بیتوجهی به حاشیهنشینان، ضعفِ روشنفکریی دههی ۷۰
ج : اولاً به نظر میآید چنین تفکیکی میانِ دهههای ۷۰ و ۸۰ مکانیکی است. در ثانی، هیچ نسبتِ مستقیمی میانِ روشنفکریی دینی و پایگاههای قدرت وجود ندارد. ثالثاً، در اینجا بحثِ ما دربارهی پروندهی روشنفکریی دینی بهطورِ عام نیست، سخن از آن طیفی از روشنفکرانِ دینی است که، تجربهی دگردیسی، از “مجریی سیاست”، به روشنفکر را، در درونِ ساختارِ قدرت، همزمان با تجربهی کارگذاریی سیاست، از سر گذراندند، و آن را با جامعه در میان گذاشتند، و به واسطهی همین رفت و آمدِ میانِ منطقِ قدرت و الزاماتِ روشنفکری، فضایی فراهم آمد، تا به پرسش گرفتهشدنِ گفتمانِ مسلطِ قدرت، عمومیت یابد. (دقت بفرمایید که میگویم عمومیت پیدا کند، وگرنه، نقدِ قدرت نیز، با روشنفکرانِ دینیی دههی ۷۰ آغاز نشد، و به قبل از آنها برمیگردد.)
همهی اینها، طبیعتاً، موجبِ نوعی اقبال میشود. فتحِ بابی برای ورود به دنیایی چند هویتی و چند صدایی، که لااقل یک دهه، بر آن پرده افتاده بود. این زیستِ دوگانهی روشنفکرانِ دینیی برآمده از ساختارِ قدرت، سر منشاءِ گشایشِ فضای فرهنگیی جامعه میشود، اما، تردیدی نیست که، شرایطِ عبورِ از خود، و نیز، نقدِ خود را نیز، دیر یا زود، فراهم میکند، با پرسشهای جدیدی روبهرو میشود، و رقیبهای جدیدی پیدا میکند، و طبیعی است که، در دههی ۸۰، دیگر منوپلِ دگراندیشی را نداشته باشد. نه تنها به دموکراتیزه شدن یا اتمیزه شدنِ گفتمانِ دینی و اجتماعی کمک میکند، بلکه، به موازاتِ این همه، شرایطِ بروزِ گفتمانهای موازی را هم فراهم میسازد.
ج : بحثِ اوج و افول نیست. سخن از تغییرِ موقعیت یا جابهجاییی وضعیتها است. استفاده از چنین تعابیری، اوج و افول، از نوعی موضعگیریی عجولانه خبر میدهد، و ما را به نتایجِ دستپاچه میرساند. هم وقتی صحبت از نقظهی اوجِ روشنفکریی دینی در دههی ۷۰ است باید با نگاهِ انتقادی و تردیدآمیز نگاه کرد (آلترناتیو خیر، کاتالیزور آری)، و هم هنگامی که از افولِ آن در دههی ۸۰ صحبت میشود، باید با احتیاط گوش کرد. بنابراین، گزارهی “زمانهی روشنفکریی دینی گذشت” یا “مُرد”، مثلِ دیگر اخبارِ مربوط به مرگومیرهای مفاهیمِ جوانی است که، به دنیا نیامده، خبرِ ختماش را در مطبوعات میخوانیم: مرگِ روشنفکر، مرگِ انسان، مرگِ جامعهشناسی، مرگِ جنبشِ دانشجویی، و…! این مرگومیرها، که در غرب اعلان میشود، بعد از ۱۰۰، ۲۰۰، و گاه، ۳۰۰ سال است. مثلاً، همین مرگِ روشنفکر، یا پایانِ عصرِ روشنفکری در غرب را، به این دلایل میگویند:
۱. قانونمداریی جامعه و استقرارِ دموکراسی
۲. سر زدنِ عصرِ رسانه، عکس، و تصویر، به جای کتاب و کلمه
۳. تخصصی شدنِ سیاست.
به همهی این دلایل، گفته میشود که، روشنفکر همچون وجدانِ معذبِ جامعه، فضولِ همهی معرکهها، قاضیالقضات، و… منتفی است، یا، رو به افول است. آیا ما برای اعلانِ مرگِ روشنفکر، و کاربردهای آن، خیلی عجله نمیکنیم؟ عجله میکنیم. چنانچه، برای اعلانِ مرگِ روشنفکرِ دینی هم عجله داریم.
ج : اگر برگردیم به همان تعریفِ روشنفکری همچون رویکرد و همچون کاربرد، شکی نیست که، روشنفکریی دینی، هم در رویکردهای نظریی خود، و هم در کاربردشان، دستخوشِ تغییراتِ اساسی شده است. گفتمانِ مسلطِ روشنفکرانِ دینیی دههی هفتادِ برآمده از تجربهی قدرت، چنانچه اشاره شد، نقدِ روشنفکریی دینیی دهههای قبل از خود بود، و یکسری مُسَجَلات جدیدی تعریف کرد: نقدِ چپ، همچون پیششرطِ دموکراسی، نقدِ ایدئولوژی، همچون پیششرطِ آگاهی، نقدِ انقلاب، همچون پیششرطِ اصلاح، نقدِ اتوپیا، همچون پیششرطِ رئال پولیتیک(ماکیاولی به ایتوماس مور…)، تقدمِ توسعه بر عدالت، و… دههی هشتاد، نوبتِ به پرسش گرفتهشدنِ مُسَجَلات دههی هفتاد بود. دوگانهی پوپر _ هایدگر را همه به یاد میآورند. در دههی هشتاد، چهرههای جدیدی به این جبههبندی اضافه شدند، و دایرهی مخاطبِ درگیر، وسیعتر شد.
دیگر لازم نبود، میانِ خیر و شرهای جدید، یکی را انتخاب کنی. سنتهای جدیدِ نظری، از طریقِ ترجمهها و سفرِ متفکرانِ غربی به ایران، شناخته شد (ترجمهی آثارِ پستمدرنها و فلسفهی انتقادیی فرانکفورتی و منتقدانِ چپِ دموکراسیهای لیبرال و…). همهی اینها، موجبِ متنوع شدنِ گفتمانِ دینی شد، و منوپلزدایی کرد. نه تنها دیسکورِ دینی چند صدایی شد (چند صدایی بود، اما در دههی ۷۰ یک صدا بیشتر شنیده میشد، به دلیلِ امکاناتِ بیشتر و تکیهگاههای قدرت)، بلکه، سنتهای نظریی موازی و دگراندیش هم، توانست خود را در میان بگذارد. میگویید: کم فروغ شد. میگویم: خیر!
چند فروغه شدنِ سنتهای نظری، در حوزهی دینی و غیرِدینی، منوپلِ دگراندیشی را، از روشنفکرانِ دینیی برآمده از قدرت، گرفت. همین نقدهایی، که توسطِ این طیف، به شریعتی میشد، قابلِ توجه است. در دههی هفتاد، نقدهای شریعتی، به مدرنیتهی موجود، دفاع از سنت تلقی شد. نقدِ شریعتی، به دموکراسیی راسها نیز، مثلاً، عدمِ همدلی با دموکراسی. یا، رویکردِ ایدئولوژیکِ او به دین، و یا بحثهایش در بابِ سوسیالیسم، تاثیرپذیری از چپِ لنینی. در دههی هشتاد اما، آشنایی با فلسفهی انتقادی و چپ اروپایی، و بحثهای پستمدرنها، و نقدِ روشنگری و…، موجب شد، این بار، ردِپای آنها در نقدهای شریعتی، دیده شود.
یادم میآید در سفرِ هابرماس به ایران، وقتی او از ضرورتِ نسبتِ دین و سیاست صحبت میکرد، و نه جداییی آن(و البته تفاوتاش با نسبتِ دین و دولت)، بسیاری، که شریعتی را از همین منظر نقد میکردند، و او را به بنیادگرایی نزدیک میدیدند، دستخوشِ پرسشهای جدیدی شدند! هابرماس بود که میگفت، و نه سخنگوی بنیادگرایان. مقصود اینکه، در دههی هشتاد، حرفهای جدید، پرسشهای جدید، و پاسخهای متنوعِ بسیاری، به بازار آمد، و آن رویکردِ سیاه و سفید را، دستخوشِ رنگ کرد. همهی اینها، تَرَکهایی در روشنفکریی دینیی دههی هفتاد ایجاد کرد.
ج : بله. اگر بشود از لفظِ انشعاب استفاده کرد. شکی نیست که، همهی مقولاتی، که در گفتمانِ مسلطِ روشنفکرانِ دینیی دههی هفتاد مغفول باقی ماند، و در تجدیدنظرهایش نسبت به سنتِ روشنفکریی قبل از خود به حاشیه رانده شد، نادیده گرفته شد، یا از مُدافتاده تلقی شد، در دههی هشتاد، با تعاریف و صورتبندیی جدیدی، به میانهی میدانِ نظری بازگشت، و تلاش برای پیدا کردنِ پاسخهای جدید، موجباتِ پیدایشِ تنوعاتی نظری در میانِ این نحله را فراهم ساخت. به عنوان مثال، از جمله موضوعاتِ مغفوله، یا از مُد افتاده تلقیشده، همین مفهوم یا موقعیتِ مردم است. در واکنش نسبت به رویکردِ چپِ روسی، و غافل از سنتهای دیگرِ فرهنگِ چپ، نوعی بیاعتنایی و غیبتِ حساسیت نسبت به مسالهی توزیعِ عادلانهی ثروت، تحتِ عنوانِ “تقدمِ توسعهی سیاسی”، بحثِ موقعیتِ طبقاتِ اجتماعی، در میانِ این طیف از روشنفکرانِ دینیی، در دههی هفتاد، دیده میشود.
با این تصور یا توهم، که اقتصادِ آزاد و خصوصیسازی، زمینهسازِ اقتدارِ جامعهی مدنی میشود، و درنتیجه، تضعیفِ اقتصادِ دولتی، و نیز دولتِ متمرکز را، در پی خواهد داشت. این نوع نقدِ چپ، این طیف از روشنفکران را به راست راند، و یکسری پرسشها را، که در دهههای چهل و پنجاه، پاسخ دادنِ به آنها، پیششرطِ هرگونه فعالیتِ روشنفکری، حتی از نوعِ چریکیاش، تلقی میشد، بیپاسخ گذاشت:
بافتِ طبقاتیی جامعهی ایران چیست؟ موقعیتِ طبقهی متوسط، در مقایسه با جامعهی روستایی، چیست؟ ماهیتِ اقتصادِ ایران کدام است؟ روشنفکر قرار است سخنگوی کدام طبقهی اجتماعی باشد؟ نسبتاش با مردم چیست؟ اصلاً مردم یعنی چه؟
هر بار که پرسشی در این باب میشد، یا به دِمُده بودنِ پرسش گوشزد میشد، یا خطرِ پوپولیسم، یادآوری! دعوا بر سرِ “مردم چیست؟”، هنوز ادامه دارد. اما، بیتوجه ماندن به این نوع پرسشها، اتفاقاً، پوپولیسم را، به رقیبِ جدیی روشنفکرانی بدل ساخت، که شکلگیریی زمینههای مادی آن را، نادیده گرفتند (این واقعیت که: در اقتصادِ بیمار، با خصوصیسازی، بورژوازی ساخته نخواهد شد، حاشیهنشینِ شهری پدید میآید). روشنفکر درست است که قرار است با سه تا “پ” در بیفتد، از جمله پیپل (مردم)، اما، نه با نادیده گرفتناش!
ج : منظورم این است که، در این بازارِ پُر رونقِ عرضه و تقاضای دههی هشتاد، برخلافِ دههی پیش، دست زیاد شده است! در کنارِ تکثرِ گفتمانِ دینی، و نیز گفتمانِ عرفی، دلایلِ رونقِ پوپولیسم، مغفول ماندنِ مقولاتی چون عدالتِ اجتماعی، و توزیعِ عادلانهی ثروت، در کنارِ توزیعِ عادلانه قدرت، است، و کالاهای ارزشمندِ دههی هفتاد را به پرسش گرفته است، و ضرورتِ بازتولیدِ آنها را پیش رو گذاشته است. پوپولیسم، به امری توجه کرد، که روشنفکرانِ دینیی دههی هفتاد، تحتِ عنوانِ اینکه روشنفکرانِ دههی پنجاه متاثر از دیسکورِ چپ، به خطا، بر آن پافشاری داشتند، بیاعتنا به آن ماندند.
ج : شکی نیست. هم چنان که غیبتِ سنتهای نظریی مذهبی، بنیادگرایی را، یکهتازِ میدانِ اعتقاد میکند، شکی نیست که، غیبتِ سنتهای موازیی نظریی چپ (دینی و غیرِدینی) نیز، میتواند، پوپولیسم را، پیروزِ میدان سازد. حضورِ چنین سنتهایی، حتی اگر نه همچون آلترناتیو، اما، به عنوانِ نیروی فشار، برای حفظِ تعادلِ قوای اجتماعی، ضروری است. در کشورهای اروپای شمالی، همین نیروی فشار بوده است، اگرچه نتوانست مسلط شود، که به قولِ شریعتی، سرمایهداری را مجبور ساخته که به سرِ عقل بیاید، و برای جلوگیری از انفجارِ اجتماعی، و از سر گرفتن شدنِ احتمالیی پوپولیسم، و یکی از اشکالاش فاشیسم، امتیاز بدهد.
ج : تغییرِ “نسبتِ با قدرت”، یکی از آن تغییرها است. پایان دادن به زیستِ دوگانهای، که در دههی پیش، علیرغمِ خود یا به رغمخود، نقشِ تعیینکنندهای توانست بازی کند. یعنی دیگر، از خلالِ ایدهها، یا نقدِ آنها، نمیتواند به دیروزش نگاه کند، بلکه باید از تجربهی تاریخیی بلافصل و مستقیمِ خود سخن بگوید، و آن را در میان بگذارد.
تکثرِ دیسکورِ روشنفکریی دینی، یک تغییرِ دیگر است. اگرچه این تنوع همیشه وجود داشته، اما، صورتبندیهای جدیدی پیدا کرده است. از مونولوگِ دههی هفتادی خارج شده، و مجبور به گفتوگو با نحلههای دیگرِ روشنفکری است، و دیگر، منوپلِ دگراندیشی را در اختیار ندارد.
ج : هدفی که باید به آن رسید چیست؟ توزیعِ عادلانهی قدرت، آگاهی، و ثروت است، و وظیفهی نهاییی روشنفکر، نقدِ سه قدرت: پرنس، پیپل، و پاپ. آلترناتیو یا پل؟ همهچیز بستگی به نسبتی دارد که با این سه برقرار میشود. پارادوکسهای روشنفکرانِ دینیی دههی هفتاد، منشاءِ خیر شد، اما، از ضعفهایشان نیز باید سخن بگویند، پیش از آنکه، رقیبِ قدرتمند، از آنها پرده بردارد.