در نسبتِ آدمها و حرفها ۱
امروزه مثل همیشه و البته بیشتر از همه وقت برای حرف زدن، باید یکسری معضلات را حل کرد. معضلاتی که حل آنها خیلی آسان نیست:
چه میشود گفت و نیز اینکه چه باید گفت؟ همه مشکل حرف زدن در جامعه ما به دلیل تضادی است که گاه بین این دو موقعیت پیش میآید. همیشه حرفهایی که میشود گفت حرفهایی نیست که باید گفته شود و حرفهایی که باید گفت غالبا حرفهایی نیست که بشود گفت. اما در میان حرفهایی که میشود گفت باز این سوال مطرح است که حرفی که میشود زد چگونه حرفی است؟ حرف مفید است یا حرف خوب؟ حرف معطوف به حقیقت باید زد بیدغدغه آنکه به کاری میآید یا حرف مفید باید زد، کاربردی، مسئله حل کن؟ حرف خوب، حرفی است که فقط از منطق درونی برخوردار است، لازمان است و لامکان و معتبر برای همیشه یا خوبیاش در فایدهاش در میران نفوذش در امر واقع در سطح حادثه است در پیوند خوردن با مسئلهای است؟ حرف خوب حرفی است که گوشها را وادار کند به شنیدن یا حرفی است که به گوشها بیاعتنا میماند؟ این یک معضل.
آن چیزی را که میشود گفت چگونه باید گفت؟ چه حرفی است که تا به حال گفته نشده باشد؟ چگونه میشود در میان این همه حرفی که زده میشود، جوری سخن گفت که تازه به نظر بیاید، افق جدیدی را باز کند و به چشماندازی تازه راه برد؟ امروز تقریبا همگی از نداشتن و نبودن مخاطب ناله دارند. با وجود اینکه امروز بیشتر از همیشه از گفتوگو و ضرورت آن صحبت میشود. هیچکس نیست که از این ناممکن بودن جذب گوش و چشم ودلی رنج نبرد و غصهدار نباشد. پیرترها از اینکه جوانان به تجربههایشان بیاعتنایند، نویسندگان از اینکه کتابهایشان خریدار ندارد، هنرمندان از اینکه حرفهایشان در دل مانده، روشنفکران از اینکه این همه حرفهای خوب و مفید دلی را نمیلرزاند، سیاستمداران از اینکه کسی پای صندوق رای نمیآید، دانشجویان از اینکه جلساتشان خالی میماند، مبارز از اینکه کسی مبارزه او را به یاد نمیآورد، مذهبی از اینکه دعوتش به ارزشها بیلبیک میماند و این همه، یعنی اینکه مخاطب نیست و در این غیبت، گفتوگو در نمیگیرد. اگر گفتوگو آن مرتبهای، لحظهای باشد که آدمها و حرفها همتراز میشوند و رودرو قرار گیرند، این همان لحظهای است که اتفاق نمیافتد. همه حرفها زده میشود اما تبدیل میشود به یک هیاهوی گنگ و مبهم، بیامکان رودرویی و در محضر یکدیگر در محضر آن دیگری نشستن. آدمها از این سمت میروند و حرفها به آن سو. حجمی از حرفها و حدیثهایی که همگی به قصد شنیده شدن زده میشود اما شنیده نمیشوند. وقتی مخاطب از حرف گرفته شد، حرفه میشوند کلی، انتزاعی، فیالنفسه خوب، اما به دردنخور. حرفهایی که نه رنگ و بوی گوینده دارد و نه رنگوبوی شنونده. حرفها یا بوی نوستالژی میدهند یا بوی خوشرقصی. یا درس اخلاقاند یا آکادمیک و مغلق. از آن دست حرفهایی که نمیشود یقهشان را گرفت. گفته شوند یا نه علیالسویه است. در نتیجه آدمی که حرفی برای زدن دارد مجبور است از خودش بپرسد که چرا حرفش بیمخاطب میماند؟ از خودش بپرسد که این بیمخاطب ماندن مربوط به چیست؟ مربوط به حرفها است یا مشکل مخاطبان است؟ نقطه عزیمت هر حرف اجتماعی باید همین جا باشد. تلاش برای پیدا کردن راههای ورودی حرفها به گوشها و به دلها. حرفی که هم از دل برآید و هم بتواند این ورودیهای بسته را بگشاید. مگر نه اینکه عمل روشنفکر، حرف او است؟ حرفی که خود عمل است. حرفی که امکان و استعداد پیوند خوردن با وجدان عمومی دارد و بتواند موجب تحرکات اجتماعی و تغییر در حوزه عمومی شود. در نتیجه وقتی روشنفکر، مشاهده میکند که حرفش خریدار ندارد، مخاطب پیدا نمیکند، تغییر و حرکتی ایجاد نمیکند باید یا به حرفش شک کند یا به روشنفکر بودنش.
این حرفهای خوب و مفید را کی میگوید؟ آنقدر ما همه جور حرفی را از دهان همه جور آدمی میشنویم که طبیعتا تشخیص صحت و سقم آن کار سختی است : گوینده از چه جایگاهی حرف میزند؟ کیست که حرف میزند و به چه عنوانی؟ به عنوان روشنفکر؟ به عنوان روشنفکر مذهبی؟ به عنوان آکادمیسین؟ به عنوان سیاستمدار؟ به عنوان یک چهره مذهبی؟ هر کدام از اینها منطق خاص خودشان را دارند و بنابر ملاحظاتی حرف میزنند. مثلا این هنرمند است که حرف میزند؟ کار هنرمند بیان و ارائه موقعیتهای تراژیک زندگی است، کار هنرمند حدیث نفس است، از منظر نگاه خود به زندگی نگاه کردن است. هنرمند به مصلحت عمومی کار ندارد. نه به مصلحت و نه به عموم. او مصلحت خصوص خود را میبیند، از حقیقت خود حرف میزند، به ندای درون خود گوش میسپارد و از ریشههای خود تغذیه میکند. به عرف بیاعتنا است و قانونگذار حیات خود است. دغدغه او «به درد خور بودن» نیست، به کاری آمدن هدفش نیست. به مقتضیات زمانه بیتوجه است. حقیقت و واقعیت و باید و نباید در او در رفتار و در اثرش بر محور خود میچرخد. این است که شفاف است و دستان رو. جمعیت و پیرو و هوادار لازم ندارد. اگرچه نارسیست است و در نتیجه دوست دارد که دوست داشته شود و به چشمها بیاید و بر دلها بنشیند، اما رای و گروه و دسته نمیخواهد. جذابیت او در همین بیاعتنایی و خودکفایی است. فاکتورهایی همچون موقعیت تاریخی، ضرورت اجتماعی، افکار عمومی، مطالباتش را تعیین نمیبخشد و تنظیم نمیکند. در نتیجه در اظهارنظر و ابراز احساساتش آزاد است و بیرودربایستی. خواست فحش میدهد، خواست ستایش میکند به مردم و یا از او. وسوسه اسوه شدن، الگو شدن ندارد و از ارائه و نمایش ضعفهای خود نمیهراسد و گاه حتی به آنها مباهات میکند. مدام از اول شخص مفرد حرف میزند. ممکن است- شده است- پا به میدان اجتماعی و یا سیاسی نیز بگذارد اما این ورود باز از همان موضع اول شخص مفرد خواهد بود. هنرمند برای درمیان گذاشتن خود با دیگران، خود را در میانه مینشاند و بدین گونه دیگری را در تجربه خود سهیم میسازد و از این رهگذر میکوشد با وجدان انسانی، عمومی و بشری پیوند خورد. او پشت مفاهیم و ارزشهای کلی پنهان نمیشود. ارزشهای خود را تبدیل به ارزشهای کلی میکند و رنگ و بوی خود را به آنها میزند. هنرمند میگوید من، تا دریچهای بگشاید به ما.
هر جامعه سالمی به چنین چهرههایی احتیاج دارد. ملغمهای از سوفیستهای یونانی و ملامتیههای شرقی. از آن دست آدمهایی که شمشیرها را از رو میبندند و تیغ نقد و طنز و تمسخر را بیهیچ ملاحظهای بر سر و صورت اجتماع زمانه خود، نوع زیست و وضعیت فرهنگی آن میکشند. از آن دست آدمهایی که در منتهاالیه راست یا منتهاالیه چپ در نسبت با حد میانه- همان عرف غالب- قرار دارند و از همان جایگاه به پرتاب تیر و ترکش نقد میپردازند. در کلامشان میشود بیزاری و انزجار را حس کرد. خشمشان، دامن همه را میگیرد و هیچکس از حملات آنها مصون نیست. اینها معمولا به همه چیز و هم کس کار دارند. از بقال سر کوچه تا بزرگان قوم. از اسطورههای ملی تا افسانههای مذهبی. از محبوبترین چهرههای یک قوم تا منفورترینشان . همگی موضوعی میشوند یا بهانهای برای نشاندن جامعه در برابر خودش، آینهای برای نظاره زشتی خویش. اینها معمولا آدمهاییاند نه چندان محبوب در زمانه خود. قدرشان بعدا دانسته میشود. بعدها میشود شنید که : راست میگفت گویا. اینها هیچ بده بستانی را با واقعیت و زندهها نمیپذیرند و برای اینکه هیچ امتیازی این دو را از هم جدا نمیکنند. مظلومیت و محرومیت و یا عقبماندگی مردم، توجیهی یا پوششی برای بخشوده شدن نیست، چنانچه قدرت، موقعیت و موفقیت صاحبان نیز نه امتیاز که ترحمانگیز و طبل توخالی است، همه را سروته یک کرباس فرسوده میدانند حتی اگر تار با پودش درافتاده باشد. در ستایش از مردم هیچگاه کلامی از آنها نمیشنوی حتی اگر خود را عمیقا از آنها و برای آنها بدانند. اصلا جذابیت خود- خلاف (پارادوکسیکال) این خلافخوانی آنها در همین گسستگی و پیوستگی است. در این حمله به دیگران سهم خود را از آن کرباس جدا ندانسته و خود را نیز یکی از همان سوژههای بیزاریآور میدانند. با یک تفاوت و آن آگاهی است، آگاه به حقارت وضعیتی که دچار آنند. از آنچه که همگی بدان دچارند، آزادانه و بلند وبیرودربایستی حرف میزنند. وجهه عمده کارشان سلبی است.(به عنوان مثال هدایت)
هنرمند بیشباهت به یک انقلابی بنیادگرا نیست. وفادار به بنیادها و اصولی که بدان باور دارد و نیز بیزار از واقعیت و خواهان تغییر آن. تفاوتش در این است که بنیادهایش قائم بالذات است و کاملا شخصی و اعتراض به وضع موجود را نیز در زندگی، رفتاری متفاوت و خلاف عرف و دست آخر در اثرش نشان میدهد و برای تعمیم و تحمیل آن متوسل به توطئه و تیر و ترکه نمیشود. هنرمند به دنبال همزمانی و همسویی با موقعیت فرهنگی جامعه و مردم نیست. (مانند بنیادگرا) از اینکه در حاشیه قرار گیرد نمیهراسد و از اینکه جلوتر از آنها حرکت کند نیز نه بیشتر. از اینکه کلام و یا خلقش شوکآور باشد و یا تحریکآمیز نمیپرهیزد و شاید به همین دلیل است که همیشه قدرش با تاخیر دانسته میشود.
آیا سیاستمدار است که حرف میزند؟ سیاستمدار درست چهره مقابل هنرمند است. اگر هنرمند از من و با من شروع میکند، سیاستمدار غالبا میگوید ما. حتی وقتی از خودش حرف میزند. همه تلاش سیاستمدار این است که من پوشیده بماند و پوشش آن غالبا منافع خلق، مصلحت عموم، رشد بشریت و خدمتگذاری به مردم، پیشرفت و توسعه است. او به نام ما و برای او ظاهر میشود به صحنه میآید و برای حفاظت از آن نیازمند عموم است، نیازمند دیگری، رای و یا بیعت آنها. او به افکار عمومی احتیاج دارد، چه برای رقصیدن به ساز آنچه به قصد مداخله درآن. او لحن گفتار، موضوع و جنس سخنانش را براساس آمار و تحقیقات میدانی تنظیم میکند و همه حواس پنجگانهاش را باید به کار گیرد تا گرایش عمومی را تشخیص دهد و بر همان اساس عمل کند، حرف زند و… یا حتی برعکس همه حواس پنجگانهاش را باید به کار گیرد تا جهت این افکار را به سمتی که میخواهد شکل دهد. این است که مدام در حال طراحی استراتژی است و پیریزی تاکتیک.
او مانند هنرمند، دوست دارد دیده شود و شنیده اما برای این مقبول افتادن، نقطه عزیمتش خارج از خود است. همین است که این خود همیشه پنهان است و در پس پرده و برای اینکه از پرده بیرون نیفتد، دست به کار هر وسیلهای میشود. همیشه نگران است که اطلاعات زیادی داده نشود و همه چیز را اطلاعات میپندارد. پنهان زندگی میکند، پنهان عشق میورزد، پنهان لذت میبرد، پنهان مینشیند و برمیخیزد و همیشه دل نگران نگاه دیگران است. او باید مواظب چهره بیرونی و نمادین خود باشد و از آنجا که آدم است و مثل همه آدمها همیشه عموم و خصوصش با هم تطابق ندارد، برای اینکه کسی به این عدم تطابق پی نبرد، مدام باید قایم موشک درآورد. برای سیاستمدار کسب و حفظ قدرت هدف است. به هر قصدی : به قصد ایجاد تغییر، تحقق رفرم و یا جاهطلبیهای شخصی. راهی که برگزیده است از مسیر قدرت میگذرد و برای کسب یا حفظ آن باید سخنگوی اکثریت، حزب، دسته یا گروهی شود به کسب آرا بیندیشد، رقیب را تضعیف کند و مدام در حال بده بستان با واقعیت دم دست باشد و به راهحلهای عملی و کاربردی متوسل شود. وعده دهد، امید دهد، بیشتر از موقعیتها بگوید، شکستها را به روی خود و دیگران نیاورد، از خیانتها سخن نگوید و مدام بر اسطوره خدمت تکیه کند. سیاستمدار نسبتش با زمان، مقطعی، روزمره و فرار است. این است که مدام لباس عوض میکند و رنگ و نظر و از این همه سرعت و تغییر واهمه ندارد و همه این تلون را به پای زمان و زمانه میگذارد. او میداند که زمان همه چیز را حل میکند. در خود حل میکند. جذابیت موقعیت او در همین امکان نفوذ و حضور در لحظه است. او نه در حسرت دیروز است و نه دلخوش به فردا. همین امروز میتواند اقدام کند، تغییر ایجاد کند (به نفع مردم یا به ضرر آن بحث دیگری است) و قدرت خود را بسنجد. ببرد و بدوزد. منشا خیر گردد یا شر. خدمت کند یا خیانت. همین باریک بودن مرز میان این منتهاالیه است که موقعیت او را خطیر میکند و حضورش را در صورتی که تعریف شده نباشد و نظارتی بر آن صورت نگیرد خطرناک میسازد.
روشنفکر اما نه آن هنرمند است نه این سیاستمدار. نه هنرمند است که فقط به آوای درونی خود گوش بسپارد و نه سیاستمدار است که به صدای دیگران برقصد. روشنفکر مانند هنرمند، نقطه عزیمتش خودش است با این تفاوت که هنرمند فقط میتواند از زندگی خود حرف زند و آنها را در میان گذارد اما این تجربه غیرقابل تقسیم و تعمیم است. روشنفکر نیز گرچه در بیان تجربهاش وجه فردی و شخصی دارد اما وظیفه خود را بیان و انتقال آن بخش تعمیمپذیر این تجربه شخصی میداند «او میداند که برای این خودشناسی نمیتواند به خود بسنده کند بلکه باید با متدهای سرسختانهای که به یمن دانش پراتیک خود دارد به سراغ اجتماعی رود که خود محصول آن است. به سراغ ایدئولوژی این اجتماع، نهادهای مسلط در آن.» روشنفکری محصول رفت و آمد میان سه موقعیت است : خود انسانی، خود اجتماعی و خود فرهنگی. روشنفکری تقابل مدام است میان من و ما. روشنفکری نسبتی است که میان خود و امر واقع از یک سو و میان امر ممکن و امر مطلوب از سوی دیگر برقرار میشود. او باید مدام در کار حل این تناقضات و کشمکشهای درونی باشد. روشنفکر تعادل و خلاقیت و اثرگذاریاش را در همین رفت و آمد و نوسان میان دو وضعیت به دست میآورد.
سارتر میپرسد آیا وظیفه روشنفکر حفظ و انتقال فرهنگ است یا نقد آن؟ وفاداری به ارزشهای خودش است یا ارزشهای عمومی؟ منافع عمومی یا منافع انتلکتوئلی؟ سیاستمدار با افکار عمومی میرقصد. به بد و خوبش کار ندارد. خود را شبیه همگان مینمایاند تا همچنان بماند. روشنفکر اما با وجدان عمومی کار دارد تا بتواند فکر او را نیز تغییر دهد. روشنفکر کسی است که میکوشد آرزوهای مردم را تشخیص دهد، یعنی آنچه را که دلشان میخواهد و نه رفتارشان در روزمرگی. میداند که مردم، خود نیز از آنچه که هستند راضی نیستند. روشنفکر مانند هنرمند دستاندر کار قضاوت روزگار خود است اما برخلاف او به معلمی هم علاقه دارد و وجه آموزشی این قضاوت نیز برایش مهم است و از این رو مجبور است به سطح حساسیتها و استعدادهای مخاطبش نیز نظر داشته باشد. مثل هنرمند مدام باید آینه را بگیرد در برابر وجدان عمومی اجتماع تا جامعه خود را در آن ببیند، از خودش بدش آید و به فکر اصلاح بیفتد و مثل سیاستمدار میبایست با توجه به وضعیت فرهنگی و ظرفیت مردم حرف زند و راه رود.
روشنفکر برخلاف سیاستمدار که از رئالیسم سخن میگوید، مانند هنرمند برای دادن راهحل، مدام به دگمهای ذهنی خود رفرانس میدهد و از سوی دیگر مانند سیاستمدار در جستوجوی شناخت منطق و مکانیسم واقعیت است. رابطه روشنفکر با سیاست، رابطه پارادوکسیکال است. «انتلکتوئل، حداقل به شکل بالقوه نماینده همان وجدانی است که هگل معذبش مینامید. از همین رو مردان قدرت به او به دیده شک مینگرند چرا که همواره معترض است و چرا که نقد و اعتراض وجه ناگزیر اندیشه علمی است.»(ژان پل سارتر در دفاع از انتلکتوئل)
روشنفکر وظیفه خود را نقادی وضع موجود میداند و در نتیجه مدام به حوزههایی دخالت میکند که به او مربوط نیست. (برخلاف دانشمندان که تکنسینهای آگاهیاند) او درگیر آن وجهی از واقعیت است که باید تغییر کند. روشنفکر به قصد کسب قدرت به آن نمیپردازد و رویکرد او به سیاست و حوزه قدرت، رویکردی سلبی است. روشنفکر آگاه است، نوعی آگاهی پراتیک را که امکان تغییر و در نتیجه نفی آنچه که هست در خود دارد.
روشنفکر نماینده هیچ طبقهای نیست نه آکادمیسین است نه سیاستمدار. نه هنرمند؛ در عین حال که میتواند همه اینها با هم باشد. همه جذابیت و در عین حال اثربخشی او در این نبودنها است، همه جا بودن و به هیچجا تعلق نداشتن.
نسبت روشنفکر با زمان نسبتی است دوگانه. روشنفکر نه خیلی دور میپرد نه چندان نزدیک. نه خیلی جهانی است نه چندان بومی. جهانی نیست چرا که فرزند زمان و زمانه و اجتماع خود است، بومی نیست چرا که به دنبال ارزشهای شمولیتپذیر و قابل تعمیم میرود.
نه مثل هنرمند از واقعیت بیزار است و آن را بایکوت میکند. نه مثل سیاستمدار مدام در حال ماستمالی واقعیت و مغازلع با آن است. نه بدبینی پر یاس و پر حسرت هنرمند را دارد و نه خوشبینی مزورانه سیاستمدار را. روشنفکر مثل هنرمند بیزار است از زشتی روزگار و مثل سیاستمدار در کشمکش است با واقعیت.
دغدغه هر روشنفکری این است : چگونه میتوان مستقل اندیشید و آزاد سخن گفت. مستقل ماند و آزاد و در عین حال شنیده شد. خود را در میان گذاشت و با وجدان عمومی پیوند خورد. مستقل ماندن در خلا ممکن است. کار او همسو ساختن و یا پیوند برقرار کردن میان فرد است و شهروند بودنش و در نتیجه روشنفکر حضورش را در سطح حادثه نشان میدهد. (در دفاع از روشنفکران- سارتر) هر جامعه سالمی به هر سه تیپ احتیاج دارد. به شرط آنکه این سه تیپ هر یک بر سر جای خود نشسته باشند، هرکس حریمی داشته باشد و از موضع خود بر دیگری و دیگران نظارت کند.
مشکل از هنگامی شروع میشود که جایگاهها تداخل پیدا میکند و هر یک به حوزه آن دیگری وارد میشود. وقتی روشنفکر فقط به دغدغههای ذهنی و روحی و عاطفی خود بیندیشد، دیگر روشنفکر نیست، دست آخر میشود هنرمند. اگر فضولی را بگذارد کنار میشود دانشمند. وقتی هنرمند یکسره به سیاست بیندیشد و از ضرورتهای واقعیت و ساز روزگار سخن بگوید دست آخر میشود سیاستمدار و یا خدمتگزار آن. وقتی سیاستمدار مدام به قصد تصاحب تخیل عمومی به حوزه هنر و به ساحت هنرمند دستاندازی کند و یا تحت عنوان منافع عمومی، منطق قدرت و یا مصلحت دولتی، کارش چیدن دم روشنفکر باشد، میشود اقتدارگرا.
از این وضعیت تراژیکتر و وخیمتر نیز وجود دارد و آن برعکس هنگامی است که این سه تیپ هر یک معتکف حریم خود میشوند و بیاعتنا به آن دیگری زندگی میکنند. این وضعیت معمولا عکسالعمل بلافصل آن وضعیت اولی است. جامعه ما هر دو موقعیت را تجربه کرده است و دارد میکند : هم آن دستاندازیها به حریم یکدیگر و هم این اعتکاف در حریم تنهایی خود. هم زمانهای که روشنفکر و هنرمند بلندگوی نظم مسلط شدهاند و همدست و همداستان سیاستمدار با توهم متعهد بودن و هم هنگامهای که به همدیگر و به یکدیگر پشت کردهاند. یا مدام به حریم هم تجاوز کرده و یا نسبت به یکدیگر بیتفاوت مانده و مدام دعوت به تفکیک و تقسیم کردهاند. یا همه چیز به همه کس مربوط شده است و یا هیچ چیز به هیچ کس مربوط نبوده. در وضعیت اول هیچ چیز از «من» نمانده است و در وضعیت دوم چیزی از «ما». در وضعیت اول فرد محو میشود و در وضعیت دوم شهروند منتفی میشود.
آیا میتوان به وضعیت متفاوتی اندیشید، وضعیتی که در آن بتوان «من» را مصون نگه داشت و «ما» را فراموش نکرد؟ حرف مفید را تا جای ممکن به حرف خوب نزدیک کرد و ارتقا بخشید؟ امر واقع را منکر نشد و به وضعیت مطلوب فکر کرد؟ به سرنوشت عمومی اعتنا داشت و به قدرت نه؟ خواهان حرکت بود و خشونت نه؟ به سیاست پرداخت و اخلاقی ماند؟
گیورگی کنراد، رماننویس، جامعهشناس و انتلکتوئل مستقل مجاری در کتابی به نام «ضد سیاست» چنین وضعیتی را ترسیم میکند. وضعیتی که در آن هنرمند، روشنفکر، سیاستمدار، شهروند هر یک بر سر جای خود نشسته باشند و یکدیگر را کنترل کنند. شبیه خود بمانند و ملعبه دست یکدیگر نباشند. یقه همدیگر را بگیرند و دست به یقه نشوند. به «یکدیگ»ر بپردازند و «همدیگر» نگردند. زندگی کنند اما نه پشت به زندهها. گفتوگو مستقر شود و نه مونولوگ. عبور و مرور میان قلمروها ممکن گردد اما لشکرکشی نه. چنین وضعیتی را، کنراد ضد سیاست نامیده است. سر باز زدن از ایفای نقش قربانی، محصور هویتهای دسته جمعی دورغین نشدن، سیاست را بر جای خود نشاندن، امور مستقر را غریب و غمبار و غیرطبیعی یافتن، جامعه مدنی را قدرت بخشیدن، شهروند معترض پرورندان، تجربههای فردی و انسانی را در پراتیکهای اجتماعی وارد ساختن. شرایطی که سیاستمدار، اندکی هنرمند شود، هنرمند، اندکی روشنفکر. روشنفکر، جوری سیاستمدار و همگی در تلاش برای ارتقای کیفیت زندگی مدنی، بیدستاندازی به حریم یکدیگر. کنراد مینویسد: