ما، دیگریها
نویسنده : سوسن شریعتی
موضوع : اندر ضرورت گفتوگوی حافظهها
سمیرا مخلباف، کارگردان بیست ساله ایرانی را در صف مسافرین پرواز به ایران در فرودگاه اورلی پاریس دیدم. در همان صفی که خواهرم، جوان بیست سال پیش، بیست سال بعد داشت برمیگشت.
… و من کاملاً اتفاقی شده بودم بدرقهکنندهی دو نوع از بیست سالگی، دو جور بازگشت به سرزمین پدری. ما جوانان بیست سال پیش که بیست سال بود پرتاب شده بودیم به حاشیه زمان، به حاشیهی خودمان، مطمئن بودیم که تنها نمایندگان نسل جوانیم که به قصد تغییر جهان، تغییر مکان داده است، و حال میدیدم که در تمامی این مدت، جوانتر از ما پیدا شده و سبک و مطمئن و خودکفا آمده است و جلوی چشمان من، در صف مسافرین پرواز به ایران ایستاده، و به قصد ادب و یا احترام به خاطرهای، با ما روبوسی میکند.
خواهرم گریسته بود، قبل از آنکه به صف مسافرین به ایران بپیوندد. گریهاش را نفهمیدم بر این بیست سال بود که گذشت به غریبی، و البته به زندگی هم(گیرم که زندگی در غربت)، و یا بر جوانیای که داشت به استقبالاش برمیگشت، به عشق میان “یا” و “یا”. سمیرا مخلباف اما معلوم بود که بین هیچ “یا”یی گیر نکرده. با همهی بیست سالگیاش سرپا ایستاده بود، با سر و روی یک فاتح جوان، بیاعتنا به دوربینی که بازگشت فاتحانهاش را فیلم میگرفت.
… و من کاملاً اتفاقی شده بودم ناظر دو جور بازگشت، یکی نوستالژیک، پرهراس و تردید با طمعی از خوشی، نغمهای از کاشکی و حسرت، “هاج و واج مونده مردد میون موندن و رفتن”، و دیگری قاطع، بیعذاب وجدان، بی وهم ادعایی و سنگینیی رسالتاش.
بعدترها که پیوستم به صف مسافرین پرواز به ایران، برای اینکه پیوسته باشم به خیل شهروندان ایران، دیدم که مشکل ما نسل میانه در همین تفاوت سمیرا مخلباف است و خواهرکم. در تفاوت دیروز ما و امروز آنها، در روابط میان اتوپیای ما و مدنیت آنها. آن توهم و این واقعیت.
مشکل ما همین ربط آن دیروز است و این امروز. چیزی میان انقطاع و استمرار، هراس از گذشته، پرسش و ترس از روزمرگی. پاسداری از گذشته، و میل به افقهای نو. بار مردهریگ، و وسوسه حیات. این دو دلی را بسیاری از آنها که ماندند کمابیش با صرف زمان حل کردهاند. اما برای آنها، که با همهی گوشت و پوست و استخوان، زمانهی خودشان را با خود برداشتند و رفتند، این ورود ناگهانی به بعد از خود، سخت تکاندهنده و تعادل برهمریز است. این سینه به سینه شدن دو زمان، دو زمانه. این سو ما و آن سو بعد از ما.
بسیاری از آنان که چند صباحی از عمر خود را تا سرحدات بودن و نبودن رفتهاند، ناچار از این رویاروییاند: سربازان آمریکاییی پس از جنگ ویتنام، سربازان ایرانیی پس از جنگ ایران و عراق، و بسیاری که رفتند آن سوی مرز یا آن سوی دیوار. چیزی شبیه احساس سرخوردگی شهر ما در برابر غرب. دنیای سوم در برابر دنیای اول. هر ستمدیدهای برابر هر ستمکاری. چیزی از خشم، چیزی از کینه، چیزی از غبن. با این تفاوت که این بار متجاوز واقعیت است. زمان است که بیحضور من، ما، راهاش را گرفته و ادامه داده است. یک جور جدال و جنگ میان اتوپی ما، شکستخوردگان، و اتوپی آنان پس از ما.
ظاهر امر این است که امروز دارد با گذشتهی خود تسویه حساب میکند. یا به تعبیری، واقعیت امروز به جنگ آرزوهای دیروز رفته است.
اما ما، نسل میانهی اتوپیست، و قربانیی اتوپیای دیگران نیز در کجای این دادگاه ایستادهایم. در مقام قربانی، متهم، و یا دادستان؟ در این بازسازیها، و این ساختوساز نوین زمانه چه سهمی داشتهایم، چه سهمی میتوانیم داشته باشیم؟
نسل جدید که بر ویرانههای اتوپیای امروز به بازسازیی زمانهی خود مشغول است، تکلیفاش روشن است. نه تکلیفش روشن نیست که رودربایستیهایش کمتر است. کمتر خیالاتی است و بیشتر آزاد. در جستجوی خوشبختی و نه کمال. قصد تغییر دارد، اما در دایرهی ممکنات، با کنار گذاشتن پیشفرضیهها. یا ورود به صحنه، و نه بایکوت آن.
منطق او منطق مشارکت است، بیآنکه الزاماً به رنگ هنجارهای مسلط درآید. آرام وارد میشود، ریشه میگیرد، و از درون، نظم قدیم را میپوساند، و درنتیجه تغییر را ایجاد میکند.
این نسل محضوریت ندارد. پراگماتیست است، و معطوف به دنیا. این دنیا، همین دنیای دمدست. میکوشد همین دنیای دمدست را در محدودهی امکانات دمدست تغییر دهد. بیرمانتیزم، بدون نوستالژی، سبکبال و سبکسر، فردا را از همین امروز به استقبال میرود.
اتوپی این نسل وجهی کاملاً عادی و عینی دارد، و برای تحقق آن با راهکارهایی قطعه قطعه، مرحلهبندیشده و جزئاً به جلو میرود، بیآنکه به الگوسازی بپردازد، و درصدد تعمیم آن برآید. عطای مدینهی فاضله را به لقای دنیای ممکنات بخشیده است.
این نسل ظاهراً “نون و گلدون” میخواهد. ایمان دارد بیواسطه، مذهبی است بیشرع، اخلاقی است بیمعلم، خواهان تغییر است بیخشونت. در جستجوی ترکیب است نه تجزیه، تکثر است نه وحدت، حقوقبشری است نه مکتبی، اول “من” است بعد “ما”. و اینچنین این “من”های سر به هم داده، شده است موج، و والدین خود را دارد با خود میبرد.
… قبلیها و بسیاری از هم نسلیهای ما اما، که در ساختوساز تحقق نظامیافته اتوپیای خود ارباب قدرت شدند و سهامدار آن نیز تکلیفشان روشن است. تکلیفشان روشن نیست، موقعیتشان چرا. در این لابراتوار قدرت آموختهاند و اندوخته. بعضاً راضی از این کشف و شهود پربها اما ضروریی برپاپیی کشور آرزوهاشان، برخی معذب و ناراضی از نتایج این کشف و شهود پربها اما ضروری برپاییی کشور آرزوهاشان، و درنتیجه در جستجوی تحقیقاتی دیگر، ترکیباتی دیگر، گفتمانی دیگر، گفتوگویی دیگر. آگاه به ضرورت تغییر و مقدور بودن آن. توهم اتوپیا را کنار گذاشتهاند، اما واقعیت قدرت را نه، و بدینگونه با تزریق آرام چنین گسستی، تداومی را نیز تضمین میکنند.(۱)
و همینجوریها انقلابیگری جای خود را به رئال پلیتیک داده است، اتوپیا به جامعه مدنی، امت واحد به جامعه شهروندان، وحدت کلمه به کثرت گفتمان… و گذشته با عذر مقتضیات زمانه فراموش میشود، و تاریخ با بازسازیی فلهای آن میشود تاریخچه.
“… امروز دیگر عصر عقلانیت انقلاب آغاز شده، و همه باید به لوازم این عقلانیت تن بدهیم. مطرح کردن گذشته با هیجانات و موضعگیریهای تند، عاقلانه نیست، و برای نسل فعلی هم خریداری ندارد. این کار همانقدر غیرواقعبینانه است که مثلاً امروز یکی از اعقاب پادشاهان فرانسه بخواهد با رئیس جمهور کنونی فرانسه یا اعقاب ژاکوبنها کینهورزیی انتقامجویانه کند…”(۲)
و من که تا همین دیروز بیست ساله بودم، از خود میپرسم این جابهجایی چگونه انجام شد؟ کی انجام شد؟ اعصار مگر نه اینکه به دنبال هم میآیند؟ سازندگان این عقلانیت جدید، این عصر جدید، چه کسانیاند؟ این بنای جدید بر چه پایههایی، چه ویرانههایی ساخته شد؟ این عقلانیت مدنی چگونه در میانه ظهور کرد؟ مگر نه اینکه یکی از مولفههای جامعهی مدنی، داشتن تاریخ است؟ یعنی داشتن ریشه و نسب، یعنی بیبته نبودن. تاریخ را میگویند “شدن” بشریت است و آگاهی بدان. آگاهی بدان یعنی داشتن وجدان تاریخی، و وجدان تاریخی یعنی به یاد آوردن، ثبت آن در حافظهی تکتک شهروندان جامعهی مدنی. مگر میشود با دور زدن تاریخ به فتح این قلههای جدید مدنیت نائل آمد؟ مگر میشود فردا را ساخت بیدیروز؟
این فرزند جدید عصر عقلانیت باید تبار خود را معرفی کند، مشروعیتاش را از کدام پیوند گرفته است؟ حقیقت این است که عقلانیت امروز محصول تصاحب خشن و مقتدرانهی واقعیتی معترض، مستقل متکثر است، و حال که سودای تملک فرو نشسته، و واقعیت بار دیگر سر به اعتراض بلند کرده، عقلانیت جای سودا نشسته، آرامش جای انقلاب، زمین جای آسمان، شهروند جای قهرمان.
… و اما، ما چه؟ تکلیف نسل میانه چیست؟ در این بازسازیی فلهای تاریخ، ما اتوپیستهای قربانی، ما که میخواستیم فردا را با بایکوت امروز بسازیم، با دستان خالی و آرزوهای بزرگ. ما نسل برزخی که انقلابی بود، قهرمانپرست، و خود را نمایندهی بخشی از حقیقت میدانست، اما ناکام ماند، نیمهتمام سرد، حسرت به دل رفت. چه کنیم با این اشباح گذشته، این سایههای فراموششده، که پابهپا به جاسوسی ما مشغولاند؟
به حاشیه راندهشده. حافظهای قوی دارد، فراموش نمیکند، تعزیه میگیرد. مدام به بزرگداشت مردگاناش مشغول است، سوگوار همیشگیی آن آروزهای برباد رفته، سوگوار رفتگان خویش. مگر قصهی شیعه همین سوگواریی ناکام نیست؟ سوگوار آنچه که باید میشد و نشد، حقی که پایمال گشت به نام مصلحت زمانه، مقتضیات موقعیتهای انقلابی، وضعیتهای ایدئولوژیک؟
تراژدی ما، موقعیت دوپهلوی ما است. در این است که نه سبکبالی این بیست سالههای امروز را داریم، که آرام و بیادعای رسالتی به استقبال آینده میروند، و نه رئالیسم و تجربهی صاحبان همیشگیی قدرت و سردمداران نوین مدرنیت را. این همنسلهایی که تا آخر رویاهاشان رفتند.
ما همگی فرزندان یک نسل بودیم، و هر یک به تنهایی خود را تنها نمایندگان حقیقت میدانستیم، اما حقیقت نسل ما حقیقتی متکثر بود، و هر یک از ما بخشی از آن را نمایندگی میکرد، و این همه ضمانتی برای نفی یکپارچگی و نظمی تکساحتی، نفی محتومیت وضع موجود. تقلیل این وجود متکثر پیچیده و متضاد انسانها و ایدهآلهاشان به یک نظم، یک برنامه، و یک جهان بستهی نگهبانیشده بود که سرنوشت ما ایدهآلیستهای هم نسل را از هم متمایز کرد… تا به امروز.
تبدیل این آنارشی اتوپیاها به نظمی واحد به نام چه انجام شد؟ به نام ایدئولوژی؟ به نام رادیکالیزم؟ انقلابیگری؟ مذهب؟
به دست که انجام شد؟ عدهای از انقلابیون، برخی از رادیکالها، نوعی از مذهبیها؟ حشر انقلاب بود و کارزار آدم و آرزوهاشان. در این فتح قلعههای پیروزی، هر کسی سهمی داشت، و سهمی میخواست. پرچمی برداشته بود و بلندگویی میطلبید، طلبی داشت و قرضاش را میگرفت. دشمن مشترک حذف شده بود، و قربانیان دیروز هر یک به قصد تحقق آرزوهاشان آستینها را بالا زده و به دنبال بازو میگشتند. نسل ما، “بازوی انقلاب” بود. ما بازوهای انقلاب بودیم. بازوی ساختوساز بناهای آرزو، از همه رنگ، از همه جنس، از همه نوع…
قصهی انقلاب، قصهی نسل ما، قصهی همین بازوها بود، که به کار افتاد به قصد ساختن کاشانههایی جدید بر ویرانهی دیروز، یافتن سامانهای برای سردرگمیی دیروز. بازوهایی که امیدوار به حرکت درآمد، خشمگین به رقابت برخاست، و خونین شکسته شد.
جوانیی جوانان بود یا اوستاکاری بزرگترها، عشق نامعقول و افسارگسیختهی اولیها بود یا کینههای کهن دومیها، ثواب آخرت بود یا وسوسه دنیا؟ آنارشی بود یا نظم واحد؟
امروز دارد با گذشتهی خود تسویه حساب میکند. در این عصر سازندگی، در این کشف و شهود عقلانیت جدید، دیروز انقلاب، دیروز اتوپیا، دیروز ایدئولوژیها شدهاند مردهریگ، و مدرنیته، سکولاریزاسیون، جامعه مدنی، و حقوق شهروندی شدهاند رودربایستیهای جدید. آن ادعاهای مدینه فاضله جای خود را داده است به فاتالیزم. از “قطعیت” اتوپیا رسیدهایم به “محتویت” جهانیشدن. از راه سوم به همان راه اول، از ما به من. از ایدئولوژی که سیاه و سفید میدید و واقعیت متکثر و چند لایه را به یک سیستم بسته تقلیل میداد، انتقام میگیریم، و این بار به نام محتومیت مدرنیته، واقعیت دیروز را قلب میکنیم، رنگ میزنیم، و از آن ایدئولوژیی جدید و گفتمان غالب میسازیم. از مدنیت میگوییم و حافظهی مدنی را نادیده میگیریم. از امروزِ تساهل و تسامح میگوییم، و در بازسازیی تاریخ گذشته، غیرت انقلابیمان برمیآشوبد. از عقلانیت استقبال میکنیم و از دیروز اسطوره میسازیم. از بیخ و بن “التقاطی” هستیم، و التقاطیهای دیروز را به تیغ تکفیر میرانیم. ایدئولوژی، انقلاب، اتوپیا همچون سمومی میشوند که روزگار ما را تلخ کرد، اما از لابراتواری که در آن این معجون ساخته شد و پرورده شد و سست شد، سختی در میان نیست. اساساً در این محشر که برای علم جامعهشناسی، در این یک قل دو قل “سنت و مدرنیته”، و این آخریها، قل سوم پُستمدرن سخنی از تاریخ نیست. معلوم نیست که این ایدهها بر کدام بستر انسانی نشستهاند و برخاستهاند؟ چگونه شد که فیل ما یاد هندوستان پلورالیزم کرد؟ کی فهمیدیم مدرنیته دوای درد است؟ شهروند، کی به جای عنصر مکتبی نشست؟ جامعهی مدنی چه هنگام مدینهی فاضله را پس زد؟ از چه موقع بهرهگیری از فرهنگ غربی مجاز اعلام شد؟ سرنوشت ما همنسلیها چگونه رقم خورد؟ که رقم زد؟ از انقلاب چگونه رسیدیم به اصلاحات؟ از ۲۲ بهمن به ۲ خرداد؟
ترجمهها پاسخ ما را نمیدهند. میتوانند چراغ قوههایی باشند برای پیشروی در این دالانهای تاریک تاریخ، همین. نه فلاسفه مدرن و نه پُستمدرن، هیچیک قادر به پاسخگویی نیستند. نه فوکو، نه دریدا… رویکرد “جامعهشناسانه”، منهای رویکرد تاریخی، ابتر است، بیتخمه و تبار است. غرب مدرن با پاسخ به همین سوالات از قرون وسطی خارج شد، مراجعهی مدام به خود، یعنی تاریخ خود، زمانهی خود، سازندگان زمانهی خود، از حاکم تا محکوم.
این پرسش و پاسخ با تاریخ، از ضروریات ساختوساز زمانهی جدید، عقلانیت جدید، و مدنیت جدید است. این گفتوگو میان دیروز و امروز، میان ما دیروزیها و این امروزیها، نه به قصد شبیهسازی و تبدیل غیرخودی به خودی، نه به قصد گشودن دریچهای، هوای تازهای شاید، به قصد ایجاد توازن و تواضع نیز، به قصد تبدیل شهروند درجه دوم به شهروند ولو مخالف و دگراندیش، وگرنه خواهیم ماند در بنبستهای تاریخیی میان قسم حضرت عباس و رویت دم خروس.
در این “کاروان صلحدوستی”(۳) برای ارتقاء فرهنگ “وفاق و مشارکت”، برای برقراری گفتگوی میان نسلها، به منظور ساختن هویت ملی و فرهنگ مدنی، این بیستسالههای جدید باید بدانند چه شد که: “ما، شدیم ما”؟
پاورقی :
“ما، دیگریها” برگرفته از کتابی به همین نام به زبان فرانسه “nous le outres” اثر Zamiatine
۱. “در وضعیت ایجابی بود که از دل بحران و ناکارآیی بنیادگرایی اسلامی، جنبش مردمسالار دوم خرداد ظهور کرد. جنبشی که هستهی پیشبرندهی آن همان نیروهای نسل انقلاب هستند.” جلاییپور، آفتاب.
۲. سعید رضوی فقیه، حیاتنو، ۲۱ بهمن ۸۰
۳. “کاروان صلح و دوستی”، عیسی سحرخیز، بنیان، اسفند ۸۰
تاریخ انتشار : ۰۰ / اسفند / ۱۳۸۰
منبع : ماهنامه آفتاب / شماره ۱۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ