شریعتی، دیدار در زندان
۱. سال ۱۳۵۲ به گمانم اواخر مهر، بسته سیگاری که پس از باز شدن در سلول به دستم میدهند، سیگار “زر” است.
من میگویم : این سیگار من نیست.
نگهبان میپرسد : مگه دکتر تو نیستی؟
من بیاختیار متوجه نوشتهی روی سیگار میشوم. نوشته است: دکتر شریعتی
میگویم : من سیگار “زرین” میکشم. این “زر” است.
سیگار را از دستم میگیرد. در سلول را میبندد و میرود.
پس دکتر شریعتی را هم گرفتهاند. پیشتر، یکی دوبار از سلولهای مختلف حرف و سخن یک دکتر پیش آمده است. من گوش خواباندهام، چرا که فکر کردهام دربارهی من حرف میزنند. ولی انگار از دکتر دیگری حرف میزنند. گاهی از سلول بغلی شعر خواندهاند. اسم خواننده را یاد گرفتهام، خوانندهی شعر را و بعدها، شاید او، شاید زندانی دیگری، مرا به پای “مُرس” دیواری خواسته است.
اول کلمه “پابلو” را مرس زده، بعد از تقریباً نیمساعت که مطمئن شد. نگهبان آن طرفها نیست، کلمه “نرودا” را مُرس زده و بعد سکوت کرده. من منتظرم. بعد مرس میزنم. ادامه! مرس بعدی میگوید: “مُرد!” مبهوت دور و بر را نگاه میکنم.
چرا؟ و بلافاصله مرس میزنم: “چرا؟”. جملهی بعدی با تمام صلابتاش میآید: شیلی کودتا شده، نرودا مُرده. مدتی طول میکشد تا کلمات همه بیایند و از آن مهمتر مدتی طول میکشد تا من بتوانم مرگ نرودا را در زندان کمیته هضم کنم. مینشینم، شروع میکنم به کندن پوستهای خشکشدهی کف پاهایم، و بعد در باز میشود.
نگهبان میگوید: بگیر! سیگارتو بگیر، مال تو را داده بودن به یه دکتر دیگه.
روی سیگار زرین نوشتهاند: دکتر براهنی. قاعدتاً اگر سیگار مرا هم به دکتر شریعتی داده باشند، او میداند که من هم در کمیته مشترک هستم. من و شریعتی قبلاً همدیگر را ندیدهایم. یک بار که او توسط یکی از مریداناش، که شاگرد کلاسهای شبانهی ادبیات خلاقهی من بوده، پیامی فرستاده، من به حسینیه ارشاد رفتهام، ولی مردی که تقریباً همسن و سال خودم بود، به من گفته که دکتر شریعتی نیست، رفته سفر. ترجمهی تاریخ مختصر نقد ادبی او تازه در آمده. فرصت صحبت پیش نیامده. ما فقط در زندان با هم صحبت کردهایم.
۲. اسامی را در اینجا نمیبرم. بازجوی من که مرد چاقی است، با سوالهای کوتاهکوتاه حرفهای، مرا نزده است. ندیدهام کسی را بزند. از من مسنتر است و حرکاتاش بسیار کند. شاید از عهده شکنجه کردن بر نمیآید. او را درست یک ساعت پس از دهها ضربه کابل و پا زدنهای ممتد، پس از انتقال از طبقه بالا به این طبقه دیدهام. اگر من طرف راست او نشستهام و سوالهایش را جواب میدهم، طرف چپ او پشت میز، مرد نسبتاً جوان خوشقیافهای نشسته که بعداً معلوم میشود شعرخوان سلول مجاور سلول مرا شوک برقی داده است.
یک روز، شاید اواخر ماه دوم اقامت در “کمیته مشترک”، بعدازظهر، در سلول دراز کشیدهام که نگهبان در را باز میکند و میگوید: بلندشو بیا کارت دارند.
از سلول میآیم بیرون. نگهبان چشمبند میزند. دستم را میگیرد و راه میافتیم. از روی مسافت میخواهم بفهمم کجا میبَرَدَم. از زیر چشمبند، حوض وسط حیاط کمیته را میبینم که کنار آن به دستور حسینزادهی شکنجهگر ریشبلندم را با دست کندهاند. از پلهها بالا میرویم انگار میرویم بازجویی. از روی اندازهها و تعداد قدمهایم میفهمم که تقریباً در همان اتاق بازجویی هستم.
صدایی غیر از صدای بازجوی خودم، میگوید: “چشمبندش را بردار”. میبینم همان مرد جوان خوشتیپ است، که پشت میزش نشسته، نگاهم میکند. میگوید: “بیا بنشین روی صندلی.” میروم مینشینم. نگهبان را میفرستد دنبال کارش و از من سوالهای عجیبی میکند:
“دکتر، دربارهی بودا چی میدونی؟ ضمن اینکه تعجب میکنم، از اطلاعات مختصری که در ذهنم هست با او حرف میزنم و احساس میکنم حرفهایم سروته ندارند و بعد یاد دو کتاب دربارهی بودا میافتم، یکی رمان “سیذارتا” اثر هرمان هسه به ترجمه پرویز داریوش. دومی به گمانم کتابی از “بلاسکو ایبانز” و میگویم: “فکر میکنم هر دو کتاب را ما در خونه داریم و میتونین تلفن کنین و یک نفر را بفرستین از خانمام بگیره.”
البته اینها عین حرفها نیست، ولی احتمالا همین حرفها بین ما رد و بدل میشد. میگوید: “احتیاجی به کتاب نیست. خانم من تو “مدرسه عالی ترجمه” درس میخونه و قرار نیست رسالهای درباره بودا بنویسه.”
من میگویم : “هر کاری از دستم بر بیاید با کمال میل انجام میدهم”.
میگوید : “متن فارسی را دکتر شریعتی نوشته. میخواستم از تو خواهش کنم متن را به انگلیسی ترجمه کنی”.
من میپرسم : “مگر دکتر شریعتی زندان است؟”
میگوید : “آری! یاد گویندا، نام دیگر “کریشنا” میافتم، “حامی گاوان.” شاید هم اشتباه بکنم.
میگویم : “با کمال میل ترجمه میکنم”.
بعد ناگهان میگوید : “آمریکا که بودم شعر میگفتم”.
و من بیاختیار میپرسم: “پس اینجا چه کار میکنید!” و فکر کردم بپرسم درست است که شما شوک برقی میدهید؟ ولی نمیپرسم.
میگوید: “بالاخره هر کسی سرنوشتی داره!”.
۳. آن روز متن شریعتی درباره بودا را به من نمیدهد، و روز بعد هم کسی سراغم نمیآید. تا چند روز انگار بازجویی و سر و صدای شکنجه تعطیل شده. فکر میکنم از خیر ترجمه و شریعتی و رساله زناش گذشته، و بعد یک روز میآیند چشمبند میزنند، برم میدارند، میبرند همان اتاق. دیگر حالا، با چشمبند هم، بدون راهنما میتوانم جایم را پیدا کنم.
وقتی که چشمبند را برمیدارند، بازجوی خودم را میبینم که خیلی عصبانی است و موقعی که میگوید: “بنشین!” بلافاصله یک نامه انگلیسی را جلو من میگذارد، و پیش از آنکه من نامه را بخوانم، انگشتاش را روی نام امضاکننده میگذارد، و میگوید: “این ارمنی کیه؟”
من به سرعت نامه را میخوانم که نامهای است خطاب به امیرعباس هویدا و کسی به نام “یرزی کازینسکی” رئیس انجمن قلم آمریکا به نمایندگی از طرف ۱۶۰۰ شاعر و نویسنده آمریکایی به حمایت از من نوشته و تهدید کرده که اگر من زندان بمانم ممکن است روابط آمریکا با ایران به خطر بیفتد!! منظور از ارمنی، “یرزی کازینسکی” است.”
پس از ترجمهی نامه، بازجو میگوید: “این مرتیکهی ارمنی خیلی خوشخیاله! ما رو تهدید میکنه؟” اینها تقریباً حرفهای اوست.
من میگویم: “یقینا اشتباه میکنه. اصلا من چکارهام؟ من که این آقا را نمیشناسم.”
مامور خوشتیپ وارد میشود. وضع را غیرعادی مییابد. از بازجوی من میپرسد: “مسالهای پیش آمده.” بازجوی من جوابی نمیدهد. زنگ میزند، نگهبان میآید.
بازجو دستور میدهد که مرا به سلولم برگرداند. برمیگردم به سلولم. دارند ناهار میدهند. از زیر چشمبند میبینم که سهم مرا گذاشتهاند بیرون در سلول. من، چشمبندزده، میروم توی سلول. نگهبان کاسه غذا را میدهد دستم. مینشینم و شروع میکنم به خوردن غذا.
تا آن زمان اثری از کازینسکی نخواندهام و بعدهاست که با او دوست میشوم. در آمریکا و سالها بعد، پس از بازگشت به ایران، همسرم ساناز، دو کتاب از او را به فارسی ترجمه میکند و بعد معلوم میشود که او در یک افتضاح ادبی که بالا آورده، یعنی نوشتههای گزارشگران مربوط به یکی از کتابهایش را عیناً در رمانی نقل کرده، میرود توی حمام آپارتماناش، همان آپارتمانی که بارها در آنجا از من پذیرایی کرده، و یک کیسه نایلونی را سرش میکند و محکم آن را از هر طرف برای جلوگیری از ورود هوا مسدود میکند و خود را خفه میکند و بعدها معلوم میشود که کتاب “پرنده رنگشده” را که ساناز به نام “پرواز را به خاطر بسپار” ترجمه کرده بود، از قرار معلوم از نوشتههای نویسندهای لهستانی (خود کازینسکی لهستانیالاصل بود) کش رفته بوده است. ولی الحق نویسنده خوبی بوده. اگر همه سارقان ادبی وجدان کار داشتند، دیگر زمین همیشه شبی بیستاره میماند!
۴. دو روز بعد که بازجویم را میبینم میگویم: “من در سلولام تنها هستم. شنیدم دکتر شریعتی هم در کمیته زندانی است. چرا اجازه نمیفرمایید ما در یک سلول باشیم؟”
بازجو میگوید: “کاری از دست من ساخته نیست و باید مقامات بالاتر در این باره تصمیم بگیرند” و بعد میگوید: “من در این باره با آقای دکتر حسینزاده صحبت میکنم.” حسینزاده جلاد اعظم ساواک است.
ظهر همان روز بازجوی خوشتیپ از راه میرسد. بازجوی من بلند میشود و میرود. من میمانم و او. از توی کشو ده، دوازده صفحه کاغذ میکشد بیرون و میگذارد روی میز. میگوید که به یکی از نگهبانها دستور داده از بیرون برای من غذا بخرد، بیاورد. خودش ماموریت دارد و از من میخواهد که متن را به انگلیسی ترجمه کنم. هنوز خود دکتر شریعتی را ندیدهام. حالا خطش را میبینم. متن دربارهی بوداست.
بازجوی خوشتیپ میرود و من میمانم با بودای شریعتی. تنها در اتاق بازجویی طبقه دوم. و آن شعرخوان سلول همسایهام گفته که خطرناکترین اتاق شکنجه راهش از همین اتاقی است که گویا چریکها و مجاهدین گرفتارشده را در آنجا شکنجه میدهند. شروع میکنم به ترجمه. دو زندانی دست به دست هم میدهند، و یکی از آنها در کنار بزرگترین اتاقِ شکنجهی سلطنت نشسته و سرنوشت بودا و اهمیت او را برای مردم جهان، به عنوان رسالهی لیسانس زن شکنجهگری خوشتیپ، ترجمه میکند.
اولین و آخرین پرس چلوکباب را در “زندان کمیته” در آن روز میخورم، و وقتی نگهبان میآید ظرفها را بردارد و ببرد، من وسط کار ترجمهام. ناگهان به سرم میزند که بلند شوم و پردهی کلفت را کنار بزنم و بروم توی آن اتاق شکنجه، که این همه آدم را در آن مثله و فلج کرده، و یا کشتهاند.
تصویری که پس از رفتن نگهبان از آنجا میگیرم فقط بصری است. جایی است شوم، با انواع مختلف وسایل و ابزارهایی که نه نامشان را میدانم و نه سطح و مورد استفادهشان را. ولی باید یاد میگرفتم که توصیف کنم و من دقیقاً همین کار را تقریبا چهار سال بعد در آمریکا کردم و آن را در مجلهای، که میلیونها نسخه از آن در هفته فروش میرفت، به چاپ رساندم، که پس از چاپ، سردبیر وقت کیهان، “امیر طاهری”، توصیف مرا از محل، به نمایشگاه “مادام توسو” در لندن تشبیه میکند. ولی توصیف من از آن محل، مهمترین جایزهی روزنامهنگاری حقوق بشر در آمریکا را نصیبام میکند. بعدها “عَلَم” در خاطراتاش، وقتی که صحبت از نوشتهی من با شاه میکند و به اشتباه میگوید که من مطلب را در “پلیبوی” نوشتهام، تاسف میخورد از اینکه مرا اعدام نکردهاند و میگوید باید دست فرانکو را بوسید. در آن روز بهخصوص صحبت با شاه درباره مقاله من، چهار نفر را به جوخهی اعدام سپرده است.
روز بعد،من پیشنهاد میکنم که بازجوی خوشتیپ تلفن خانماش را بگیرد تا من همهچیز متن ترجمهشده را برای او توضیح بدهم. او از این کار امتناع میکند و به من میگوید: “تو همه چیز را به من توضیح بده، من به زنم توضیح میدهم.” ولی در عمل قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست.
دکتر شریعتی ضمن توضیح کار بودا، گاهی مکاتب مادی مخالف با بودا را هم آورده و من موقعی که ترجمه میکنم این قبیل توضیحات را به دقت تشریح میکنم، بازجوی خوشتیپ سوءظناش تحریک شده و هیچ کاری هم از دست من متن زیر دست من، خواه فارسی و خواه انگلیسی، برنمیآید و ناگهان میگوید: “این توضیحاتی که درباره مارکسیسم داده، ممکن است زنام را به خطر بیندازد.”
من میگویم: “توضیح داده، برای روشن کردن اختلاف بودا با مارکسیسم و مکاتب دیگر. اگر توضیح نمیداد، روشن نمیشد که فرق بودا و مکتباش با بقیهی مکتبها در چیست.” و موقعی که توضیح ترجمه رو به اتمام است، بازجو ناگهان دست میکند توی جیباش و مقداری نوشته درمیآورد و به من میگوید: “آمریکا که بودم، شعر میگفتم. ببین این شعرها به درد میخورد.”
من اصلاً از این گفتهی او تعجب نمیکنم. چون چند شب پیش حدود ساعت یک بعد از نصفه شب، نگهبان بند درِ سلول مرا باز کرده، به من گفته بیایم بیرون و مرا برده ته بند و بعد کنار دستشویی، بیرون مستراحها، نگه داشته و از من خواسته برایش شعر بخوانم و من در میان بوی کثافت، هرچه شعر در ذهنم داشتم، از خودم و از دیگران برای او خواندهام، ضمن اینکه گاهی چشم توی چشمش میدوختم تا تاثیر بعضی شعرها را دقیقتر در ذهن او میخکوب کرده باشم، و این یکی از شبهای بهیادماندنی آن “کمیتهی مشترک” لعنتی بود که در آن از یکسو، عضدی شکنجهگر، انگشتم را میشکست و تهدید میکرد که دستور میدهد به دختر ۱۳ سالهام تجاوز کنند و از سوی دیگر، مامور شوک برقیاش، از توی جیباش شعرهایش را در میآورد و به من نشان میدهد، و از طرف دیگر نگهبانی که حتماً وظایف خطیری مثل بستن پای زندانی برای کابل زدن یا چشمبندزدن به چشم او را برعهده دارد، در دو قدمی چالههای مستراح آکنده از کثافت، میخواهد یک شعر عاشقانه را من چند بار برای او تکرار کنم و چشماناش چنان معصوم به نظر میآید که آدم فکر میکند مخاطبی از او بهتر برای شعر پیدا نمیشود.
۵. چند روزی پس از تحویل آن ترجمه است که روزی حدود ۱۰ صبح، در سلول باز میشود و نگهبان چشمبند بهدست پیدایش میشود و میگوید: “بلند شو بیا.” بلند میشوم، کفشهایم را میپوشم، چشمبند را میزند به چشمم، بازویم را میگیرد، راه میافتیم.و آنقدر از سلول تا آن اتاق و برعکس را رفته و آمدهام که میتوانم چشمبسته، بیکمک او، خودم را به آنجا و از آنجا به سلولم برسانم. چشمبند را که برمیدارد، بازجوی خودم را با بازجوی خوشتیپ میبینم که روی صندلی، پشت میزهایشان نشستهاند و به من تعارف میکنند که کنار دیوار مقابل، روی یکی از صندلیها بنشینم. تازه نشستهام که میبینم نگهبانی دست یک زندانی را گرفته، او را به دفتر بازجویی هدایت میکند. کت این زندانی را انداختهاند روی سرش، صورتش دیده نمیشود و بعد بازجو میگوید: “آقای دکتر کتتان را بیندازین پایین.” او کتش را از بالای سرش میکشد پایین، آن را تنش میکند و میایستد.
من تماشایش میکنم. قیافه را نمیشناسم. بازجوی من میگوید: “دکترین مشغول شوند.” و ما را به هم معرفی میکند: “آقای دکتر شریعتی، آقای دکتر براهنی.” شریعتی بر میگردد نگاهی به من میکند. من بلند میشوم. با هم روبوسی میکنیم و کنار هم مینشینیم. به محض اینکه نشستیم میگوید که مدتی پیش نامهای خطاب به من به آدرس “مجله فردوسی” فرستاده است.
من میگویم به دستم نرسیده. و بعد من میگویم که از روی سیگار فهمیدهایم که او اینجاست. میگوید: “من هم همینطور” و بعد میگویم من از آقایان بارها خواستهام یا مرا بیاورند پیش شما، یا شما را بیاورند سلول من. میگوید او نیز دقیقاً همین را خواسته و بعد ناگهان یک نفر، جوانتر از ما، وارد اتاق میشود.
شریعتی با زانویش میزند به زانوی من. این مرد به هر دوی ما سلام میکند و شریعتی اسم او را میگوید، به تصور اینکه ممکن است قبلاً اسم او را در جایی شنیده باشم و دوباره زانویش را میزند به زانوی من و میگوید: “ایشان همسلول من هستند.” و پس از آن دیگر همه حرفها عادی است.
درباره مسائل ادبی حرف میزنیم و او یکی، دو بار اسم “ماسینیون” را میبرد، و تا آنجا که به یاد دارم یکی، دو بار هم اسم “آلاحمد” را و آن آقا هم، که در شرایط دیگری هم، من او را بعداً میبینم، ایستاده، و نمینشیند. تا اینکه ما تقاضای همسلولیشدن را دوباره تکرار میکنیم و بازجوی من میگوید: “باید مقامات بالاتر دستور بدهند.”
درباره مسائل معمولی و بیشتر ادبی کمی صحبت میکنیم. بعد اول آن آقا از اتاق ما بیرون میرود، بعد کت دکتر شریعتی را میکشند روی سرش و با نگهبانی راهش میاندازند و بعد نگهبان من میآید، چشمبند را به چشمم میزند و برم میگرداند به سلولام.
۶. چون خاطرات زندان شاه را مفصلتر در کتاب آدمخواران تاجدار (چاپ رندوم هائوس، وینتج، سال ۱۹۷۷) نوشتهام، فقط طرحی از وقایع مربوط به دکتر شریعتی را با حذف فواصل مینویسم:
به گمانم، نرسیده به اواخر ماه سوم در “کمیته مشترک ضدخرابکاری” بود و من در بند سوم در انفرادی بودم که آمدند و به من گفتند، وسایلات را بردار و وقتی وسائلام را برداشتم، چشمبند زدند و مرا بردند به جای دیگر. اول پایین، توی حیاط و بعد بالاتر از پلهها و بعد در یکی از بندها را باز کردند، درست پشت در، داخل بند، درب یکی از سلولها را باز کردند، و به من گفتند برو تو. من رفتم تو، و وقتی چشمبند را برداشتند، علی شریعتی را توی سلول بزرگی دیدم با دو نفر دیگر که یکی همان کسی بود که در روز اول دیدار با شریعتی دیده بودماش و دیگری را تا آن روز ندیده بودماش و پس از زندان نیز هرگز ندیدماش. همانطور که خود دکتر شریعتی را هم پس از آنکه از زندان آمدم بیرون، به دلیل اینکه سال بعدش به آمریکا رفتم، هرگز در خارج از زندان او را ندیدم.
سلول دکتر شریعتی یا سلولی که دکتر شریعتی و آن دو نفر دیگر را در آن نگه میداشتند، بسیار بزرگ بود. طوری که در مقایسه با سلولهایی که من در آنها تنها، یا با یکی دو نفر دیگر سر کرده بودم، میشد سلول عمومی به حساب آید، و شاید ده نفری در آن جا میشدند.
ولی در طول سه، چهار روزی که من در آن سلول بودم جز دکتر شریعتی، آن دو نفر دیگر و من، زندانی دیگری آورده نشد و هرگز اتفاق نیفتاد، جز موقعی که به دستشویی برده میشدیم، چهار نفرمان از هم جدا شده باشیم. فقط شب اول بود که شریعتی بهظاهر برای مراعات ادب، آن دو نفر را جلوتر از من و خودش روانهی دو دستشویی (مستراح) کرد و من و خودش بیرون ماندیم و به من فهماند که باید مواظب حرفهامان باشیم، چرا که همان کسی که در آن روز اول ملاقاتمان بلافاصله پیش ما آورده شد، مامور مراقب او است.
طبیعی است که ما دو نفر مهمترین کاری که در آن سلول میتوانستیم بکنیم، مرور سرگذشتهای فکری، ادبی و اجتماعیمان بود و شاید سیاست و حاکمیت در مراحل بعدی قرار داشتند. او به کسانی علاقه داشت که من هم علاقه داشتم. بعضی از اینها غربی بودند.
او از مطالعه و حضور “لویی ماسینیون” به تفکر شهادت راه یافته بود و بیشک اندیشهی “ماسینیون” دربارهی “حلاج” بر او تاثیر گذاشته بود. من “روزگار دوزخی آقای ایاز” را نوشته بودم که در آن شخصیت اصلی، مردی به نام منصور بود که بالای دار بود و کل رمان مربوط به همین دار زدن او بود. او “فانون” و “امه سزر” را خوانده بود، حتی اولی را ترجمه هم کرده بود.
من اولی را هم خوانده بودم و هم ترجمه کرده بودم. او در مبارزه عرب و اسرائیل، طرفدار کامل فلسطین بود. من کتاب عرب و اسرائیل “ماکسیم رودنسون” را ترجمه کرده بودم که در روشن کردن ذهن ایرانیان نسبت به ریشههای اصلی اختلاف عرب و اسرائیل نقش اساسی بازی کرده بود.
من قاچاقی بیروت رفته بودم. خبر نداشتم او آن قبیل جاها را رفته یا نه، بهعلاوه او بزرگشدهی تفکر ضدیت با شرقشناسی قراردادی غربیان بود و من “تاریخ مذکر” را نوشته بودم که او نخوانده بود و وقتی که شخص موردنظر او در سلول اشاره کرد که ممکن است مرا به دلیل نوشتن “تاریخ مذکر” گرفته باشند، او نسبت به آن کتاب اظهار بیاطلاعی کرد.
او پاهای مرا که دید و حدیث کابلها را که شنید، سرش را به طرف دیوار برگرداند و موقعی که برگشت، حالی منقلب داشت. ما هر دو از یک تن متاثر شده بودیم: “جلال آلاحمد”. و حسینزاده، رئیس شکنجهگرهای ساواک روز اول که دستور کندن ریش مرا میداد، فریاد میزد که: “… تو قبر جلال آلاحمد، تو هم که بمیری… تو قبر تو.”
مسالهی اصلی این بود که روشنفکر بومی، روشنفکر از نوعی دیگر است. قرائت احوال دیگران، هرگز به خاطر یک قرائت به خاطر قرائت نیست. یعنی قرائت هرگز به سادگی آکادمیک نیست، قرائت نوعی روایت دگرگونشدن و به رویت رساندن آن دگرگونشدن است.
یک نفر میتواند تحتتاثیر دو هزار کتاب، یک کتاب خوب و درجه یک بنویسد. به نظر من مغتنم است. یک نفر میتواند پشت سر هم فلسفه ببافد. قابلدرک است و بلامانع. ولی قرائت بومی، قرائتی است از نوعی دیگر و در مرکز آن تاثیرپذیری نوعی به قصد و در جهت روایت تاثیرگذاری است. “غربزدگی” و “خدمت و خیانت روشنفکران” هر دو اشکال دارند، اما یک تفکر هم دارند و هر دو روایت آن تفکراند.
شما میتوانید آن اشکالها را بگیرید، ولی تفکر بومی قابلسنجش با حرکت بومی است و حرکت بومی طبیعی است که باب ذوق جهانوطنیها نباشد. من خود اگر قدرت انتخاب دیدگاهی شخصی از مجموعه خواندهها و دیدهها و زندگیام نداشته باشم، فقط انبانی از معلوماتام که فقط بهدرد تبدیل شدن به زائده قرائتهایم از جهان خود و جهان دیگران میخورم.
اینجاست که تفکر بومی قدرت تبدیل شدن به تفکر جهانی را پیدا میکند، و یا به تفکر بهاصطلاح جهانی نهیب میزند که مرا اگر نادیده بگیری، در این حسابهایی که کردهای، من روزی حسابام را از تو جدا میکنم. این واقعیت یک رویارویی است. در تفکر و امروز این روایت، روایت مهم این شرق و غرب با هم و در برابر هم است.
من خوشحال بودم که سلول شریعتی بزرگتر بود. خوشحال بودم که او کتاب داشت، قرآن و حافظ و یکی دو کتاب دیگر، که حالا یادم نیست چه بودند. خوشحال بودم که غذای او از خارج زندان خریداری میشد. خوشحال بودم یک زیلو یا نمد سراسری سلولش را پوشانده بود. خوشحال بودم که برای خوابیدن، او تشک داشت. که آن یکی، دو شب آن را مدام به من تعارف کرد. گفت که چیزی از او خواسته بودند بنویسد، نوشته و کسی به نام سرهنگ “عصار” از او، آن را گرفته و میگفت از نوع همان حرفهایی است که همیشه زده. شریعتی در آن سلول هم زنده بود و هم به طرز غریبی متواضع و بردبار. به گمانم برایش فرقی نمیکرد که در سلولاش مامور نفوذی گذاشته باشند یا یک آدم آزاد. تاثیرگذاری اشخاص منوط به این قبیل مسائل نیست.
آدم متکی به نفس بر همه تاثیر میگذارد و در لحظهی خاص اگر نیرنگ ببیند، میداند که چگونه در لحظهی بعد، آن را دور بزند. تاسف از این بود که او زود مُرد. مثل “جلال آلاحمد” که از او، در سنی بالاتر، بود و زود مرده بود. مثل “هدایت” که زود مرده بود. مثل صادقی و ساعدی که زود مرده بودند.
او زندان بود که من از زندان بیرون آمدم. در همان هفتهی اول فهمیدم که دوستان ایرانی و آمریکاییام در آمریکا کمیتهای به نام “کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران” تاسیس کردهاند و از طریق آن، دفاع من و دیگران را به عهده گرفتهاند. طی یادداشتی به آنها اطلاع دادم که علی شریعتی در زندان است و از آنها خواستم که به دفاع از او برخیزند.
وقتی که آمریکا رفتم و به همان کمیته پیوستم، او که از زندان آزاد شد، توسط پدر یکی از همکاران من در “کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران”، مهندس یا دکتر “عطایی” نامی، به من اطلاع داد که مهندس سحابی در زندان است و احتیاج به دفاع دارد.
اعلامیهای در دفاع از مهندس سحابی نوشته شد و کمیته، دفاع از او را بر عهده گرفت. آنطور که احسان شریعتی در مصاحبهای با روزنامهی “بامداد” در اوایل انقلاب نوشت، شریعتی میخواست به خارج بیاید و نوع کاری را بکند که کمیته ما در خارج میکرد. به خارج آمد ولی…
یک شب که فالی از حافظ گرفت، غزلی خواند که چند بیتاش این بود:
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی، شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بُت باشدش در آستینی
آیینههاست
و انعکاسِ سلسله دستانِ مردم است
سوسوی دعوتی است از آن سوی شب،
شبی
کان را کرانه نیست، خداوندگار نیست
بر کشتی شکستهی شب ناخداست او
مشت است در زمانهی دستان باز
باز،
دستیست کز سخاوت خود برملاست او
او را اگر گرفتی و گفتی گرفتنیست
در چنگهای شوم تو حتی رهاست او
بیماریی غریب گرفتهست قوم را
بر هر وَبای شومِ زمینی دواست او
وقتی در این قیامت یغماییانِ ما
هر کس “گلیم خویش بدر میبرد ز موج”(۱)
سدیست موج حادثه را و فداست او
گر پور زال نیست، چرا من غمین شوم؟
زیرا که او علیست که شیر خداست او
وقت است این سکوت در آید ز پا به سر
افراشت باز قامت عالم، صداست او
از فرق مردهای زمین در ربودهاند
این روسپی ـ زنان زمان بس کلاهها
فرق است مردهای زمان را، کلاست او
تصویری از بریدن و بُردن دارم
زین عالم جدید
وقتی تمام مردم عالم را
مثل بُراده از تن آهن بریدهاند
او سرفراز باد که آهنرُباست او
وقتی که گاو، طعنه به بلبل زند،
“خموش”!
گل آنکه گفت، هیچ نپرسم چراست او
با هم غریبهایم که ناساز میزنیم
آن نغمهزن کجاست غماش آشناست او
تاریخِ راهزن، همه را، جامهها ربود
کو آن رفیق پاک، که ما را قباست او؟
“وَالله که شهر بی تو مرا حبس میشود”(۲)
ما را هوای اوست، که ما را هواست او
“زین همرهان سُست عناصر دلم گرفت”(۳)
کو دستهای دوست؟ که دست رضاست او
مردم،هر یک درون آینهای خواب میروند
بیدار باد و باز فزون باد، یاد او
چون انعکاس سلسله دستان ماست او
او زندهباد باز که آیینههاست او
۱. تعبیری از سعدی
۲. مصرع از غزلی از مولوی
۳. مصرع از غزلی از مولوی
توضیح : شعر رثای علی شریعتی، در همان سال مرگ او سروده شده، نخست در جاهای مختلف چاپ شده، بعد در ظلالله، شعرهای زندان، در نیویورک، بعد در چاپ جدید همان کتاب توسط امیرکبیر در اوایل انقلاب و بعد در کتاب غمهای بزرگ ما در کنار مراثی مربوط به محمد مصدق، جلال آلاحمد، خسرو گلسرخی و دیگران در سال ۶۳ در تهران چاپ شده است.