وداع با شریعتی
دموکراسی مستلزم تحمل وجود “دیگری”، رعایت حقوق او و احترام نهادن به انتخابها و “سبک زندگی” اوست. به رسمیت شناختن “تفاوت” زیربنای زندگی مسالمتآمیز است. شریعتی در مواجهه با “دیگری” از زبانی استفاده میکرد که اخلاقاً غیرقابل دفاع است. او دیگری را تحقیر و او را خوار و بیمقدار میشمرد. به دیگری اهانت میکرد و به او اتهام وارد میآورد. در سال ۱۳۵۵ دربارهی آمریکا مینویسد: “آمریکا!آمریکا! این بلاهت عظیم و توحش متمدن و بدویت مدرن و خشونت با اتیکت و غارت قانونمند و خوشبختی زشت و آزادی لش و دموکراسی احمق و اندیویدوالیسم قالب ریزی شده و استانداردیزه و بالاخره همان جاهلیت عرب”.۱ میگوید هرگاه کسی را میبیند که از آمریکا آمده و شیفته آزادی فردی و لیبرالیسم و حقوق بشر است، از خود میپرسد چرا از “نفرت نسبت به سرمایهداری وآن همه تبعیض و فریب و ددمنشی و پستی” که در آمریکا نهفته است خالی است.۲ میگوید: “جای تأمل بسیار است که در پیشرفتهترین جامعه تاریخ بشری – آمریکا – برجستهترین شخصیتهایی که با قضاوت آزاد میلیونها انسان متمدن انتخاب شدهاند فورد است و جیمی کارتر”۳
درسال ۱۳۵۵ دربارهی ورودش به اروپا میگوید: “اما عظمت این هیولای پولاد، که بر روی طلا و سکس خوابیده است و ناماش تمدن جهانگیر مغرب است و دارد نقش تمدن منحصر به فرد بشریت را بازی میکند، مرا برخود لرزاند. با این دستمایه از فرهنگ و ایمان، تنها، میتوانم با این دیو سیاه برآیم که با یک خیز مرا نبلعد و در معدهاش که سنگ آهن و صخره خارا را هضم میکند، جذب و هضم نشوم، آن چنانکه خودپرستی و جنسیت و کار اقتصادی و شغل فنی، و تمایل به رفاه و لذت و مصرف و پیشرفت را که با مزاجش سازگار است، در خونش بریزد و نگه دارد و تمام احساسهای معنوی، ارزشهای اخلاقی، ایده آلهای خدایی و همه انگیزهها و آموزشها و اندوختههایی را که از مذهبم و تاریخم به ارث گرفته ام، از ما تحت خود دفع کند”.۴ مینویسد چرا باید ایتالیایی و یونانی و ایرانی و چینی عقب مانده باشند، و “آمریکایی خوک و سوئیسی خر آقاهای جهان باشند”.۵ “آمریکا، با صدها کیسه زر میآید و از دم در دانشگاههای اروپا و آسیا، نبوغ میخرد و هیتلر بی مخ برای چرخاندن ماشین هولناک آدم کشیاش و اثبات علمی جاهلیت وحشی اش”.۶
آمریکا همچون هر نقطه دیگر این کره خاکی جامعهای با دستاوردهای بی شمار انسانی قابل مدح و ذم است. اگر تمامی دستاوردهای علمی و تکنولوژیک و اجتماعی آمریکاییان را نادیده بگیریم و فقط به دنبال امور اجتماعی ناپسند آنها باشیم، باز هم راههای بسیاری برای نقد غیر فقهی این جامعه وجود دارد. به عنوان مثال، اینک در آمریکا حدود ۸.۴۴ میلیون نفر (۱۵ درصد) فاقد بیمههای اجتماعی هستند. در بزرگترین و پیشرفتهترین اقتصاد جهان، که درعینحال مرفهترین جامعه بشری است، ۵.۳ میلیون بیخانمان (homeless) وجود دارد. ۳۷ میلیون نفر (۶.۱۲ درصد) زیر خط فقر قرار دارند. به گفته اداره آمارهای کار وزارت کار آمریکا، در ماه جولای ۲۰۰۷، ۴.۶ درصد نیروی کارآمریکا بیکاراست (آلمان ۱۱ درصد، فرانسه ۹.۹ درصد، انگلیس ۶.۴ درصد، سوئد ۵.۵ درصد). تبعیض نسبت به سیاهان همچنان روداشته میشود. خشونت مردان علیه زنان، در شکل تجاوز به عنف، ضرب و جرح، و ضرب و شتم رو به افزایش بوده است. نرخ تجاوز به عنف تقریباً چهار برابر سریعتر از نرخ جنایت و جرم بهطور کلی رشد کرده است. زنان ده برابر بیشتر از آنکه در معرض مرگ بر اثر تصادف در اتومبیل باشند در معرض تجاوز به عنف هستند.۷ بنابر تحقیق راسل جاکوبی، در ایالات متحده از جنگ جهانی دوم به این سو “روشنفکران عمومی، نویسندگان و متفکرانی که مخاطبی عام و فرهیخته را خطاب قرار میدهند”، رو به زوال نهادهاند.۸ به گفته جاکوبی برخی از فرایندها، محلات قدیمی که این گونه روشنفکران از دل آن بر میخواستند را از بین برده و دانشگاه را به یگانه پناهگاه آنان بدل کرده است. دانشگاه روشنفکران را به متخصصان با زبان فنی تبدیل کرده که فقط برای یکدیگر مینویسند.
جوامع بشری را نمیتوان به بهشت تبدیل کرد. بهشت وعده داده شده توسط ادیان ابراهیمی، برای سرای آخرت است. هرگونه سیاستی باید معطوف به کاهش درد و رنجهای آدمیان باشد. تمام جوامع را از این زاویه میتوان و باید نقد کرد. ولی بنیادگرایان فقط به سکس و فحشا کار دارند و عجیب آن است که گویی غیر از این مکانها جای دیگری(مثلاً دانشگاهها و مراکز تکنولوژی پیشرفته) را نمیشناسند. شریعتی از همین منظر به آمریکا مینگریست. میگفت: “زن و عشق؟ اینکه حل شده است، موسسه معتبر و مشهور و رسمی” باغهای رنگین کمان “در شمال محله” مانهاتان “در آمریکا نمونه رایجش. برای مردم محروم و به عنوان حل مشکل. طبقات زحمتکشی که بضاعت خریدن آپارتمان خصوصی، اجاره اطاقهای مخصوص هتل، ورود به پارتیهای مجلل خانوادههای محترم، کلبههای کلید پارتی – که زنان یکدیگر را با قرعه کشی کلید اطاقهاشان برد و باخت میکنند و با هم عوض مینمایند و یا امکان استفاده از جزایر تفریحی لختیها و شرکت در شبنشینیهای هزار و یک شبی جدید را ندارند، میتوانند به اینجا مراجعه کنند و با پرداخت مبلغ یک دلار، در یک تالار بزرگ از میان صدها دختر رنگارنگ زیبایی که آماده و منتظر ایستادهاند یکی را انتخاب کنند و دختر زیبا و آراسته، بلیت مشتری را میگیرد و در ازای آن، با وی، همراه موزیک بسیار مدرنی که فضا را میکوبد، میرقصد و در همین حال، او را در رسیدن به حالت انزال، کمک میکند. در زبان زن آزاد در این تمدن Shall I help you? یعنی این… این دختران زیبایی که شش قران میگیرند و یک دوره رقص همراه با کمک به مرد برای استمناء انجام میدهند، معلم رقصاند و کار آموزشی و هنری و تربیتی میکنند”.۹
عجیب است که هر گاه ما از احساسهای معنوی و ارزشهای اخلاقی و دین حرف میزنیم، تمدن و فرهنگی که نماد عد م پایبندی به اخلاق میدانیم را با بدترین اهانتها توصیف میکنیم. منصفانه از خود بپرسیم: چرا بیان سخنان اهانتآمیز ازسوی بنیادگرایان نسبت به غرب و دموکراسی و آزادی و حقوق بشرغیر قابل قبول است، اما بیان همان سخنان از سوی شریعتی نادیده گرفته میشود؟ شریعتی میگوید در جنگ جهانی دوم “بول و غایط به جان هم افتاده بودند”.۱۰ گرایش زنان به آرایش و مد و مصرف را “موج متعفن” میخواند.۱۱ میگوید زنان و جامعه معترفند که “بکارت بالاترین نرخ را دارد”.۱۲ زن مدرن : “حجاب و حرم را، با رنجهای بسیار، دور افکند تا شخصیت و اصالت آزاد و انسانی خویش را باز یابد، بازیچه پلید بازار بی حرمت جنسیت و جاهلیت شد و ابزار فریبای لذت پرستی و فلجسازی و فریب و انحصار تمامی ارزشهایش در اسافل اعضایش”.۱۳ روشنفکرانی که با اندیشههای رایج در ۱۹۶۷ آشنا میشدند را “مموشهای زلفی، و قرتیهای مزلف که جهان بینیشان را چند تا صفحه جاز و بیتل و دید زدن دم مدرسه دخترانه تشکیل میدهد” مینامد.۱۴ میگوید برخی از بریدههای از غرب گمان میکنند با دیدن فیلم آدم و حوا “که تم اصلیاش چشم چرانی عزب اوغلیهای هنرشناس است با اسافل اعضای مادر خود” میتوانند فرهنگ مذهبی ابران را بشناسند.۱۵ “تحصیل کردهها… لش جامعهاند”.۱۶ جوان به زور مذهبی شده “مثل سگ ارمنی سر پا میشاشد”.۱۷ میگوید “بچههای ما دو جورند، یکی روح لش دارد، پفیوز است و سطحی است”.۱۸ مردم ایران قبل از اسلام را “ملت یائسه و عقیم” مینامد.۱۹ بورژوازی را “کثیف و پلید” میخواند.۲۰ دربارهی داریوش آشوری میگوید: “آقای آشوری از آن افیون که اسرائیل در میاش انداخته چنان گیج شده است که مقالهاش به هزیان بیشتر شباهت دارد”.۲۱ “هر بچه مزلف بدبخت و نکبت و پیزوری که اساسیترین کار حیاتش استمنأ است به خودش اجازه میدهد که به رویت پنگال کشد و تمام عقدههای رانده شده به قسمت بی شعوریاش را بر سرت به راحتی خالی کند، و هم اسواران رعیت نواز قدرشناس سفله پرور، دستی به سر و گوشش کشند و آخورش را آباد کنند. پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف”.۲۲ میگوید رابرت کندی: “با جهودهای خرپول نیویورک که سرنوشت سیاسی ملت آمریکا را به کمک کانگسترهای مافیا میسازند لاس میزند و برای آرایی که با پول و جنسیت و هفت تیر تهیه میشود، شرف خویش را گرو میگذارد”.۲۳ میگفت آمریکا میخواهد از طریق ژندارمش(شاه) : “جوونهای ده ایران را، همه جاکش بار بیاره، زنهای ده را و دخترهای ده را، همه روسپی و بد کاره”.۲۴
شریعتی میگفت غرب را باید بشناسیم تا بتوانیم در مقابل آن بایستیم. میگفت که غرب را به خوبی میشناسد:
در مقاله حاضر و مقاله یوتوپیای لنینیستی شریعتی تا حدودی با غربشناسی وی رویاروی شدیم. شریعتی پس از چنان شناخت عمیقی از غرب، داوری نهاییاش را دربارهی آینده غرب عرضه میدارد: “آری، دیدم که: کنگره ایوان مدائن اروپا فرو میریزد و آتش دروغین آتشکده غرب به خاموشی میگراید”.۲۶ “پیداست که اسفندیار روئینتن اندیشه غرب، با تیر قهرمان ما که از سیمرغ مد د میجوید کور میشود و به خاک میافتد”.۲۷
زبان غیرعلمی، فحاشی را جایگزین نقد میکند. به پیرو آموزش میدهد ضرورتی ندارد درس بخوانی و آثار دیگران را مطالعه کنی و رفرنس بدهی و سپس آن را نقد کنی. رفرنس دادن کار آدمهای بیکار و بچهقرتیهاست. به “متن” کار نداشته باش، یقه “مؤلف” را بچسب و انگیزههای ناصواب او را افشا کن. به کسی که افکارش را نمیپسندی فحش بده. او را متهم به وابستگی به آمریکا و اسرائیل و انگلیس کن، کارش ساخته است. او را متهم به روابط نامشروع کن. نسلی که با این زبان و با این رویکرد به دموکراسی، حقوق بشر، آزادی، زنان، غرب، دانشگاه و علم پرورش یافت، برمبنای این گفتمان، انقلابی آفرید که از دل آن فقط “نفی دیگری” برون میریخت. “اصول راهنمای عمل”، آن نسل را به سمت و سوی دیگری سوق نمیداد. با پیروزی انقلاب، جبههبندیها بهطور سازمانیافته شکل گرفت و سمت و سوی حوادث را تعیین داد.
پس از پیروزی انقلاب، طرفداران شریعتی، به گروههای مختلف تقسیم شدند. تعیین اینکه کدام گروه، پیرو واقعی اندیشههای شریعتی است، کاری بس دشوار است. سازمان مجاهدین خلق، گروه فرقان، ملیـ مذهبیها، جنبش مسلمانان مبارز، دانشجویان پیرو خط امام، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، کیهانیها و غیره. از میان تمام اینها، تنها سازمان مجاهدین خلق(بخش مسلمان) تائید شریعتی را داراست. شریعتی در تأئید سازمان مجاهدین خلق تا آنجا پیش میرود که دو تن از شهدای سازمان را به عنوان حجت تمام مدعیاتش عرضه میدارد. او: “برای اثبات حقانیتش، دلیل نداشت، حجت نداشت. یک شاهدی که نشون بده حرف این راسته، نداشت. هیچکس حاضر نشد حقانیتش را گواهی بده”. اما یکدفعه معجزهای صورت گرفت و با شهادت حسن آلادپوش و همسرش محبوبه متحدین، تمام مدعیات شریعتی اثبات شد. آنها “دو شهید همه ادعاهایش” بودند.۲۸ در عین حال، دیگران هم خود را پیرو شریعتی میدانند. گروه فرقان در دفاع از شریعتی به راهی عجیب رفت. پس از مرگ زود هنگام شریعتی، در ۲۳ آذر ۱۳۵۷، مهندس بازرگان و مرتضی مطهری طی یک بیانیه مشترک، ضمن رد سنی گری و وهابی گری شریعتی اعلام کردند: چون مرحوم شریعتی تحصیلات عالیهاش غربی بود و هنوز مجال کافی برای تتبع در همه مسائل اسلامی را نیافته بود، لذا وی در برخی مسائل احیاناً دچار اشتباهاتی شده است که در نشریات مبسوط به آنها خواهیم پرداخت “. گروه فرقان در ساعت ۲۲:۳۰ یازدهم اردیبهشت ۱۳۵۸ مرتضی مطهری را ترور کرد. گروه فرقان به شدت مخالف بازرگان بود. در نشریه ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ مهندس بازرگان و مرتضی مطهری را متهم کرد که علیه نوشتهها و افکار دکتر شریعتی موضعگیری خصمانه و توهینآمیز کردهاند. فرقان دولت بازرگان را ارتجاعی وابسته به آمریکا و فرمانبردارروحانیت حاکم میدانست. آنها که سفارت آمریکا را اشغال کردند و آنها که طی انقلاب فرهنگی با گروههای چپ درگیر و دانشگاهها را به تعطیلی کشاندند، هم خود را پیرو شریعتی میدانستند. داستان پیروان آقای خمینی هم داستان مشابهی است. اصلاحطلبان و اقتدار گرایان، هر دو خود را پیروان راستین خمینی میخوانند. براستی، سید محمد خاتمی ادامهدهندهی راه خمینی است یا محمد تقی مصباح یزدی؟ سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و جبهه مشارکت پیروان راستین خمینیاند یا جمعیت موتلفه و انصار حزب الله و روحانیت مبارز تهران؟ برخی متنها به گونهای است که به سیاستهای متعارض راه میدهد.
مجموعه آثار او یک سنت را درمیان ما تثبیت وپایدار کرد. زبان ما همچنان زبان فحاشی و اتهام زنی است. مفهوم “اسلام آمریکایی” را نخست شریعتی در آثار خود به کار برد.۲۹ پس ازآن آقای خمینی به وفور از آن مفهوم استفاده کرد. بعد از او، زمامداران بنیادگرای جمهوری اسلامی از این مفهوم استفاده کردند. هر کدام، مسلمانان مخالف خود را، اسلام آمریکایی میخواند. مفهوم “تهاجم فرهنگی” از دیگر برساختههای شریعتی است که بسیار به کار رهبر فعلی جمهوری اسلامی آمد.
۴. شریعتی، دانشگاه و انقلاب فرهنگی: اگر به سران و اعضای انجمنهای اسلامی دانشگاهها در دوره پیش از تعطیلی دانشگاهها نگریسته شود، خواهیم دید که آنها در مکتب شریعتی درس خوانده و مجذوب شخصیت و افکار او بودند. شریعتی مخالف علم برای علم بود. میگفت: “در یک جمله میگویم، هنر برای هنر، علم برای علم و شعر برای شعر، فریبی برای پوشاندن نعش بودن هنرمند یا دانشمند وـ آبرومندانهـ جلوه دادن گریزش از تعهد مسئولیت اجتماعی” است.۳۰ دانشگاه پاسدار حقیقت، نزد او ارج و قربی نداشت. دانشگاه را برای چیز دیگری میخواست: “تحقیقات دانشگاهی علمأ با مردم و سرنوشت مردم تماسی ندارد، و به خاطر حقیقت علم! بزرگترین ابزارها را به دست دشمنان انسان میدهند. این است که از این همه پیشرفت هنر و نقاشی و موسیقی و علم و شعر و ادب و تکنیک و فیزیک، هیچ کس از توده را بهرهای نیست”.۳۱ دانشگاه هم محصول غربیان است. ولی غرب “غارتگر و فرهنگکش” است.۳۲ میگفت: “غرب، علم را عامل کافی برای نجات بشری و تکامل و رفع رنجهای او” میداند.۳۳ به شدت نگران تهاجم فرهنگی غرب از طریق دانشگاه بود. میگفت: “خطرناکترین چهره غرب یعنی امپریالیسم فکری غرب… است. آری! خطرناکترین و در ضمن ناشناختهترین و پنهانیترین قیافه استعمار غربی! امپریالیسم فرهنگی و فکری اوست… اولین بار روشنفکران مسلمان بودند که نقاب فرهنگ و روشنفکران و تمدن را از قیافه کریه امپریالیسم فرهنگی استعمار که کارش فرهنگ زدایی و نفی مذهب و محو معنویت روح و اصالت و غارت فضائل اخلاقی و مدنی در جامعهها بود، کنار زدند… و در برابر هجوم فرهنگی استعمار غربی ایستادند”.۳۴ نگران “امپریالیسم صنعتی غرب” هم بود.۳۵ معتقد بود که غرب امروز بیش از گذشته خشن و بهره کش و وحشی است، اما “نقاب لیبرالیسم و دموکراسی” را ساخته تا خود را در آن مخفی نماید. غربیان آزاد هم نیستند، چون “خناس جن و انس، پیش از آن، رأی خود را در سینه او ریختهاند”.۳۶ و بدینترتیب، ژنرال دوگل “به گنج قارون و جادوی بلعم از صندوق دموکراسی سر در میآورد”۳۷ از “وجدان پلید غرب” سخن میگفت.۳۸ سرمایهداری را وقیح مییافت و تأکید میکرد که عموم روشنفکران از آزادی جوامع غربی نفرت دارند: “وقاحت سرمایهداری به قدری اوج گرفت که آزادیش دیگر هیچ شورانگیزیای ندارد و حتی روشنفکران از آزادیای که الان در غرب وجود دارد نفرت دارند. یک نفرت عمومی. زیرا جایی که پول هست، هم دین دروغ است و هم آزادی. برای اینکه اصلاً انسان دروغ است”۳۹ غربی این چنین، از طریق دانشگاه و علم ما را به بردگی میکشاند.
شریعتی دانشگاههای ایران را متناسب با یک جامعه اسلامی نمیدانست و میگفت آنها بویی از اسلام و اخلاق و معنا نبردهاند.۴۰ نه تنها به علم بی طرف و فارغ از ارزش باور نداشت، بلکه مهمتر از آن، علم را هم پدیدهای طبقاتی میدانست و آن را به علم فئودالی و علم بورژوایی تقسیم میکرد. میگفت در جهان گذشته علم در خدمت کلیسا و فئودالها بود، اما اینک در خدمت بورژواها قرار دارد. میگوید: “برخلاف ادعای امروز علم بعد از قرون وسطی، که در خدمت کلیسا بود، آزاد نشد، بلکه از قید کلیسا آزاد شد و به قید بورژوازی رشد یافته امروز در آمد. و اگر میبینیم به نام علم با مذهب و ارزشهای اخلاقی مخالفت میشود، این علم نیست که مخالفت میکند، در این بت علم و در این قیافه گوساله زرین سامری علم، بورژوازی زرساز زرگر است که بانگ بر میدارد، چنانکه در قرون وسطی هم این فئودالیته بوده که از این سنتهای اجتماعیـ اخلاقی اشرافیت فئودالیته شوالیه بازی حمایت میکرد و آنها را توجیه و پیگیری میکرد و ناماش را دین و مذهب و مسیحیت گذاشته بود. نه آنجا مسیحیت بود که از فئودالیته دفاع میکرد و نه اینجا علم است که از مذهب انتقاد میکند. آنجا نظام فئودالیته است و اینجا نظام بورژوازی است. روشنفکرانی که مبنای تحولات اجتماعی را در اقتصاد و در زیر بنای مادی اجتماعی میدانند، بهتر میتوانند منطق مرا بپذیرند”.۴۱
مارکس که تمام اشکال حقوقی، سیاسی، مذهبی وفلسفی را اموری روبنایی تلقی میکرد و میگفت با تغییر بنیادهای اقتصادی، همه روبنای عظیم آن نیز دیر یا زود عوض خواهدشد، علم را ایدئولوژی و امری روبنایی تلقی نمیکرد. مطابق آن دیدگاهاندیشهها از خود استقلالی ندارند، مارکس “اشباح مغزی بشر” را “صورت تصعید یافته زندگی او” تلقی میکرد. مارکس در هیجدهم برومر بناپارت میگوید “جامعه بورژوایی مفسران و سخنگویان خود را تولید کرد”، اما مارکس از “علم فئودالی” و “علم بورژوایی” سخن نمیگفت. در نگاه مارکس ایدئولوژیها، ترجمه واقعیتاند به زبانی دیگر. برای فهم ایدئولوژیها، باید به زبان اصلی(طبقه و مراحل تاریخی) مراجعه کرد. این کاری است که شریعتی با علم میکند. اگر بورژوازی و سرمایهداری را بفهمید، علم را فهمیدهاید. این مدعا چنان شگرف مینماید که مارکسیستی در اعتراض به شریعتی میگوید: “علم بورژوا و غیر بورژوا ندارد”۴۲ شریعتی مجبور به تعدیل مدعای خود میشود. مینویسد، دو نوع علم وجود دارد: علم طبیعی(ریاضیات، فیزیک، شیمی، نجوم، فیزیولوژی، گیاهشناسی، جانورشناسی، زیستشناسی) و علم انسانی (جامعهشناسی، روانشناسی، زبانشناسی، اقتصاد، مردمشناسی، تاریخ، انسانشناسی). علم طبیعی تجربی “دارای قوانین قطعی و ثابت و جامع است… قوانیناش مسلمتر است” و دانشی “یقینی” نصیب ما میکند.۴۳ بنابر این علم تجربی طبیعی، “بورژوا و غیر بورژوا ندارد”. اما علم انسانی، دو خصوصیت مهم دارد. یکی آنکه تمام پدید آورندگان آن غربیاند، و دیگری آنکه همگی زاده “روح و فرهنگ بورژوایی” هستند.۴۴ همه در خدمت بورژوازی هستند. شریعتی در اینجا هم دوباره به زیربنای اقتصاد و روبنای اندیشه پناه میجوید.۴۵ اما در مقاله دیگری در سال ۱۳۵۵ دوباره احکام کلی دربارهی علم به معنای اعم صادر میکند: “علم از هنگامیکه بورژوازی گشت، عفت و قداست و حرمت دیرینش را از دست داد و روسپی وقیح و لاابالی و بی رحم و بی ایمان شد، نه دیگر مریم که از روح القدوس آبستن میشد و مسیح میزائید، که تائیس اسکندر شد که تنها قدرت را میستاید”.۴۶ برای این علم تفاوتی ندارد که “محل مأموریتش کاخ سفید باشد یا سرخ یا سیاه”.۴۷ شریعتی تمامی رذائل را بر میشمارد: دزدی، قتل، جنگ، چپاول، غارت، ربا خواری، فریب مردم، انحطاط، اعتیاد، تبهکاری، ساحری، فالگیری، حقه بازی، میخواری، دلال محبت، روسپی گری، قمار بازی، شکنجه و غیره، آنگاه مینویسد: “همه را، همه این کارها را علم به تنهایی برعهده گرفته است، علمی که هرگونه تعهدی را مغایر شأن و مخل شرف خویش میشمارد تا به آزادی و بی طرفی خویش… خدشهای وارد نشود”.۴۸
به گمان شریعتی علم در دوران مدرن از سیطره دین رها شد، اما تحت سلطه سرمایه قرار گرفت و سرمایهداری آن را نابود کرد:
پس آنچه در دانشگاهای غیر اسلامی درس داده میشد “علم بورژوایی” خادم سرمایهداری بود که آدمیان را به شک و پوچی و گمراهی میکشاند و جهنم برای بشر آفریده بود. با این علم و با این دانشگاه چه باید کرد؟ روشن است که انقلاب فرهنگی را نمیتوان به افکار شریعتی فروکاست، برای اینکه پدیدههای اجتماعی معلول علل بی شمار و بسیار پیچیدهاند. در مقاله دیگری که پس از این، دربارهی دانشگاه، منتشر خواهم کرد، به برخی از علل وقوع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها اشاره خواهم کرد. اما تأثیر اندیشههای شریعتی در وقایع پس از پیروزی انقلاب انکار ناکردنی است. او فقط به انقلاب و انقلابیون میاندیشید. دانشگاه و علم و عالم غیر انقلابی چه ارزشی داشت؟
روشنفکر ناقد قدرت است. برای نقد قدرت، باید ازقدرتهای سیاسیـاقتصادی –دینی مسقل باشد. اما اگر فلسفه و علم ودین و تمام دستگاههای فکری را به نظام معیشتی تقلیل دهد و اولی را “بازتاب” دومی بداند، چه جایی برای نقد باقی خواهد ماند. روشنفکر کسی است که با قدرت سیاسی درگیر میشود، ولی پیکار سیاسی باید مبنای نظری منسجم و قابل دفاعی داشته باشد. کوشش شریعتی برای سیاسی کردن روشنفکران قابل ستایش است، اما این امر نیازمند استدلال است، نه آنکه شاعر غیر سیاسی را فاحشه بخواند. پیر بوردیو هم از ضرورت پیکار سیاسی سخن میگوید. او هم به دنبال آن است که روشنفکران را با قدرت سیاسی رویاروی کند، اما زبان و لحناش، زبان و لحن شریعتی نیست:
شریعتی فردی دردمند و خیرخواه بود. وجودش را درد و رنج عمیقی فرا گرفته بود. به رهایی آدمیان میاندیشید. آرمانش برابری و عدالت بود. با استعمار و استحمار و استثمار میستیزید. راه نجاتی در آن زمانه یوتوپیایی میجست. با کلام سحرگونهاش آتش در جانها میافکند و جوانها را به سوی انقلاب میراند. اما هیچ یک از اینها برای کارا بودن درمانگری اندیشههایش کفایت نمیکنند. برای حل مشکل باید متن(مجموعه آثار) را از مؤلف (شریعتی) جدا کرد. آن گاه باید به دنبال روایتی معتبر ازمتن رفت. شاید روایت من از متون شریعتی، تماماً نادرست باشد. در آن صورت باید روایتهای دیگری از آن متون ارائه کرد که مستندات این دو مقاله را هم در خود بگنجاند و آنها را به گونهای خردپسند تفسیر نماید. من به نسلی تعلق دارم که شریعتی، بتشان بود. با او زندگی میکردیم. دل کندن از او بسیار دشوار است. اما دل کندن از یوتوپیای شریعتی و وداع با راه حلهایش به منزله دل کندن از شریعتی نیست. با او زندگی میکردیم. با او اشک بر چشمانمان جاری میگشت. او عشق دوران جوانی ما بود. ما که در کوران مبارزه نمیتوانستیم عشق را تجربه نماییم. آری، اینچنین بود برادر.
۱. ج ۱، ص ۷۳
۲. پیشین، ص ۷۷
آمریکاستیزی مانع سفر به آمریکا نمیشود. شریعتی، یکماه قبل از وفات، طی نامهای از بلژیک به فرزندش که در آمریکا اقامت داشت، مینویسد: “نتوانستم برای آمریکا ویزا بگیرم. تو فکر کن و با منصور و ابراهیم آقا مشورت کن، ببین چه راهی هست که من بتوانم از اینجا ویزای آمریکا بگیرم. آیا دیدار فرزند و مثلاً سرپرستی! به درد نمیخورد” (ج ۱، ص ۲۶۳). شریعتی میگفت اگر کسی میان روسیه و چین و آلبانی از یک سو، و آمریکا و آلمان و انگلیس ازسوی دیگر، دومی را برای زندگی و کار، به دلیل وجود دموکراسی و آزادی و امنیت و حقوق فردی، انتخاب نماید، از منطق بردگان پیروی کرده است. چون بردگان به دنبال اربابانی میگردند که کمتر بد باشند (ج ۵، ص ۲۶۵). شریعتی میگوید امریکا : “الویس پریسلیها را بت نسل جوان آلمان میکند” تا “روح حماسی” آلمانی را “لش و فلج” کند(ج ۷، ص ۲۲۱). میگوید دلیل اصلی جنایات وحشتناکی که در آمریکا اتفاق میافتد و در جامعههای عقب مانده شبیهش پیدا نمیشود، بچههای “جفتهای طبیعی اما نامشروع” است که “بیماران عقده دار و روحهای ضد اجتماعیاند” (ج۲۱، صص ۵۵ـ۵۴).
۳. ج ۲۴، ص ۱۹۱
شریعتی آنقدر زنده نماند تا شاهد ریاست جمهوری جرج بوش باشد، اگر او به جای جیمی کارتر، جورج بوش را دیده بود چه میگفت؟ نظام دموکراتیک، همچون افلاطون و فقیهان، وعده نمیدهد که عادلترین و فضیلتمندترین افراد را بر صدر نشاند. وقتی از دل نظامهای دموکراتیک افرادی چون جورج بوش بیرون آمده و مدیریت سیاسی جامعه را در دست میگیرند، چه باید کرد؟ بنیادگرایان و لنینیستها بر این مبنا نظام دموکراتیک را نفی میکنند تا به وسیله بهترین افراد، جامعه را هدایت کنند. اما راه درست، نقد دموکراتیک “دموکراسیهای واقعاً موجود” است. دموکراسی و حقوق بشر و آزادی را باید بسط داد. ساختار سیاسی را باید به گونهای محدود که که کسی نتواند از قدرت سیاسی سو استفاده نماید. درعین حال میدانیم که بر روی زمین نمیتوان بهشت آفرید. هدف اصلی کاهش درد و رنج آدمیان است. نابرابریها را نمیتوان نابود کرد، اما باید آنها را به حد اقل ممکن رساند. دین و سیاست باید در خدمت صلح باشند، نه جنگ. جنگ مقدس، یعنی مقدس کردن جنایت جمعی.
۴. ج ۱، ص ۱۰۰
۵. پیشین، ص ۱۶۱
۶. ج ۲۴، ص ۲۵
۷. Linda Schmittroth، Comp.، Statistical Record of Women Worldwide (Detroit:Gale Research،۱۹۹۱)،pp. ۷۵،۷۶ـ۸۷.
برای اطلاع از پژوهشی در زمینه خشونت در داخل خانه، رجوع کنید به:
Murray A. Straus، Richard J. Gelles، and Suzanne K. Steinmetz،Behind Closed Doors :Violence in the American Family(New York:Anchor Books، ۱۹۸۰).
نویسندگان کتاب فوق الذکر تخمینشان این است که در زمان پژوهش آنان تقریباً در یک ازدواج از سه ازدواج در ایالات متحده خشونت رخ میدهد. آمارهای ذکر شده در این دو منبع نسبتاً قدیمی است. از سوی دیگر روشن نیست که رشد تجاوز به عنف و خشونت خانگی ناشی از رشد گزارش کردن صدمه دیدگان است، یا ناشی از رشد واقعی پدیده؟ در کشورهایی چون آمریکا زنان و کودکان مرتب آموزش میبینند و تشویق میشوند که این نوع پدیدها را گزارش نمایند. اما در جوامع شرقی، خصوصاً جوامع اسلامی، سنت و فرهنگ مانع آنست که زنی اعلام نماید به او تجاوز شده است. عدم گزارش و عدم وجود آمار، به معنای آن نیست که آن پدیده وجود ندارد یا میزانش پائین است.
۸. R. Jacoby، The Last Intellectuals (New York، ۱۹۸۷)، p. ۵
۹. ج ۵، ص ۲۵۷ـ۲۵۸
۱۰. ج ۴ ف ص ۳۹
۱۱. پیشین، ص ۹۷
۱۲. پیشین، ص ۲۹۷
۱۳. ج ۵، ص ۱۳۱
۱۴. ج۴، ص ۲۴۱
۱۵. پیشین، ص ۲۴۴
۱۶. پیشیین، ص ۱۴۵
۱۷. پیشین، ص ۲۹۴
۱۸. ج ۲، ص ۲۹
۱۹. ج ۴، ص ۱۸۹
۲۰. پیشین، ص ۱۲۹
۲۱. ج ۳۵، صص ۶۴۰ـ۶۰۸
۲۲. ج ۴، ص ۲۳۱
۲۳. ج۲۶، ص ۶۱۲
۲۴. ج ۱، ص ۲۲۰
۲۵. ج ۱، ص ۱۶۰
۲۶. ج ۴، ص ۳۵۰
۲۷. پیشین، ص ۱۶۷
۲۸. ج ۱، ص ۲۳۸ـ۲۱۹
قضاوت دربارهی اینکه حسن آلادپوش و محبوبه متحدین در زمان شهادت به کدام بخش سازمان تعلق داشتند، دشوار است. سرهنگ غلامرضا نجاتی آن دو را جزو مجاهدینی که به مارکسیستها پیوستند میداند (غلامرضا نجاتی، تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران، موسسه خدمات فرهنگی رسا، ص۴۲۱). پوران بازرگان (همسر محمد حنیف نژاد) که پس از تغییر ایدئولوژی به بخش مارکسیست ـ لنینیست سازمان و بعدها پیکار پیوست و با تراب حقشناس ازدواج کرد (پوران بازرگان در ۱۶ اسفند ۱۳۸۵ درگذشت)، در مصاحبهای در سال ۱۳۷۱ دربارهی مشارکت زنان در جنبش مسلحانه، دربارهی آن دو میگوید: “محبوبه متحدین در دانشکده هنرهای زیبا دانشجو بود، در دبیرستان ما نقاشی تدریس میکرد. ابتدا فعالیت اجتماعی و مذهبی چشمگیری همراه با دوستان دکتر علی شریعتی داشت. با همدرس و همفکر خود، حسن آلادپوش ازدواج کرد. بعدها هر دو تفکر مذهبی را رها کرده و به مارکسیسم روی آوردند و به سازمان مجاهدین م. ل. (بخش منشعب) پیوستند. حسن در سال ۵۴ در درگیری با ماموران ساواک به شهادت رسید و پس از چندی محبوبه نیز در یک درگیری مسلحانه با آدمکشان ساواک و بعد از آنکه توانست زیر پوشش تیراندازی خود رفیقی را که با او همراه بود نجات دهد، در چهار راهی نزدیک پل چوبی، خود مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد” (آرش، شماره ۹۹ـ۹۸، فروردین ۱۳۸۶، ص ۱۴۲). در هر صورت، شریعتی، آن دو را به عنوان حجت تمام ادعاهایش معرفی میکند.
سازمان مجاهدین خلق، از ابتدا، جز ماتریالیسم، مارکسیسم را به عنوان علم مبارزه قبول داشت. در چرخش ایدئولوژیک، فقط میبایست ماتریالیسم فلسفی پذیرفته میشد. در اول انقلاب هم آنان نوشتند: “ما به فلسفه مارکسیسم، بهخصوص در مورد الحاد، میگوئیم نه ولی به اندیشه اجتماعی، بهویژه تحلیلهای آن دربارهی فئودالیسم، کاپیتالیسم و امپریالیسم میگوئیم آری” (سازمان مجاهدین، تاریخچه جریان کودتا و خط کنونی سازمان مجاهدین خلق ایران، ۱۳۵۷، صص ۱۲ـ۱۰). مجتبی طالقانی، فرزند آیتالله طالقانی، پس از چرخش، در نامهای به پدرش مینویسد: “اکنون دو سال است که خانه را ترک کرده، مخفی زندگی میکنم و ارتباطی با شما ندارم. به خاطر احترام عمیقی که برایتان قائلم و سالهای زیادی که با هم در جنگ با امپریالیستها و ارتجاع بودهایم ضروری دانستم برای شما توضیح دهم که چرا من و هم کیشانم تصمیم گرفتیم تغییرات عمدهای در سازمان خود ایجاد کنیم… من از نخستین روزهای زندگی در کنار شما یاد گرفتم که چگونه از این حکومت استبدادی خون آشام متنفر و بیزار باشم. من همواره احساس بیزاری خود را از طریق مذهب _ آموزشها و درسهای آتشین حضرت محمد، امام علی و امام حسین ـ بیان میکردم. من همیشه برای اسلام به عنوان زبان گویای تودههای زحمتکش در حال مبارزه با ظلم احترام قائل بودم… اما طی دو سال گذشته مطالعه مارکسیسم را آغاز کرده ام. من قبلاً فکر میکردم که روشنفکران مبارز میتوانند این رژیم را از میان بردارند ولی اکنون باور کردم که باید به طبقه کارگر روی آوریم. اما برای سازماندهی طبقه کارگر باید اسلام را کنار بگذاریم چون مذهب، پویایی اصلی تاریخـ مبارزه طبقاتیـ را قبول ندارد. البته اسلام میتواند یک نقش مترقی بهویژه در بسیج طبقه روشنفکر علیه امپریالیسم ایفا کند. اما این تنها مارکسیسم است که تحلیلهایی علمی از جامعه به دست میدهد و متوجه طبقات استثمار شده و رهایی آنهاست. من پیش از این فکر میکردم آنهایی که اعتقاد به ماتریالیسم تاریخی دارند، به دلیل اینکه به معاد و زندگی پس از مرگ ایمان ندارند نمیتوانند فداکاریهای بزرگی نمایند. ولی اکنون میدانم بزرگترین و متعالیترین فداکاریی که شخص میتواند انجام دهد، مرگ در راه آزادی طبقه کارگر است” (م. طالقانی، نامهای به پدر، مجاهد، شماره ۶، تیر ۱۳۵۵، صص ۱۴۴ـ۱۳۱).
۲۹. ج۴، ص ۱۱۲. و ج۲۱، ص ۳۳
۳۰. ج ۷، ص ۲۳۱
۳۱. پیشین، ص ۲۴۰
۳۲. ج ۵، ص ۶
۳۳. ج ۵، ص ۳۴
۳۴. ج۵، ص ۸۰
۳۵. ج۵، ص ۱۱۰
۳۶. ج ۶، ص ۲۲۳
شریعتی ویتنام را در مقابل خود داشت، ما هم عراق را در مقابل خود داریم. روشن است که سیاستهای نظامیگرانه و امپریالیستی راه گشای دموکراسی نمیباشد. انسانها را به نام آرمانهای جهانشمول نابود میکنند. این سیاستها را باید به صراحت تمام محکوم کرد. اما از دموکراسی و آزادی و حقوق بشر باید دفاع کرد و نباید به نام مبارزه با غرب، دموکراسی و حقوق بشر و آزادی را نفی کرد.
۳۷. ج ۶، ۲۱۳
۳۸. ج ۷، ص ۲۰۲
۳۹. ج ۲، ص ۴۸
۴۰. ج ۲۱، ص ۶۶
۴۱. ج ۲۱، صص ۲۱۶. ۲۱۵
۴۲. ج ۲۴، ص ۱۸۶
۴۳. ج ۲۴، ص ۱۹۴
۴۴. ج ۲۴، ص ۲۰۱
۴۵. ج ۲۴، ص ۲۰۳
۴۶. ج ۲۴، ص ۲۴
۴۷. ج ۲۴، ص ۲۵
۴۸. ج ۲۴، ص ۲۶
۴۹. ج ۵، صص ۱۳۲. ۱۳۱
۵۰. Bourdieu، The Rules of Art (Cambridge، ۱۹۹۶)، p. ۳۴۰