در نسبت روشنفکر و سیاستمدار، حسرت یا امید؟
نویسنده سوسن شریعتی
موضوع : ـــــ
“پارادوکس”، “موقعیتهای پارادوکسیکال”، “دوراهیها”، “دوگانهها” و… از آن دست واژگانی هستند که در کنار کلماتی چون مولفه، گفتمان، پارادایم و… مدتهاست وارد فرهنگ، سیاست و مطبوعات ما شدهاند تا مثلاً ترسیمکنندهی موقعیت پرتناقض ما باشند.
از همان مقطع انقلاب آغاز کنیم (اگرچه این قصه سر دراز دارد). اولین پارادوکسی که محل نزاع قابل توجهی در میان اهل سیاست آن زمان شد، “نام جمهوری اسلامی” بود، و این پرسش و تردید که آیا میان این دو میتوان به ترکیبی مطمئن دست یافت. سه دهه پس از آن پرسش، این دو مولفه همچنان در گفتوگو یا در نزاع با یکدیگرند. معروفترین پروندهی دیگری که لااقل در ۱۰ سال اخیر به همین وضعیتهای پارادوکسیکال پرداخته و دربارهی امکان آشتی آن سخنهای بسیاری گفته شده است، و جوهرهای بسیاری بر سر آن ریخته شده، پروندهی روشنفکریی دینی است، و باز همان پرسشهای قبلی: آیا میان این دو آشتی ممکن است؟ آیا ترکیبی است متناقضنما؟ آیا میشود به الزامات هر یک مقید ماند و درعینحال به امکان برقراریی نسبت میان هر یک از این دو ساحت اندیشید؟ این موضوع نیز، اگرچه از فوریت مطبوعاتی افتاده است و از آن خصلت اسکولاستیکی خود فاصله گرفته، اما همچنان هر از چندی سر بر میدارد. در هر دو پرونده، هم از واقعیت عینی و شرایط عملی این همزیستی سخن بود و هم امکان نظریی آن مدنظر قرار میگرفت. مدافعان این گونه آشتیها عمدتاً بر واقعیت عینی و موجود این ترکیبات تکیه داشتند(کردیم و شد) و مخالفان، به امکانات نظری آن نظر میانداختند(میخواهید اما نمیشود). واقعیت این است که هیچ کاری “نشد” ندارد، سخنی اگر باشد بر سر “موجود”ی است که خلق میشود، موجودی پرتناقض یا مخلوقی خود ویژه؟ اینکه شاید یکی به نفع آن دیگری از صحنه بیرون رود یا هر دو به وضعیت سومی استحاله پیدا کنند. از پروندههای مطرح دیگر پارادوکسیکال، دوگانهی انقلاب و اصلاح است، یا اصولگرایی و اصلاحطلبی. اصلاح انقلابی، اصولگراییی اصلاحطلبانه، یا اصلاحطلبیی اصولگرا و…
برای جامعهی در حال گذار ما، البته از این دست پارادوکسها میتوان تا بینهایت برشمرد. جامعهای که هنوز عبور نکرده، دستخوش نوستالژی است. جامعهای که ای بسا عبور کرده، اما دوست ندارد به رو آورده شود، یا بر عکس، دوست ندارد به رو آورد. دوست هم داشته باشد، مصلحت نمیبیند. مصلحت نمیبیند، چرا که برای هر عبوری، خود را مجبور میبیند توسط گذشته غسل تعمید شده باشد و مجوزش را از نیاکاناش بگیرد. جامعهای که در آن هنوز، گذشته مشروعیتبخش است. همین است که برای طراحیی امر نو، مجبور است “دیروز بیشباهت به امروز” را امروزی کند، تا آشتیاش با فردا ممکن باشد.
از این سابقه که بگذریم، میتوانیم به آخرین زوج، این آخرین پارادوکسی که باز ناگهان در حوزهی اجتماعی سرزده، سخن گفت: روشنفکر سیاستمدار؟ شدنی است یا خیر؟ البته این قصه در تاریخچهی روشنفکری سر دراز دارد؟ از نسبت نظر و عمل، روشنفکری و سیاست آغاز شد و رسید به زوج روشنفکر و چریک در دههی ۴۰، ۵۰(که هیچگاه عقدشان منعقد نشد). نسبت روشنفکر و قدرت به سالهای ۶۰، ۷۰ برمیگشت و حال رسیدهایم به روشنفکر سیاستمدار. در اینجا نیز میتوانیم قبل از ورود به مصداقهایی که موجب طرح این پارادوکس جدید شده است، بحث را در دو حوزهی امکان نظری و امکان عملی و واقعی پی گیریم. در حوزه نظری نمیشود، اما در حوزهی عملی، بشرطها و شروطها میتوان از امکان آن سخن گفت.
امکان نظری
“سیاست سیاستمدار”(تعبیری از واسلاو هاول رئیس جمهور سابق چک) با روشنفکری، دو ساحت موازی و غیرقابل آشتی است. روشنفکر طراح “آن باید باشدی” است که نیست. معترضی آگاهیبخش و انذاردهنده. نقش روشنفکر، کنترل کردن و دیدهبانی است، شناساییی بحران و تواناییی نمایاندن آن، و چادر زدن در حاشیهی قدرت است، یا به تعبیر سارتر، بدل شدن به وجدان معذب عمومی. از همین رو، نسبت روشنفکر با زمان نسبتی دوگانه است: او کسی است که به فردا میاندیشد و آن بهترین را تصور میکند، اگرچه با اکنون نیز سر و کار دارد، و نقد آن را در دستور کار خود قرار میدهد. روشنفکر به قصد کسب قدرت به آن نمیپردازد، رویکرد او به سیاست و حوزهی قدرت، رویکردی سلبی است. آگاهی روشنفکرانه نیز اگرچه آگاهیای است پراتیک، اما پراتیک او ساخت و ساز وجدان عمومی و نیز افکار عمومی است، تا به این طریق، در مسیر تغییر، بازیگر نقشی باشد. برنامهی روشنفکر، درنتیجه، ایجاد تغییر در فرهنگ عمومی است، به قصد ایجاد تغییر در نسبت جامعه و قدرت.
سیاستمدار اما به ساختن همین اکنون میاندیشد، و درنتیجه، مجبور است به الزامات و محدودیتهای این اکنون تن در دهد، حتی اگر همچون روشنفکر به تغییر بیندیشد، اما مجبور به باجدهی و بده بستان با واقعیت است. اندیشیدن به راهحلهای عملی و کاربردی، به رو نیاوردن شکستها، برملا نکردن بنبستها و… وجه ممیزهی کار سیاستمدار است. نسبتاش با زمان از همین رو مقطعی و فرار است. مدام باید لباس، رنگ، و نظر عوض کند. جذابیت موقعیت او در همین امکان نفوذ و حضور در لحظه است: نه در حسرت دیروز است، و نه دلخوش به فردا. همین امروز میتواند اقدام کند، تغییر ایجاد کند، و قدرت خود را بسنجد، منشاء خیر باشد یا شر. میخواهد تغییر دهد اما با امکانات موجود، برعکس روشنفکر که به خلق امکانات جدید امیدوار است. طبیعی است این دو حوزهی موازی در عالم نظر را روشنفکر سیاستمدار نمیتواند مدیریت کند. در آن واحد این باشد و آن جایی ـ جوری مجبور به انتخاب است. این یا آن را باید نادیده بگیرد. گاه از روشنفکر بودن خود به رودربایستی بیفتد و گاه تن به منطق سیاست دهد و چشماناش را به نام واقعیت، بر حقیقتی به نام واقعیت ببندد، تا بتواند موثر واقع شود، به خصوص که این دو ساحت هر دو بر امر اجتماعی نظر دارند، و موضوعات مورد بحث مشترکی دارند: مردم، فرهنگ، قدرت و… دلیل اینکه میتوان به این جمع نقیضین مشکوک بود، شاید این است که یا روشنفکری خواهد شد مشکوک به قدرت طلبی، یا سیاستمداری ناکارآمد. اگر روشنفکر است باید از بحرانها به صدای بلند سخن بگوید، و اگر سیاستمدار است باید بحران را نادیده بگیرد تا آب در دل رعیت تکان نخورد. سیاستمداری که چشم بر واقعیتهای هرچند تلخ، به دلیل مصالح بزرگ، میبندد را میتوان بخشید، اما بر سکوت روشنفکر که قرار نیست به نام حقیقت جهانشمول، حقیقتهای کوچک را نادیده بگیرد، نمیتوان خرده نگرفت. همین است که سیاستمدار را قدرتمند، دارای برش، با توانایی در تصمیمگیری، “اهل عمل” در بزنگاه و… میخواهند، گیرم نه چندان ملتزم به اخلاق، و روشنفکر را آگاه، و انذاردهنده(البته شجاع هم باشد چه بهتر). “عمل” روشنفکرانه بیتردید نقشی است که کلام او در تغییر واقعیت میتواند بازی کند، و از همین رو، با “عمل” سیاستمداران متفاوت است.
واسلاو هاول نویسنده، فعال سیاسی، و روشنفکر منتقد و معترض و زندانیی دههی ۷۰، ۸۰ میلادی چک، که در سال ۹۰، به دنبال انقلاب مخملیی چکسلواکی رئیس جمهور این کشور شد، در کتاب معروف و مطرح خویش، به نام “اقتدار ناتوانها”، به قدرت و جنس عمل روشنفکر در مقایسه با اصحاب قدرت میپردازد، و از اشتراکات و افتراقات این دو دنیا، این دو تیپ سیاستمدار روشنفکر سخن میگوید. اقتدار روشنفکر در نظر او، در ایجاد تغییر است به یمن کلمه، اقتداری که گاه از قدرت هزار گروه و دسته موثرتر است، و از همین رو، به آنان توصیه میکند این قدرت را نگه دارند و بر سر جای خویش از آن استفاده کنند. حتی توصیه میکند که روشنفکران نباید برای نوع دیگری قدرت، نوستالژی داشته باشند. قدرت تغییر سریع یا سازماندهیی اجتماعی متعلق به سیاستمداران است و نه در ذیل اقتدار روشنفکرانه.
امکان عملی
اما برای سخن گفتن از امکان آشتی این دو تیپ در عالم واقع، بهرغمِ تفاوتهای ماهوی این دو، میتوان بر اساس همین تجربهی عملی و زندهی در دسترس، یعنی واسلاو هاول، سخن گفت. نمونهی برجستهی روشنفکر سیاستمدار در عالیترین سطح سیاستورزی، یعنی نهاد ریاست جمهوری. واسلاو هاول در نطق خویش، یک سال و نیم پس از ریاست جمهوریاش در دانشگاه نیویورک به مناسبت گرفتن دکترای افتخاری حقوق، درک خود را به عنوان روشنفکری که به ریاست رسیده بود، چنین توضیح میدهد :
“… سالهای سال من سیاست عملی را همچون صرفاً تکنیکی برای تصاحب قدرت یا فعالیتی پراگماتیستی نقد میکردم، سیاستی که هدفاش نه خدمتی بیشائبه به شهروندان و هماهنگی با وجدان خود، که صرفاً جلب رضایت مردم به قصد استحکام قدرت خویش بود به عنوان روشنفکری مستقل. مدام بر درکام از سیاست همچون خدمتی بیشائبه و نه سودمحور به آحاد بشر و نیز پراتیکی اخلاقی و مبتنی بر ارزشهایی والا تاکید میکردم، و نام این سیاست را “سیاست غیرسیاستمدارانه” مینامیدم. تقدیر مرا بازی داد. مثل این بود که حالا میگوید: خوب، نوبت، نوبت توست. و من باید به همهی آنهایی که مورد نقد من بودند، نشان میدادم که قرار است چگونه عمل کنم. تصورش خیلی سخت نیست، وضع کنونیی من بههیچوجه حسرتآور نیست. از این به بعد، همهی فعالیتهای سیاسی من، و نیز سیاستی که چکسلواکی پی میگیرد، زیر همان میکروسکوپی قرار خواهد گرفت که من خود در گذشته ساختهام. در همهی این یک سال و نیمی که از ریاست جمهوری من در کشوری که با مشکلات فراوانی دست به گریبان است، میگذرد، مشکلاتی که روسای جمهوری کشورهای دموکراتیک حتی در کابوسهای خود نمیتوانند تصور کنند، هیچگاه پیش نیامد که من مجبور باشم از ادعاهایم دربارهی سیاست دست بردارم. نه تنها لازم نبود دیدگاههایم را عوض کنم، حتی صحت حرفهایم ثابت شد. بهرغمِ همهی حقارتهای سیاسی که به شکل روزمره با آن درگیر بودم، من همچنان عمیقاً باور دارم که جوهرهی سیاست کثیف نیست، و کثافتی اگر باشد، توسط آدمهای منحرف به این حوزه کشانده میشود. من قبول دارم که سیاست، منطقهیی از فعالیتهای انسانی است که وسوسهی رشد به یمن اعمال غیرصادقانه از جاهای دیگر در آنجا بیشتر وجود دارد، و درنتیجه، نیازمند درستکاریی بالاتری است، اما کاملاً غلط است که بگوییم مرد سیاست نمیتواند از دروغ و توطئه اجتناب کند. حتی میتوان گفت که امری است خلاف واقع که معمولاً از سوی کسانی دامن زده میشود که قصد دارند مردم را از اعتنا به مسائل عمومی بر حذر دارند. بیشک در سیاست، چنانچه همهجا در زندگی، ناممکن است و معنی ندارد که همهچیز به شکل ناپخته و بیملاحظه بیان شود. معنای این حرف البته این نیست که باید دروغ گفت. اما آنچه ضروری است، داشتن سنجیدگی و ظرافت، حسی غریزی، خوش سلیقگی، و خوش ذوقی است. از اتفاق، آنچه مرا در حوزهی سیاست عالی بیشتر از همه سورپرایز کرد، همین داشتن خوش سلیقگی است، چیزی که از علوم سیاسی که در دانشکده یاد میگیریم اهمیت بیشتری دارد. همهی مساله، شکل است، اینکه بدانی چه مدت زمان حرف بزنی، کی آغاز کنی، و کی به پایان بری. بدانی چگونه به شکلی مودبانه آن چیزی را بگویی که مخاطب دوست ندارد بشنود، بدانی که آنچه را اصل ماجرا است در لحظهی مناسب بگویی، و بدانی چه چیز اصل ماجرا نیست و برای هیچ کس جالب نیست، بدانی کجا بر موضع خود بیهیچ سستی پافشاری کنی، بی آنکه مخاطب را اذیت کرده باشی. بدانی که چگونه فضایی دوستانه خلق کنی تا یک مذاکرهی سخت را آسانسازی. بدانی گفتوگو را ادامه دهی بی آنکه خود را بر مخاطبات تحمیل کرده باشی، بیآنکه مخاطب احساس کند به او بیتوجهی. بدانی چگونه میان سوژههای سیاسیی جدی و موضوعاتی که کمتر جدی هستند، به قصد تنش زدایی، تعادل برقرار کنی. بدانی کی و کجا حضور داشته باشی و کجا غیبت کنی. و بدانی چه مقدار خودجوش باشی و صمیمی، و تا کجا فاصله را حفظ کنی…. اگرچه داشتن یک فرماسیون محکم در علوم سیاسی، حقوق، اقتصاد، تاریخ، و نیز فرهنگی عمومی برای هر سیاستمداری ارزشمند است، اما به مناسبتهای مختلف دریافتهام که، این همه، مهمترین چیز نیست. آنچه مهم است داشتن درکی درست از رابطه و اندازه، داشتن توانایی برای خود را به جای مخاطب گذاشتن است. اینکه چگونه آنها را خطاب قرار دهی. توانایی گوش دادن و شناساییی سریع مشکلات و استعدادهای روح انسانی مهمتر است.
من نمیخواهم ادعا کنم همهی این خصلتها را دارم. اما وقتی یک انسان قلباش بر سر جای درستی نشسته باشد، و نیز خوش سلیقه باشد، نه تنها میتواند در سیاست موفق باشد، بلکه برای سیاستورزی کاملاً مساعد است. اگر کسی متواضع باشد و در آتش رسیدن به قدرت نسوزد، بیشک برای در دست گرفتن سیاست خیلی هم با کمبود امکانات روبه رو نیست، برعکس، حتی آمادهی ورود به سیاست است.
آنچه برای ورود به سیاست ضروری است، توانایی دروغ گفتن نیست، بیشتر از آن، داشتن این حساسیت است که بر اساس آن بتوانی حدس بزنی که چه وقت، کجا، چگونه، و به چه کسی، حرفهایی را بگویی. گفتن این امر که آن کس که پرنسیبهای بزرگ دارد به سیاست هیچ کاری ندارد، سخن غلطی است. اینقدر هست که پرنسیبهای بزرگ باید با صبر، ملاحظه، درک درست از اندازه و فهم دیگری همراه باشند. این دروغ است که در سیاست فقط آدمهایی با قلبهای سرد، وقیح، خودخواه، به خود مفتخر، و عربدهجو میدرخشند. اینجور آدمها میتوانند توسط سیاست جذب شوند، اما در نهایت، این داشتن نزاکت و رفتار درست است که بر آنها پیروز خواهد شد…”
واسلاو هاول مخاطب را قانع میکند که این دو رقیب برای تغییر جهان، یعنی سیاستمدار و روشنفکر، به شرط پرهیز از “سیاست سیاستمدارانه” و نیز به شرط باور به عمل روشنفکرانه، در همین جا و هم اکنون، میتوانند بدل به یک تجربهی مشترک شوند، تا بار دیگر از توجه نشان دادن به امر عمومی اعاده حیثیت شود، و مخاطب را به حوزهی عمومی متوجه گرداند. از همه مهمتر، تلاشاش این است تا نشان دهد سیاستمدار فقط آن کسی نیست که دروغ میگوید و قدرتطلب است، و روشنفکر فقط یک بیعرضهی پرحرف بیعمل نیست.
واسلاو هاول که یکی از نویسندگان برجستهی تئاتر در دههی ۷۰ بود، و بسیاری از آثارش در سطح بینالمللی شناخته شده(در کشور خود ممنوع) و نیز یکی از نویسندگان و روشنفکران برجستهی مخالف نظام توتالیتر کمونیستیی چکسلواکی در دههی ۸۰ است، مثل هر هنرمند واقعی و نیز هر روشنفکر راستین، بر جداییی این دنیاها واقف است، با این وجود امیدوار به برقراریی نسبتهایی جدید میان این دنیاهاست، و البته از تجربهی خود به عنوان روشنفکر سیاستمدار راضی است.(او ۱۳ سال ریاست جمهوری چک را بر عهده داشت) او معتقد است این گفتوگو هم برای روشنفکر خوب است که بفهمد واقعیت را، این اسرارآمیز زنده را، نمیتوان به راحتی تحت انقیاد تئوریها درآورد، و تلاش برای فهم پیچیدگیهای امر حاضر بهترین شکل برای ترسیم آینده است، و نیز این نکته که سیاست بدون مراعات کردن اصول و ارزشهای جهانشمول مشترک در میان انسانها قادر به بقا نیست. دعوت او دعوتی است به تواضع بیشتر و نیز خروج از پدیدهی انسانزدایی و بینام و نشان ساختن سیستمها، سیستمهایی که بر کاکل عدهیی محدود و اقلیتی نامعلوم میچرخد و در آن دیگران نادیده انگاشته میشوند، یا به این دلیل که سیاستمدار به قدرت صرف میاندیشد، یا از آن سو که روشنفکر سیاست را کثیف میداند.
ظاهراً واسلاو هاول دوستدار و طرفدار “سیاستمدار روشنفکرگ است یا “روشنفکر سیاستمدار”. اما شرایط آن را به روشنی ترسیم میکند. روشنفکر سیاستمدار ترکیبی است شدنی و حتی مطلوب، به شرط آنکه در گام اول روشنفکر بودن خویش را ثابت کرده باشد(وجدان بیدار عمومی، بیان روشن بحران) و در گام دوم نشان داده باشد که سیاست را سیاستمدارانه نمیبیند و بیاعتنا به الزامات روشنفکری نمیخواهد. چنانچه مرد عمل نیز اگر قرار باشد قاطعیت خود را از طریق بیاعتنایی به ملاحظات جهانشمول انسانی به دست آورد، یا با اعتقاد به ضرورت حفظ قدرت به هر قیمت، هیچ معلوم نیست بقایی داشته باشد.
برگردیم به خود، و موقعیتهای به اصطلاح امروزیها پارادوکسیکال خود، دکتر سروش اخیراً از این عدم امکان آشتی میان روشنفکری و سیاستمدار، و از ارجحیت مرد عمل سخن گفته است. ظاهراً مشکل در روشنفکر بودن سیاستمداری است که قصد کرسی ریاست جمهوری را دارد (مهندس میرحسین موسوی)، اما دلیل دیگری نیز آورده میشود، و آن اینکه، متاسفانه این سیاستمدار روشنفکر در ریشهها تغییری نسبت به دیروز نکرده است، “ریشهها همان ریشههاست”. این سخن آخر، درست ناقض سخن اول است. هم روشنفکر و هم وفادار به ریشههای غیر روشنفکرانهی گذشته؟ کسی را که ریشههایی غیرروشنفکرانه دارد و هنوز از آنها دست برنداشته میتوان روشنفکر خواند و به همین دلیل بیربط با عالم سیاست نامید و از همین رو، مرد عمل را ترجیح داد؟ قاعدتاً مشکل اینجا نیست.
آیا لازم است در میان این دوراهیهای موجود باز پارادوکس اسکولاستیکی دیگری علم کنیم و بیفتیم به بحث در باب شدنی بودن آن یا ناشدنی بودناش؟ راههای دیگری نیز هست: راههایی میدانیتر و انضمامیتر. از واقعیت خودمان حرکت کنیم که از اساس چیز دیگری است. جور دیگری میتوان وارد گفتوگو در این باب شد: از مرد عمل پرسید بر چه اساس به سیاست نگاه میکند و به چه معنا مرد عمل است؟ چون وعدههای بهشت برین میدهد، چون شفاف است، چون از جنس قدرت است، یا از این رو که گامهای کوتاه برمیدارد و وعدههای در دسترس میدهد؟ از سیاستمدار روشنفکر نیز پرسید چرا روشنفکر و چگونه سیاستمدار؟ بنا بر کدام تعریف روشنفکر است و بنا بر کدام اصول به سیاست نگاهی روشنفکرانه دارد. در اینجا که ماییم قضیه برعکس است. به مرد عمل باید گفت وعدههای ناشدنی نده و به سیاستمدار روشنفکر باید گفت روشنفکرانهتر سخن بگو. همهی کسانی که تندروهای اصلاحات بودند امروز متهم به حمایت از کاندیدایی هستند که ریشههایش هنوز همان ریشههای سابق است، یعنی محافظه کاری، و آن کس که از محافظهکاران اصلاحطلب بود، امروز به شعارهای رادیکالتر یا لااقل شفافتر در حوزهی اجتماعی و سیاسی مباهات میکند.
در یک کلام آنچه روشن نیست ملاکهای روشن، انضمامی، و میدانی برای تشخیص اصلح است. ملاکها چیستند؟ وعدههای روشنفکرانه است یا شدنی شدن وعده؟ گامهای کوچک است یا پروژههای بلند؟ از جنس قدرت بودن است یا منتقد آن بودن؟ شبیه دیروز بودن است یا گسست از آن؟ امید به فردا است یا بسنده کردن به اکنون؟ کدام یک ریش سفیدتر است؟ یعنی از اجماع بیشتری در میان استابلیشمنت برخوردار است؟
مشکلی اگر باشد این است که این پرسشها بیپاسخ ماندهاند و دعواهای اسکولاستیکی پاسخ ما را نخواهند داد. واقعیت این است که در واقعیت، این اسرارآمیز زنده (به تعبیر واسلاو هاول)، همه جور ترکیبی ممکن است و شدنی. تنها چیزی که معلوم نیست، محصول آن است: فرانکشتاین یا موجودیتی جدید؟
تاریخ انتشار : ۳۰ / اردیبهشت / ۱۳۸۸
منبع : روزنامه اعتماد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ