شباهتهای خامنهای و خمینی
هر چند در سالگرد درگذشت آیتالله خمینی و بیست و پنجمین سالگرد رهبری آقای خامنهای مباحث زیادی در فضای مجازی در رابطه با این دو مناسبت مطرح شد و ظاهراً نکته ناگفتهای باقی نمانده بود، اما طرح برخی مباحث ایجاد انگیزه کرد که به این سؤال که آیا آقای خامنهای از مسیر آیتالله خمینی منحرف شده است بپردازم؛ موضوعی که هر کس از ظن و زاویه خود درباره آن حرف زده و خواهد زد.
پاسخ به این سؤال دارای دو بخش و دو پیشفرض قبلی است. یک ارزیابی و تلقی از عملکرد آقای خامنهای که به نظر می رسد در این باره وحدت نظر بیشتری بین ناظران و تحلیلگران وجود دارد و دیگری ارزیابی و قضاوت درباره رفتار و میراث آیتالله خمینی که به نظر میرسد در این باره تنوع آراء بیشتری مشاهده می شود.
در زیر طی مقایسه اجمالی که صورت میگیرد این دو تلقی و پیشفرض از منظر نگارنده نیز به تدریج مطرح خواهد شد.
جایگاه هم سیاسی و هم دینی بنیانگذار امری اکتسابی بوده است که وی طی چند دهه به دست آورده است.
او یک مرجع دینی است که در ساختار حوزههای علمیه به تدریج مطرح شده و جا باز کرده است. هر چند حوادث سیاسی که در رابطه با صدور حکم اعدام برای ایشان و متعاقب آن حمایت برخی از مراجع (از جمله آیتالله شریعتمداری که بعدا خود مورد بغض آیتالله قرار گرفت) نیز در این ارتباط بیتاثیر نبوده است. همچنین مواضع تند و قاطع وی در رابطه با حکومت وقت و ایستادگیاش بر این موضع باعث محبوبیت و مقبولیت بخصوص در نسل جوان (در حوزه و در جامعه) شده و توسط این نسل به تدریج و بخصوص در نیمه دوم دهه ۵۰ در جامعه تبلیغ میشود. اما تمامی این سیر چه در عرصه حوزوی و چه در عرصه سیاسی به صورت تدریجی و طبیعی صورت میگیرد. این که رژیم شاه گروههای مخالف سیاسی ملی و یا گروههای چریکی معارض با خود را بیشتر از روحانیت سرکوب کرده است (و این خود واقعیتی است)، تأثیر چندانی در صورت مسئله ما نمیگذارد.
اما آقای خامنهای در یک فعل و انفعال چند روزه و به ناگهان ارتقاء و جهشی سیاسی (رهبری) و به دنبال آن دینی (مرجعیت) پیدا میکند. پیامد طبیعی این امر آن است که وی هیچگاه در این دو حوزه نفوذ طبیعی بنیانگذار را نداشته است. بر این مقایسه باید جنبه کاریزماتیک رهبر اول و حالت نه تنها غیرکاریزماتیک بلکه پردافعه رهبر دوم در پیرامون خود و در سطح حوزهها و جامعه را نیز بیفزاییم.
آیتالله خمینی همواره فردی با اعتماد به نفس بالا و شجاعت و استقامت بوده است. اما آشنایان با سیر زندگی رهبر دوم از محافظه کاری اگر نگوییم هراس و نگرانی وی در کارهای پرریسک در قبل از انقلاب (و برخی مواقع در پس از انقلاب و در مسند قدرت؛ مانند واقعه ۱۸ تیر) سخن میگویند.
لجبازی؛ اما خصیصه مشترکی است که درباره هر دو گفته میشود. برخی اهالی خمین معتقدند یکی از ویژگیهای خمینیها لجبازی آنهاست. آشنایان رهبر دوم نیز از وجود همین خصیصه در وی نام میبرند. همان گونه که میگویند وی به شدت کینهتوز است.
داستان کشمکش شاه مغرور و خمینی لجباز نیز لایهای از لایههای پنهان دوران انقلاب است. هر چند وقایع سیاسی (و از جمله رخداد بزرگی چون انقلاب) را نمیتوان به سطح روانشناختی فروکاست اما نمیتوان بالکل نقش این لایه را نیز نادیده گرفت.
خودشیفتگی نیز یکی از خصایص مشترک است. آن روی سکه این ویژگی نوعی حساسیت و حسادت و رقابت با کسانی است که ممکن است گاهی اوقات (و یا کلاً) با جایگاه آنها مقایسه شوند. برخی نزدیکان آیتالله بنیانگذاراشاراتی به حساسیت وی در استقبالهای وسیع از اولین رئیسجمهور داشتهاند. این خصیصه موجب میشود که فرد ترجیح دهد با افراد قدکوتاه کار کرده و نسبت برقرار کند تا افراد هم قد خود. برخورد خصمانه و کینهتوزانه رهبر اول با برخی مراجع تقلید و آیتالله های مطرح در فضای دینی (یا سیاسی) میتواند نمونههایی از این واقعیت باشد. در رابطه با رهبر دوم نیز برخورد و حساسیت وی بر آیتالله منتظری (که البته نقش استادی او را داشته و حتی در زمان تثبیت رهبری وی همیشه نام و سایه او حضور داشته است)، آقای خاتمی (که استقبال مردمی و محبوبیتاش را همیشه یکی از عوامل حساسیت بر وی از سوی رهبر دانستهاند) و برخی افراد دیگر در میان اپوزیسیون (مانند مهندس سحابی که بازجوها گفتند “سیاه”اش خواهیم کرد!) در این راستا قابل توجهاند.
خودشیفتگی (که گاه میتواند با غرور و یا بعضاً کینهتوزی نیز همراه شود) معمولاً راه به استبداد رأی میبرد. استبداد رأیی که وقتی در یک رابطه دیالکتیکی با خودشیفتگی و خود حقپنداری شدید همراه شود فاصله زیادی با “بیرحمی” و قساوت (نسبت به کسانی که این “حقیقت” و “حقانیت” را نمیفهمند و حتماً قصد و غرض و احتمالا وابستگی خاصی دارند که متوجه این امر روشن و آشکار نیستند!)؛ ندارد. نحوه برخورد با آیتالله شریعتمداری، قطبزاده، امیرانتظام و… در دوره اول و منتظری و موسوی و کروبی و… در دوره دوم نمونههای قابل تأمل در این رابطه اند.
خونسردی و بیاعتنایی و از کارافتادن حساسیتهای اخلاقی و حتی عاطفی انسانی در سرکوب، شکنجه، تجاوز، اعدام، دروغپراکنی و تهمت زدنهای آشکار به مخالفان، قتلهای زنجیرهای، زجرکشکردن حتی دوستان سابق و…؛ پرونده مشترکی از عملکرد هر دو رهبر است. هر چند نیاز به توضیح ندارد که کثرت و حجم گسترده اعدام و کشتار در دوران رهبر اول اصلاً قابل مقایسه با رهبر دوم نیست. البته در این امر نباید تفاوت مشی مخالفان در دو دوره را نادیده گرفت. اما “شجاعت” و “خونسردی” در سرکوب توسط رهبر بنیانگذار (که البته خصوصیت دومی در هر دو مشترک است) دست به دست هم داده و در اینجا کارکرد منفی خود را به اوج رسانده است. (محسن مخملباف یک بار مطرح کرد جمع عرفان و فقه، محصولش فاشیسم خواهد بود). فراموش نمیکنیم که وی پس از کشتارهای زندانیان و مخالفان و با عملکردی ویرانگر منافع ملی با حمایت از دو رخداد طولانی مدت گروگانگیری و جنگ که همگان می دانند چه آثار مخربی بر جای گذاشت، اما همچنان با “دلی آرام” به سوی معبود رفت.
هر دو رهبر اعتمادی کامل به نیروهای امنیتی خود داشتهاند. یکی، آنها را “سربازان گمنام امام زمان” مینامید (همانها که آیتالله منتظری به طور همزمان معتقد بود روی ساواک شاه را سفید کردهاند) و دیگری نه تنها اعتماد بلکه “اتکا” یی بیش از پیش به آنها دارد. رهبر اول به راحتی از نیروهای اطلاعاتی اش می پذیرفت که مجاهدین در بیت قائم مقامش نفوذ کرده اند و در صورت رهبرشدن قائم مقام، او قدرت را به مجاهدین خواهد سپرد! نفوذ گسترده نیروهای امنیتی در تاروپود تفکر و عمل رهبر دوم بی نیاز از توضیح است.
اما در هر حال یکی از تفاوتهای دو رهبر، ضمن اعتماد قوی هر دو به نیروها ی امنیتی (و نظامی)، در میزان نقش و جایگاه آنها در شطرنج قدرت و سیاست در دوران هر یک است. رهبر اول به علت جایگاه اکتسابیاش و نیز حوزه ارتباطات وسیع تر و نفوذ و کاریزمایی که همراه آن بود تکیه منحصر به فردی بر نیروهای امنیتی و نظامی که البته آنها را در سرکوبها به کار میگرفت، در دیگر مواقع نداشت. اما رهبر دوم سیری رو به رشد در ارتباط و اتکاء به نظامی –ـ امنیتیها نه تنها در سرکوب مخالفان بلکه در اداره سیاسی کشور در حوزههای مختلف سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و… داشته است.
هر دو رهبر در پروندههای مهم سیاسی که به شدت بر سرنوشت کشور و تکتک ساکنان آن تأثیر گذاشته است ماهها و سالهای متمادی بر مسیر اشتباه خود سماجت کردهاند (مانند پروندههای گروگانگیری، جنگ، هستهای). شاید جدا از ریشههای خصلتی و منشی این سماجت، باید یکی از دلایل این رفتار مشترک را در ساختار سیاسی – تبلیغی و فکری جمهوری اسلامی دید که خود معمولاً قربانی و زندانی شعارهای خویش میگردد و هر امری را به امری مقدس تبدیل میکند و هر شعاری، شعار “ناموسی”! میشود که کوتاه آمدن از این برساخته خود به خاطر “سازشکار”ی تلقی شدن، پرهزینه مینماید.
راه قدس از کربلا میگذرد و انرژی هستهای حق مسلم ماست؛ به سختی و دشواری و با طی سالهایی پرهزینه و فاجعهبار به جام زهر و نرمش قهرمانانه منجر میشود.
مقایسه این دو واژه (جام زهر،– نرمش قهرمانانه) نیز بیانگر یک تفاوت دو رهبر است؛ شفافیت بیشتر اولی (که میتواند هم ناشی از برخورد صادق تر با پیروان باشد و هم ناشی از شجاعت و اعتماد به نفس بیشتر) و نوعی دستکاری فریبکارانه در اصطلاح دومی (نرمش قهرمانانه) که جام زهر را در بستههای شهد و شربت به مخاطب عرضه میکند.
آیتالله خمینی در دهه ۴۰ هیچگاه مقبول و مطلوب جو غالب حوزههای علمیه نبود. تنها برخی طلبههای جوان برخلاف اساتید و بزرگان خود از وی حمایت کردند. رهبر اول شاید در طول بیش ازیک دهه چندان با روحانیون و علما سر به مهر نبود. بیشترین طعنهها و سرکوفتهایش را به سکوت و مماشات آنها میزد. هر چند همواره در حوزه دینی برخلاف حوزه سیاسی، اتکایی مطلق به روحانیت (در برابر روشنفکران) داشت، اما در حوزه سیاست (از سال ۵۷ به بعد) چرخشی محسوس به سمت روحانیت کرد و خود نیز که قرار بود به قم برود و کار قدرت را به متخصصان بسپرد با چرخشی کامل به تهران آمد و ساختار اصلی قدرت را نیز به روحانیون سپرد.
چرخش در رهبر دوم اما وسعت و تندی بیشتری داشته است که در برخی مواقع با حرکت در خلاف جهت گذشته از ارائه بحثهای روشنفکری (که حتی کتاب توحید آشوری که بعد از انقلاب به تیغه اعدام سپرده شد را دستاورد مورد دستبرد خود خوانده بود و یا گاه پیپی بر لب و احیانا سازی بر دست داشت) و حتی طعن و نیش زدن به اصل ولایت فقیه، با چرخشی عجیب و البته تدریجی به سمت ارتجاعیترین بخشهای روحانیت رفت و دشمنستیزی توطئهمحور و غربستیزانه اش نیز این خصیصه را روز به روز تشدید کرد.
البته از انصاف نباید گذشت که هر دو رهبر در برابر اهل تسنن (در حوزه فکر و نه سیاست) مواضعی معتدل داشته و از جو سنیستیز حوزههای سنتی فاصله ای محسوس داشتهاند. (هر چند در عمل و در سیاست واقعی همیشه اهل سنت در ایران تحت فشار و تبعیضی محسوس بوده اند.)
همچنین رهبر اول فتاوایی نو مثلا درباره شطرنج و… داشته است. همان طور که رهبر دوم نیز فتوایی کارگشا مثلا درباره ارثبری زنان (هم از عرصه و هم از اعیان) از میراث همسر درگذشتهاش صادر کرده است.
در رابطه با ایده “مطلقه” بودن قدرت ولایت فقیه و نیز نظریه “مصلحت نظام” اما، باید مستقلا و به طور مکفی بحث کرد. نگارنده دفاعهای روشنفکرانه از این دو را هر چند دارای رگههایی از واقعیت میبیند، اما در کل نوعی خلط مبحث میداند که انبوه و کوهی از معضلات و پیامدهای فاجعهبار را در ازای کاهی از عوارض مثبت نادیده میانگارد. بسیاری از تباهکاریها در حوزه سیاست و فرهنگ و اجتماع و اقتصاد که سه دهه است ملت ایران از آن رنج میبرد با همین دو ایده توجیه و تبیین شده است.
هر دو رهبر نوعی نگاه منفی و توطئهبین به جهان پیرامون دارند؛ دشمنان و “اجانب” و “کارهای دشمن شاد کن” در ادبیات رهبر اول و “دشمن، دشمن” در ادبیات رهبر دوم کلامی آشنا برای همگان است. نحوه برخورد بدبینانه رهبر اول در رابطه با حل مسئله گروگانگیری و برگرداندن رمزی کلارک از آسمان ترکیه در سفر به ایران و عنان سپردن به شعارهای مقلدان خود در رابطه با حل و فصل مشکل گروگانها (و همچنین جنگ) و… نمونههایی از این رویکردند. کارکرد رهبر دوم در این رابطه نیاز به توضیح بیشتری ندارد.
هر دو رهبر بر خلاف نگاه به شدت منفی به جهان اما برای “حفظ نظام” تا سر حد امکان واقع گرا هستند. ماجرای مک فارلین و مذاکرات پنهان سالیان اخیر با امریکا و نیز هماهنگیها و همراهیهایی که در جنگ افغانستان صورت گرفت نمونههای بارز این امر هستند.
در عرصه داخلی نیز طرح این مسئله که برای حفظ نظام میشود توحید و شریعت را هم تعطیل کرد، ضرورت جاسوسی از همسایگان و استفاده از دروغ و ریا در نفوذ کردن به گروههای سیاسی و… از سوی رهبر اول و کنار آمدن با هر گونه مفاسد دولت سوگلی مورد حمایت در رهبر دوم که بر اساس مصلحت نظام فرمان “کش ندهید” صادر شد، نمونههای متأخر این خصیصهاند.
رهبر اول در طی انقلاب نیز پراگماتیسم ویژه و خاصی برای بهرهگیری از همه افراد و طیفها از خود نشان میداد. سکوت وی در طول انقلاب بر محور اساسی و اعتقادی “ولایت فقیه” و حتی تأیید قانون اساسی اول مصوب شورای انقلاب (تهیه شده از سوی برخی حقوقدانهای ملی و مردمی)؛ برخورد هوشمندانه و دوپهلو با شریعتی و مرگ او در حالی که زاویه جدی با وی داشت و از سوی نزدیکترین شاگردش (مرتضی مطهری) نیز تحت فشار شدید برای موضعگیری علیه شریعتی بود، کنار آمدن با شخصیتهای غیرروحانی در طول انقلاب و در دولت موقت و… نمونههای عملی این مصلحتگرایی و پراگماتیسم هوشمندانه (و به زعم برخی، گاه به دور از روراستی) است. اما تغییر گاه تدریجی و گاه ناگهانی در همین موارد که باعث انگشت به دهان شدن برخی پیرامونیان و یا مخاطلبان عام شد نشان داد که ایشان بسان روشنفکران قبل و اوان انقلاب چندان ارزشگرا و آرمانگرا نیست و خلق و خوی مصلحتگرایی روحانیون که بیشتر از روشنفکران آرمانخواه با واقعیات زندگی روزمره مردم ارتباط دارند، در وی نیز به حد وفور وجود دارد. موضع ثانوی آیتالله خمینی در رابطه با دولت بازرگان که گفت من از اول هم موافق نبودم! و یا موافقت با مواضع آیت الله طالقانی در باره عدم اجباری بودن حجاب که گفته شد من هم همان نظر را دارم و رفتار سختگیرانه بعدی و نظایر این ها باعث شگفتی بسیاری شد…
رهبر دوم شاید به اندازه رهبر اول پراگماتیست نباشد، اما کنار آمدن و کار کردن با چهار دولت متفاوت و گاه همراهی با سیاست خارجی و داخلی این دولتها (در مقیاسی محدودتر) نمونههایی از پراگماتیسم رهبر دوماند. رهبر اول که از رهبری انقلاب به رهبری جمهوری اسلامی رسید مدیریت موفقی بر پروسه انقلاب داشت. او یک بسیجگر قوی بود که به موقع تصمیم میگرفت. حمایت از ارتش و طرح فرار سربازان، تصمیم شجاعانه به بازگشت به کشور و تصمیم به شکستن حکومت نظامی در روزهای آخر حکومت سابق از نمونههای مدیریت موفق رهبر اول است. رهبر دوم نیز با چهار دولت متفاوت کار کرد و جدا از ارزشگذاری اعتقادی نگارنده، اما او مدیریت موفقی در برخورد با جنبش سبز داشت. اگر اولی رهبری موفقی در انقلاب داشت دومی نیز هدایت موفقی در حفظ و پیشبرد حکومتاش داشته است. هزینههای میان مدت و درازمدت برخی مدیریتهای هر دو رهبر برای ملت ایران بحث مستقلی است. اگر این رهبران در ماجرای جنگ، گروگانگیری، هستهای، آزادیهای داخلی و… مواضع دیگری میگرفتند قطعاً سرنوشت ایران، مردم و حتی خود حکومت نیز به گونهای دیگر و ملیتر، مذهبیتر، انسانیتر، آزادانهتر و عادلانهتر بود و انقلابی “به نام خدا” (تیتر برخی نشریات خارجی درباره انقلاب ایران) به گریز از مذهب کنونی اقشار زیادی منجر نمیشد و انقلاب مستضعفان به تیرهبختی امروز آنها نمیرسید. در این مقاله قصد تحلیل و جمعبندی میراث کلان رهبران نیست که خود امر مهم و مستقلی است. مسئله مقایسه شیوههای رهبری آنهاست.
پس اگر به سویههای موفق پراگماتیسم دو رهبر میتوان توجه کرد، اما هر دو رهبر با سویههای منفی این پراگماتیسم نیز کاملاً آشنا هستند؛ حفظ نظام اوجب واجبات است.
در دوران هر دو با تعطیلی فلهای و سرکوب مطبوعات مواجهایم، هر دو پشتیبان گروههای فشار تحت عنوان “مردم” بودهاند. سرکوبگریهای دوران رهبر دوم در حافظههای نزدیک بیشتر مانده است اما مرور تیتروار گوشهای از رفتارهای رهبر نخست بیفایده نخواهد بود (بخصوص برای آنان که از هواداری سرسختانه رهبر اول به جایگاه منتقد و مخالف رهبر دوم سیر کردهاند):
برخورد شدید با روحانیون مخالف، عصبانیت و “مرتد” اعلام کردن جبهه ملی (و قبل از آن خود دکتر مصدق)، اعلام ارتداد و صدور فتوای مرگ سلمان رشدی که مدتها سیاست خارجی کشور و سرنوشت ملت را در گروگان خود گرفت، اعلام ارتداد و مهدورالدم بودن مصاحبهگر صدا و سیما و مصاحبهشوندهای که بین حضرت زهرا و اوشین (قهرمان داستان یک سریال ژاپنی) مقایسه کرده و برتری را از نظر تأثیرگذاری به اوشین داده بود، فتوای فاجعهبار در اعدام زندانیان در بند دارای حکمهای روشن (و بعضاً تمام شده) قضایی در زندانهای سراسر کشور، برکناری رئیسجمهور اول، برکناری قائممقام رهبری و… و عصبانیت و تندی در برخورد با منتقدان داخلی از جمله با رئیسجمهور وقت (رهبر بعدی)، رسالتیها و روحانیون مخالف (که آنها را فاقد صلاحیت برای اداره یک نانوایی خواند)، هیچ و پوچ خواندن افشاگران ماجرای مک فارلین و مذاکرات پنهانی با آمریکایی ها که به قربانی شدن سیدمهدی هاشمی منجر شد و برخورد تند با حدود یک صد نماینده طرفدار رئیسجمهور وقت که مخالف نخستوزیر بود؛ بگذریم از ادبیات بسیار تندی که در برابر مخالفان ساختاری قدرت داشت و مرتب آنها را آمریکایی (چپ آمریکایی، اسلام آمریکایی و…) میخواند و با عصبانیت افسوس میخورد که اگر آنها را از اول درو کرده بودیم و چوبههای دار بر پا کرده بودیم الان چنین مخالفت نمیکردند و…. بر این فهرست بسیار میتوان افزود.
ترور مخالفان و قتلهای زنجیرهای میراث مشترک دوران هر دو رهبر است. انبوهی از ادبیات و نحوه برخورد رهبر اول در رابطه با مناسبات جهانی نیز قابل مرور کردن است. ادبیات تند و تهاجمی و بسیاری مواقع عامیانه رهبر اول در رابطه با کشورهای همسایه هم چون عراق (صدام)، عربستان (که حجاز مینامید) و آمریکا (که هیچ غلطی نمیتوانست بکند) و… امروزه فراموش شده است. کاریزمای وی، غالب بودن فرهنگ چپ ضدامپریالیستی در جهان در آن دوره، قباحت و هزینههای ملی که این برخوردها و آن نحوه ادبیات برای ملت و مردم ایران داشت را تحتالشعاع قرار داده است. آن رویکرد تراژیک در برخوردهای کمیک احمدینژاد تکرار شد. تفاوت ماهوی بین فرستادن هیات به شوروی برای دعوت آن ها به مسلمان شدن از سوی رهبر اول با ادعاهای مضحک احمدی نژاد در باره مدیریت جهان وجود ندارد.اما ادبیات و رویکرد احمدینژاد (و نیز رهبر دوم) که میراث بر اصلی رویکرد خارجی رهبر اولاند، این بار نه به خاطر تفاوت یا انحراف از راه رهبر اول، بلکه به خاطر تغییر ودگرگون شدن جهان و بالطبع روشنفکران و فعالان سیاسی (از جمله بخش قابل توجهی از دولتمردان سابق جمهوری اسلامی) است که مورد نقد و طعن و تمسخر قرار میگیرد. در حالی که این مواضع و حتی ادبیات عیناً تکرار و تداوم راه و کلام رهبر اول است. در عمل نیز همان پیامدها را برای ایران و ایرانیان در برداشته است.
مداخلهجویی در امور دیگر کشورها (بخصوص در منطقه) نیز تفاوت ماهوی و کیفی در دوره دو رهبر ندارد.
بر اساس ظواهر امر باید به این سئوال پاسخ آری داد، رهبر نخست بنیانگذار با برخی ملیون و ملی – مذهبیها تا مدتی کنار میآید، جناحهای داخلی حکومت (که اصطلاحاً چپ و راست خوانده میشدند) را بیشتر تحمل میکرد و به هر دو پست و مقام انتصابی میداد و راه انتخابشان را نمیبست؛ نظارت استصوابی در رابطه با جناحهای درونی حکومت در زمان رهبر دوم رسمیت و رواج یافت. رهبر دوم قائم مقام (معزول) رهبر نخست جمهوری اسلامی و نخست وزیر و رئیس مجلس همین نظام را در حصر و حبس قرار داد و بسیاری از مسئولان سابق حکومت را به بازجویی و زندان و بعضا اعتراف کشاند. رهبر نخست خود مستقیم به رادیوهای خارجی گوش میداد و سعی میکرد کانالیزه نشود و…
اما به نظر نگارنده این قضاوت غیرتاریخی و بدون یک تحلیل منطقی است که بین زمینه(شرایط) و کنش گر ارتباط برقرار می کند. رهبر اول، رهبر “انقلاب»” بود. بنابراین در بررسی و قضاوت “دگرپذیری” او باید گرایشات درونی انقلاب و سپس حاکمیت پس از انقلاب را در نظر گرفت و به قضاوت نشست. اولین حذف و گزینشها در همان مرحله انقلاب صورت گرفت. “نقلاب” نه به معنای “تظاهرات” دو ماهه آخر حکومت شاه بلکه به عنوان “پروسه”ای که از دهه ۴۰ به اصلاح حکومت شاه ناامید شد و راه حل را در تغییر حکومت میدید. در این پروسه جریانهای مختلف چپ و ملی و مذهبی نوگرا و مذهبی سنتی و روشنفکران منفرد بسیاری سهیم بودند. در شکلگیری مبارزه مسلحانه علیه آن حکومت نیز سه طیف هیاتهای موتلفه، فداییان خلق و مجاهدین خلق قابل مشاهدهاند. درست است که در آن یازده ماهه نقش بیشتر و بالادستی را روحانیون داشتند و رهبری آیتالله خمینی بلامنازع بود اما خواست و کنش برای “تغییر” در طی حداقل ۱۵ سال از سوی طیفهای مختلفی پیگیری شد و برای آن هزینه پرداخته شده بود. آمار زندانیان و شهدای حکومت شاه که توسط برخی پژوهشگران (مانند آبراهامیان) بررسی و تحلیل شده نشانگر کثرت آنها به ترتیب چپهای مارکسیست، مذهبیهای نوگرا و با اختلاف سطح زیادی مذهبیهای سنتی است. البته زندان آکواریومی است که هیچگاه “نمونه” دقیقی از اقیانوس جامعه نبوده است. در درون جامعه نیروهای سنتی مذهبی و سپس نواندیشان مذهبی و در ردههای بعد چپها و ملیون قرار داشتند. اما در هر حال آیتالله خمینی با همه این طیفها آشنایی داشت. وی در دوران رهبریاش بر تظاهرات (انقلاب) یازده ماهه از دیگران فقط یا عمدتا بیعت و تبعیت میطلبید نه مشارکت. نحوه تشکیل شورای انقلاب اولین “حذف” و به واقع پایهگذار حذفهای بعدی در پس از انقلاب بود. نیروهای غیرمذهبی و نیز مبارزان رادیکال در این شورا راهی نداشتند. عجیب آنکه در طرح اولیه که دستچین مرحوم مطهری بود، حتی آیتالله طالقانی نیز جایی نداشت. اما با توصیهها و فشارهایی از داخل و خارج رهبر اول نام ایشان را هم در فهرست شورا قرار داد. اما آیتالله طالقانی هیچ گاه جایگاه در خور و موثری در جلسات وتصمیمات شورا نداشت و نخواست (چون ترکیببندی شورا را مناسب نمیدانست). مقایسه ترکیب شورای پیرامون آیتالله طالقانی و شورای انقلاب بیانگر اولین حذفها و حذف دگراندیشان (مذهبی و غیرمذهبی) از سوی آیتالله خمینی بود. پس از آن نیز رهبر اول سیری به سمت حذف تدریجی هر آنکه “تسلیم” و “مطیع” “ولایت”ی او نبوده و یا حداقل در برابر او سکوت و مماشات نمیکرد، داشت. آیت الله خمینی از ابتدا با چپ های مارکسیست مرزبندی شدیدی داشت و مرز فکری و دینی را به یک خندق و مانع سیاسی عمیق در هر گونه مشارکت دهی آن ها در سیاست و قدرت گسترش داده بود ( و همین باعث این تصور در غربی ها شده بود که با حمایت این دسته از مذهبی ها در فرایند سقوط شاه می توان از سقوط ایران به دامان شوروی و کمونیست ها جلو گیری کرد). این خلط مبحث باعث حذف و پایمال کردن حقوق عادلانه سیاسی آنها برای مشارکت در سیاست و بالطبع قدرت بود. جدا از این مسئله روند حذف تدریجی ملیون، ملی – مذهبیها و… را هم باید در شرایط همان زمان انقلاب و آرمان ها و وعده هایش دید و “معنا” کرد. انفاقاتی که جز اجرای قاطعانه آنچه بعدها نظارت استصوابی نام گرفت، نیست. در انتخابات ریاست جمهوری اول نامزد مجاهدین و برخی دیگر حذف شدند، در مجلس اول نیز همین رویکرد قابل مشاهده است. درست است نظارت استصوابی در زمان رهبر دوم رسمیت و گسترش یافت اما در زمان رهبر اول شرایط حکومت به گونهای ترسیم شد که دیگران یا امکان و فضای نامزدی نداشتند و یا پس از ثبت نام به بهانهای حذف میشدند و یا حتی پس از رأی آوردن از راهیابی به مجلس باز میماندند. رهبر دوم همین رویکرد را درونیتر کرد.چرا که تضادها و تعارضها درونیتر شده بود. او نیزاز دیگر نیروها تسلیم و حداقل سکوت و مماشات میخواهد. این همان مطالبهای است که رهبر اول هم داشت. در زمان رهبر اول بنا به نفوذ و کاریزمای او جناح های داخلی حکومت حتی اگر مخالف برخی نظرات رهبر بودند اما در نهایت تسلیم و خاضع و مطیع رهبر می شدند و یا حداقل سکوت می کردند.
اگر رهبر دوم هاشمی و موسوی و کروبی را محروم میکند رهبر اول نیز دو همراه خود قطبزاده و بنیصدر را قربانی کرد و بعدا نیز بازرگان نتوانست نامزد انتخابات ریاست جمهوری بشود. اگر از کمیت به کیفیت و از مورد به رویه مراجعه کنیم میبینیم این همان رویه سابق است که به رنگ زمانه در آمده است. طیفی از حکومت اصلاح طلب شده و در برابر منویات رهبر ایستاده است. اگر رهبر اول هم بود یا اصلاً این اصلاحطلبی و مصاف با منویات رهبر شکل نمی گرفت و یا اگر شکل میگرفت و رنگ حاد امروزی خود را مییافت با همین نحوه برخورد (و به زعم نگارنده حتی با همین ادبیات و عصبانیت) مواجه میشد. (شاید رعایت مصلحتگرایی و پراگماتیسم بی حد و حصراقتضاء کند نگارنده از طرح این مسئله بپرهیزد. اما عرصه تحلیل و نظر عرصه سیاستبازیهایی از این دست و نزدیکبینیهای بی فرجام نیست که پا روی “حقیقت”ی بگذارد که راهی هم به “موفقیت” نمیبرد؛ این دو دو هدف عقلانیت نظری و عملی است که هر دو در اینجا قربانی میشوند و نگارنده با آن نه موافقتی عقلی دارد و نه اخلاقی).
در رابطه با خبرگیری مستقیم از رادیوهای خارجی در رابطه با رهبر اول، اولا باید در نظر گرفت که وی نیز از سوی فرزندش کانالیزه شده بود و خاطرات زیادی از این که یه مراجعان توصیه می شد خبرهای ناگوار به وی ندهند نقل شده است. همچنین آیت الله منتظری در خاطراتش بارها گفته که دیگران شکایت ها و گله گی های یشان را نزد وی می آوردند و در برابر اصرار وی که خودشان مستقیم بگویند و گفتن آن حقایق موجب اصلاح امور می شود، از هراس خود و نبودن زمینه برای طرح راحت و صریح نظرات شان سخن می گفتند.
در مورد رهبر دوم نیز همین حکایت دولایه وجود دارد. یعنی علاقه حتی به شنود شهروندان و یا استفاده از تحقیقات کارشناسان (حتی مستقل) در حوزههای مختلفی که بعضا قراردادهای مستقیم پژوهشی با بیت رهبری میبندند از یک سو و اصرار لجوجانه بر نظرات خود و تأیید نظرات همسو با خود و نپذیرفتن (ولی حداقل گوش کردن!) نظرات مغایرخود از سوی دیگر.
هر دو رهبر در دوران حکومتشان کمتر مصاحبهای “باز” با خبرنگاران داشتهاند (اوریانا فالاچی استثنایی است که باید آن را در فضای “انقلاب” و استمرار جو دوران انقلاب و مصاحبههای در نوفل لوشاتو دید تا در جایگاه رهبر یک حکومت).
هر دو رهبر فرزندانشان را از تصدی مستقیم دولت و حکومت بازداشتهاند. اما فرزندان هر دو نقش گاه موثر و مهمی در سمت و سوی حوادث داشتهاند. در این رابطه نقش واقعی سیداحمد خمینی در برخی تندپیچهای سیاسی ازنقشی که در رابطه با مجتبی خامنهای شایع شده بیشتر و مستندتر است. هر دو رهبر استعداد خاص روحانیون در جو پذیری از جو پیرامون (به تعبیر آقای مطهری تقلید از مقلدان شان) را داشته اند، یکی در ماجرای گروگانگیری و دیگری در ماجرای هستهای.
هر دو رهبر با رئیسجمهورهایشان تفاوت و گاه تعارض و کشمکش آشکار و پنهان داشتهاند. اولی با بنیصدر و خامنهای و دومی با خاتمی و احمدینژاد و روحانی.
ساختار دوگانه جمهوری اسلامی پیامدهای مشترکی برای هر دو رهبر داشته است. از جمله تعارض با رئیس جمهورها و یا رفتن به سمت مطلقه شدن. ویژگی و خصایص ساخت روحانی (برخاسته از روحانیت) قدرت در ایران نیز گاه پیامدهای مشترکی از جمله مصلحتگراییهای رایج داشته است.
بنابراین نمی توان از فعالیت بازتر هر دو جناح درونی جمهوری اسلای در دوران اول بدون در نظر گرفتن بستر و شرایط زمانی؛ تسامح بیشتر رهبر اول را نتیجه گرفت همان طور که از بازتر بودن فضای مطبوعاتی دهه هفتاد و هشتاد در دوران رهبر دوم، بدون در نظر گرفتن بستر و شرایط دورانی خوذ نمی توان دید بازتر و گشاده دست تر بودن رهبر دوم در باره آزادی ها را نتیجه گرفت.
مسئله این مقال تحلیل میراث جمهوری اسلامی در دوران دو رهبر نبوده است. نگارنده ضمن فاصلهگذاری جدی بین انقلاب ایران و حکومت جمهوری اسلامی، و البته با وجود برخی اشتراکات و پیوستها؛ معتقد است انقلاب ایران یک مرحله تاریخی (و البته الزامی) رو به پیش در جامعه ایران برای گذار (درازمدت) به سوی دموکراسی با بستر سازی دوگانه از پایین (جامعه مدنی) و بالا (ساختار قدرت) بوده است. حکومت ایران از شعارهای انقلاب منحرف شده است. تحلیل این مسائل هدف این نوشتار نیست و باید جداگانه درباره آن بحث کرد. هدف مقایسه اجمالی کارکرد و روشهای دو رهبرحکومت است. در این رابطه است که میتوان گفت رهبر کنونی جمهوری اسلامی با بنیانگذار آن تفاوتهایی دارد، اما تعارضی در این میان دیده نمیشود. این تفاوت ها نیز به تفاوت شرایط این دو و جایگاه و برخی خصایل شخصی شان بر می گردد تا در تعارض در خط مشی و یا رویه سیاسی شان.
به نظر میرسد بحث وجمعبندی در این باره از موضع یک ناظر مستقل که همواره بیرون قدرت ایستاده است علمیتر و منصفانهتر باشد تا از جایگاهی که گاه در درون و گاه در بیرون قدرت بوده وممکن است تعلق خاطربه یکی و حساسیت بر دیگری داشته باشد. شاید آیت الله خمینی متسامح تری که برخی می گویند بیشتراز آن که واقعیتی باشد که دیگران هم مستقلا دیده اند و یا می توانند ببینند یک تصور ذهنی باشد که بازمانده دوران ارادت و شیفتگی باشد. شاید.
تمامی مباحث این مقال از منظر “عقل نظری” و تحلیل براساس صدق و کذب گزاره ها و برای کشف حقیقت بود. اما “کنشگری سیاسی” عمدتا براساس “عقل عملی” مبتنی بر امکانات و مقدورات و برای موفقیت و پیشرفت و براساس تناسب قواست. در این عرصه باید مباحث سیاسی و استراتژیک را مد نظر قرار داد. اما تحلیل نظری نیز خود می تواند به تبیین و تدوین استراتژی و دور شدن آن از تصورات ذهنی و آرزواندیشانه کمک کند.