خاطراتی از شریعتی
از من خواستهاید خاطراتی از شریعتی بگویم! این روزها برای من، یادآوری خاطراتِ عزیزانی چون هاله و شریعتی، که هیچگاه نمیدانستم این گونه از زمین به آسمان میپرند! خاطراتی است که، بخشِ عظیمی از آنها، در فراموشخانهی ذهنام، به گواهیی شناسنامه، و یا به قول فرزندانم، به دلیلِ آلودگی و سربِ در هوا!!، اگر نه گُم، اما، محو شدهاند.
دوست دارم به این بهانه، از چهرهی “سیاسی/دینیی یک بُعدی شناساندهشده”ی شریعتی به سود چهرهای سرشاز از عشق و هنر و آفرینندگی و صلحدوستی، چهرهزدایی کنم، تا بلکه او را، از تیررسِ اتهاماتی که به او فرافکنی میشود، برهانم.
پیش از افطار یکی از روزهای ماه رمضان سال 51، من و همسرم، بدون اطلاع قبلی برای کاری به محل سکونت دکترشریعتی که آپارتمانی کوچک با یک زیرانداز و انبوهی کتاب و صفحههای سیوسه دور (که آن زمان نوار کاست، سیدی و… نبود) روبروی حسینیه ارشاد بود رفتیم. وقتی شریعتی در را باز کرد و من را هم همراه همسرم دید چون با لباس خانه (پیژاما) بود عذرخواهی کرد. خواست لباس عوض کند که همسرم نگذاشت. ما را به داخل دعوت کرد. نان و پنیر، استکان چای و قند را که در سینی دیدم حدس زدم مشغول تهیه افطاری است. کار ما چند دقیقه بیشتر نمیانجامید اما او شروع کرد به حرف و گفتگو. در جمعی خصوصی و سه نفره حرفها خودمانیتر میشد. شریعتی میدانست من به شعر و موسیقی علاقه دارم، پس گفتگو را به آن سمت و سو کشاند.
از من خواست که از داخل صفحات موسیقی، سمفونیی شماره ۵ یا ۹ بتهون را (درست به خاطر ندارم کدام) بردارم و روی گرامافون ۳۳ دور بگذارم. با شوری فراوان _ نه انگاری که هنگام اذان است و وقت افطار _ از من و همسرم خواست به آن گوش دهیم. دقایقی طولانی به سکوت گذشت. سوزن را از گرامافون برداشت و شروع کرد دربارۀ زیر و بمها، فراز و فرودها و سکوتهای آن صحبت کردن. برای من شگفتیآور بود از کسی که در جمع از علی و فاطمه میگوید و از حسین و ابوذر، اینک در این جمع کوچک از سمفونیی بتهون! و اشاره به سکوتهای آن… و این که: ببینید، چقدر این سکوتها قوی است، و چقدر سنگین، آن قدر که گوش را کر میکند!! حرف بزند.
آن شب، در آن آپارتمان تنها، با آن که ساعاتی از اذان مغرب و افطار گذشته بود، شریعتی هنوز از شعر و موسیقی میگفت…، تا به اصرارِ ما، استکانی چای، و بلافاصله سیگاری…
شریعتی شعر نو و نقاشی مدرن را بسیار دوست میداشت و خوب میشناخت. با همۀ مکاتب ادبی و هنری آشنا بود. روزی در زیر زمین حسینیه ارشاد نمایشگاهی بود از نقاشیهای مدرن و سورئال. ما هم همراهش بودیم. شریعتی با شور و شوقی لذتمندانهای برای ما توضیح میداد، اما ناگهان به یکی از تابلوها اشاره کرد و گفت؛ این کار به نظر میرسد سر و ته آویخته شده است؟ نقاش را یافتیم، وقتی آمد، تابلو را به شکل درستاش برگرداند.
شریعتی شعرهای بسیاری از اخوان و شاملو از بَر داشت و در شبهایی که به خانهمان میآمد و در هنگامههایی که دوست نمیداشت بقیه را هم خبر کنیم در جمع کوچک سه نفره و گهگاه چهارنفرهمان به مناسبتهایی که با حس و حالش هماهنگ بود به شعرخوانی و نیز بذلهگویی و خندیدن و خنداندنمان میپرداخت. شریعتی، از فروغ میخواند، از «تولدی دیگر»، که آن را مقطعی خاص از حیات او میدانست. از شعرهایی که فروغ در مذمت هزارفامیل سروده بود و یا شعری که در انتظار گودو و یا کسی که مثل هیچکس نیست اما خواهد آمد، سروده بود میگفت. شریعتی فروغ را با این نگاهش، زنی روشنفکر و آزادیخواه میخواند. شعرهای نماز، زمستان، چاوشی و سگها و گرگها و… اخوان ثالث، همشهریاش را برایمان میخواند. شعر پریای شاملو را برای بچهها و جوانان دوست میداشت. به شعری از شاملو اشاره میکرد که او، واژۀ «بلاتکلیفی» را حرف حرف و پله پله نوشته بود. میگفت: شاملو، انگاری مفهوم بلاتکلیفی را در بلاتکیف نوشتن خود واژه نقاشی کرده است (نقل به مضمون). بسیاری از شعرهایی را که شریعتی در خانۀ ما خوانده بود و من آنها را ضبط کرده بودم در دو بار یورش ساواک به یغما رفت.