت آقای صابر عناصری. یادم میآید در آن ضیافت یگانه آذری زبان در میان دعوتشدهها من بودم، و آقای عناصری که خود آذری زبان است در کنار من نشست و گپ دوستانهای داشتیم.
و امّا دکتر علی شریعتی عشق و علاقه سرشاری به هنر و ادبیات داشتند و یگانه استادی بود که همواره در هر کجا که فرصتی پیش میآمد موقع را مغتنم میشمرد و همراه دانشجویان به گفتوگو در مسایل مختلف اجتماعی از جمله ادبیات و هنر میپرداخت.
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
استاد اغلب در کافه تریای دانشکده ادبیات که با تشکیل شرکت تعاونی دانشجویان با امکانات محدود به زیباترین وضعی آراسته شده بود، حضور مییافت، و در کنار دانشجویان به گفتوگو مینشست. از جمله تزئینات کافهتریا، تابلوها و نوشتههای جالبی زینتبخش دیوارها شده بود. از جمله نوشتهای از زندهیاد نادر ابراهیمی دیده میشد به این مضمون:
در گوشه دیگر، عکس بزرگی از نیما یوشیج در قاب زیبایی نصب شده بود، که جملهای از اشعار نیما در زیر عکس دیده میشد:
در گوشة دیگر، نوشته شده بود :
خلاصه نوشتههایی که شنیدنش در هر زمانهای موی بر اندام راست میکند.
شریعتی هیچوقت در کلاس حضور و غیاب نمیکرد، ولی اغلب دانشجویان حاضر دو برابر دانشجویان کلاس بودند و از بیانات استاد بهره میبردند. بیان این نکته نیز لازم است که یکی از دانشجویانی که در روز شانزدهم آذر سال ۱۳۳۲ در دانشگاه تهران در یورش کماندوها به کلاسها در دانشگاه تهران شهید شد، آقای شریعترضوی برادر خانم پوران شریعترضوی همسر دکتر علی شریعتی بود، و دو دیگر آقایان مصطفی بزرگنیا و مهدی قندچی. استاد این سه دانشجو را “سه آذر اهورایی” مینامید.
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست
در دانشکده ادبیات، کلاس ما از نظر همدلی و مهر و محبت سر آمد بود. یک روز قرار شد همگی برای دیدن آرامگاه خیام و عطار و کمالالملک به نیشابور برویم و اتومبیل کم داشتیم، ناچار بعضی از استادان به یاری ما شتافتند و روز ۲۸ آذر ۱۳۴۸ عازم نیشابور شدیم، و در خانه یکی از همکلاسان به نام محمود امیر بهزادی که نیشابوری بود، مورد پذیرایی قرار گرفتیم، و روز پر خاطرهای بود. و از دیدنیهای نیشابور لذت بردیم، مخصوصاً آرامگاه خیام و حال و هوای باغ آرامگاه. بهقول زندهیاد عماد خراسانی:
گلهای این چمن همه دارند بوی یار
ریاست دانشکده در مورد کلاس ما اظهارنظر جالبی کرده بود. ایشان فرمودند: اگر قرار بود هیأتی تعیین کنند که تعداد چهل ـ پنجاه نفر مثل شماها را از بین هزاران داوطلب کنکور دستچین و انتخاب کنند، کار آسانی نبود و عجیب است که گردونه کنکور خود این وظیفه را انجام داده و شماها را کنار هم قرار داده است.
اکنون سیمای دوستداشتنی یکایک آنان مقابل من است. برای همه آنان درود میفرستم
از من آنان را هزاران یاد باد
در یکی از انتخابات دانشکده، من و شادروان محمود خاتمی یک نیمسال از امتحانات انجام گرفته محروم شدیم. علی شریعتی تلاش کرد که نگذارد این محرومیت عملی شود، و مقامات دانشکده که شاید دل خوشی از استاد نداشتند، در محرومیت ما سماجت کردند. این موضوع تا آخرین روزهایی که استاد در مشهد بودند، خاطر او را آزرده میکرد. و رسیدیم به روزی که استاد برای مهاجرت مشهد را ترک میکرد. ساعت هفت صبح یکی از روزها استاد با توربوترن عازم تهران بودند. در ایستگاه راهآهن من بودم و محمود خاتمی و یک دانشجوی دیگر، و تنها یکی از بستگان دکتر علی شریعتی حضور داشت. شاید چون قصد مهاجرت داشتند نمیخواستند با حضور عده زیاد جلبنظر کنند.
وقتی برای آخرین بار خداحافظی و روبوسی میکردم، استاد جملهای گفتند که همواره در گوشم طنینانداز است: “من تا آخر عمر شرمندة شما دو نفر هستم”. و من گفتم: استاد جملهای را که باید ما میگفتیم شما پیشدستی فرموده و ما را شرمنده کردید. خلاصه من به اتفاق محمود استاد را تا داخل سالن قطار بدرقه کردیم، و چون قطار در آستانه حرکت بود، از استاد جدا شدیم. بلی وداع با استاد “یکی داستانی است پر آب چشم”
کس از برون شیشه نبوید گلاب را
پس از مهاجرت، مدت زیادی نگذشته بود که خبر درگذشت استاد در دیار غربت مشهد را تکان داد. پدر استاد، محمدتقی شریعتی مزینانی، برگزاری مجلس ترحیم استاد را بهشرح زیر اعلام داشت:
آن روز، مشهد مثل یک کوه آتشفشان، قفل از زبان برداشت. با وجود سختگیریها و کنترل شدید، روسای دانشکدهها و دانشجویان و استادان و اقشار مختلف مردم در مسجد ملاهاشم در بالا خیابان حضور به هم رسانیدند. و تنها سخنران، پدر علی شریعتی بودند. در ضمن صحبت ایشان، عواملی برق مسجد و بلندگو را قطع کردند، ولی مجلس با شور و شکوه برگزار شد، و مردم به بیانات محمدتقی شریعتی گوش دادند و اشک ریختند.