ششم :
مجال گریه کم و حجم درد بسیار است
توقع تو از این روح سرد بسیار است
به خاطر تو گلی سرخ از کجا بخرم
زمانهای است که گلهای زرد بسیار است
حرامی آمد و دار و ندارمان را برد
در این قبیله که میگفت مرد بسیار است
یکی از این همه دیوانه عاشق لیلی است
وگر نه وحشی صحرانورد بسیار است
بگو به کفتر خوش باوری که در راه است
میان کوچه ما هرزه گرد بسیار است
مرا به حال خودای ابر مهربان بگذار
مجال گریه کم و حجم درد بسیار است…
ابوالفضل صمدی
تجربه زیستن، همزمان به ادراک جریان محسوس زندگی و نیز دریافت عاطفت معنای سرضمیرناخودآگاه وابسته است . این هر دو مبین کارکردهائی هستند که اسطوره برمی آورد. مضامین اسطوره به زندگی بشر یاری رسانده و تمدنها را بر پا داشته و دین و عرفان و هنر را تغذیه نموده و درون بینی مکنونات ضمیر و آستانههای گذر از آنها به سوی مسائل عینی را در کانال سنن تاریخی پیوند میزند. در اسطوره نه تنها کمال که نقصان نیز ستودنی است؛ زیرا هر دو داستان تلاش برای بهزیستی را روایت میکنند. اسطوره، تجربه معنای زندگی است در درون و بیرون و لذا با خواندن آن و دریافت خرد زندگی به جامعه تشرف حاصل میکنیم وبی آن به خشونت و ضدیت با دیگرانی میگرائیم که با ایشان یگانه نشدهایم و بلکه به واسطهبی ارتباطی با جهانی ورای آنچه میبینیم، حتی ادراکی متعالی هم در بستره آداب و رسوم نمییابیم. بنابراین اسطوره تجسم التقای قدرتی انگیزنده با نظامی ارزشی است که در کائنات و زندگی بشر تاثیر دارد و در این وجه استعاری به نیروئی حیاتبخش ماننده است که همزمان در طبیعت و انسان دمیده میشود و ضمن حفظ جامعه، آشناسازی اعضای تازه وارد گروه را به انجام میرساند. پس در حالی که تکنیک و صنعت با هدف سلطه بر طبیعت (و البته در تشابهیبی نظیر با مادر و زن) چونان خاستگاه وجودی علم تجربی تجلی میکنند؛ اما تاویل متن به هدف درک معنا در زمینه و هماهنگی با آن دنبال میشود تا رهائی شهودی آدمی از درون تضمین گردد. بر این سیاق هرمنوتیک هنری در تداوم آزادگذاری ضمیرناخودآگاه میتواند جرقههای تخیل را مامور شکستن پارادایم آگاهی مردسالار نماید . تحت این شرایط است که شریعتی اذعان مینماید:
“… علم کوشش انسان است برای آگاه شدن از آنچه هست. تکنیک و صنعت عبارت است از از: ابزار کوشش فکری انسان برای برخوردار شدن هرچه بیشتر از آنچه هست. اما هنر عبارت است از از: کوشش انسان برای برخوردار شدن از آنچه باید باشد، اما نیست. بنابراین انسان که خودش را تنها مییابد، بهوسیلهی هنر است که میخواهد بر این زمین و آسمان و یا آن اشیائی که با او متجانس نیستند، با او بیگانه هستند، رنگ آشنائی و تفاهم بزند، تا آنرا درک کند. بنابراین یک کار هنر اینست که بعد از آنکه انسان با آگاهی انسانی بیشتر، گریز از طبیعت کرد و طبیعت را با خودش بیگانه دید و خودش را در طبیعت غریب یافت، به کمکش میآید تا احساس غربت در او تخفیف پیدا کند. چگونه؟ بشر دیوار این زندانش را به صورت آن خانهای که آرزو میکند که کاش میبود ـ اما نیست ـ تزیین میکند. این اشیاء، این آسمان، این ستارهها و کوهها او را درک نمیکنند، و او در میان تمام این اشیاء جامد و کور، تنها مانده. هنر همه این اشیاء را احساس میدهد…”
مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۱۹*
شریعتی بر همین مبنا، تعارض فلسفه و علم و هنر را به درستی درمی یابد. اما از تحلیل ریشههای جنس ـ جنسیتی بروز چنین مسئله ائی باز میماند:
“… امروز وقتی به فلسفه وارد میشویم، هایدگر را میبینیم که به انسان و آن ذات حقیقی انسان، که علم همیشه از آن غافل بود ـ و دائما طبیعت را نگاه میکرد و آنرا کند و کاو مینمود و میکند، توجه دارد. یاسپرس علم را میکوبد علمی که انسان را با خویش بیگانه میکند تا خویشتن انسانی را از متن این طبیعتی که فقط علم با آن دست اندر کار است و فقط صنعت با آن دست اندر کار است و انسان تنها مانده، بردارد. سارتر نیز همین تنهائی را احساس میکند و جهان را فاقد همهچیز میداند و میگوید: انسان است که باید با اندیشیدن و اراده خود را بسازد؛ و کامو است که [می گوید]: با این طاعون و بیگانگی انسان در این جهان، محرابی که لوکرس میگوید، همین دنیا است. برای کی؟ برای کسی که به آن خودآگاهی و به آن تنهائی رسیده، آن طاعون و آن بیگانگی هست و [او] به پوچی و به عبث در زندگی مادی میرسد. کی؟ انسان. کدام انسان؟ انسانی که تاکنون همواره در قرون ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ بورژوازی میخواست فلسفه بهشتسازی [در دنیا] را برایش فلسفه حقیقت پرستی و جانشین دین و فلسفه بکند. و بورژوازی یادش نبود که انسان میلیونها قرن پیش در بهشتی که خدا ساخت، و همواره مصرف و برخورداری و لذت بود، عصیان کرد؛ چگونه در بهشتی که بورژوازی میخواهد در زندگی، در زمانه و در زمین بسازد، انسان آگاه، انسان تنها و انسانی که بهاین خودآگاهی ماورائی رسیده، میتواند آرام بماند و خودش را سیر احساس کند؟ عصیان میکند؛ عصیانی که میبینیم بشر مرفه میکند، درست همان عصیانی مرفه در بهشت کرد. انسان امروز به خودآگاهی میرسد و عصیان میکند؛ و هر انسانی، ولو دربهشت خدائی و عدن باشد، اگر به خودآگاهی برسد، عصیان میکند؛ در برابر هرچه هست، در حسرت و تلاش و عشق رسیدن به آنچه باید باشد؛ و این، قانون بشری است…”
مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۲۷*
هفتم :
پرید از دهن باد نام شب بوها
روان شدند به دنبال هم پرستوها
درخت پیرهن دیگری به تن کرده است
دقایق دگری میرسند آهوها
از این به بعد جوان کسی نمیمیرد
شکفته بر سر هر شاخه نوش داروها
دوای کهنه انسان هنوز هم عشق است
نهفته باشد اگر سالها به پستوها
بهار آمد و از شهر گرگها رفتند
دوباره پنجره را واکنید ترسوها…
ابوالفضل صمدی
در عصر کشاورزی، حکایات مفسر راز و رمز زندگی در قالب اساطیر از گیاه بهره وافر داشت. دانه به نماد جادوئی چرخهبی پایان زندگی مبدل شد. گیاه میمرد و دفن میشد و دانهاش دوباره ولادت مییافت. ادیان همین واقعیت را حقیقت جاودانی زایش مرگ از زندگی و سعادت از قربانی گرفتند. به هر تقدیر اسطورهشناسی معطوف به طبیعت متعلق به جوامع کشاورزی است. جادو و دین طبیعی در این عصر نه متوجه کنترل طبیعت که یاریگر شخص در سازگاری با طبیعت هستند. دلبستگی شکوهمند به زیبائی طبیعت و هماهنگی با آن در این چشمانداز به گونهای است که در باعهای سومری نمیتوان دانست طبیعت کجا آغاز میشود و هنر کجا پایان مییابد. این اسطورهها آدمی و منافعش را خردمندانه نه تنها با طبیعت و دیگران که به نحوی جامع نگر با کل کره زمین و کائنات یگانه میکنند. این خردمندی در خرد آدمیان تجلی کرده و آنان را توانائی میبخشد؛ زیرا از این نگره همگان خردمندند. این اصل، اساس مردم سالاری را پی میریزد؛ زیرا میانگارد ذهن از حقیقت جدا نشده و لذا شناخت منافع برای همه ممکن است و جمع ناگزیر نیست در فراسوی تصمیمات اجماعی، اقتداری ویژه برای مدعیان مکاشفههای خاص داشته باشد و به اطاعتشان گردن نهد. تنها کاری که همگان باید انجام دهند این است که احساسات و تمایلاتشان را روشن کنند و سپس سخن بگویند. اسطوره از دیگر سو متضمن داستان هائی است دربارهی حیوانات شکار شده توسط مردان برای تامین خوراک و نیز دنیای ماورائی محل زیست حیوانات پس از مرگ که خدای حیوانی در آن به سر میبرد و قدرت مرگ و زندگی انسانها را به دست گرفته و اگر نمیتوانست حیوانات را دگر باره باز فرستد تا دوباره قربانی شوند؛ شکارچیان و خویشاوندانش از گرسنگی میمردند. اسطوره این دوران نشان میداد زندگی با کشتن و خوردن دوام مییابد. به علاوه شکار به آئین قربانی و شکارچیان به مجریان کفاره پس دادن به پیشگاه ارواح مفارقت یافته حیوانات مبدل شدند تا به این ترتیب آنها را به بازگشت و قربانی شدن مجدد ترغیب کنند. احشام فرستادگانی از دنیای دیگر تلقی شدند و میان صید و صیاد همسازی جادوئی و شگفتی پدید آمد؛ چنانکه گوئی آنها در چرخهای رمزآلود وبی زمان از مرگ، دفن و رستاخیز به هم پیوسته اند. همین انگیزه در هنر و خصوصاً نقاشی غارها و ادبیات شفاهی تا دین حضوری مستمر گرفت. به هر تفدیر اسطورهشناسی معطوف به اجتماع معمولاً به عشایر کوچنده تعلق دارد که کشور خویش را نه بر مبنای خرد که بر مبنای جنگ بنیاد نهادند. این اساطیر در گذار از جادو به دین و علم و تکنولوژی، راه سلطه و تسخیر طبیعت در پیش گرفت و تنش و اضطراب ناشی از فرسایش خاک و قطع جنگلها و سوراح شدن لایه ازن بواسطه تکیه بر جدائی انسان از طبیعت پیش آمد. در این دوره برآوردن تکلیف تسخیر طبیعت چنان با نابودی آن قرین میشود که گویا هر محرک طبیعی را نه تلطیف و زیبا که باید تصحیح و کنترل کرد تا راه برای عروج به باغ عدن به اتکای نفی دلبستگی به زیبائی طبیعت و هماهنگی با آن گشوده شود. اگر ما از پردیس به طبیعت تبعید شده باشیم و بدن را قفسی چند روزه برای مرغ باغ ملکوت بدانیم، لاجرم طبیعت را امری فاسد میانگاریم و در برخورد با آن ناکام میمانیم؛ ریرا گمان میبریم از منبع خود جدا شدهایم و بازگشت به آن یا در نفی طبیعت یا در تسخیرش چونان تکلیفی لاهوتی به جبران گناه نخستین خلاصه میشود. در اینجا شورمندی (Passion) که درقالب حرص و آز درسیاست تجلی میکند؛ خرد را به ویرانی میکشد و مدارا را به کناری مینهد:
“… اغلب اشعار ما کارش این است که، شاعر تنها را جمعیت و تفاهم ببخشد. این شخصی که تنهاست با یک شمع تفاهم و تجانس پیدا میکند. هنر شمع را به آشنائی که مجهول بودن او را حس میکند، تبدیل میکند. هنر، طلوع را نه بهعنوانِ چرخیدن زمین و آسمان بگونهای که خورشید در آن پدیدار میشود که نیاز او را برآورده نمیکند ـ بلکه بهعنوانِ پیغامی از آشنا که از لب مشرق بر میآید، [توصیف میکند]. و در این فریب هنرمندانه، احساس بیگانگی و دوری او از اشیاء طبیعت، تلطیف و تسکین پیدا میکند. هنر کار دیگری که میکند ساختن و خلق کردن چیزی است که در این زندگی و در این طبیعت نیست، اما من نیاز دارم که باشد. هنر قدیم، در حد تقلید از طبیعت نگاهداشته شده بود… اگر هنر تقلید از طبیعت است… پس هنر بازی است، فریب و دروغ است؛ چون آدمی که واقعیات در اختیارش هست، اگر از آن واقعیات، قلابیش را بسازد، این آدم اختلال دارد… اما من درست بر عکس میفهمم: هنر درست تقلید از ماوراء محسوس است، ماوراء طبیعت است، تا طبیعت را بر گونه آن تزئین کند، یا در طبیعت آنچه را که میخواهد باشد و نمییابد بسازد. و احساس احتیاج او را و اضطراب او را و تنهائی او را و بزرگتر از همه، نیاز به تکامل او را، یعنی دور شدن از قیدهای مادی محسوس، تحقق بخشد…”
مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۱۹*
هشتم :
دار و ندارم را خزان از من بریده است
بر گرد تنهائی امان از من بریده است
روزی مجالی داشتم گاهی بگریم
امروز آن را هم جهان از من بریده است
اکنون به دنبال رفیقی نیمه راهم
آغاز راه آن مهربان از من بریده است
توفانی آمد آشیانم را به هم ریخت
آرامشم را آشیان از من بریده است
گیرم عقابمای پرستوهای وحشی
آسوده باشید آسمان از من بریده است
توفان! جدا کن برگهای پیکرم را
دیریست مهر باغبان از من بریده است
با سنگ روزی میگرفت از من سراغی
آن سنگدل همبی گمان از من بریده است…
ابوالفضل صمدی
تقابلهای دوتائی خدا _ انسان، مذکر _ مونث، خیر _ شر آغاز معنا یافتن زمانمندی و کرانمندی ناشی از هبوط است که با گناهی جنس ـ جنسیتی قدم به عرصه آگاهی مینهد. زن، زندگی را به دنیا میآورد و حوّا مادر جهان فانی میشود. تا پیش از این مار درخت و دگردیسی او در باغی رخ میدهد که نقطه التقای زمان و جاودانگی است و خدا، مردی دیدار کننده از آن است که الهه ای، میوه زندگی به او تعارف میکند. عبرانیان برای به انقیاد کشیدن کنعانیان پرستنده خدا بانوان به عنوان نمادهای راز زندگی، خدای مذکر را باب کردند و در داستان روضه رضوان، به طرد خدابانوان همت گماشتند. از این جهت تاکید شد زنان نماینده زندگی هستند و مرد فقط از طریق زن وارد عرصه زندگی با انواع تقابلهای دوتائی و رنج و المهایبی انتها میشود. به این منظور گناه، آغاز حرکت از بهشت چونان جائیبی زمان با آدمیانی تک جنسی وبی خبر از تمایزات مذکر ـ مونث و یگانه با خدا چونان برترین نامها و معرف مبنائی غیرقابل نامیدن برای نیل به آگاهی از امکان ادغام پذیری در فراسوی تقابلهای دوتائی جلوه کرد که جایگاه و جنس نمیپذیرد:
“… میوهای که این آدم خورده . . . چرا ممنوع است؟ زیرا آدم از آن راحتی و اشباع و آسودگی و رفاه و خوشی میافتد و در دنیا کمبود احساس میکند و دیوارهای هستی را بروی روحش تنگ حس میکند و رنج میبرد؛ این جهان و ماده به مقداری ندارد که او را برای همیشه راضی نگهدارد؛ همیشه در حال رفتن، در حال جستجو و تلاش و در حال کار و انتظار است. سیر نمیشود ـ و هر کس از آن میوه میخورد و بخودآگاهی بیشتر میرسد، نیاز بیشتر احساس میکند و عصیان یعنی این، چه کسی عصیان میکند؟ خودآگاه عصیان میکند، عصیان در مقابل اراده خداوند. اراده خداوند چیست؟ اراده خداوند قوانینی است که در تاریخ وجود دارد، اراده خداوند قوانینی است که در طبیعت وجود دارد، اراده خداوند قوانینی است که در قبیله و جامعه و اجتماع انسانی وجود دارد. قوانینی است که در فیزیولوژی و اندام من، بهعنوانِ یک بشر و بهعنوانِ یک موجود زنده در این جهان وجود دارد. پس اراده خداوند ـ که به ما میگوید “از آن میوه نخور” ـ یعنی این چهار محیط و چهار جبر و چهار زنجیری که میگویند: در جبر بمانید. [انسانی که] به بینائی و خودآگاهی میرسد، از جبر طبیعت و از جبر تاریخ و از جبر جامعه و جبر خویشتن رها میشود و این، همانست که هگل میگوید: اراده مطلق، آزاد از بند نخستین، و همین حرف هگل است که [جزء] عرفان ما بوده، و همان حرف هگل است که مذهب میگوید، که ما بسوی خدا باز میگردیم. و همین حرف است که مذهب ما میگوید “انسان را بر صورت خویش آفریدم” و میگوید “او را جانشین خویش، در روی زمین، ساختم. یعنی این انسان، در کوشش خودش از بند طبیعت و قوانینی که طبیعت برای ساختمان او و در ساختمان او دخالت میدهد و در آن حال انسان دیگر یک حیوان و یک گیاه است، و همچنین از زندان تاریخـ آنطوریکه ایستوریسم میگوید، یعنی هر کسی ساخته و پرداخته تاریخ خودش میباشد رها میشود و نجات مییابد. همچنین تز زندان قوانین و سنن اجتماعی نشان میدهد که همه انسانها ساخت محیط اجتماعی و قوانین و روابط اجتماعی خود هستند، جر آن انسانی که دارد به خودآگاهی مطلق میرسد و از زندان خویشتن این جهانی و مادی ـ یعنی بهشتی ـ خودش رها میشود، و این انسان، به میزانی که به خودآگاهی و علم میرسد، رها میشود؛ و میبینیم امروز میرسد. میبینیم که ما داریم بهطریقِ تکنیک از جبر محیط رها میشویم، بهوسیلهی شناخت جامعهشناسی خود را از قوانین اجتماعی مستقل میکنیم و بر جامعه مسلط میشویم. انسان امروز جامعهاش را عوض میکند و میسازد، در صورتیکه انسان گذشته آنچنانکه قبیله و جامعهاش اقتضا میکرد ساخته میشد. هیچکس در قبیله هرگز بهاین حالت خودآگاهی نرسیده که بتواند سنت اجتماعی خودش را تغییر بدهد. چنین نمیکند، برای اینکه “من” وجود ندارد، انسان آزاد و رها وجود ندارد. من، انسانی که زندانی خویشتن است، یعنی تمام غرایز، تمام کنشها و تمایلاتی که برای ادامه حیات، طبیعت در من ایجاد کرده و اراده مرا در دام این جبرهای مزاجی اسیر کرده، همه اینها را از خودم دور میکنم، و بعد آن انسان، یعنی آن خودآگاهی مطلق، یعنی آن اراده انتخاب، بخدا نزدیک میشود، به “خدا شدن” نزدیک میشود. این انسان است که به میزانی که به خودآگاهی میرسد و رهائی احساس میکند، جدائی احساس میکند و به تنهائی میرسد. و این “تنها”ست که جهان را اندک میبیند و این “تنها”ست که اضطراب در او بهوجود میآید و این “تنها”ست که مائدههای زمینی و سفره طبیعت نیازهای او را سیر نمیکند. انسان هرگز رو به بیرنگی نمیرود و نباید هم آرزو کند که به بیرنگی برسد.بی رنگی یعنی مرگ، یعنی گیاه شدن، انسان باید آرزو کند که همواره نیازهای متعالیتر در او جانشین نیازهای پستتر بشود و آرزو کند که رنجهای بزرگتر و بالاتر احساس کند. چه کسی بیشتر اضطراب و عطش دارد؟ نه هر کسی که بیشتر برخوردار است یا کمتر برخوردار است… [بلکه] هر کس که بیشتر و عالیتر نیازمند است، هم او بیشتر مضطرب و دردمند است…”
مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۱۵ـ۱۸*
نهم :
فکر میکردم که از گنجشکها کم نیستم
حال میبینم که حتی قدر آن هم نیستم
دور شو از پیش چشمام گل فروش پیر، من
دیگر آن دیوانه گلهای مریم نیستم
پا به جنگل میگذارم آهوان رم میکنند
از چه میترسید آهوها من آدم نیستم؟
هر نسیمی میتواند شاخهام را بشکند
بادهای هرزه فهمیدند محکم نیستم
شبنمی سرمست بودم روی گلبرگی سپید
چشم واکردم همین امروز دیدم نیستم…
ابوالفضل صمدی
اگر ویژگیهای مشترک روح انسانی از قیود قبیلهای آزاد نشوند ؛ ادیان را به منبع تنفر و تهاجم مبدل میکنند. حقیقت دین اما در این میانه یکی است و این البته در حالی است که نام هائی متعدد بر مشابهات آن در زمینه هائی چون داستان خلقت و مرگ و رستاخیز میگذارند تا چنین حقیقتی به فراسوی زبان و هنر رفته و غایت قصوای زندگی را رقم زند. عرفان نیز به یاری تاکید بر گناه غفلت و ناهشیاری، ما را به آگاهی عمیق تری از زیستن صرف میخواند. علم هم به تبعیت از اسطوره ناظر به شگفتی و جذابیت و هولناکی کائنات و خودمان میکوشد با تلفیق حقیقت و توهم، خرد را به چشماندازهای جدیدی بکشاند که در پرتو این افقهای جدید بتوان زندگی را نوسازی کرد. این همه نیز بدان معنا است که انسان میرا هنوز برای درک خدای نامیرا در جستجوی درنگناپذیر عدم ترس از پیشواز تغییر آینده است. بر این پایه:
“… بشر از وقتی تشکیل شده که از میمون جدا شده… انسان حقیقتی در حال شدن است، در صورتیکه بشر یک وجود معین مشخص است که دربارهی آن میشود حرف زد و پانصد هزار سال سابقهی دارد. “بشر” آن حقیقت در حال شدن، که در نوع بشر در حال بهوجود آمدن است، نیست. آن حقیقت از خصوصیات دیگر است که از اعماق اساسی تا فلسفههای مدرن امروز، همه بگونهها و تعبیرهای گوناگون عرفانی، فلسفی یا حتی مادی از آن سخن گفته اند. این است که یک موجود، بمیزانی که از متن طبیعت و بمیزانی که از متن جامعه و قبیله خودش و بمیزانی که از قوانین فیزیولوژی و مادی که بر همه این کائنات حکومت میکند منفک و جدا میشود، احساست تنهائی، احساس رهائی و به تبع این احساس، اضطراب و دلهره و کوشش برای دوباره پیوستن از آنچه که بکوشش از آن گسست و تشنگی و عطش و نیاز دائم و متصاعد و متکامل و اراده انتخاب و کوشش برای جبران کمبودی که در عالم وجود احساس میکند، بهوجود میآید. بهشتی که من میشناسم عبارت بوده است از یک چیز سوبژکتیو و به خود انسان بستگی دارد. در قصه خلقت آدم… تاریخ نقض نمیشود، تاریخ طبیعی نیست، یک بنیان فلسفی سمبلیک است که میخواهد راه کنونی انسان و نوع معمائی را که الان بهنامِ انسان میشناسیم، تحلیل کند. آدم یعنی بشریت، یعنی انسانیت. بهشت یعنی چه؟ الان آدمهائی را میبینیم که در بهشت هستند و هنوز از بهشت طرد نشده اند. . . کی در بهشت است؟ آن کسی که احساس میکند دنیا پر از نعمت است، جهان پر از لذت است و احساس سیری، پری، اقناع تام و کامل در زندگی میکند… او در بهشت است. او هنوز بیرون نیامده است. کسی که آن میوه ممنوع را که خدا گفت “نخور”، نخورد، راحت است، آسوده است و خوشبخت. مگر آن میوه ممنوعه چیست؟ تورات و قرآن هر دو میگویند “بینائی و خودآگاهی…”
مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۱۱ـ۱۲*
دهم :
“… من چیستم؟ / افسانهای خموش در آغوش صد فریب / گرد فریب خوردهای از عشوه نسیم / خشمی که خفته در پس هر زهرخندهای / رازی نهفته در دل شبهای جنگلی . / من چیستم؟ / فریادهای خشم به زنجیر بستهای / بهت نگاه خاطرهآمیز یک جنون / زهری چکیده از بن دندان صد امید / دشنام زشت قحبه بدکار روزگار . / من چیستم؟ / بر جا ز کاروان سبکبار آرزو / خاکستری به راه / گم کرده مرغ دربدری راه آشیان / اندر شب سیاه . / من چیستم؟ / تک لکهای ز ننگ به دامان زندگی / و ز ننگ زندگانی، آلوده دامنی / یک ضجه شکسته به حلقوم بیکسی / راز نگفتهای و سرود نخواندهای . / من چیستم؟ / لبخند پر ملامت پاییزی غروب / در جستجوی شب / یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات / گمنام وبی نشان / در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ…”
مجموعه آثار ۰۰ / ـــــ / ص ۰۰
رفتار شریعتی اعتراضی است؛ اما آگاهی او و مخاطبینش در فرایند جامعه پذیری مردسالاری نمیتوانند ناخودآگاه جمعی کهن الگوی مادر کبیر را ابراز نموده و لذا در نقطه التقای برآیند رفتاری گذار ناخودآگاه در عرصه عملی نامستدل و هیجانی است که ارتباط معنادار وی و هوادارانش برقرار میگردد. به عبارت دیگر او ناخودآگاه میفهمد:
“… باغ عدن یک استعاره برای معصومیتی است که مبرا از زمان و تقابلها است؛ کانون اولیهای است که در آن آگاهی بر تغییرات آگاه میشود…[در] داستان شگفت انگیز آن خدا… که خود نام دارد و میگوید “من هستم”… به محض آنکه گفت “من هستم” هراسان شد… برای آنکه اینکه هویتی بود که در چارچوب زمان قرار داشت. سپس فکر کرد، “از چه چیز باید بترسم، من تنها چیزی هستم که هست” و به محض آنکه این جمله را بیان کرد، احساس تنهائی کرد، و آرزومند آن شد که دیگری باشد، و لذا احساس میل کرد. سپس متورم شد، دو پاره شد، نر و ماده شد، وجهان را به وجود آورد…”
کمبل /۱۳۸۰ : ۸۴
و سپس آگاهانه مینویسد :
“… این آدمی که همهچیز داشته، اشباع بوده و هیچ نیازی و دردی را احساس نمیکرده و همه لذتها و همه نعمتها در دسترسش بوده؛ گفتند”از آن میوه نخور”؛ اما به فریب شیطان تحریک شد و رفت و آن میوه را خورد . . . بعد از آنکه میوه را خورد خدا بسراغشان آمد، دید نیستند؛ صداشان زد، دید نمیآیند؛ گفتند “ما از عریانی خود شرم داریم”. خدا فهمید از آن درخت خورده اند. یعنی قبلا عریانی خودشان، زشتی خودشان، وقاحت خودشان و وضع خودشان را ـ که چگونه هستند ـ حس نمیکردند، و برای همین خوشبخت بودند و برای همین در بهشت بودند. این میوه . . . میوه بینائی و میوه آگاهی اعلام شده . . . این میوه ممنوع، تا در حلقوم این آدم فرو رف، بهشت در چشمش و در احساسش جهانی خاکی پر از رنج، صغیر و کم و کمتر از انسان و کمتر از نیاز انسان شد. این، معنی سقوط و هبوط است. بهشت عدن در روی زمین بوده است، و همین زمین است، و الان و همیشه میبینیم که انسانها، به میزانی که از آن میوه بیشتر خوردهاند، خود را بیشتر در زمین، در تنگنا، و در کمبود و رنج زیستن حس میکنند، و به میزانی که کمتر خوردهاند، آرامش بیشتر دارند و از لذتها بیشتر لذت میبرند و اشباع میشوند و نیازهایشان زود… رفع میشود!…”
مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۱۴ ـ ۱۵*
مع هذا دوری از اصل مادینه هستی میان شریعتی و خودآگاهی فاصله میاندازد و او در این طریق، راه حل آلام بشری را نه در بازگشت به خرد دوجنسیتی که بازگشت به موعودی مینوی ارزیابی میکند:
“… امروز، همانطور که میبینیم، هنر ـ همپای فلسفه و انسان مرفه امروز، برخلاف دوره اومانیسم در یونان و اومانیسم دوره رنسانس ـ که رفتن به طرف لذت و نشان دادن زیبائی طبیعت و حد و رسم بدن انسان و نشان زیبائیهای انسانی است، و ماندن در چهارچوب عینیت و واقعیت ـ عصیان کرده است؛ عصیان از بند وجود، بودن و عینیت، نه غرق شدن در موهومات خرافی، بلکه ادامه داشتن و ادامه یافتن انسان در مسیر طبیعت و واقعیت، تکامل از روی پایههای واقعیت و عینیت، ایستادن در عینیت و در واقعیت، نه سرد شدن از عینیت و واقعیت، که آن، موهوم پرستی است. رآلیسم یعنی، ماندن در چهارچوب آنچه هست و این، ماندگار کردن انسان است، و این، با انسان عاصی و انسان همواره تشنه سازگار نیست؛ چنان که ایده آلیسم موهوم، خیانت به انسان است، که واقعیت و حقیقت است. همپای فلسفه و انسان، امروز هنر پرچمدار این عصیان علیه طبیعت و عینیت اس، پرچمدار کشف خود انسان و شکفتن و شکوفائی دادن به همه استعدادهای ماورائی و حتی ماوراء عقلی و منطقی انسان است. هنر امروز، برخلاف دیروز، ماندن در تفنن نیست، بلکه ساختن نوع بالاتری از انسان و از بشر است. و این رسالت و امانتی است که بهقولِ مترلینگ: “خداوند وقتی همه اشیاء را ساخت به انسان رسید، و به انسان که رسید از خلقت دست کشید و آن را به خود انسان واگذاشت”. و انسان خالق یعنی هنرمند، انسانی که از همهچیز میبرد؛ این بزرگترین عظمت کار هنر است؛ وقتی از همهچیز میبرد، درحالیکه میآفریند و با آفرینش هنریش میسراید، مینوازد، میتراشد، خود را میسازد، خود را بیان میکند. من در حالیکه یک خلق جدید میکنم، خود را خلق کرده ام. کسیکه یک اثر جدید مینویسد . . . خود را آفریده است . . . و انسان، بمیزانی که هنر در معنی انسانی خودش، نه در معنی علمی و صنعتگری خودش، [پیش میرود]، خالق خویشتن و سازنده خویشتن [می شود]. امروز هنر به شکلِ سرگرمی فلسفه بورژوازی ـ که اصالت زندگی عصر میباشد در کجاست؟ در آن بهشتی که او میخواهد در زمین بسازد، که فقط بر خوردن و لذت بردن و ماندن در بهشت استوار است. [در اینصورت] هنر بهعنوانِ یک سرگرمی، بهعنوانِ پرکردن اوقات فراغت و بهعنوانِ لذت دادن و نرمش دادن به زندگی خشک صنعتی [است] و این، پستترین شغل را به مقدسترین موجود ـ که هنر است ـ واگذاشتن است؛ و این [سپردن] کار مطربی به یک خلاق و یک پیامبر پس از خاتمیت، یعنی هنر، است…”
مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۲۸ ـ ۲۹*
تحت این شرایط، انعکاس فجر رفتار ناخودآگاه شریعتی در انتخاب روایت آسمانی خاستگاه هنر بر مشرق درک توده ائی این تعبیر، آنگاه که با رفتار اعتراضی اجتماعی سرخورده از نارسائیهای عقل مذکر میآمیزد؛ باز هم سر از گزینهای مطلق و غیردنیوی در میآورد که در کشاقوس تاکید بر استقلال و آزادی در میانه زمین و آسمان سرگردان میماند و چنان در میدان استمرار خلاقانه آفرینش، سر از نوسازی هنری زندگی برمی تابد که هرگز از یاد نبریم:
“… جهان را ما، نه آنچنانکه واقعاً هست، میبینیم. جهان را آنچنانکه ما واقعاً هستیم، میبینیم…”
مجموعه آثار ۳۲ / هنر / ص ۱۴*
منابع :
استیس، و.ت. (۱۳۴۷). فلسفه هگل. ترجمه حمید عنایت. تهران: کتابهای جیبی.
شریعتی، علی. (۱۳۶۹). “هنر در انتظار موعود”. در کتاب هنر. (مجموعه آثار ۳۲). چاپ چهارم. تهران: چاپخش.
کروچه، بندتو. (۱۳۸۴). کلیات زیباشناسی. ترجمه فواد روحانی. تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
کمبل، جوزف. (۱۳۸۰). قدرت اسطوره. ترجمه عباس مخبر. چاپ دو.م. تهران: مرکز.
Battersby,Ch.(۱۹۸۹).Gender and Genius:Towards a Feminist Aesthetics. Bloomington:Indiana University Press.
Freeman,B.C.(۱۹۹۸).The Feminine Sublime,Gender and Excess in Women’s Fiction Encyclopedia of
Aesthetics.Vol.۴.M.Kelly(ed.).New York:Oxford University Press.
Gatens,M.(۱۹۹۱).Feminism and Philosophy:Perespectives on Difference and Bquality.Bloomington:Indiana University Press.
Irigary,L.(۱۹۸۵).Speculum of the Other Women.Ithaca:Cornell University Press.
Kant,I.(۱۷۹۸/۱۹۷۸).Anthropology from a Pragmatic Point of View.Carbondals:Southern Illinois University Press.
Lippard,L.(۱۹۹۵).The Pink Glass Swan:Selected Essays On Feminist Art.New York:Harper and Row.