شریعتی، روشنفکر و مصلحی فرا استراتژیک
با توجه به دادههای اسطورهای، دینی و تاریخی، انسان خودش را اشرف مخلوقات و در حقیقت مرکز جهان میداند. جزیی کوچک و نمونه از یک کلیی بزرگ که هستی است. شریعتی بر این باور است که انسان خداگونهایست در تبعید، که برای “شدن” و رفتن به سوی وضعیت “انسانی”اش، خودش، خودش را میآفریند، و با اشعار و آگاهیای که طبیعت، بالقوه در اختیارش نهاده است، در مسیرِ معنای کلِ هستی صیرورت کند.
بنابراین برای شریعتی مهمترین اولین و آخرین بهانه و یا موضوع “SUBJECT” “انسان” است و روند شدن و صیرورت او. آنچه شریعتی در عمر کوتاه چهل و چهارسالهاش خوانده، نوشته، گفته و اندیشیده و تجربه و تجزیه/تحلیل کرده بر حول محور همین سوژه خداگونه یعنی “شدن انسان” بوده است.
برای پیمودن این روند و صیرورت این مسیر، شریعتی از هر ابزاری که مناسب، آشنا و سودمند و در چارچوب درونه “انسانیت”، [آنگونه که خود میفهمد و تعریف میکند]، بوده استفاده کرده است.
شریعتی، این کار را مانند معلمی که در روند آموزش، خود نیز تجربه میاندوزد و آموختهتر میگردد و میآموزد به انجام رساند. شریعتی از خودش شروع و با خودش آغاز کرد و همزمان در روند “شدن انسانی خودش”، راهکارهای مناسب را پیدا میکرد و با اندیشیدن و اندیشه را به گونه مکتوب یا کلام شفاهی به همتایان خویش، کل بشریّت، ارایه میداد و در انتظار چالش و کشمکش با آن بود.
هدف شریعتی، روشنکردن و روشنایی دادن به مسیر صیرورت و شدن انسان بود، همان هدفی که همه پیامبران در سرداشتند. شاید از همین رو بود که زندهیاد دکتر مجید شریف او را “پیامبری ناتمام” نامید. شریعتی در این روند، همانگونه که خود باورمند بود، هیچ انسانی را تافتهای جدا بافته در هستی و طبیعت نمیدید و نمیدانست و هرکس را در حد شدناش میستود. بدیهیست فلسفه و مقوله قداست، آنسان که ما میفهمیم از سوی او، میتوانست مردود شناخته شود.
شریعتی محصول خویشتنخویش، جامعه خویش، تاریخ خویش، و طبیعتی که در آن میزیست بود و برای ورود و گامنهادن به مسیر صیرورت و شدن انسانیاش از این چهارمقوله ساختارزدایی و عبور کرد و حصارهای دودگرفته و فسیلشده و بسته هرچهار مقوله را، برای تسهیل صعود در مسیر صیرورت، خراب کرد و شکست، تا به قول خودش بتواند از چهاردیواری چهارزندانی که او را، به دلیل هبوط از بهشت ناآگاهی جبری به بهشت آگاهی اختیاری در خود گرفتهبود، رهایی یابد.
در مسیر شناختهشدن هدف شریعتی، که تنها و تنها، شدن انسان از راهِ افتادن در مسیرِصیرورت میباشد او از هر وسیله انسانی/اخلاقی ــ که بیشک منظور اخلاق به گونه نسبی آن است ـ برای رسیدن به این هدف استفاده میکند. در روند رسیدن به این هدف، شریعتی ناگزیر رو به سوی خویششناسی [عرفان]، جامعهشناسی [اجتماعیات] و تاریخشناسی اسطورهای/دینی [آزادی] رو میکند و این سه مقوله را که سه ضلع مثلث یک کل واحد هستند با هم ربط میدهد تا بتواند با شناخت این سهکل، شاید معنای هستی را، (همان معنایی که ما آن را خدا مینامیم) بشناسد و با عبور از آن و در مسیر پاک و روشنِ بیتوقف و پایانناپذیرِ “شدنِ” انسانی خویش قرارگرفتن به دریای خروشان و همیشه مواج کل هستی [خدا، الله، الوهیم، نیروانا، اهورامزدا،….] بپیوندد.
بیشک از این روست که شریعتی، بیش از هر چیزی به افسانه و اسطوره آفرینش “آدم” بسیار اشاره میکند و زیربنای بودن و شدناش را بر روی این اندیشه استوار میسازد.
شناخت من از شریعتی، تا از آن مسیر بتوانم به فرااستراتژیکبودن او (اگر نخواهم بگویم بی استراتژی)، به دلیل آشنایی از نزدیک و دریافت و شناخت “حضور حسی” شخص او، یعنی درکی فراتر از نوشته و کلام و تصویراست.
همانگونه که پیشتر گفتم این سه مثلث و یا سه بُعدی که انسان خداگونه را میسازد یعنی عرفان، برابری و آزادی در سه روند پندار و گفتار و کردار خود را مینمایانند. در واحد یگانه “انسان”، این سه بُعد برهم منطبقاند و برابر تا فردانیت شخص شکل بگیرد. یونگ هم میگوید که وقتی خودآگاه و ناخودآگاه انسان، که هریک نمادهای پیدا و پنهان سهگانه درونه انسانی است بر هم منطبق باشند، روان انسان از تعادل روانشناختی منطقی/حسی برخوردار است و فردانیت در او نمود آشکار دارد. با توجه به اینکه درکمتر چنین انطباقی در انسانها صورت میگیرد و به دلیل وجود فاصله میان این سه بُعد انسانی، شخص ناگزیر از بهکاربردن “پرسونا” میشود، شقاق و دوگانگی در درونه انسان پدیدار میگردد. اینجاست که دروغ، برای پنهانکردن پرسونا، که از سر ناآگاهی و منفعتخواهی انسان ناگزیر از بهکارگیریاش شده است میشود.
شریعتی، یکی از نوادر انسانهایی است که این سه مقوله پندار و گفتار و کردار در درونه هستی او بر هم منطبق و با هم سازش دارند. بنابراین چنین شخصیت و فردی، هیچ مصلحت و منفعتی را، قربانی از دستدادن این انطباق و برابری، که “حقیقت” وجودی اوست، نمیکند. آنچه جادوی اندیشه و کلام و رفتار در او تلقی میشود، بیشک از این همآمیزی و انطباق سرچشمه میگیرد؛ همآمیزی و انطباقی که در درونه انسانی او با نماد یگانگی اشراق و عقل و نیروی زن/مادرانه و مردانه او بههم بیختهاند. آنچه، نه تنها در شریعتی، بلکه در همه انسانیهای رو به تکامل از نظر ما نوعی پارادوکس تلقی میشود بهکارگیری نسبی این دو نیرو است که آنها را از مطلقبودن، یکسونگری، تکصدایی به شخصیتهایی نسبی، متعادل و پلورالیستی تغییر میدهد.
پروانه عقل و عشق در مهراوه درونه او، در زیریک سقف آنچنان بههم بیختهبودند وخانه داشتند که او همیشه سوار بر هردو بال پرواز میکرد. شاید از این رو بود که در یکجا هم بود و هم نبود……
اینک با توجه به شناخت اینچنینی از شریعتی میخواهم بگویم شریعتی، به عنوان یک روشنفکر و یک مصلح (reformist) نه تنها نمیتوانست دارای استراتژی باشد بلکه مشی و روش او اساساً فرااستراتژیک بود.
برای ورود به این بحث، پیش از هرچیز باید معنا و مفهوم این واژه غیرفارسی را، آنگونه که در لغتنامهها آمدهاست بررسی کنیم. در واژهنامه “وبستر” در برابر این واژه آمده است:
۱. The science and art of employing Economic، psychological، and military forces of a nation or group of nations to afford the maximum support to adopted policies in peace or war.
۲. The science and art of military command exercised to meet the enemy in combat under advantageous conditions.
۳.Strategist: one skilled in strategy
۱. علم و هنر به استخدام درآوردن نیروهای اقتصادی، روانشناختی و نظامی یک ملت یک گروهی از ملل برای بهکارگیری از حداکثر حمایت از سیاستهای پذیرفتهشده در صلح و یا جنگ.
۲. علم و هنر فرماندهی نظامی که برای رویارویی با دشمن درنبرد برای شرایط بهرهبرداری و استفادهای تمرین کرده است.
۳. استراتژیست: کسی که در استراتژی متبحر است. در معنی کارکردی آن یعنی کسی که نیاز است جنگی را رهبری (هدایت) کند. (کسی که) طراحی شده و تربیت شده برای ضربهزدن به منابع قدرت نظامی، اقتصادی یا سیاسی دشمن.
بدیهیاست ممکناست گفتهشود که شریعتی به دلیل مبارزه با دشمن انسانیت یا بهاصطلاح دینی/سنتیاش مبارزه با شیطان نفس یا به هرحال هرنیروی بازدارنده شدن انسان، که در نهایت دشمن انسان است این واژه میتواند معنا شود و کارکرد پیدا کند. گرچه میدانیم کارکرد واژه در طول زمان و در عرض جغرافیا احتمال گردش معنایی ۱۸۰ درجهای هم داشتهاست، مانند واژه نیرنگ که در آغاز به معنی نیایش بوده و در طول زمان به حقه و کًلًک تغییر معنایی یافتهاست. اما این واژه و مفهومی که از آن مستفاد میگردد نه با شخص شریعتی و شخصیت او و نه با کار او قابل انطباق است.
متاسفانه من میگویم: خیر، این واژه را در مورد کسی که کاری را برای حفظ قدرت و منافع مادی انجام نمیدهد نمیتوان به کار برد. بنابراین عملاً اطلاق صفت استراتژیست به شریعتی و متهمکردن او به داشتن استراتژی منتفیست.
شریعتی اندیشه و راهکار مطلق و ثابت و ازپیش تعیینشده نداشت، بلکه در طول زندگیاش، به همان صورت که شکل میگرفت، “میشد” و تجربه این شدنها را به انسان عصر خویش منتقل میکرد. با این ذهنیت و اندیشه، که ناآگاهانه ولی در اثر آگاهی زیستی خود بدان دست یافته بود تشعشعات آن را به بیرون و به جامعهاش میرساند، بیآنکه برای این امر نقشه قبلی و از پیش تعیینشدهای داشته باشد. وقت کسی به آگاهی و بصیرت، یعنی دیدین و شناختن (که همانا دین باشد) برسد، برای انتقال این آگاهی به همنوع و همتای خودش، شخص ناخودآگاه وسوسه میشود.
شریعتی را در پارادایمهای از پیش تعیینشدهای که ذهن فلسفی،ادبی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اخلاقی، دینی، اسطورهای، اندیشیدگی/ایمانی و …. ما دارد و آموختهاست نمیتوان تعریف کرد. به همین دلیل نمیتوان برای شریعتی “استراتژی” تعریف کرد. حرکت و روند دیالکتیکی و نیر صیرورت شریعتی در مسیری بود که نمیتوان او را محدود به مولفهها و دادههای صرفاً عقلانی دوران مدرنیته منتسب کرد. استراتژی اساساً در چارچوب فیزیکی و نه متافیزیکی و برای هدفی سودمندانه که عقل آفریناش میزند تعریف شده است. هدفی که صرفاً فیزیکی، مادی و این جهانی و ناپایدار و فانی است و این هدف میخواهد به نتیجهای که سودی را حاصل کند، آنهم سود مادی و دنیوی، دستیابد.
این مقوله تنها در چارچوب عقلانیت مدرنیته که بیشک عقلانیتی مذکر محور است عمل میکند. بنابراین برای رسیدن به چنین هدف جهانمند و دنیوی و فیزیکی و سوداندوزانه باید حتماً دارای استراتژی بود. این استراتژی، مورد نیاز فرد، خانواده، جامعه، کشور و کل جهان میشود؛ به عبارتی دیگر فرد باید، اگر ذهن مدرن دارد و از عقلانیت معطوف به سود و افزایش برخوردار است، حتماً استراتژی داشته باشد زیرا در غیر این صورت موفق نخواهد بود، گرچه هیچ استراتژییی تا بهحال کسی را به سود دنیوی نرسانده بلکه ازروی جنازههای دیگران عبور کرده است! اما، کسی، آشفته و بههمریخته و درهمپاشیده، که روز در سخنرانیاش با صدای رسا خلق را به میراندن دشمن خلق و اگر نمیتواند به میراندن خویش (موتو قبل تموتو) وسوسه میکند و آنگاه شب را شمارهگر ستارگان کویری، به صبح میرساند و در میانه این غوغا، خود، هنوز نمیداند کیست و از خود لحظه به لحظه میپرسد من کدامم، چگونه میتواند به آن ثبات و stability رسیده باشد تا بتواند تنها با نیروی عقلانیت صرف و آنهم عقلانیت مذکری که همه هستی و طبیعت را آنچنان به هم ریخته که خود نیز در این آشفته بازار خویشتن خویش را گم کردهاست، دارای استراتژی باشد. چگونه باید بیندیشیم که برای شریعتی اشتراتژی، که امری از پیش تعیینشده و مدون است قایل باشیم؟ جز این نیست که ما شریعتی را در چارچوب ذهنیت بسته قالبگرفته و ایستای خود بفهمیم و او را در داخل آن حوزه بسته بررسی و نقد کنیم و از درون نقد وبررسی خویش شریعتی را یک استراتژیست بدانیم. در حالی که شریعتی باورمند به هرلحظه نونو شدن خویش است، آنسان که این جهان هرلحظه نونو میشود.
بیشک شریعتی در روند شدن خویش، ناس را، مردم را، آنانی را که نه خوباند و نه بد (زیرا خوبان راه آسمان در پیشگرفته و رفتهاند و دیگر بازنگشتهاند و نمیگردند، چونان مولانا و حافظ و ابراهیم ادهم و…. و بًدان نیز چنان به کِشت و کُشت و کشتار خویش سرگرم و مشغول خون و خونریزی و چسبیده به زمین و سر در آخور شکم و زیرشکم و در روزمرگی در حال فرار از هیچی و پوچی خود میزیند) با تجربیات شدن خویش آشنا میسازد. آنکسی که استراتژی دارد حتماً باید stable باشد یعنی جایی در جهان و در زمین داشته و بر روی آن ایستاده باشد و برای حفظ آن ایستادگی و تثبیت جایگاه خویش در زمان و مکانی که برا یاو ثابت و بیتحرک است و او دلبسته آن است برنامهریزی کند.
نه صرفاً شخص شریعتی، به زعم من همه اولیائالله و درویشان و آوارگان واقعی و حقیقی، سرگشتگانیاد که به جایی بند نیستند تا برای نگاهداری آن منزلت برای خویش استراتژی داشته باشد. شریعتی را منتسب به استراتژی داشتن کردن مستلزم تعریف ابزار و اهداف در ورای استراتژییی است که او آن را برگزیده باشد. آیا پیامبران استراتژی داشتهاند؟ آنکه نمیداند و سرگشته است و بار این حیات فیزیکی و مادی بر دوشش سنگینی میکند آیا اساساً دغدغه و فرصت برنامهریزی و استراتژی داشتن دارد؟ چرا به جای شناخت شریعت و بالاکشیدن خود به مرز فراآسمانی او، او را در حد دانش و آگاهی و خواستههای خویش پایین کشیم و تنزل دهیم. تقلیل شریعتی به ایدئولوگ یا استراتژیست، تنها و تنها آنانی را راضی میکند که برای کار در پسِ اقتدارانه خویش محملی میجویند تا شریک جرمی برای خویش بیایند و توجیه کارهای در نهایت منتهی به اقتدارگرایانه خویش را توجیه کنند.
شریعتی را جامعهاش شریعتی کرد؛ همانگونه که پیامبران را جامعهشان پیامبر کردند، و این از عقل صرف آنان برنخاست، بلکه برآیند در آمیختن عقل و اشراقشان – بخوانیم یین و یانگ بودیستها و یا انیما و انیموس علمیتر یونگ ـ آنان را به آگاهی رساند و آن آگاهی باید گسترش مییافت و آنان ناگزیر از بهکارگیری ابزار زبانی/کلامی که ممیزه انسان است، برای رساندن پیام این آگاهی بهره میجستند. چگونه است که چهرههایی اینچنین همیشه پارادوکسیکال مینمایند؟ از پیغمبر خدایش بگیر تا اولیاءالله وعارفان و عاشقان و شاعران؛ فلاسفه و دانشمندان … همه و همه اینها گروهی بیاستراتژی هستند، در حالی که عمیقترین تاثیر و نفوذ را بر مردم (ناس) دارند؟ آنچنان تاثیر و نفوذی که پس از برانگیزاندن و برانگیختهشدن مردم (ناس) موج حرکتهای فیزیکی راه میاندازند و این موج است که آنا را رهبری میکند و اگر هم در این برهه ـ خدای ناکرده ـ استراتژی برای آنان متصور باشیم، هوشیاری آنان است که روند شکلدادن به حرکتِ خو، هبری و انگیزاننده و به نظر استراتژیمندانه میآید.
چگونه میتوان شریعتی را از حوزه آگاهیرسانی و اعتراض به حوزهای که خود، حوزهای استراتژیمند است و او با آن حوزه درگیر است تقلیل داد؟ میدانم، بیشک، ریب مینماید اینچنین تحلیلی برای شریعتی و برای آنان که خود را هممسیر و همگام با او میدانند. شریعتی را پایینآوردن و تنزل و تقلیلدادن در حد و مرز چارچوبهای فکری/فلسفی شرایط صرفاً عقلانی، بهویژه عقلانیت مدرنیسم جهان پس از رنسانی، که عقلی مذکر است، بیشک ستم غیرقابل دفاع و غیرقابل جبرانی است. زیرا نه تنها شریعتی، بلکه همه فیلسوفان و اندیشمندان بیاستراتژی هستند. آیا میتوان برای افلاطون، ارسطو، ملاصدرا، کانت، هگل، نیچه، فروید، یونگ، فوکو، دریدا، رورتی، ژیژک، هانا آرنت، مارگریتمید، جولیاکریستوا، ایریگاری و یا حافظ و شکسپیر و مولانا و فردوسی و یا دانشمندان، فیلسوفان و یا پیامبران که آگاهیدهندگان دوران خود بودهاند و بسیار بسیار تاثیرگذار و با نفوذ استراتژییی تعریف کرد؟
آنچه را که دوستان، در این چند مدت در گفتمان و متن و راه و روش و به قول احسان شریعتی “پروزه” به عنوان استراتژی تعریف، تحلیل و تفسیر کردهاند، تنها تفسیر و تحلیلی است که از ذهنیت خویش ـ که فراموش نکنیم ذهنیت تقریباً همه جهان و جهانیان است ـ و نیز از آموختههای در چارچوب عقلانیت مدرن و آنهم باز ناگزیر از تکرارش هستم، عقلانیت مذکر محور خویشاست، برگرفتهاند.
به عبارتی، به جای آگاهی و خروج از مولفههای تثبیت شده عقلانیت مدرن و به جای شکستن دیوارها و حصارها و فروریختن سقف بسته این عقلانیت بدون انیمای مذکر و یافتن پنجرهای برای گریز از این وضعیت، میخواهند خویش را با سختی و فلاکت در آن حصار بستهای که دانس بینش آن از سوی همان عقلانیت به آنان تعلیم داده شده است و یا آنان خود تعلیم گرفتهاندتوجیه و تفسیر کنند. اینجاست پل صراط روشنفکر و لحظه انتخاب و جسارت وشهامت شکستن آنچه جامعه، علم و دانش مردانه دوران حاکمیت مرد/پدرسالاری تحمیل آنان کرده است، آن سان که شریعتی، خود، این کار را کرد و منتسب به بسیاری نسبتهای ناروا شد و انسانوارانه و تا پای جان بر آنچه را میِدانست آنچنین نیست جان داد. این، یعنی شرایط موجود را نپذیرفتن و اگر اندکی آگاهی نسبت به این شرایط داشتن به آن معترض بودن – پروتستانتیسم.
نیک اگربنگریم وشریعتی را ودیگرانی چونان او رابفهمیم ودرک کنیم درمییابیم که شریعتی، پیش ازآنکه خودرا مجهزبه استراتژی از پیش تعیینشدهای کند عملاً تسلیم استراتژییی میشد که شایط حرکتهای مردمی او را به سوی آن سوق میداد و این استراتژی جمعی مردم و ناس بود که او برمیگزید، آن چنان که درهرشرایط بلافاصله با یک بررسی عقلی/حسی وشناخت آن حرکت یا جنبش جذب آن میشد و در همان حال بهمحض اینکه متوجه انحراف آن استراتژی ویا آن عقل جمعی میشد بیهیچ قید وبندی ازآن میبرید.
بدیهیاست آنچه تا اینجا بیان شد کلیاتی است که برا جزئیات و مصداقهای آن میتوان به متنِ نوشتههای مکتوب و یا مکتوبشده شفاهیات او (که پیامبران نیز اینچنین صاحت متن شدند) مراجعه کرد و پس از بررسیهای لازم نمونه و مصداقهای آن را بیرون کشید.
تجربیات شریعتی و یافتنهای درونی اورا، که از طریق عقل و عشق، صورت میگرفته، تحت نام تجربه باطنی (درونی) میتوانیم آن را نامگذاری کنیم که از دادههای بیرونی تغذیه میشده و برآیند آن ماحصل راه و روش شریعتی را تعیین میکردهاست. این شریعتی نبوده که استراتژییی بر میگزیده بلکه استراتژی خود در ذهن او حضور مییافته و او را در برههای و برای هدف معنوی و انسانی مدتدار، برمیگزیده است. شریعتی، همراه با رودخانه خروشان جمعیت مردمی ملت خویش جریان مییافت. اگر او از این مردم جدا میشد دیگر”نبود”. او حتی در زمانهایی هم که در بند و اسیر و زندانی بود، بیش از هر چیز به ساختن خویش میپرداخت. اگر ما این ساختن را و این شدن را وای صیرورت را که لحظه به لحظه بر او عارض میشد و در نهایت تا ۴۴ سالگی از او اَبَرانسانی ساخت استراتژی بنامیم، شاید در آن صورت بتوانیم او را آلوده به داشتن به استراتژی کنیم. در غیر اینصورت استراتژیک خواندن شریعتی، با تعریفها و تاویلهایی که از استراتژی داریم که زاییده اقتدار و قدرت و تنها به خاطر حفظ و نگهداری وضعیت قابیلوار عقلانیت است، نه تنها نمیخواند بلککه گناهی نابخشودنی است که نسبت به او روا داشتهایم.
اما، اینک که در بستر زمان راه و روش شریعتی را تفسیر و تایل و تبیین میکنیم آنچه را خود به عنوان استراتژی میفهمیم بیان کنیم ولی حتماً باید بگوییم من… اینچنین میفهمم زیرا در دستگاه فکری/اندیشهای من شریعتی اینگونه بازخوانی میشود و نه قطعی. آیا ما دیدهایم هیچ زندانی صاحب استراتژی در زندان شکل گرفته باشد؟ در حالی که همیشه دیدهایم آنکه با استراتژی در زندان زیسته، همیشه در پی یافتن استراتژی دیگری برای ادامه راه بیرون از زندان خویش و بهدستآوردن اقتدار در پی آن به زندان افتادن بوده است.
شریعتی را، بی عنایت به بُد عرفانی/کویریاش شناساندن خیانتی در حق او و اندیشه پلورالیستی/دیالکتیکی اوست. با یک نگاه به متن نوشتههای شریعتی و با لحاظ کردن زندگی فردی او، که دقیقاً آمیخته با زندگی جمعی او بود و سیر تکوین و شدن او که گرچه آگاهانه و انتخاب خود او بوده است، آن سان که هر انسانِ “شدهای” محکوم به انتخاب است و هیچ کس در این جهان از این انتخاب گزیری نداشته است زیرا زندگی و نحوه گذراندن آن همان انتخاب فرد تلقی میشود، میتوان دریافت که شریعتی بیش و پیش از هر دانشی که در طول زندگیاش چه آگاهانه فرا گرفته باشد و چه ناآگاهانه، به درک و شعور او را پیدا کرده باشد، در پی جستجوی “خویشتن خویش” بود و در روند این جستجو دریافت که بیحضور دیگران، بیحضو دیگر همنوعاناش، یافتن خویشتن خویش معنا ندارد. من توحید را اینچنین میفهمم. شریعتی حتی برای این جستجو نیز استراتژییی برای خودش تعریف نکرد، زیرا در روند و در مسیر جستجو برا یافتن خویش، با همنوعانی از جنس خود آشنا شد که هرکدام او را به چشمههای آبحیات سرزمینهایی ناشخته میبردند و او پس از آشنایی با آن سرزمینها و فضاها سیرابنشده، آن ر رها میکرد و به زمینی دیگر میرفت.
شریعتی که در آغاز در آسمان بود و ستارهچین شبهای کویر، (کویر اولین نوشته مکتوب خود شریعتی است) و این نشاندهنده ارجاع خویش به خویش است. شریعتی، اما رهایی خویش از خاک و زمین را و رفتن به کویر و زیستن در زیر سقف آسمان بیانتهای آن و عروج تا منزلگاه بی شمار ستارگان را فرو میهشت و به زمین باز میگشت زیرا در آسمان کویر بود که ناگاه دریافت باید به زمین بازگردد و با همتایان خود و با آنان که از جَنَم و از او هستند و چونان او میزیند، بیاموزد. بشود و اگر به آسمان بهشتی کویر هم میخواهد برود، تنها روانیست. باید دست بقیه را نیز بگیرد و با خود به بالا کشد. برای این بالاکشیدن، که سود و منفعتی فیزیکی و مادی و مانا در پی ندارد استراتژی لازم نیست. آگاهی و عشق لازم است و آگاهی و عشق با استراتژی به دست نمیاید.
شریعتی را به حد خویش تقلیل و تنزل ندهیم، باییم همراه با او رهسپار آسمان پرستاره کویر شویم و همراه با او از آسمان به کاریز جان شویم و در آن نقب زنیم. شریعتی به جبر تاریخ باورمند بود. میدانست که فدا، فردای بیتاریخی و بیجغرافیایی؛ فردای بیزمان و بیمکانی از آن اوست و سهم او. او سهم خود را در خاک جستجو نمیکرد تا برای خویش استراتژی خاصی اعمال کند. ما آزادیم، بهویژه در چارچوب پدیده هرمنوتیک که از میان متن ا و از میان راههای رفته او استراتژی دلخواه خویش را بیرون کشیم، اما نه تنها نباید، بلکه اساساً حق نداریم او را متهم به داشتن استراتژی برای هدف او که شدن انسان بود بکنیم.
شریعتی فرزند فرازمانه پس از خویش بود. زمانهای که پای چوبین عقلانیت مذکر مدرنیته در هم میشکند و از شکستن و به هم ریختگی آن وضعیت شخت سودجویانه مذکر عقلانی وضعیتی بههم ریخته برای انسانی که با حرص و آز وضعیت سیرناشدنی عصر مدرنیته همه چیزش را از دست داده که خود به دست خویش با ورود به عالم صنعت و الکترونیک خویش را از خویش بیخویش کرده بود صدای طبل خالی خویش را در درون جهان خویش میشنید وبیش از همیشه به پچی خویش آگاه شده بود، آنگونه که از همه ارزشها و معیارهای اخلاقی انسانی خویش دور گشته بود.
شریعتی فرزند زمانهای بود که اینک مادر روزگار آبستن آن است. زمانهای که دیگر انتظار به سر رسیده است و انسان معترض به مذهب اعتراض خویش رسیده است. اعتراض به عدم حضور نیمه دیگر خویش. شریعتی نیز سرگردانی غیبت حضور فعال نیمه انیمایی خویش را داشت. آن نیمهای که و قدخاب من دساها شده بود در حالی که میدید نیمه دیگر تنتها قد افلح میشود بی آنکه زکاها شود. او با پیود عشق و عقل به من و شما آموخت که باید وقدخاب من دساها را از زمین بیرون کشیم و در کنار قل افلحَی بی زکاه بگذاریم. وقدخاب را به افلح رساندن یعنی زن + مرد و آنگاه هر دو را به زکاها رساندن.
پیام شریعتی، مانند دیگران پیامآوران توحید بود (به وحدت رساندن دوپاره انسان که از هم جدا افتادهاند) و عدل (برابری عادلانه انسان، چه زن و مرد، چه سیاه و سفید، چه کوتاه و بلند، چه دارا ندار و…
به رغم نظر دکتر مهدی حجت در سمینار دیروز امروز فردا مبنی بر اتفاقی نبودن روش شریعتی، من دقیقاً باورمندم روش واگر استرتژییی – دوستداران استراتژی – برای راه شریعتی از درون متن، تاویل کرده او نیابیم روشی کاملاً اتفاقی بود. “اتفاقی” به معنای اتفاقی که در برانگیخته شدن محمد بر او عارض شد. محمد کجا و کی و چگونه با استراتژی وارد راه نجات جامعهاش شد؟ آیا اتفاقی نبود که او ناگهان در درون خویش صدای خدا را از زبان جبرئیل بشنود که میگوید قولولااله الاالله تفلحو. محممد با کدام استراتژی پیام خویش را به مردم صحرا نشین عربستان ابلاغ کرد؟ همانگونه که محمد را جامعهاش و وصعیت مردم آن به بعثت بر انگیزاند، دیگر مصلحین را نیز مردمشان و نظام جامعهشان بر انگیخت. کدام مصلحی از پیش اقدام به اصلاح کرد و با استراتژی آمد و اعلام پیام کرد.
مصلح با اصلاحدوست و اصلاحطلب یکی نیست. گرچه هردو میخواهند جامعه را از وضعیتی که هست به وضعیت بهتر تغییر دهند.
اصلاح سیاسی، که در زیرمجموعه قدرت و اقتدار تعریف میشود، خواستار اصلاح ساختار اقتدارگرابانه خویش است و بی شک باید با استراتژی و آن هم استراتژی آگاهانه و عقلانی وارد مدان شود، ولی مصلح، برای صلحدادن و در هم شکستن اقتدار حاکم بر جامعه آمده است. مصلح، آنگونه که برایش استراتژی تعریف شود به تعبیر امیر رضایی با آگاهی مومنانه ولی اصلاحگر با آگاهی عاشفانه به اصلاح جامعه میپردازد.
شریعتی مصلح مومن بود و با بار سنگین آگاهی بر دوشهایش پس از یافتن خویشتن خویش که پیشتر با آگاهی عاشفانه اصلاحگر خویش بوده است به اصلاح جامعه میپردازد.
میخواهم نظر امیر رضایی را که به گونهای به نظر اقبال لینکاش داده است این گونه تصحیح و ترمیم کنم که گرچه این دور عرفان یعنی این دو نوع شناخت در عین متفاوت بودن (به زغم امیررضایی)به شدت و به نوع دیالکتیکی به یکدیگر وابسته و لازم و ملزوم مهماند و بهرغمِ تائید او نسبت به نظر اقبال و شریعتی، من میفهمم که اقبال اگر تفکیکی بین این دو قایل شده، شریعتی، گرچه به گوهی ادامه دهندهی راه اقبال است ولی بیشک درجازن راه او نیست و اگر راه اقبال را که اینگونه میاندیشید که رضایی میگوید ولی شریعتی این راه را به هم لینک داده بود و به عبارتی با پلی آنها را به هم وصل کرده بود.
شریعتی، از روی این پل، که بیشک پل صراطاش بود است و شدن او را موجب شده است در هر دو سرزمین شناخت مومنانه که به معبود (خدا) تعلق دارد و نیز شناخت عاشقانه که به معشوق، او – به دلیل خروج از دنیای مدرنیته و رهایی از سلطه عقلانیت مذکر و ورود به حوزه مادینه عشق و پل ارتباطی که بین این دو ساخته و بنا کرده بود یک قدم از اقبال جلوتر گام گذاشت. از همین روست که هم ابوذر را میفهمید و هم سلمان را میشناخت. نه مگر اینکه این هردو با هم بیگانه بودند و اگر هر یگ از دیگری چیزی میدانست کافر میشد.
اندیشه شریعتی، با مزدوجکردن عرفان مومنانه با عرفان عاشقانه و ممزوج کردن این هر دو توانست هم فردسازی کند و هم جامعهسازی.