انسانِ ایدهآلِ شریعتی
انسانِ ایدهآل، آرزویی، “انسانی که باید باشد”، باید “بشود”، این انسان را، عرفای ما هم جست و جو میکردند، و در تلاشِ “ او شدن” و “به او رسیدن” بودند.
انسانِ کامل که در کُتبِ عرفانی و به خصوص فلسفه و حکمتِ ِاشراقِ ما ( در معنیِ بسیار روشن و خصوصیاتِ معین و مشخص ) به آن اشاره میشود، انسانی است که به منتهای عروج و تکاملِ انسانیِ خودش رسیده، به قلهٔ معراجِ انسانی رفته و “ از پای بندی شهوت به در آمده” و به طَیَرانِ ویژهٔ آدمی نائل شده است.
فاشیسم از “Super man” ( اَبردمرد ) سخن میگوید و نیچه از انسانی که وارثِ خدا میشود؛ هِگِل در فلسفهٔ تاریخ بر اساسِ ایده آلیسمِ ویژهٔ خویش آیندهای را پیش بینی میکند که ایدهٔ مطلق پس از طیِ مراحلِ تکاملِ خود ـ در “خودآگاهی” ـ در انسانِ متعال به خودآگاهیِ مطلق میرسد و به تعبیرِ او، خدا در آن انسان، ایده آلِ خود را می شناسد.
“سوسیالیسمِ اخلاقیِ” قرنِ نوزدهم در آلمان ( که بیشتر شاگردانِ جامعه گرای هِگِل بدان معتقد بودند ) با مبارزه علیهِ بورژوازی و زهدگرایی ( دنیا زدگی، آخرت زدگی ) که انسان را مَعیوب میسازد و دگرگون میکند و بیگانه با حقیقت و فطرتِ خویش، در جست و جوی “انسانِ سالمِ فطری”، “انسانی که انسان است”، و همه استعدادهایش آزاد و سالم رشد کرده است، بودند. حتی مارکسیسم نیز که بر “ماتریالیسم” مبتنی است و چنان که روشنفکرانِ ما میفهمند، باید انسان را یک “جانورِ اقتصادی” تعبیر کند، از “Lhomme total” سخن میگوید : “ انسانِ تمام”، انسانی که به وسیله عواملِ ارتجاعی، انحرافی، وضعِ اقتصادی، نظامِ طبقاتی و شرایطِ کارِ غیرِ انسانی و نظامهای ناهنجار و خشن تراشیده نشده، ناقص نشده، فلج و تکه تکه نشده، مَسخ و از خود به در رفته و جن زده و الینه نشده، پول پَرست، یک بُعدی، استثمارگر، استثمار زده، خواجه، برده، شهوت پرست، زهد پَرست، ریاضت کِش، عَمَلِه، بیکاره و… نیست، ناقص نیست، تمام است، درست است.
بنابراین، همه مکتبها ـ چه مادی و چه عرفانی ـ یک تصورِ ذهنی از تیپِ کامل یا تمامِ انسان، از یک انسانِ آرزویی، یک الگوی ایده آل در انسان دارند وگرنه فلسفهٔ اجتماعی، مکتبِ اخلاقی و مسیرِ زندگی بیمعنی است، زیرا بیجهت است.
الگوی انسانی، الگویی است که جهت میبخشد و به حرکتِ مان وا میدارد و دست و اندیشه مان را به کار میگیرد تا به سویش گام برداریم و به آن الگو نزدیکتر شویم. این ایده آل است و آن الگو است که میتواند ملاکِ زندگی و محورِ اخلاق و ضابطهٔ تعلیم و تربیتِ انسانها باشد و بدونِ شناختنِ یک تیپِ متعال و داشتنِ یک الگوی ایده آل از نوعِ انسان، افرادِ انسان را نمیشود تربیت کرد. باید “ انسانِ بالقوه” را بدانیم کیست تا او را با تکنیکِ پیشرفته و علمِ دقیقِ آموزش و پرورشِ جدید، در بشرِ فعلی، فِعلیّت بخشیم.
تربیت، یعنی “شدنِ انسان”، یعنی نزدیک کردنِ او به آن تیپِ ایده آل. اگر از کسی که “شدنِ” انسان را بر عهده دارد ـ یعنی عهده دار تعلیم و تربیت است ـ بپرسیم که : از فرد چه میخواهی بسازی ؟ و جواب بشنویم که : این دیگر به ما مربوط نیست، باید بر اختلالِ دماغاش تَرحّم کرد که خیلی بد تکان خورده است!
میگوییم : تو میکوشی که انسان را از حالتِ کنونیاش، به حالتی دیگر در بیاوری، آن حالتِ دیگری که برای تو ایده آل است چیست؟ نباید آن انسانی باشد که باید باشد؟ بیشک ! پس آن چیست؟
میگوید : “ما متخصص و مسئولِ تعلیم و تربیت هستیم، این دیگر به ما مربوط نیست، این فلسفه است، ایده آلیسم است، مذهب است”.
پس چه میخواهی بسازی؟ آقای سازنده!
چنین متخصصِ تعلیم و تربیتی، شبیهِ نجاری است که صدها ابزارِ دقیقِ فنیِ نجاری و چوبهای جوراجورِ قیمتی جمع کرده و به شدت و دقت و مهارتِ بسیار مشغولِ کار و تراش و بریدن و چسباندن است، و چون میپرسی که چه میخواهی بسازی، جواب میدهد : “فکرش را نکردهام، من ایده آلیست نیستم، رآلیستام ـ یعنی همین که هست ـ میزِ کار میسازم، بر اساسِ آخرین اختراعاتِ تکنولوژی و با مدرنترین ابزارهای الکترونیکی”! قبول دارم، اما نباید بفهمی که چه کسی میخواهد پشتِ این میز کار کند و چه کاری کند؟
سیستمِ “ارزشهای انسانی” را، آن انسانِ ایده آلی که در ذهنِ ماست ـ تیپِ ایده آلِ انسانِ متعالی که به او معتقدیم ـ تعیین میکند. انسانی مثالی، مُدلی نمونه، مَثَلِ اعلای انسانی که باید باشد، اما نیست و تعلیم و تربیت، هدفِ تمامیِ کار و کوشش اینست که بشر را “نسل به نسل”، به او شبیهتر سازد.
اینست که هر مکتبای باید در زمینهٔ انسان، تصویری ایده آل از انسانِ متعالی ارائه دهد وگرنه همهٔ کوششاش بیمعنی است و حرکتاش بیهدف. هم اکنون ممکن است این پرسش به ذهنِ شما برسد ـ به عنوانِ گرفتنِ مُچِ من ـ که این که شد باز استاندارد( ! )، هم برای جامعه و هم برای انسان. سوال به جایی است، به این معنی که باید همین جا طرح میشد. زیرا باید توضیح بدهم که نمونهٔ ایده آل، ضابطه سازی و قالب ریزی انسان یا جامعهٔ فعلی نیست بلکه درست برعکس، انسان یا جامعهٔ آرمان گرا و رونده به سوی نمونههای متعالی و مثالی و ایده آلِ خویش، همواره در سیرِ خویش، ضابطههای فیکس و قالبهای ثابت را فرو میریزد و میشکند. جامعه و انسانِ ایده آل، جاذبهای است که “جهتِ حرکت” را تعیین میکند، نه “شکلِ ثُبوت” را.
عاملِ حرکت است که عواملِ سُکون و باز دارنده را نفی میکند. استانداردها انسان را در اَشکال و اَبعادِ پیش ساخته میریزد و میبندد و نگه میدارد. میگوید : این گونه باش. آرمان خواهی و ایده آل گرایی او را از این اَشکال رها میکند و از غدیرهای راکدِ هر دوره و هر نظامی بیرون میبرد و در بسترِ زمان به جریان میاندازد و به سوی دریا، ابدیتِ مطلق میراند.
اینست که در آغازِ سخنام گفتم که من به همان اندازه که به تعیینِ ضابطههای ساخته و ثابت معتقد نیستم، به وا نهادگی، رهایی و بیمسئولیتی نیز نمیاندیشم بلکه به جای رهایی یا قید، باید “جهت” را انتخاب کرد، نه شکلِ بودن، نه بودنِ بیشکل، بلکه “شدنِ تکاملیِ دائمی”، “حرکت و هجرتِ همیشگی”، نه به جایی رسیدن، به سویی رفتن.
وی، “انسانِ خداگونه”ای است که در او، “روحِ خدا”، بر نیمهی “ابلیسی ـ لجنی ـ رسوبی”اش چیره شده است، و از تردید و تناقضِ میانِ “دو بینهایتِ” خویش رَسته است. “تخلقوا با خلاقالله”! این فلسفهی تعلیم و تربیت است، این استاندارد است! یعنی نفیِ همهی استانداردهای ثابتِ قراردادی، “گرفتنِ خُلق و خویِ خدا ”! یعنی رفتن به سوی مطلوب و کمالِ مُطلق، یعنی تکاملِ ابدیِ لایتناهی، نه تراشیده شدن در فرمهای قالبی و ساختنِ آدمهای ریختنی!
این انسان، انسانی که باید باشد و نیست، انسانی است دو بُعدی، پرندهای که با هر دو بال پرواز میکند، برخلافِ فرهنگها و تمدنهای جهان، که یا “انسانِ خوب” میپرورده است، یا “انسانِ مُقتدر”، یا انسانی پاک و پارسا ولی با شعوری ضعیف، و یا نبوغی درخشان و تند اما با دلی تنگ و دست و دامنی آلوده، یا دلبسته به درون و زیباییها و اسرارِ روح، ولی گرفتارِ زندگیِ فقر و انحطاط و ذلت و ضعف ـ آن روحانیِ هندی با آن همه معنویت و شگفتیهای درون و احساسهای لطیف و بلند، صدها هزارِشان سالیانِ دراز بازیچه و اسیر و ذلیلِ چند کُلُنِلِ انگلیسی(!) ـ و یا انسانی که زمین و کوه و دریا و آسمان را به قدرتِ صنعت شکافته و زندگیای ساخته سرشار از برخورداری و لذت و رفاه، اما احساس و ارزش در او تعطیل گشته، و تواناییِ ویژهی انسان در ادراکِ روحِ جهان و عُمقِ حیات و آفریدنِ زیباییها و ایمانهایی برتر از طبیعت و تاریخ، در او ضعیف مانده و فلج شده است.
این انسانِ ایده آل، از میانِ “طبیعت” میگذرد و خدا را میفهمد، و به سراغِ “مردم” میرود و به خدا میرسد، نه از کنارِ طبیعت و پشت به مردم. این انسانِ ایدهآل، شمشیرِ قیصر را در دست دارد، و دلِ مسیح را در سینه! با مغزِ سُقراط میاندیشد، و با دلِ حَلاج عشق میورزد، و آن چنان که الکسیس کارل آرزو میکند: انسانی است که “هم زیباییِ علم را میفهمد، و هم زیباییِ خدا را، به سخنِ پاسکال هم چنان گوش فرا میدهد، که به سخنِ دکارت”
همچون بودا، از بندِ لذتجوییها و خودپرستیها رها میشود، و همچون لائوتسو، به عُمقِ فطرتِ خویش میاندیشد، و نیز همچون کنفوسیوس، به سرنوشتِ اجتماع.
همچون اسپارتاکوس، عاصی بر بردهداران، و همچون ابوذر، بذرافشانِ انقلابِ گرسنگان.
همچون عیسی، پیام آورِ عشق و آشتی، و همچون موسی، پیامبرِ جهاد و نجات.
کسی که اندیشهی فلسفی، او را از سرنوشتِ خَلق غافل نمیسازد، و در عین حال، غرق شدن در سیاست، به “مردم زدگی” و “آوازهجویی” دچارش نمیکند. علم، طعمِ ایمان را از ذائقهاش نمیبَرَد، و ایمان، قدرتِ تعقل و منطق را در او فلج نمینماید. تقوی، او را پاکدامنی بیمصرف نمیپروَرَد، و تلاش و تعهد، دستهایش را آلوده نمیکند، “انسانِ جهاد است و اجتهاد”، شعر و شمشیر، تنهایی و تعهد، احساس و نبوغ، قدرت و مهر، ایمان و دانش… انسانی است با همهی ابعادِ درستِ انسانی. انسانی است که زندگیِ او را یک بُعدی، شکسته، مَعیوب، و از خود به در رفته، و با خود بیگانه، نساخته. او، با “بندگیِ خدا”، از بندِ بندگی هر چه و هر که هست، رَسته است، و “تسلیم” در برابرِ ارادهی مطلق، او را در برابرِ هر جبری به عصیان خوانده است. انسانی است که “فردیتِ میرا ”ی خویش را، در “نوعیتِ جاویدِ” انسان، حُلول میبخشد، و با نفیِ خویش باقی میگردد.
او “امانتِ” سنگینِ خدا را پذیرفته است، و این است که با آزادی و اختیارِ خویش، مسئول و متعهد است. او تکاملِ خود را در ایجادِ رابطهی خصوصیِ میانِ خود و خدا ـ جدا از مردم ـ نمیفهمد، وی در تلاش برای تکاملِ نوعِ انسان، با تحملِ ریاضت و گرسنگی و محرومیت و شکنجه در راهِ آزادی و نان و برخورداری و خوشبختیِ مردم، و در کورهی رنجهای مبارزهي فکری و اجتماعی است که به تقوی و کمال و تَقرب میرسد.
انسانی است که ساختهی محیط نیست، محیط ساختهی او است. او از همهی “جبرها” ـ که همیشه انسانها را در خود میفُشرده و قالبهای ماهیتسازِ خود را بر آنها تحمیل میکرده است ـ به نیروی علم، تکنیک، جامعه شناسی، و خودآگاهی و قدرتِ ایمان و آگاهی رها شده است: از جبرِ طبیعت و وراثت، جبرِ تاریخ، جبرِ جامعه(محیط)، به هدایتِ “علم” و “تکنیک”، آزاد میشود، و بر هر سه زندانِ خویش میشورد، و بر هر سه مسلط میشود، و با نیروی “عشق”، از چهارمین زنداناش، زندانِ خویشتناش، رها میشود، و بر آن میشورد، و بر خویش مسلط میشود، و “خویشتنِ خویش” را میسازد.
او با نجاتِ اخلاق از سنتهای موروثی و قومی و عاداتِ اجتماعی ـ که همه نِسبیاند و زادهی محیط و زمان ـ و با کشفِ ارزشهای جاویدِ خدایی، خُلق و خویِ خدا را میگیرد، و به اخلاقِ مطلق میرسد. او نیکی را دیگر همچون یک “تکلیف” انجام نمیدهد، اخلاق مجموعهی ضرورتهایی نیست که وجدانِ اجتماعی بر او تحمیل کند، بلکه “خوب بودنِ” “او” شده است، ارزشهای متعالی، عناصرِ اصلیِ ذاتِ ویاند و ابعادِ ذاتیِ “بودن”، “زیستن”، “اندیشیدن” و “مهر ورزیدنِ” وی.
و هنر. هنر در دستِ او یک بازیچه نیست، وسیلهی کسبِ لذت، تَفَنّن، تَخدیر، شِگفتی، صَرفِ انرژیهای متراکم در بدن(!)، و عاملی در خدمتِ جنسیت، سیاست، و سرمایه نیست. هنر، امانتِ ویژهی خداوند است به انسان، قلمِ صُنعِ صانعِ جهان است، که آن را به انسان، جانشینِ خویش، داده است، تا جهانی دیگر بیافریند، و بهشتی دیگر، و زیباییها و زندگیها و اندیشهها و روحها و رسالتها و زمین و آسمان و زمانی دیگر! خدا، آزادِ مطلق است، آگاهِ مطلق است، و آفریدگارِ مطلق، و انسانِ ایده آل، که امانت دارِ خدا است، و خدا او را بر انگارهی خویش ساخته است، “اراده”ی جاودانی است سرشارِ “زیبایی و خیر و خردمندی”، که در جهانِ طبیعت تنها او به “ آزادی، آگاهی، و آفریدگاری نسبی” رسیده است، زیرا، خدا او را بر چهرهی خویش آفرید، و خویشاوندِ خویشاش ساخت، و آگاهاش کرد که : “ اگر در پیِ من آیی، تو را مثلِ خود کنم”.
این، انسانِ ایده آل است، انسانی است با سه چهره: “حقیقت، نیکی، و زیبایی”، یعنی: دانش، اخلاق، و هنر.
او در طبیعت، “جانشینِ خدا ” است، ارادهي متعهدی با سه بُعدِ آگاهی، آزادی، آفرینندگی.
خدا گونهای است در تبعیدِ زمین، حاکم بر همهی کائنات، و مَسجودِ همهی فرشتگان، با دو سرمایهی عشق و دانش.
عصیانگرِ بزرگِ جهان، هستیاش، راهی هموار در زیر پای ارادهی خداوند، که بر او میگذرد، تا طرحِ نهاییِ خویش را از خلقت، در “او”، با دستهای او، تحقق بخشد. زیرا، او از “بهشتِ طبیعت”، به “کویرِ خودآگاهی و غُربت”، “هُبوط” کرده است، تا خود، در آن، “بهشتِ انسان” را بیافریند.
او، که اکنون جانشینِ خدا است، در طریقِ شِگفت و دشوارِ “بندگی”، بارِ سنگینِ امانت بر دوش، به انتهای تاریخ رسیده است، و مرزِ پایانِ طبیعت.
آنجا، قیامتی آغاز میشود، و توطئهای. توطئهای که در آن، “خدا، انسان، و عشق”، دست اندرکارِ خَلقِ جهانی دیگرند، و قصهی آفرینشِ دیگری را حکایت میکنند.
و این است آن “امانت که خدا بر زمین و آسمان و کوهها عرضه کرد، همه از برداشتناش سرباز زدند، و تنها انسان برگرفت”!
انسان، این عاصی بر خداوند،
که با دستی در دستِ شیطان: عقل،
و دستی دیگر در دستِ حوا: عشق،
و کولبارِ سنگینِ “امانت”، بر دوش،
از بهشتِ بیدردی و برخورداری هُبوط کرد،
تنها، و در این جهان، غَریب!
“عاصی”، اما همواره در دغدغهی “بازگشت”،
اکنون آموخته است که چگونه از “عبادت” به “نجات” راه یابد،
و با “تسلیم” در “جبرِ دلخواه”
ـ پس از آنکه با عصیان، از “جبرِ کور” رها شد ـ
از “رنجِ رهاییِ بیامید”ش، رها شود،
او ـ که از خدا گریخت ـ
پس از آنکه در کورهی رنجهای زمین
ـ آگاهی، تنهایی، و انتخاب ـ
امتحان دید، و ناب شد،
اکنون راهِ بازگشت را به سوی خدا،
ـ دوستِ بزرگاش، که در انتظارِ او است ـ
میداند…
راهی که از:
به سوی او، “شدنِ” وی
میگذرد…!