علی شریعتی و لیبرالیسمی که نمیشناختیم
تا حدی که من میفهمم، علی شریعتی آینه اکثریت روشنفکران مخالف شاه بود. نظرات او، از یک سو، بازتاب زمانه بود، اما از سوی دیگر، گفتمان زمانه را میساخت. نزاع مخالفان رژیم خودکامه و سرکوبگر شاه با او بر سر “لیبرال دموکراسی” و “سوسیال دموکراسی” نبود. آنان آرمانهای دیگری را تعقیب میکردند. گویی در مخالفت با لیبرالیسم و طرد آن اجماع داشتند.
علی شریعتی به عنوان یکی از موثرترین سازندگان گفتمان انقلاب ۵۷ چه درکی از لیبرالیسم داشت؟ به خیل بی شمار مشتاقان خود در این مورد چه میآموخت؟ دست پروردگان و پیروان او چه بینشی نسبت به لیبرالیسم مییافتند؟ مقاله کنونی میکوشد تا در دو بخش به این پرسشها پاسخ بگوید.
علی شریعتی کتاب، مقاله یا سخنرانی مستقلی را به لیبرالیسم اختصاص نداده است. او جایی دربارهی لیبرالیسم و ارکان آن سخن نگفته است. لیبرالیسم – همچون هر آئین دیگری – فاقد ذات ارسطویی است، ولی همهی “لیبرالیسم ها”ی کنونی (لیبرالیسم مبتنی بر حقوق رونالد دوورکین و فاینبرگ، لیبرالیسم کمال خواه جوزف راز، لیبرالیسم سیاسی راولز، و…) دارای این باورهای مشترک هستند: آزادی، برابری، دموکراسی، رواداری، تمایز حق از خیر و محدود کردن دولت به حوزهی حق، جدایی نهاد دین از نهاد دولت و توجیه سیاستهای دولت به روشهای عقلایی، رضایت تأییدی مردم از اعمال دولت. به گمان لیبرالها دولتهای سرکوبگر و ناعادل میکوشند تا یک چشمانداز اخلاقی خاص را ترویج و تحمیل کنند. جان استوارت میل تا آنجا پیش میرفت که گفته بود:”یگانه آزادیای که شایستهی نام آزادی است آزادی دنبال کردن خیر خود به شیوهی دلخواه خود است”.
شریعتی بدون بحثی نظری دربارهی این مفاهیم و باورهای لیبرالی، لیبرالیسم را نقد کرده و در اکثر مواقع مخالفت خود را به نحوی بیان میکرد. این مواضع در مجموعهی آثار او پراکنده است.نوشتار کنونی کوشیده است تا همه نکاتی را که او در این خصوص گفته گرد آورد. سخنرانیها و نوشتههای او نشان میدهد که نقد و مخالفت او تا پایان عمر بهطور مستمر ادامه داشته است.
در شناخت و داوری هر آئینی (یهودیت، مسیحیت، اسلام، بودیسم، هندویسم، بهائیت، مارکسیسم، لیبرالیسم و…) باید دو سطح را از یکدیگر متمایز ساخت. اولـ ایده. دومـ تحقق ایده در جهان خارج. پرسش مهم این است: تحقق خارجی ایده چه ارتباطی با ایده دارد؟ آن شعر مسلمانها را به یاد آورید:
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
این رویکرد فقط متعلق به مسلمانها نیست، پیروان دیگر آئینها نیز همین رویکرد را در پیش گرفتهاند. به تعبیر دیگر، همهی محاسن تحقق خارجی ایده به پای آئین نوشته میشود، اما همهی معایب تحقق خارجی ایده به “بد آئینی” پیروان نسبت داده میشود. اگر معایب تحقق خارجی ایده هیچ ارتباطی با آئین ندارد، محاسن تحقق خارجی هم نباید ارتباطی با آن داشته باشد.
به عنوان نمونه به این پرسش بیندیشید: آن چه در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و اروپای شرقی سابق رخ داد چه ارتباطی با مارکسیسم داشت؟ مارکسیستها پس از فروپاشی بلوک شرق سابق آن تجربه را “سوسیالیسم واقعاً موجود” نامیده و کوشیدند تا دامن مارکسیسم و سوسیالیسم را از آن آلودگیها پاک نمایند. به تعبیر دیگر، گویی لنین و استالین و مائو و…انحرافی در مارکسیسم و سوسیالیسم بودند.
همین مسئله دربارهی لیبرالیسم قابل طرح است. به عنوان مثال، با اینکه حزب جمهوری آمریکا محافظهکار و حزب دموکرات لیبرال خوانده میشود (در آمریکا لیبرالها چپ قلمداد میشوند)، اما هر دو حزب به معنای فلسفی لیبرال بوده و ارکان لیبرالیسم را قبول دارند. اختلاف آنها بر سر این است که چگونه میتوان رهنمودهای لیبرالیسم را بهتر و قویتر عملی کرد. دموکراتها براین گمانند که بدون حفظ شرایط اجتماعی و اقتصادی ضروری نمیتوان از حقوق و آزادیهای فردی حفاظت به عمل آورد، اما جمهوریخواهان براین گمانند که بازار آزاد بهترین راه رسیدن به عدالت اجتماعی است. راه حل؛ کوچک کردن دولت، عدم دخالت دولت در بازار و مافیت مالیاتی ثروتمندان است تا سرمایههای خود را به کار بیندازند و موجب رشد اقتصادی و اشتغال شوند.
هر دو حزب لیبرال دموکراسی آمریکا با موافقت یکدیگر و با همکاری عربستان سعودی، قطر و پاکستان نیروهای جهادی را به افغانستان گسیل داشتند که محصول آن القاعده و طالبان بود. سیاست خارجی دولتهای لیبرال دموکراسی آمریکا آکندهی از تهاجم نظامی به دیگر کشورهاست. تهاجم نظامی به افغانستان و عراق در قرن بیست و یکم صورت گرفت. لیبرالهای حاکم بر آمریکا برای حمله به عراق از ساختن هیچ دروغی دریغ نکردند. آنان مردم آمریکا و دنیا را فریب داده و جنایات بسیاری در عراق آفریدند. فرانسیس فوکویامای لیبرال که از مشوقان آن حمله بود، بعدها که به ناقد جدی تهاجم نظامی عراق تبدیل شد، برای شستن آن لکهی ننگ از دامان لیبرال دموکراسی، تیم بوش/چینی/رامسفلد را “لنینیست” به شمار آورد. فوکویاما که لیبرال دموکراسی را “پایان تاریخ” اعلام کرده بود، برای نجات آئین خود، آن فجایع را هم به حساب مشی لنینیستی آنان گذارد.
نقد و مخالفت شریعتی بر لیبرالیسم، بیش از آنکه معطوف به ایده باشد، ناظر بر تحقق خارجی آئین لیبرالیسم است. یعنی از جان لاک و جان استوارت میل نمیآغازد تا نشان دهد که ایدههای اصلی آنان چه بود. حتی در بررسی معایب لیبرالیسم، بسط و تحول تاریخیاش را بازگو نمیکند که چگونه لیبرالها از بردهداری و استعمار دفاع میکردند و برای زنان حقی قائل نبودند و در برابر دموکراتیزه کردن ساختار سیاسی ایستاده بودند و فشار اجتماعی آنان را گام به گام وادار به عقب نشینی کرد. بلکه عملکرد لیبرال دموکراسیهای موجود را به باد انتقاد گرفته و از این طریق آئین لیبرالیسم را طرد میکند. اما همو تمامی خشونتها و معایب تاریخی مسلمین را محصول انحراف از اسلام و بدفهمی دین به شمار میآورد.
بدین ترتیب ما نیازمند یک نظریه علمی تبیینکننده هستیم که نشان دهد تاریخ تحقق خارجی یک آئین “برخلاف” مکتب روی داده یا دقیقاً “معلول” آئین بوده است؟
“مسئولیت” پیروان یک آئین دربارهی خشونتهایی که هم آئینان خود انجام دادهاند، نیز نیازمند نظریه واحدی است. اگر پیروان کنونی ادیان ابراهیمی (یهودیان، مسیحیان، مسلمانان) در مورد خشونتهایی که هم دینانان آنان انجام دادهاند، مسئولیت دارند، پیروان لیبرالیسم، مارکسیسم، سوسیالیسم، و…نیز در مورد کلیه خشونتهایی که در طول تاریخ هم آئینان آنان انجام دادهاند، مسئولیت دارند. همه دوست دارند که یک بام و دو هوایی عمل کنند. پیروان دیگر آئینها مسئول کلیه خشونتهای تاریخی آئینشان هستند، اما “ما” مسئول خشونتهای تاریخی پیروان مکتبمان نیستیم.
اگر مسیحیان کنونی باید مسئولیت جنگهای صلیبی و دادگاههای تفتیش عقیده را بپذیرند، مارکسیستهای کنونی هم باید مسئولیت جنایات ۲۰ میلیونی استالین و انقلاب فرهنگی مائو را بپذیرند، لیبرالهای کنونی هم باید مسئولیت بمب اتمی بر سر ژاپنیها انداختن و جنایات افغانستان و عراق و…را بپذیرند. جان راولز توضیح داده است که هیچ دلیل موجهی برای بمباران اتمی شهرهای ژاپن وجود نداشت، مسئله این بود که:
آیا همه لیبرالها مسئول آن نگاه و آن جنایت عظیم بشری هستند؟ مسئله این است که یک بام و دو هوایی موجه کردنی نیست.
خوانش نظرات شریعتی دربارهی لیبرالیسم ما را با یک دوره از تاریخ خودمان آشنا میسازد. شریعتی استثنایی بر قاعده نبود، دههی چهل و پنجاه شمسی، دههی سیطرهی مارکسیسم روسی و ایدئولوژیهای جهان سومی بود. شریعتی هم در چنان بستری مینوشت و در ساختن گفتمان مسلط نقشی محوری داشت. گفتمانی که پیش از سخن گفتن او در حال ساخته شدن بود، به افکار او نیز شکل و محتوا میبخشید (به عنوان نمونه رجوع شود به مقاله “اسطوره خمینی چگونه ساخته شد و از آن چه به جا مانده است”).
در سخنرانیها و نوشتههای شریعتی نکات پراکندهای در تعریف لیبرالیسم وجود دارد. از جمله:
دانشگاه مشهد :
اواخر سال ۱۳۵۵ :
شریعتی انقلابی بود، و ایدئولوژیهای انقلابی را تأیید میکرد. با اینکه بهطور کلی در مذمت لیبرالیسم سخن میگفت، در تحلیلی پیرامون وضعیتِ خاصِ هندوستان، از دو گونه لیبرالیسمِ محافظهکارانه و انقلابی سخن گفته است. میگوید:
“لیبرالیسم یعنی آزادی فردی[حاکم است]. یعنی دولت با شدت و خشونت از اشخاص سلب مالکیت نمیکند و اشخاص در فرم زندگی، مذهب، ملیت و سنتهای قومی و داخلی خود آزاد هستند و تمام آزادیها وجود دارد”.
پس رژیم لیبرالیسم است؛ اصالت آزادی فردی و آزادی فکری در لیبرالیسم وجود دارد و در تمام ابعاد جامعه آزادی دیده میشود. در امور سیاسی، فکری، اجتماعی و سنن…چون اساس را بر لیبرالیسم گذاشتهاند، نمیتوانند به مصادره ی[اموال] راجهها بپردازند، و یک خون ریزی شدید راه بیندازند؛ چه، راجهها دارای نیروی عظیم و بزرگی هستند. بنابراین باید راهی را انتخاب کرد بین لیبرالیسم و انقلاب اجتماعی. آیا امکان دارد این دو با هم تطبیق پیدا کنند، به طوری که آزادی باشد و دولت بتواند به کسی فشار نیاورد، و نیز قدرتهای بزرگ داخلی هند را به نحوی از بین برد؟ دومی با لیبرالیسم جور در نمیآید. بنابراین باید کوشش کنیم که با حفظ لیبرالیسم به نتایج انقلاب اجتماعی برسیم… بنابراین خود لیبرالیسم به لیبرالیسم محافظهکارانه و [لیبرالیسم] انقلابی تقسیم میشود”
نمی دانم این تعریفها تا چه اندازه آموزنده اند؟ به احتمال بسیار شریعتی به دنبال فهم لیبرالیسم و شناساندن آن نبود، بلکه به دنبال طرد و تبدیل آن به نوعی دشنام بود.
اندیشمندان بسیاری ـ از جمله هارولد لاسکی ـ لیبرالیسم را مرامی بورژوایی به شمار آوردهاند که طبقه متوسط با کمک آن به برتری سیاسی دست یافت. حمله لیبرالها در آغاز معطوف به قدرت اشراف و دفاع از حق انباشت اموال شخصی بود. این آیین به اعضای جامعه سرمایهداری اجازه میدهد بدون توجه به منافع عمومی به دنبال منافع خصوصی و کسب سود بیشتر بروند. جیمز مکینتاش در کتاب دفاع از انقلاب فرانسه و ستایشگران انگلیسی آن، علیه اتهامات عالیجناب ادموند برک، بورژوازی را تجسم ارزشهای لیبرالیسم به شمار آورده بود. مکفرسون هم لیبرالیسم کلاسیک را مبتنی بر شکلی از بورژوازی یا فردگرایی “مالکیتگرا” به شمار میآورد که بر پیگیری اهداف شخصی، خصوصاً تکاثر ثروت، فارغ از هر نوع تعهدی به همکاری در راستای خیر و مصلحت عمومی، صحه مینهاد. لیبرالهای اولیه، براین مبنا که جامعهای منظم وابسته به فضایل ملازم کسب دارایی خصوصی است، ایدئولوژیای بورژوایی برساختند.
برخی از محافظهکاران جدید هم گفتهاند که آزادی یعنی به دنبال منافع شخصی اقتصادی رفتن فارغ از قید و بندهای حکومت (مقررات زدایی و خصوصیسازی تمام عیار). جرج استیگلز نیز با روایتی نفع طلبانه از ثروت ملل آدام اسمیت همین رویکرد را تعقیب کرده و گفته است: “سود شخصی بر اکثریت مردم غلبه دارد”.
علی شریعتی در این روایت از لیبرالیسم با بسیاری همراه بود. در سال ۱۳۵۰ میگوید:
شریعتی پس از دوران دانشگاه مشهد، یک تحقیق برای وزارت علوم دربارهی “مکتبِ تعلیم و تربیت” انجام داد. در آنجا نیز به این نکته اشاره میکند که منافع لیبرالیسم غربی نصیب سرمایهداران میشود:
شریعتی در دی ـ بهمن ۵۵ در انتقاد از روشنفکرانی که از آمریکا به وطن بازگشتهاند، مینویسد:
او میخواست که روشنفکران از سرمایهداری نفرت داشته باشند، برای اینکه، همهی ارزشهای انسانی را به لجن کشیده است.
در اواخر سال ۱۳۵۵ به صراحت میگوید که “بورژوازی یک طبقهی کثیفِ متعفنِ پولپرستِ پست” است. مینویسد:
شریعتی در نوشته دیگری از روح سودجویی فردی و افزونطلبی مادی و جنون پولپرستی بورژوازی سخن گفته، و تأکید میکند که، دشمنِ سرمایهداری است، از انسانِ بورژوازی نفرت دارد، و از نابودی و نابود کردنِ این طبقه دفاع میکند. و مینویسد:
به پیشبینیی پیامبرگونهی شریعتی دربارهی نابودی بورژوازی و سرمایهداری کاری نداریم. به اقدام انقلابی و ارادهگرایانهی او برای نابود کردن بورژوازی و سرمایهداری هم کاری نداریم. اما، آیا تقلیلِ بورژوازی و سرمایهداری و لیبرالیسم به سودپرستیی شخصی قابل دفاع است؟
آمارتیاسن ـ اقتصاددان برندهی نوبل اقتصاد ـ در کتابِ اخلاق و اقتصاد، نشان داده که، مدعای سود شخصی/نفع شخصی/خودپرستی، محصولِ بدخوانیی آدام اسمیت است، که: “مایلند او را مرشد نفعِ شخصی قلمداد کنند” (آمارتیاسن، اخلاق و اقتصاد، ترجمهی حسن فشارکی، شیرازه، ص ۲۷). اینان به قطعهی مشهور قصاب و آبجوفروش استناد میکنند، ولی، هدفِ اسمیت، تبیین این مسئله بود که:
تمام کوشش آمارتیاسن معطوف به این است که نشان دهد سرمایهداری را نمیتوان به “رفتارهای آزمندانه” فروکاست، سرمایهداری بدون اخلاق، کار نمیکند. به نظر او، نظام موفق بازار بر بنیاد مستحکم نهادها و رفتارهای اخلاقی (از جمله اطمینان متقابل، اعتماد به اخلاقیات طرفین، امانت، درست کرداری در داد و ستد، خودداری از تسلیم به وسوسهی فساد) استوار است:
آمارتیاسن به تبیین نظام سرمایهداری و بازار پرداخته و میگوید این نظام موفق را نمیتوان به منفعت جویی شخصی تقلیل داد. بدون اخلاق این نظام نمیتوانست و نمیتواند به بقای خود ادامه دهد:
پل استار نیز در این روایت با سن همراه است. به گفته استار: آدام اسمیت عدالت را به عنوان “ستون اصلی نگاهدارنده کل بنا” توصیف میکرد. او به سخنان اسمیت استناد میکند که از “آثار بد سودهای کلان” سخن میگفت و از اینکه “هیچ جامعهای که بخش بزرگتر اعضای آن فقیر و بینوا باشند نمیتواند شکوفا و خوشبخت باشد”. اسمیت میگفت:”وقتی مقررات به سود کارگران باشد همیشه عادلانه و منصفانه است”. استار به این سخن اسمیت دربارهی کارکرد دولت استناد کرده و میگوید کاملاً رواست که اشتباه کرده و آن را سخن کارل مارکس به حساب آوریم:
اسمیت میگفت:
مفصلترین جایی که شریعتی دربارهی لیبرالیسم سخن گفته، مقالهی بلند “انسان، اسلام و مکتبهای مغرب زمین” است. این مقالهای بسیار جنجالی است. برای اینکه توسط ساواک و به دستور شاه در روزنامه کیهان انتشار یافت. مدعای رژیم این بود که شریعتی این مقاله را در زندان علیه مارکسیستها نوشته است. اما پیروان شریعتی مدعیاند که این مقاله درسهای شفاهی شریعتی در دانشگاه مشهد بوده، که بعداً صورت مکتوب یافته، و تعداد محدودی از آن در همان زمان تکثیر شده بود. مطابق روایت پیروان شریعتی متعلق به قبل از سال ۱۳۳۷ است، اما مطابق روایت ساواک، متعلق به دوران زندان، پس از ۱۳۵۱، است. آرای شریعتی در این مقاله به قرار زیر است:
اومانیسم نزد شریعتی لزوماً مقبول نیست. برای اینکه اولاً: به ماتریالیسم منتهی شد. ثانیاً: در مارکسیسم و لیبرالیسم به سرنوشتِ واحدی منتهی شد:
شریعتی اذعان میکند که لیبرالیسم و کمونیسم دو راه و جامعه متفاوت را تعقیب میکنند، اما مدعی است که نگاه هر دو به انسان اومانیستی است:
اگر لیبرالیسم منفور و مطرود است، ریشه آنـ یعنی اومانیسمـ دارای چه حکمی است؟ او میگفت که “اومانیسم نقاب فریبنده امپریالیسم است”. شریعتی میگوید:
شریعتی مدعی است که، جوامع کمونیستی، به میزانی که توسعه مییابند، از جهاتِ گوناگون، “شباهتِ قریبی” به جوامعِ لیبرالی مییابند:
این نوشتار با بقیه گفتارهای شریعتی تعارض دارد. برای اینکه رویکرد شریعتی به سوسیالیسم در مجموع مثبت بوده است. اما در این نوشته، مارکسیسم را با لیبرالیسم بد و منفور، محصول یک ریشه واحد قلمداد کرده که انسان واحدی نیز خلق میکنند.
به گفته شریعتی، روشنفکران شرقی، غرب را، فقط مترادف با سرمایهداری، صنعت، مسیحیت، استعمار، لیبرالیسم، و بورژوازی به شمار میآورند:
سرمایهداری مبتنی بر لیبرالیسم و دموکراسی، فلسفه و علم را هم با بورژوازی سازگار کرده است:
اما این جریان، جریان مخالف خود را هم زاده است. آنان که به خودآگاهی انسانی رسیدهاند، در برابر لیبرالیسم بی هدف و فریب دموکراسی ایستادهاند، چون انسان را مسخ و از خودبیگانه میکنند:
پس از این مقاله، مهمترین جایی که شریعتی نقدهای خود را دربارهی لیبرالیسم و لیبرال دموکراسیهای غربی بیان کرده، سخنرانیهای ۱۱ و ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ فروردین ۱۳۴۸ تحت عنوان “امت و امامت” است. او در متن مکتوب اصلاحشدهی بعدی از رهبری انقلابی در برابر لیبرال دموکراسیهای موجود دفاع میکند. با توجه به سیطرهی ایدئولوژیهای جهان سومی در آن زمان، و نهضتهای ضد استعماری، شریعتی مینویسد:
این انکار معطوف به لیبرال دموکراسیهای موجود نیست، بلکه معطوف به اصل دموکراسی و لیبرالیسم و حقوق بشر است. شریعتی میگفت که سالهای زیادی است که برخلاف روح حاکم بر روشنفکران و آزادیخواهان، به شدت دموکراسی را محکوم کرده است. مینویسد:
اما شریعتی برای مدلل کردن مدعای خود، به نقد لیبرال دموکراسیهای محقق میپردازد. یکی از شواهد او وجود کابارههای سکسی در فرانسه است که لیبرالها حتی مخالف اجباری کردن پوشش آلت تناسلی زنها هستند. مینویسد:
بدین ترتیب از انحطاط اخلاقی جوامع غربی (عریانی زنان)، ضعف لیبرال دموکراسی در هدایت اخلاقی جامعه را استنتاج میکند. روشن است که شریعتی به شدت مخالف تفکیک لیبرالی حق از خیر بود و برای نظام سیاسی وظایف هدایتیـ به سوی سعادت و خیر قائل بود.
او به فسادهای لیبرال دموکراسی فرانسه (متلک گویی، فحاشی خیابانی، روابط جنسی در خیابانها و کابارهها، و…) و جنایات (قتل، چاقوکشی، کتک کاری، دزدی و تجاوز جنسی و…) آن میپردازد.
می گوید که سود لیبرال دموکراسیهای غربی نصیب عدهای بسیار اندک میشود. در دموکراسیهای لیبرال غربی از طریق سلطه بر “مغزها و دلها”، “رأی سازی” میشود: “از اینجا لیبرالیسم و دموکراسی واقعی و عملی آنها آغاز میشود” (ج ۲۶، ص ۴۲۲). آنها از طریق رسانهها، رقاصهها، هنرپیشهها، عکسهای سکسی، و از همه مهمتر پول (“میلیونها دلار و لیره”، امروزه میلیاردها)، “رأی سازی” میکنند. نه آنکه مردم بر اساس تحقیق و “طرز تفکر فلسفی و جامعهشناسی خاصی” رأی بدهند. این حکم فقط لیبرال دموکراسی فرانسه را در بر نمیگیرد، به گمان او لیبرال دموکراسی آمریکا معیوبتر است. برای اینکه رئیس جمهور آن کشور مجبور است با:
شواهد بسیاری به سود مدعای شریعتی در ارتباط با رابطه وثیق کاندیداهای ریاست جمهوری و کنگره آمریکا با لابی اسرائیل و دولت اسرائیل میتوان پیدا کرد. به عنوان نمونه:
بیل کلینتون در ۲۲ جولای ۲۰۰۲ چنین گفت :”اسرائیلیها میدانند که اگر ارتش عراق یا ایران از رودخانه اردن گذشت [تا به اسرائیل حمله کند]، من شخصا یک تفنگ برداشته، در سنگر قرار میگیرم و میجنگم تا بمیرم.” (به این لینک هم بنگرید. کلینتون این همین مواضع را در جولای ۲۰۰۶ در یک سخنرانی در کانادا دوباره تکرار کرد).
هیلاری کلینتون در مبارزات مقدماتی ریاست جمهوری آمریکا، در ۲۲ آوریل ۲۰۰۸. در مصاحبه با تلویزیون ABCـ دربارهی ایران گفت:
درست در زمانی که بیشترین امکان حمله نظامی اسرائیل به ایران وجود داشت، کابینه باراک اوباما به بحث در این رابطه پرداخت. هیلاری کلینتون در آن جلسه میگوید: “ما میتوانیم چراغ سبز به اسرائیل بدهیم برای حمله به ایران، که مسئله را برای ما حل خواهد کرد”.
جیمی کارتر گفته است که باراک اوباما تنها رئیس جمهوری است که تاکنون برای مشاره به او زنگ نزده است. خبرنگار دلیل این رویکرد را از کارتر جویا میشود. کارتر در پاسخ میگوید:
اما پرسش این است: هر اندازه هم که دولت آمریکا تحت تأثیر لابی اسرائیل و دولت اسرائیل باشد، آیا مقتضای لیبرال دموکراسی این است که تنها راه انتخاب رئیس جمهور آمریکا لاس زدن با لابی اسرائیل و فروختن شرف خود به آنان است؟ آیا لیبرال دموکراسی این نوع رابطه خاص را تجویز کرده است؟ سوسیالیستهای اروپایی چه نوع روابطی با لابی اسرائیل و دولت اسرائیل دارند؟
یکی دیگر از نقدهای شریعتی این است که لیبرال دموکراسیهای موجود غربی به شایستهسالاری منتهی نمیشود. مینویسد:
شریعتی این انتقاد را تا آخر عمر تعقیب کرد. چند ماه قبل از درگذشت، در پایانِ سالِ ۱۳۵۵ نوشت:
رهبران دموکراسیهای غربی در واقع نگهبانان سرمایهداری و معتقدان به لیبرالیسم اقتصادیاند، نه انسانهای شایستهی رهبری:
سخنان شریعتی، و روشنفکران دههی ۱۳۵۰، دربارهی جیمی کارتر نادرست بود. کارتر یکی از جدیترین مدافعانِ حقوقِ بشر است، که همیشه از حقوق فلسطینیان دفاع کرده، انتخابات اخیر حکومت کودتایی مصر را رد کرد، و در جلسهی برندگان صلح نوبل خطاب به دولت آمریکا گفت که: ۶۰ سال جنگ و حمله نظامی به دیگر کشورها کافی است، به آن پایان دهید! کارتر گفت که از ترس شنودها و کنترلهای بی امان دولت آمریکا، به جای تلفن و ایمیل، از طریق نامه با رهبران جهان گفتوگو میکند (رجوع شود به مقاله “نظام سراسربین اوبامایی”). اگر برای شریعتی استعمار و اشغالگری دارای اهمیت بود، کارتر مخالف هر دوی آنها بود و هست.
سخن شریعتی این است که لیبرالیسم مکتبی انسانی نیست، بلکه پدیدهای اقتصادی است. لیبرالیسم:
به گفتهی او درست در زمانی که شعارهای لیبرالیسم و دموکراسی و حقوق بشر همه اروپا را فراگرفته بود، “حکومت دموکرات و لیبرال فرانسه” طی اطلاعیهای از مردم دعوت کرد که به تماشای بمباران پایتخت الجزایر و قتل عام مردم توسط بمب افکنهای فرانسه بنشینند
به همین دلیل و دلایل بسیار دیگر، باید رهبری متعهد ایدئولوژیک انقلابی را “به جای لیبرالیسم و دموکراسی آزاد غربی” نشاند (ج ۲۶، ص ۴۳۳).
وقتی دولت لیبرال فرانسه از فرانسویان دعوت کرد تا به تماشای بمباران الجزایر بنشنند، مدعیان آزادیخواهی فرانسوی نیز به تماشای آن جنایات نشستند. میگوید:
شریعتی به روشنفکران ایرانی میتازد که بیسوادند و فقط یک مدرکِ لیسانس از غرب گرفتهاند که نان آور است. در فروردین ۱۳۵۶ مینویسد:
از سوی دیگر، از نفرت عمومی روشنفکران از آزادیهای غربی سخن میگوید. کدام روشنفکران؟ ایرانی؟ شرقی؟ غربی؟ در یازدهم محرم ۱۳۵۵ میگوید:
ادعایهای شریعتی بلادلیل است. او مدعی است که روشنفکران بهطور عمومی از آزادیهای موجود غربی نفرت دارند. با کدام شواهد و قرائن این مدعا تأیید میشود؟ میگوید، هرجا پول هست، دین و آزادی دروغ است. دلیل این مدعا چیست؟ میگوید آزادی در غرب به عنوان قاتل عرفان عمل کرد؟ آیا این مدعا درست است؟ آیا اینک انواع و اقسام عرفان و معنویت در غرب وجود ندارد؟ فرض کنیم عرفان و معنویت در غرب نابود شده باشند. چرا قاتل آن آزادی است، نه عوامل دیگر؟ آیا معنای این سخن این نیست که عرفان و معنویت در شرایطی که آزادی وجود ندارد میتوانند به حیات خود ادامه میدهند؟
به مدعای دیگر شریعتی دربارهی لیبرالیسم و دموکراسی ـ در سال ۵۴ یا ۵۵ _ نگاه کنید:
به این مدعای شریعتی بنگرید: دموکراسی و لیبرالیسم با سرمایهداری تعارض فطری دارند. آیا این مدعا صادق است؟ آیا این برساختههای تاریخی و اجتماعی دارای فطرت هستند؟ آیا این مدعا با مواضع دیگر شریعتی سازگار است که آنها را یکی فرض میکند؟
شریعتی دموکراسی و لیبرالیسم را ایدئولوژیهای “فریبنده و انحرافی” قلمداد میکند و مدعی است که جامعه شناسان و روانشناسان اجتماعی با “حیله های” خود شور انقلابی را از اروپا گرفتند:
یکی از نقدهای او این بود که سرمایهداری برای فروش کالاهای خود استادهای دانشگاهها را به استخدام خود در آورده است:
در عین حال به روشنفکران میتازد که درک عمیقی از ایدئولوژیهای مدرن نداشته و فقط از طریق نشریات سطحی چیزی به گوششان خورده است:
ادامه دارد