“انسانِ” شریعتی مُقلد نیست ۲
ج : بله، دقیقا. دوم اینکه در جامعه ما، همین که گفتند آن دیو خفته را بیدار کرده، اشتباه فهمیدند، شریعتی همه بحثش در دهه پنجاه این است که این دیو خفته نیست، بیدار است. شما فکر میکنید خفته است. و میگوید این دیو بیدار حاضر در صحنه را که مانع رشد ما شده است باید از «دیویت» انداخت. این خیلی تفاوت دارد با اینکه شما چگونه موضوع را تعریف کنید. همه چیز به این بستگی دارد که شما، کجاها، به بحث نور بیندازید و این پازل را بسازید. برخلاف تفکر امروزه که «شریعتی را فرزند زمانه» خود میدانست، اتفاقا شریعتی به میزانی که باید، فرزند زمانه خودش نبود. یعنی گفتمان غالب زمانه شریعتی چیزهایی بود که او قبول نداشت. گفتمان غالب زمانه شریعتی در حوزه سیاست، رفورم سیاسی بود. رفورمیستها شامل ملیون، جبهه ملی و امثالهم بودند. معتقد بودند که از طریق قانون و قانونگرایی و اصلاحات باید حرکت کرد. شریعتی قبول نداشت. از جبهه ملی برید. از اروپا که آمد گفت تمام شد، من با جبهه ملی کار نمیکنم. تا کی بازی با سیاست؟ حتی در نقد جمالالدین اسد آبادی همین را میگوید، که او همهاش میخواست از بالا تعویض قدرت بکند، فایده نداشت. خودش (سید جمال) هم انتقاد میکرد و میگفت مذاکره با بزرگان هیچ فایدهای ندارد. ما باید به مردم مراجعه کنیم که بعد آزادی مسلمانان یا آزادی اسلام را مطرح میکند. شریعتی برخورد رفورمیستی سیاسی زمانه خودش را قبول ندارد.
از طرف دیگر رادیکالیسم نظامی زمانه شریعتی، از موتلفه اسلامی تا سازمان مجاهدین، معتقد به حمله مسلحانه بودند، چنان که معتقد بودند رفورم به بنبست رسیده است. شریعتی با این تفکر نیز اختلاف داشت. چون معتقد بود انقلاب باید با پا- یعنی مردم- راه برود نه با سر، و مبارزه مسلحانه، انقلاب با سر راه رفتن است، نه با پا.
نقش انقلاب شریعتی فقط هدایت است و نشان دادن راه کلی، نشانه است و نه به نیابت از مردم قدرت را در دست گرفتن، اینها بحثهای است که رسما در همه جا گفته است.
شریعتی با این دو راهِحل اختلاف داشت.
شریعتی آدم رادیکالی است ولی به رادیکالیزم در روش اعتقاد ندارد، یعنی توسل به اشکال زورمدار، آوانگارد، و ارادهگرایانه را قبول ندارد، در نتیجه سیاه، سفید نمیبیند، و دنبال تحمیل الگوی موجود هم نیست.
شریعتی با دو سنت فکری دیگر زمان خودش همدل نبود، یکی سنت مذهبی موجود که معتقد بود مشکل اصلی ما شاهنشاه آریامهر است، باید او را از حکومت کنار بزنیم. زیرا دین دارد از بین میرود، مدرنیته آمد و غرب آمد و مشروب آمد و زن آمد و بیحجابی آمد و… شریعتی معتقد بود اصلا بحث ما این نیست. مشکل ما فقط این نیست که شاه را حذف کنیم! به همین دلیل در برابر سنت فکری دیگری قرار میگرفت که معتقد بود برای خلاص شدن از شر خرافه، عقبماندگی و جهل باید با مذهب تسویه حساب کنیم، شریعتی آن را هم قبول نمیکرد. زیرا متدی است که پایههای مذهب را سست میکند و مردم را از ارتجاع دور میکند نه ارتجاع را از مردم.
نکته دیگر این است که برخلاف انتقاد سیاسی که به شریعتی میکنند که متحدین خود را اشتباهی میگیری، الان مشکل اصلی شاه است، چرا به متدینین و سنت انتقاد میکنی، الان وقت نقادی نیست، فقها در حال حاضر متحد ما هستند. شریعتی جواب میدهد که مشکل تاریخی ما این است که باید ابتدا با اینها تسویه حساب کنیم. باید با این «تفکر» تسویه حساب کنیم، بنابراین پیوندها و ائتلافات سیاسی ربطی به پروژه من ندارد.
ج : بله، درست است. ولی میخواستم بگویم آیا دکتر با ایدئولوژیک کردن این مفاهیم و – به قولی- احیا و بازشناساندن آن شخصیتها و اساطیر، به قدسیات دین لطمه زد؟
اتفاقا به همین دلیل است که من میگویم یکی از عمدهترین نقشهایی که شریعتی ایفا کرد ضربه زدن به دینداری قدیمی ما بود. این مساله مهمی است. چون با ضربه زدن یا زیر سوال بردن یا شکننده نشان دادن دینداری سابق ما، شریعتی یک دینداری جدیدی را نشان میدهد. من تعمداً کلمه «دینداری» را میگویم، به دین و تفسیری از دین کاری ندارم. چون خیلی بحث شده که آیا دین از معرفت دینی جداست یا نه؟ «دینداری» شریعتی متفاوت بود. یعنی شریعتی، دیندار جدیدی را معرفی میکند و به همین دلیل اگر ما این پروژه را تا آخر برویم، ممکن است یک دیندارهای عجیب و نامتعارفی باشیم. یعنی این انتقادی که به شریعتی میشود، در نهایت باید مشخص باشد؛ بالاخره ما نفهیمیدیم که – قبلا هم اشاره کردم- قدسیزدایی از یک تفکر و یک الگو و اسطوره، زمینهساز مثبتی است برای آن جامعه مدرن، یا سکولاریزاسیونی که شما دارید میگویید یا نه؟
بنابراین کار شریعتی کار درستی بوده، موضوع را درست تشخیص داده است. نکته دومی که باید توجه کرد، مساله رابطه دین و سیاست، عرصه عمومی و عرصه خصوصی است. در تفکر شریعتی چون انسان موجودی است دچار دغدغههای شخصی، فردی، خصوصی و انسانی و در عین حال عنصری است اجتماعی، این دو با همدیگر است. این جا باز همان بحث توحید وجود، وحدت وجود است. شریعتی میگوید از نگاه وحدت وجودی بین سه اقنوم خدا، طبیعت و انسان، هیچ فاصلهای نیست. اینها همه یکی هستند؛ شریعتی میگوید من توحید وجودی را مطرح میکنم، یعنی قبول میکنم این سه اقنوم خودمختار و جدا از هم هستند. در عین حالی که روح واحدی بر هر سه حوزه مسلط است.
در نتیجه به طبیعت، انسان و اجتماع و همینطور به رابطه خدا و انسان هم چنین نگاهی دارد. یعنی از یک نظر، تفکیک قایل میشود و میگوید اینها مستقل هستند، ولی در عین حال همپوشانی هم دارند. به همین دلیل در نقدی که به نگاه انسان مدرن به طبیعت دارد، میگوید انسان مدرن چون در برابر طبیعت قرار میگیرد و اینها با همدیگر در تضاد هستند، در نتیجه همه تلاش انسان مدرن برای تسلط بر طبیعت و استیلا بر آن است. در حالیکه در نگاه توحیدی، انسان و طبیعت، رابطه جنگ و دعوا ندارند که بخواهند بر یکدیگر سلطه پیدا کنند.
درباره رابطه انسان و خدا هم، همین را میگوید، انسان جداست و خدا بیآنکه بدانش و بیآنکه بخواندش چگونه خواهد زیست. بنابراین انسان و خدا دوست هم هستند. همپیمان و هم توطئه هم هستند. شما قصه خلقت را گوش کنید، میبینید خدا و انسان در نگاه اسلامی، و در نگاه شریعتی با هم هم داستان و همدستاند. در توطئه هبوط، انسان در برابر دستور خداوند ایستاد؛ زیرا اراده خداوند بر این بوده که انسان میوه ممنوع را بخورد. خدا کارگردان همان بازی است. این انسان هبوط هم میکند، بهایش را هم میپردازد. بنابراین آزادی انسان هم جزو مشیت الهی است. درست است که در اندیشه مذهبیای که شریعتی مطرح میکند انسان به همراه خدا، محور هستی است، اما انسان میتواند از این محور تبعیت کند، میتواند نکند.
بنابراین چون تقابلی- به رغم استقلال و خودمختاری این سه حوزه- وجود ندارد، شما اگر این تفکر را امتداد بدهید، با تحلیلی که از انسان و اجتماع میکند، میبینید که تقابل وجود ندارد. حوزه خصوصی و عمومی وجود دارد، اما به حدی که جدا از هم نمیتوانند عمل بکنند، در هم ادغام شدهاند و همپوشانی دارند. همین حوزه بحث را میشود به دین و سیاست و دینداری کشاند. منتها باید یک تفکیک انجام شود : در تفکر شریعتی، دین از عرصه عمومی کنار نمیرود. در کشورهای غربی، دینداری در عرصه عمومی حضور دارد و عمل میکند. باید هم عمل کند چون اگر آن امر معطوف به معنا و ارزش را برداریم، جامعه بر محور واقعیت میگردد و واقعیت تکساحتی است و معطوف به ارزش نیست، در نتیجه ما دچار روزمرگی و ماشینیسم و … میشویم. عصارهها و مولفههای این بحث را ما در تفکر غربی و در تفکر مکتب فرانکفورت میبینیم که میگوید نگاه پوزیتیویستی علمی جدید، چون واقعیت را معطوف به هیچ ارزشی نمیداند و در آن ثبات نمیبیند، هیچ وقت نمیتواند به ما چشماندازهای جدید معرفی کند، در نتیجه ما قربانی مصرف و الگوهای موجود و بورژوازی میشویم.
البته شریعتی تحت تاثیر مارکوزه، حرفهای زیادی میزند. در نتیجه: نه مقبول است و نه واقعی که دینداری از عرصه اجتماعی و عرصه عمومی کنار برود. اما این عرصه عمومی دو ساحت دارد، یکی سیاست و دیگری قدرت و دولت. شریعتی از حضور دین در عرصه قدرت و حکومت کاملا بیزار است. به آن حمله میکند. من نمیتوانم برای شما نقل کنم که از دیدگاه شریعتی حکومت مذهبی و روحانی یعنی چه؟ شما نماینده خدا بر زمین باشید یعنی چه؟ چه عوارضی دارد؟ شریعتی آنقدر خوب توضیح میدهد که نیازی به توضیح ما نیست.
بنابراین، به این معنا میتوان گفت که شریعتی لائیک است. البته همه چیز به این بستگی دارد که ما چگونه تعریف کنیم. ببینید لائیسیته هم از مفاهیمی است که در جامعه ما سرنوشت عجیب و غریبی دارد. مثل مفهوم مدرنیته است، مثل جدایی دین از سیاست است. لائیسیته یک معنای تاریخی دارد- که در قرن بیستم به آن داده شده- یعنی جدایی نهاد دین از نهاد قدرت. من میتوانم دیندارترین فرد روی زمین باشم و در عین حال لائیک هم باشم. یعنی معتقد باشم که دستگاه دین از دستگاه قدرت جداست. به خصوص این مساله در اروپا مطرح بوده چون نهادی به نام کلیسا وجود داشته است. بنابراین لائیکها کسانی بودند که به جدایی دستگاه دینی از دستگاه سیاسی اعتقاد داشتند.
شریعتی اعتقاد داشت این دو باید از هم جدا باشد. اما اگر شما لائیسیته را به این معنا بگیرید که دین از سیاست جدا باشد، لائیک کسی است که به جدایی دین از دستگاه حکومتی معتقد است. بحثی که شریعتی در باب حکومت مذهبی میکند نشان میدهد که به جدایی این دو نهاد از هم اعتقاد دارد. این دو نباید با هم باشند، با هم بودن اینها یعنی تئوکراسی، که شریعتی قبول ندارد. شریعتی معتقد است دین نه میتواند و نه باید از حوزه سیاست کنار برود، به دلیل اینکه دین وجه اجتماعی و نقش سازماندهی مناسبات اجتماعی را دارد. انکار این، یعنی انکار یک واقعیت تاریخی. چون من «دوست ندارم» نمیتوان گفت که نیست.
هابرماس سال گذشته به ایران آمده بود. من صحبتش را گوش کردم، خیلی خوب بود، به خاطر اینکه تمام صحبتهایی که شما در دو دهه اخیر در مورد مدرنیته شنیدید براساس یک مونولوگ (گفتار یک طرفه) انجام شده، مونولوگ رفقا. افرادی از مونولوگ کسانی که در قدرت بودند، فاصله گرفتند و تحت تاثیر روشنفکری لیبرال غربی، درباره مدرنیته، به نتایجی رسیدند و آن اجماع بر سر این موضوع بود که مدرنیته امری محتوم است. این بحثی است که در ایران از جانب متفکرینی مثل شایگان مطرح شد. ما آنقدر دچار ذهنیتگرای و اتوپیاگری شدیم که هر کسی بگوید به دموکراسی لیبرال انتقاد دارد، حتما متحجر و بنیادگراست. هر که بگوید مدرنیته، به مثابه تنها شکل غالب است نه به عنوان یک پروژه، بنیادگراست. چرا اجماع وجود دارد؟ چون همه با هم، یک طیف هستند که حرف زدند. وقتی که سر و کله آدم دیگری پیدا میشود آنها «دیگر» نمیتوانستند در ممکلت ما حرف بزنند. اما یک روشنفکر غربی پیدا میشود به نام هابرماس و به ایران میآید، جالب میشود. چرا؟ چون به هابرماس که نمیتوان گفت شما بنیادگرای اسلامی از نوع خاصش هستید. هابرماس میگوید چه کسی گفته دین از سیاست جداست؟ بعد مثال میزند که در غرب، کلیسا جلوی قانون شبیهسازی را گرفت. دین در حوزه سیاست دخالت میکند ولی در حوزه دولت اجازه ندارد دخالت کند. هابرماس معتقد است دموکراسی لیبرال تنها شکل ممکن دموکراسی نیست. دموکراسی لیبرال اشکالات اساسی دارد، میتواند ضد دموکراتیک باشد. آرایی که تحت تاثیر تبلیغات طبقه اجتماعی و بورژوازی به وجود آمده است، ایراد دارد. دموکراسیای که همه آزادند بودند، ولی کسی که سوار است طبیعتا زودتر می رسد. (این بحث دکتر است)
بنابراین میتوان مدرن بود اما به دموکراسی لیبرال هم انتقاد داشت. میتوان مدرن بود و بنیادگرا نبود و به مدرنیته و جهانی شدن به مثابه تنها شکل مطلوب ایراد داشت. حتما نباید بنیادگرا باشی که ایراد بگیری. این ایرادها و این تردیدها را هابرماس باید پیدا بشود که در دلها بریزد. به تازگی خواندم یکی از این روشنفکران نوگرای جدید دینی به این نتیجه رسیده که بعضی انتقاداتی که شریعتی به مدرنیته غربی دارد، متاثر از مکتب فرانکفورت است و نه الزاما از آن موضع بنیادگرایی. متاسفانه روشنفکران جدید دینی ما که خودشان از اسباب و اصحاب قدرت بودند، اینها در این تحول، نظر خوبی پیدا کردند، اما باز به دام مشکل دیگری افتادند که این را هم شریعتی پیشبینی کرد و آن تقلید است. یعنی دیروز نگاه انتقادی نداشت و افتاد به دام بنیادگرایی اسلامی و بدون چون و چرا هر کاری خواست کرد. امروز نگاه انتقادی ندارد. به الگوهای غرب بسنده کرده است. فکر میکند تنها راهی که میتواند از گذشته خودش فاصله بگیرد، تقلید تهوعآور از الگوهای موجود غربی است. باز هم از شریعتی فاصله میگیرد چرا که شریعتی به من میآموزد در هر دورهای معترض قرار گیرم و اصلا لازم نیست خیلی آدم باهوش و متفکری باشم، دریدا و فوکو خوانده باشم. من خیلی راحت دو سه تا زا کتابهای شریعتی را بخوانم میتوانم بفهمم، نباید با سیستم و قدرت، از هر نوعش، همپایی و همسویی داشته باشم. ولی آن کسی که نگاه انتقادی نداشت، حتی به نام شریعتی هم ممکن است به قدرت بپیوندد و ای بسا هزار کار – که شنیدیم و دیدیم- بکند و بعد همان آدم، امروز آنچنان غیرانتقادی و الگو پردازانه از متفکرین غربی سخن میگوید- بدون کمترین اجتهاد و تعقل و خلاقیت- که شما نمیدانید این حرفهای دریدا و فوکو است، یا کس دیگر؟ پس خودت کی هستی؟! تو هم اگر میتوانی نقادی کن. بنابراین این جاست که من دوباره به شریعتی باز میگردم و اینکه شما گفتید انتقادی که به شریعتی هست این بود که دین را غیرقدسی کرد. من این سوال برایم پیش میآید که بله، به یک معنا حرف شما صحیح است. شریعتی رابطه دیندار را با دین تغییر داد، با وارد کردن عنصری به نام انسان. انسان خلاق، پویا و آگاه… یعنی رابطه من دیندار با دین و اسطورههای دینی؛ «من آگاه، متفکر خلاق» است، نه من تابع و عابد تسلیم. بله به یک معنا قدسیزدایی میکند، در این بحثی نیست، چون فاکتور عقل انسانی را وارد میکند.
دو مساله هست، اول اینکه: شریعتی در بحث اجتهاد عقیده دارد، فقها میگویند: اجتهاد عبارت است از سنت، کتاب، اجماع و عقل. شریعتی میگوید بله، سنت و کتاب را قبول داریم اما عقل و اجماع را قبول نداریم، چون عقل علما و اجماع علماست. بنده میگویم، علم و زمان. یعنی چهار پایه برای اجتهاد قایل میشود و از آنجا که متولی هم قبول ندارد، میگوید اجتهاد برای هر روشنفکری است که در عصر غیبت میتواند مفسر دین باشد. یعنی تفسیر دینی را از انحصار یک طبقه خاص خارج میکند، (به این معنا هم قدسی میکند البته.)
دوم اینکه به جای اجماع و عقل – عقل معطوف و زندانی سنت و اجماع معطوف به مفسرین رسمی دین- میگوید علم و زمان، در نتیجه من که بر دو عنصر ثابت کتاب و سنت حرکت میکنم، دو عنصر متحرک دیگر هم در اختیار دارم و آن علم و زمان است. علمی که زندانی سنت نیست و البته زندانی سرمایهداری هم نیست و زمانی که در حال تحول و تغییر است. در نتیجه معطوف به تغییر و ریسک است. در عین حال متکی بر یک سری عناصر ثابتی هم هست و آن عناصر ثابت، میراث فرهنگی اوست. بازگشت به خویش را که مطرح میکند همینطور است. دایم میگویند: شریعتی به بازگشت به خویش، معتقد بود، نتیجهاش هویتگرایی است. صفحه اول کتاب در انتظار موعود را باز کنید- خیلی قشنگ است. آدم فکر میکند همین امروز گفته شده – میگوید سرنوشت مفاهیم در مملکت ما رقتبار است. یک حرفی را که میزنیم تا جایی که بتوانند میکوبند، وقتی طرف محکم سر حرفش ایستاد و عقب نرفت، همان حرف مد میشود، بعد آن چنان مد می شود که تو حالت بهم میخورد و میگویی نخواستیم و این حرف را نگفته بودیم. این بلایی است که بر سر «بازگشت به خویش» آمد. اولش که دکتر مطرح میکرد از هر طرف به او حمله کردند. افرادی که امروز بازگشت به خویش را جز افتخارات شریعتی برمیشمارند تا جایی که میتوانستند شریعتی را کوبیدند. بعد مد میشود، به شکلی که بسیاری از تئوریسینهای بازگشت به خویش، امروز میگویند ما نخواستیم. چون بازگشت به خویش را فقط به مثابه احیای میراثهای کهن و سنتهای کهن گرفتند و این وحشتناک است. حال آنکه بازگشت به خویش که دکتر میگوید سه عنصر دارد:
۱. من را نمیتوانی بشناسی مگر «دیگری» را بشناسی (خودشناسی در پرتو دیگریشناسی است، یعنی مرزهای باز) یعنی هویت خود در چالش با هویت دیگری فهمیده میشود.
۲. نمیتوانی به گذشته خودت و عناصر دینامیک آن مراجعه کنی، مگر اینکه زمان حاضر را بشناسی و به ابزارهای جدید مسلط شوی.
۳. نمیتوان به گذشته مراجعه کرد و احتمالا از مایههای ثابت جامعه بهرهگیری کرد، مگر اینکه نگاهت را از واقعیت و آنچه که هست برنگیری.
همه اینها یعنی، ضدبنیادگرایی. بنیادگرایی یعنی: زمان و مکان بسته است. «دیگری» وجود ندارد. در حالی که شریعتی دارد درست برعکس میگوید، میگوید واقعیت، یعنی اعتراف به امروز. بنیادگرا نمیتواند لحظه را بپذیرد.
همانطور که گفتیم، شریعتی یک اتوپیاگر است. طرحهای ایدهآلی دارد. او همیشه معطوفِ به آینده حرکت میکند، یعنی، هیچگاه چشماندازِ آینده را فراموش نمیکند. به همین دلیل، انسانی است که امیدوار میماند، با وجودی که زشتیها و بدیها و حقارتهای زمانه خودش را میفهمد، و از تقلید و سنت تهوع پیدا میکند، اما، چون در جستجوی چشماندازهای دیگری است، خیلی بر این عناصرِ منفی تاکید نمیکند. لذا، در نگاه شریعتی، اتوپیاگری، آرمانگرایی، و مدینهفاضلهگرایی، «الگو» نیست، فقط «جهت» است که با هم فرق میکند. خودش هم بارها گفته: شما میگویی یک الگوی ایدهآلی داری، به رغم زمان و مقتضیات جامعه و… میخواهی الگویت را پیاده کنی. بنیادگرا میگوید شب خوابیدم، صبح که بیدار شدم این الگوی من باید پیاده شود. در نتیجه متوسل به زور و قدرت میشود. چون به یک معنا بنیادگرا هم مثل ما اتوپیست است و هر دو در جستجوی طرح دیگری هستند، هر دو هم زمانه خود را نمیپذیرند.
فرق بنیادگرا با اتوپیستی مثل شریعتی در رابطهای است که با «زمان» برقرار میکند. بنیادگرا زمان حال را نمیپذیرد، اما شریعتی میگوید ما باید زمانه و مقتضیات خود را بشناسیم. تحول، مراحل گذار و مرحلهبندی را قبول دارد. میگوید برای رسیدن به A باید از این قسمتها گذشت. در نتیجه سیال است و انعطاف دارد و در چارچوب ممکنات حرکت میکند. در حرکتش هم «پرسپکتیو» (آینده) را فراموش نمیکند. حال آنکه بنیادگرا میگوید همین است که هست، همین الان هم باید انجام شود. لذا بنیادگرا با زمان رابطه درست برقرار نمیکند و هرکس هم مخالفت کند سرکوب میشود.
بنابراین، دو تا اتوپیا وجود دارد. شریعتی میگوید زیبایی انسان به میزان خطاهایی هست که میکند، نه به میزان تبعیتهایی که دارد. آیا این انسانی که شریعتی ترسیم میکند با انسان بنیادگرا یکی است؟
این خلط مبحث وحشتناکی است؛ یک مقدار غرض است، و یک مقدار مرض، و مقداری هم ضرورتِ دورهی گذار است؛ دورهای که الگوهای قدیم زیر سوال میرود، و الگوهای جدید هنوز نیامده، و شما در حال تحول هستید.
نکتهای که به سوال قبلی شما ربط دارد، این است که تاثیر یک تفکر در سطح جامعه، همین است که شریعتی میگوید، یعنی ما به میزان آگاهیمان با متفکرین ایرانی رابطه برقرار میکنیم، در نتیجه آگاهیمان دستخوش تحول میشود. اما اگر در کوتاهمدت بیندیشیم، حرف منتقدین درست است که اثرات مستقیم اندیشه شریعتی در بعضی حوزهها «این» بوده است، میتواند «این» باشد. یعنی اثراتی که با خود پروژه در تضاد است. اما این نگاه غیرتاریخی و کوتاه مدت است. شما در نگاه کوتاهمدت همه چیز را در چارچوب ممکن و و موجود بررسی میکنید و میگویید پس A که شریعتی گفت و به N منجر شد، طبیعی بوده است. کاری به تاثیر تاریخی درازمدت ندارد. پروژه شریعتی را زیرسوال می برد، برای اینکه تاثیرات تاریخی را دخیل نمیبیند! حال آنکه اگر شما نگاه تاریخی داشته باشید میبینید که این پروژه میتواند در کوتاهمدت هم این اثرات را به نوعی داشته باشد. باز اینجا نگاه سیاه و سفید مطرح میشود. یعنی برای بررسی یک پدیده اجتماعی همه چیز را به یک تفکر تقلیل میدهند و بعد به آن پروژه حمله میکنند. یعنی همه تحولات بعد از انقلاب ایران را به گردن یک تفکر یا یکی از متفکرین میاندازند، و بعد میگویند اگر با این تفکر تسویه حساب کنیم به مدرنیته میرسیم. حال آنکه اگر نگاه تاریخی داشته باشیم، میبینیم که ممکن است در کوتاه مدت این تفکر تاثیراتی در بعضی حوزهها داشته باشد- که آن را هم البته من قبول ندارم- ولی در درازمدت تاثیرات اجتماعی پروژه، همان تغییر در دینداری، دستگاه دینی، و جستجوی مدلهای جدید است. این یک هویت تاریخی و درازمدت است نه پروژهای کلنگی که سه روز عمر دارد و زود از اعتبار میافتد. رابطهای که ما با پروژهها داریم، کلنگی است. برای پنج سال اعتبار دارد، بعد آن را کنار میگذاریم. چرا امروز یک بازگشتی به شریعتی مطرح شده است؟ برای اینکه پیشتر، با آن کلنگی برخورد شد. مثل ققنوس دوباره بلند میشود و احیا میگردد. یعنی ما هنوز نیازمندیم. سیاستمدار دوباره امروز به شریعتی مراجعه میکند، برای اینکه معتقد است هویت در ایران امروز وجود ندارد. میگویند باز صدر رحمت به دینداری شریعتی، درست است که کمی مساله داشت ولی بالاخره یکی چیزی از دین باقی میماند. ما که دیگر نمیتوانیم اینها را دیندار کنیم، پس حداقل متوسل میشویم به شریعتی. دلیل مراجعه به شریعتی از جانب سیاستمداران این است. دلیل مراجعه جوانان به شریعتی همان است که اول گفتم. در جامعهای که دین شما را خسته کرده، دین متشرعانه، دگم، قانونی و قالبی. به نظر من هنوز در جامعه ما دینداری وجود دارد، منتها دینداری آزاد، دینداریای که در قالب نمیگنجد، دینداریای که رابطه من و بنیاد قدسی در آن آزاد باشد و دایم توسط شرع، قانون و قالب «بریده» نشود. در نتیجه ما شاهد تولد یک نوع دینداری آزاد در جامعه خودمان هستیم. یعنی نیاز به یک منبع و تفسیر قدسی ولی آزاد دینی که من انسان مدرن را آزاد بگذارد. به شریعتی هم هنوز به این دلیل مراجعه میشود که او یک جایی چنین دینداریای را تشویق میکند. دینداری بیواسطه، دینداریای که من هستم و آن مفاهیم. به این دلیل جوان به شریعتی مراجعه میکند.
یک عده هم حمله میکنند، به خاطر اینکه واقعا درد دموکراسی و مدرنیته دارند و شریعتی را مانع میدانند، چون شریعتی دایم مخالفخوانی میکند. میگویند دیگر خسته شدیم، بگذار یک پروژهای را بگیریم و تا آخر برویم. به همین دلیل است که شریعتی از تقلید- از هر نوعاش- عصبانی است، چه تقلید از سنتهای موجود و قالبهای موجود محافظهکارانه که ترس از تغییر، شما را به درد وااسلاما میاندازد. اول هم از اینجا شروع میکند. هرکس در بررسی آرای شریعتی این را نگوید و برود سراغ پروژه قبلی، به نظر من مغرض است. هرکس این پروژه شریعتی را مسکوت بگذارد، بگوید این نیست و برود سراغ غربستیزی شریعتی و بگوید هورا! یا باز این قسمت را تعطیل بگذارد و برود سراغ غربستیزی شریعتی و بگوید چه بد! هر دو مغرض هستند. آن موقع که جوان بود، وقت نداشت. دو تا کتاب خوانده بود، به این نتیجه رسیده که شریعتی خیلی بنیادگرا و ضد غرب بود! ولی اگر امروز این را بگوید مغرض است، چون دیگر فاصله لازم را از آن دوره، تفکر و کتاب گرفته است، وقت خواندن دارد، میتواند بخواند و بررسیاش کند. اگر چنین نکرد مشخص است که دیگر دارد دروغ میگوید، من با این بحث نمیکنم، ولی با آن جوانی که هنوز دچار یک توهم است بحث میکنم. لذا مسکوت گذاشتن یک بحث به نفع بخش دیگر مغرضانه است.
یک اشکال دیگر اینکه شریعتی تلاش میکرد تا ما را به یک نگاه انتقادی مسلح کند. یعنی ما را به صورت دست و پا بسته در اختیار واقعیت قرار ندهد. شریعتی میخواهد ما را مسلح کند که رابطه منفعلانه با آنچه هست برقرار نکنیم، بنابراین برایش زیاد فرقی ندارد که آن مقلد، مقلد الگوهای غربی است یا مقلد الگوهای سنتی. با هر دو مشکل دارد. تلاشی که امروز در جامعه ما به وجود آمده (که به نظر من نقطه منفی آن است) این حالت دست و پا بستهای است که ما نسبت به غرب پیدا کردهایم. وارد این موضوع نمیشوم چون متاسفانه در جامعه ما یک اشکال دیگری که وجود دارد این است که همه مفاهیم متولی پیدا کرده است. من واقعا میترسم در جامعه خودم صحبت کنم چرا که برابری، عدالت اجتماعی و… متولی دارد. هر کسی بگوید عدالت اجتماعی حتما منظورش… است، و در نتیجه من الان میترسم از عدالت اجتماعی صحبت کنم. بحث آزادی و لیبرالیسم و دموکراسی و… متولی دارد بنابراین من اگر از این مفاهیم صحبت کنم میترسم با یک سری کارگزاران و سازندگان و… مساوی بشوم. مفاهیم دینی و دینداری هم همینطور است، چون اینها قاطی شده و معلوم نیست من که دارم اینجا حرف میزنم یک دفعه کنار یک گفتمانهایی قرار نگیرم که تا به حال قربانیاش بودم.
غربستیزی شریعتی خیلی دفاعی است. شریعتی غربستیز نیست. شریعتی متفکری است که میگوید غرب را باید بشناسی و با غربزدگی مخالف است. بین مدرنیته و تجدد با تمدن، تفاوت قایل است. از ماشین بدش نمیآید، از ماشینیسم بدش میآید. از دموکراسی بدش نمیآید، از دموکراسی لیبرال بدش میآید.
از انسان آزاد بدش نمیآید، از انسان تکساحتی به شکل غربی بدش میآید. از انسان مقلد بدش میآید چه مقلد شرع چه مقلد الگوهای از پیش تعیین شده. بنابراین کسی که انقلاب فرهنگی میکند و به بهانه اینکه دانشگاههای ما غربی بوده آنها را تعطیل میکند- که خودش عامل بوده- آن فرد نمیتواند بگوید شریعتی غربستیز بوده، غرب را نمیشناخته اما درد دین داشته است! شریعتی میگوید ما نباید در برابر غرب شیفته باشیم چون اگر شیفته باشیم عقب عقب میرویم و در دامنش میافتیم و همینطور نباید از آن بپرهیزیم چون اگر عقب عقب برویم توی چاله میافتیم. دیگر از این مشخصتر هم میتوان گفت.
بنابراین نه شیفتگی، نه فرار به عقب. بازگشت به خویش هم فرار به عقب نیست. مسلح شدن به یک سری مبانی محکمی است که به کمک آن بتواند با مخاطب روبروی خود به گفتگو بنشیند. در یک کلام شریعتی تلاش میکند که به ما نگاه انتقادی بدهد و این نگاه انتقادی را شما هم جا باید اجرا کنید. فکر نکنید چون حرفهای مدرن میزنید دیگر آدم سنتی نیستید، باز هم همان آدم سنتی ماندهاید، فکر میکنید که چون اسم «دریدا» و «فوکو» را آوردید دیگر مدرن شدید، هنوز همان آدم سنتی هستید، هنوز نگاه انتقادی را یاد نگرفتهاید. دیروز به آن صورت و امروز به این شکل، در حالیکه به راحتی میتوانید به خودتان برگردید و پروسه تحول خودتان را توضیح بدهید. میبینیم که خیلی قضایا درست میشود. اگر به نگاهی که داشتید برگردید، میبینید که چگونه ری و روم و بغداد را به هم وصل کردید و «فرانک اشتاین» بودید و هنوز هم فرانک اشتاین هستید. شما مدرنهای امروز را نگاه کنید، روشنفکرهای قدیم را، مثل بحث فرانک اشتاین که دیدید یعنی سرش با صورت، دماغ و دهانش به هم نمیخورد، عناصر نامتناجنس را کنار هم گذاشتند. در نتیجه میبینید، شریعتی در جستجوی انسانی است که به یک نوع هماهنگی، زیبایی و همدستی رسیده باشد، و این با متحدالشکل شدن تفاوت میکند.
در حقیقت شریعتی در جستجوی انسان کامل است، نه انسان تک ساحتی کامل انتزاعی که خیلی مطلق است و اصلا شکل ما نیست. این هم خیلی مهم است. انسان کامل هم ممکن است انسان را به وحشت بیندازد که چیست؟ ما هیچ وقت به او نمیرسیم. به اسم همین انسان کامل بود که ما را دچار مشکل کردند و الگوسازی و… را ایجاد کردند. هم در نظام تک ساحتی کمونیستی و هم در نظام بنیادگرایانه میخواهند همه را شبیه هم کنند. بحث متحدالشکل کردن همه آدمهاست. مثلا همه را ماشینی بیرون بیاورند، خوب و کامل، در حالیکه شریعتی اینگونه نیست؛ نه به این دلیل که من دلم نمیخواهد این گونه باشد بلکه میشود نشان داد شریعتی برای رسیدن به این کمال از روی زمین حرکت میکند. به همین دلیل فاطمه را شبیه من میکند، ابوذر را شکل من میکند. آن کمالی که میخواهد به آن برسد کمالی است برگرفته از تجربه انسانی شخص من، حافظه تاریخی من، همه اینها با هم یعنی تجربه و دینامیسم شخصی من که معطوف به خطر قدرت و تغییر است. ریسک را میپذیرد در عین حال که حافظه تاریخی دارد و چون حافظه تاریخی دارد، شیفته آنچه که هست، نیست. مدام در حال نگاه انتقادی است. شریعتی انسانی است که ساحتهای مختلف دارد. برخی مواقع به زندگیاش که برگردیم شاید این چند ساحتی بودن را خیلی بهتر نشان دهد، تا تفکراتش. مهم است که دایم به افکار مراجعه کنیم، اما افکار مثل هم میشوند. انتقادی که من در بحث دارم همین است. سعی میکنم وارد بحثهای انتزاعی با بسیاری از این دوستان نشوم. چون که وقتی بحث را به سطح انتزاع محض میرسانیم همه شبیه یکدیگرند. من میگویم فوکو آن را میگوید. آنها میگویند نخیر «دریدا» این را میگوید. خب به این صورت ما با هم یه قل دو قل بازی میکنیم. اگر به زندگی انسانها مراجعه کنید شاید خیلی بهتر باشد. بجای اینکه بگویم شریعتی چند ساحته بود، آدم خوشفکری بود، دموکراسی را دوست داشت و نظرش بنیادگرایانه نبود، میگویم به زندگیاش مراجعه کن، به زندگیاش نگاه کن و ببین به کجاها سرک میکشد؟ این انسان تکساحتی است؟ به شعر، به عرفان، عدالت اجتماعی، ابوذر، به تفکرات اسلامی سرک میکشد. انسانی است که به دنبال الگوهای مناطق دیگر هم میگردد، از غیر نمیترسد. این آدم میگوید مزدک، جالب است. بودا، خیلی خوب است. حلاج، ممکن است جالب باشد و… ولی علی هست. اول به ما میگوید ده تا آدم دیگر را بشناس بعد سراغ علی برو نه اینکه فقط علی. در زندگی شخصیاش هم شطحیات میگوید – به گفته خودش- و هم در برابر الگوهای دینی شیفتگی نشان میدهد.
به قول یکی از دوستان هنرمند، شریعتی از نظر الگو، به صورتی است که کلیشه را برنمیتابد یعنی آدمی است که یک دفعه تئاتر را میآورد توی حسینیه ارشاد. دیگر از این کلیشهشکنتر ممکن نیست، یعنی جایی مثل حسینیه ارشاد که همین الان نمیگذارند ما کار خاصی بکنیم، ایشان تئاتر را میآورد آنجا، تئاتری که مدرن است، بعد به کمک چه کسانی؟ افرادی که اصلا مذهبی نیستند. نمایشنامه، یعنی «قطعهای» که براساس ابوذر نوشته شد، توسط کسی نوشته میشود که مذهبی نبود. حالا هم در فرانسه است. آقای رضا دانشور. از نرمهایی استفاده میکند که بطور متداول استفاده نمیشده است. آقای علی رهنما در کتاب «مسلمانی در جستجوی ناکجا آباد» به همین صحنه تئاتر ابوذر اشاره میکند که اول در مشهد اجرا شد و بعد به تهران آمد. یک صحنهای هست که اتفاق عکسش را هم پیدا کردیم و زدیم. صحنهای است که طنابی از سقف آویزان است و ابوذر در لحظهای که در برابر قدرت عصبانی میشود و با خدا دعوایش میشود این طناب را پاره میکند. این در بعضی از تماشاگران این تصور را ایجاد میکند که دارد بند ناف را از منبع قدسی پاره میکند و میگوید تمام شد، من دیگر امیدی به آسمان ندارم. اول میگفت موجب خشم یکی از تیپهای سنتی آن زمان ، و خودش را به نشانه اعتراض از آن بالا به پایین پرت میکند و حمله شروع میشود و اصطکاک بسیار تندی به وجود میآید. همین اتفاق در تهران به وجود میآید که خود دکتر تعریف میکرد، روزی که ابوذر آمد، همان روز تلفن کردند که ما در کریدور بمب میگذاریم. در این بحثی نیست. اگر شما اجرا کنید بمب خواهد بود. دکتر میگفت من اولین بار به بچههای گروه گفتم اصلا این حرفها یعنی چه، ما هستیم و… ولی دکتر برای اینکه ترس و اضطراب وجود داشت، سخنرانیاش را طولانی میکند.
بعضی از دوستان تعریف میکردند که دیدیم تئاتر الان باید شروع بشود چرا این قدر طولانی صحبت کرد. میخواست پنج دقیقه به عنوان مقدمه تئاتر حرف بزند. حدود یک ساعت و نیم، دو ساعت صحبت میکند. جلسه تمام میشود و میگوید: فردا ابوذر اجرا میشود، ولی به قدری اعتراضات علما زیاد بوده و در عین حال دستگاه ساواک هم متوجه شده بود، لذا یک حالت تنش خطرناکی به وجود آمد و نمایش بعدی «سربداران» هیچ وقت در حسینیه ارشاد اجرا نمیشود. در اسناد ساواک، سه جلد که آقای حسینیان منتشر کرده، نشان میدهد که در اثر فشار، نمایش اصلا اجرا نمیشود.
این یک نمونهاش است. در زندگی شخصیاش میبینید که مثلا با همسری ازدواج میکند که در معیارهای زمان خودش نمیگنجیده، نه متشرع بوده و نه مثلا از مناسبات موجود استفاده میکرد. در درسی که میخواند به همین طریق بوده و در رابطهای که با پدرش برقرار میکند به همین ترتیب عمل میکرده است. شما میبینید که ایشان در عین حال که خیلی وفادار، دوستدار و عاشق پدر است ولی در عین حال تمایزاتی در حرکتش، در نوع نگاهش و جسارتهایش هست، حتی پدر آرامش میکند که نکن. حرف نزن، به مجلسی گیر نده، و از این حرفها. در برخوردی که با فرزند، دوستان، هنرمندان و همه تیپها دارد میبینیم با همه چالش و مساله دارد نه اینکه به ساز آنها برقصد. شریعتی در حقیقت همهجا خودش است، درعین حال منطق را میفهمد. این خیلی مهم است. انسانی که میسازد انسانی است که هم دیگری را میفهمد و هم شبیه آن نمیشود. در این رابطه مهمترین بحث به نظرم، بحث جوانان است. جوانان زمانه خودش، از یک طرف در «پدر مادر ما متهمیم» یا در «نامهها» و جاهای دیگر میبینید که نسل جدید را مسخره میکند و میگوید تو گیر کردهای بین سندیت دو الگو : «املیسم» یا «فوکولیسم». دارد تحقیرش میکند اما یک جوری معلم اخلاق است. این فرق دارد با معلمان اخلاق امروز ما که بکن، نکن، بنشین، پاشو، وگرنه میزنیم، میبندیم و از این حرفها دارند.
شریعتی تحقیرش میکند در نتیجه به نوعی نسبت به موقعیت آن نسل قضاوت اخلاقی میکند ولی آن نسل در عین حال احساس نمیکند دارد به او نمره میدهد، مثلا دارد بد و خوبش میکند، به حرفش گوش میکند. در نتیجه شما باز میبینید که دنبال پیدا کردن شکل سومی است که تو نه مصرفگرا باشی، نه زندانی سنت و نه غربزده باشی و نه مقلد. اتفاقی که امروز در جامعه ما افتاده همین است که ما میبینیم جوانان به یک اجماعی رسیدند که در اصل، انقلاب بد است چون خشونت است. اتوپیا بد است چون برنتافتن واقعیت است، تحمیل الگوی واحد است. نگاه ایدئولوژیک بد است، چون سیاه و سفید و در نتیجه قالبساز است و ما میبینیم به هر دو تا درد دچار شدیم. مگر این اجماع باید ما را به اصلاح و همینطور رستگاری برساند؟ در انقلاب، احتمالا خشونت سیاسی را کنار گذاشتیم. اگر تا دیروز به اسم مکتب و اعتقاد آرمانی میکشتند امروز به اسم صندوق مالی، به خاطر یک بلوز، و به خاطر … میکشند. صفحات روزنامه را که باز میکنید خشونت سیاسی بیداد میکند. در جامعه ما امروز دیگر من به خاطر خودم میکشم. طرف میگوید یا پول بده یا میکشمت، برای اینکه با آن پول برود زندگیاش را بچرخاند و به همه دلایلی که شما شنیدهاید، خشونت اجتماعی در جامعه ما بیداد میکند. این دفعه دارند به اسم من میکشند، به اسم منافع شخصی میکشند. نوعی «فردیت» بی در و پیکر و بیبته که حتی فلسفهاش هم با معنا نیست، یعنی خود خواهی صرف. ما میگوییم نگاه ایدئولوژیک، غیرعقلانی است. از عقلانیت جدید زیاد صحبت میشود ولی یک دفعه به صورت عناصر متناقض شاهد رشد اشکال عجیب و غریب باورهای غیرعقلانی در جامعه خودمان هستیم. شما همین ذن و مدیتیشن و… را ببینید، فال قهوه اشکال ندارد. پائولوکوئلو و کیمیاگر، اشکال ندارد اما اگر کتاب عرفانی را بخواند میگویند عقب افتاده است. الان میبینیم بچههای هجده، نوزده ساله- که سوپر مدرنند، من مشابه آن را در اروپا ندیدم- میروند متوسل میشوند به امامزاده صالح، نذر و نیاز و… منتها دوست پسرش را نذر و نیاز میکند. ولی شکلی که به آن متوسل میشود غیرعقلانیترین شکل است. تویی که آنقدر که عقلانیت جدید گفته شلوارت را کوتاه کن، موهایت را درست کن، اینها با دین اشکالی ندارد، دیگر حداقل اشکال رسیدن به یار باید مدرنتر باشد. مثلا چت یا ایمیل باشد. دیگر توسل به ضریح امامزاده صالح نباشد! اگر دقت کنید فال قهوه، مدیتیشن، فروش کتابهای کلنینامورتی بیداد میکند یعنی گاه به چاپ چهارده، پانزده، شانزده میرسد. در جامعهای که تیراژ کتابش هزار و پانصد جلد بیشتر نیست. اینها اسمش عقلانیت جدید است؟ کیمیاگر کوئلو به چاپ چهاردهم رسیده پس نشان میدهد که جامعه ما به نام عقلانیت جدید از دین فاصله گرفته، از دینداری موجود فاصله میگیرد، از دینداری سیاسی موجود فاصله میگیرد. این فاصلهگیری الزاما او را به رستگاری و رهایی نمیرساند بلکه او را وادار میکند به سمت یک نوع امور غیرعقلانی جدید برود، ستارهشناسی و فاق قهوه و غیره را که میشناسیم و همین بزمهایی که مد شده مثل مولودیخوانی و… باز در زمان ما یک نسل خاصی بود که این کار را میکرد مثل چهل، پنجاه به بالا، حالا میبینید هجده، نوزده سالهها این کار را میکنند و متداول است و این تحت تاثیر تربیت مذهبی غالب در مدرسهها هم هست.
ما میگوییم به نام هیچ چیز الگوسازی را نمیپذیریم چون الگوی غالب بر ما این است، ما درست خلافش را انجام میدهیم. نسل جدید هم یک اشکال دارد و آن این است که میگوید ما قالب نمیپذیریم. ما آزادیم. خودمانیم، حقیقت «منم»، دیگری نیست. حقیقت خارج از من نیست. ما وجود ندارد. اینها حرفهای جدید است، همین را میگوییم عجب آدم جالبی است، چه آزادهای است چون الگوهای موجود را برنمیتابد. اما بعد که نگاه میکنی میبینی که طرف، خودش خبر ندارد، دارد الگوهای دست سوم و چهارم (به قول دکتر) تمام چیزهایی که از هضم رابع گذشته و در جای دیگر هست را، به نام آزادی و تجدد دو مرتبه استفاده میکند. فکر میکند آنهایی که بالا آورده (عذر میخواهم تعبیر دقیق دکتر است در توتمپرستی)، آش شله قلمکار است، دوباره میخورد. در حالیکه این هضم رابع هم گذشته، یک چیز تقلیدی تهوعآور است. الگوهایی است که از ماهواره و با واسطه از صد تا راه دیگر به ما رسیده است. میگوییم این است آزادگی! تو فکر میکنی الگوی جدیدی است چون فقط مخالف با الگوی تحمیلی حکومت است. فکر میکنی که دیگر نفس آزادگی است، در حالیکه این تقلید است. شریعتی میخواست بگوید که فرقی نمیکند تو از الگوی سنتی تقلید کنی یا از الگوی مدرن، نفس تقلید را زیر سوال میبرد. اگر من سنتی باشم میگویم دیدید شریعتی چقدر مسخره کرد. آن یکی میگوید دیدی چقدر قشنگ به غرب، دموکراسی و این جامعه فاسد حمله کرد! آن یکی میگوید دیدید چقدر قشنگ گفت اسلام منهای روحانیت نمیشود. یکی دیگر میگوید چقدر زیبا و قشنگ توضیح داد که بیدینی یعنی چه، یعنی بیبتگی، یعنی تنهایی، یعنی یاس. آن یکی میگوید دیدی چقدر قشنگ گفت دینداری از نوع ارتجاعیاش به اصطلاح کلیشه است، عقبماندگی است. اینها همهاش در یک کلام خلاصه میشود، نفی نگاه تقلیدی و این است آن چیزی که شریعتی معتقد است ما را به دام شیفتگی، خودباختگی، آسیمیلیسیون و تحجر میاندازد. اگر آسیمیلیسیون و الیناسیون (از خود بیگانگی انسان) را میگوید، در واقع برای جهان غربی میگوید و او کیست؟ انسان عقب مانده جاهلی است که مرزها و درها را بر روی خودش میبندد و در نتیجه میمیرد، میپوسد و محکوم به فناست. میگوید که ما باید در دینداری خودمان تغییر ایجاد کنیم و از انسان عاقل خلاق صحبت میکند، که اراده خدا را بر نمیتابد. این را هم میگوید که این انسان باید متواضع باقی بماند و بداند که نمیتواند بینیاز از یک منبع قدسی باشد. پس همه اینها را با هم میگوید. حالا اکر من این ایده اولیه را از آن پازل ایدهآل درست نگه دارم، میگوید نه شکلی بودم، نه بودن بیشکل- نه بودن بیشکل یعنی همینطور قاطی پاطی برو جلو، معلم نیست چی بشود- شریعتی به یک خطهایی اعتقاد دارد. یک وضعیتهای مثلی را نگاه میکند ولی شکل بودن نیست. نمیگوید همین است که هست، اگر این جور نشد فایده ندارد. به همین دلیل شریعتی دنبال تحمیل هیچ الگوی از پیش تعیین شدهای نیست بلکه بدنبال ایجاد آن پویایی یعنی فراهم آوردن فرصتهایی است که من بتوانم آزاد، عاقل، خودمختار باقی بمانم و همواره در جستجوی طرحهای جدید باشم. همواره در جستجوی الگوهای دیگر باشم، تنها شرطش این است که تو نگاه شیفتهوار را کنار بگذاری. چه شیفته در برابر قدرت غالب، چه شیفته در برابر قدرتهای غالب جدید. فرق نمیکند که من سابق میگفتم فلان آیتالله، ولی امروز میگویم «دریدا» هر دو شیفتگی است. در هر زمانی که باشد مشکل دارد و در حال چاشی مدام با گفتمان زمان خود است.