زولبیا بامیه را فراموش نکن!
نویسنده : سوسن شریعتی
موضوع : ـــــ
اصلاً معلوم نیست باید گریست یا خندید ؟ اگر راست باشد که تاریخ دو جور تکرار میشود، تراژیک یا به شکلِ کمدی، هر دو کار مجاز است. اما وقتی این دو موقعیت در هم میآمیزد، شَقِ سومی پیش میآید که مارکس حدساش را نمیزد و نامش میشود شَقِ ملال آورِ تکرارِ تاریخ. وقتی خنده و گریه در هم میآمیزد، وقتی که هم اشک امانات نمیدهد و هم خنده نفسات را بریده. تا به حال ندیدهای کسی را که از فرطِ گریستن میزند زیرِ خنده، آن قدر میخندد که فقط با یک سیلی میتوان او را به حالتِ عادی برگرداند. وقتی شاهدِ اَشکالِ دو گانهٔ تاریخی بودهای، دیگر با شکلِ ملال آورِ آن نمیدانی چه کنی، اِلا همین واکنش، هیسْتری، در هم آمیختنِ خنده و گریه و بعد جیغ و فریاد تا اینکه کسی بیاید و به ضربِ سیلی تو را به حالتِ اولیه برگرداند.
کارِ دیگری هم میشود؟ تذکر دهی؟
چه تذکری که تا به حال داده نشده باشد.
افشا کنی؟
صدایش بر سرِ هر کوی و برزن هست.
آگاهی بخشی کنی؟
ای امان از این چاهِ وَیلِ جهل که هر چه در آن بریزی، گودتر میشود.
وقتی فرزندِ انقلاب و فرزندِ نظام و فرزندِ اصلاحات را میبینی که ردیف در کنارِ هم به جرمی مشترک نشستهاند، سر در گریبان باشند یا نحیف و تکیده یا مضطرب و پریشان یا دستِ آخر توبه کار، به جز گریستن چه میتوانی بکنی؟
وقتی میبینی که هابرماس و ماکس وبر و… با اغتشاشگرانِ پیر و جوان هم پرونده میشوند و اَلسّاعه است که به جرمِ اغتشاش از صحنهٔ دانشگاهها پاک شوند و به همراهِ آنها مدرسان، جز خندیدن چه میتوانی بکنی؟
وقتی میشنوی که مُجرمِ ردیفِ اول علومِ انسانی و جامعه شناسی است و این اومانیستهای مشکوکی که دور از چشمِ نیروهای امنیتی نرم خزیدهاند زیرِ پوستِ شهر و جامعه، و مسوولانِ ما را ۳۰ سال پس از انقلابِ فرهنگی سورپریز کردهاند، یا اینکه از رادیو میشنوی که دارد از دانشجویانِ خِنگِ شهرستانیِ از همه جا رانده شده و عقدهای نسبت به علوم دقیقه صحبت میکند که به همهٔ این دلایل آسیب پذیرند و از سرِ عقده میریزند تو خیابان، جز قهقهه زدن چه باید کرد؟
وقتی میشنوی و همهٔ مسوولانِ نظام بر سرِ آن وفاق دارند که در بازداشتگاهها جرمهای بسیاری اتفاق افتاده و باید خاطیان به سزای اعمالِ شان برسند و در همین حال همهٔ کسانی که از این جرائم پرده برداشتند نیز باید مجازات شوند، دیگر به جز هیستری هیچ راهی نمیماند.
خنده و گریه را در هم بیامیز و آنقدر جیغ بکش تا یکی سر رسد و تو را برگرداند به حالتِ اولیه. حالتِ اولیه ؟ حالتِ اولیه چیست ؟ حالتِ اولیه بدل شدن به موجودی است که زمانی دارد برای گریستن، زمانی برای خندیدن، جدا جدا میخندد و جدا جدا میگرید، موقعیتها را در هم نمیریزد و این ناماش میشود زندگی. یک سیلی کافی است. یک سیلی ضروری است، اگر نه محکوم میشوی به جنون و همه جا در کوی و برزن همگی به یکدیگر نشانت میدهند، آدمی که همین جور سرگردان با خودش میخندد و با خودش میگرید و جیغ میزند و…
اما اگر آن سیلی را کسی نبود که بزند، خودت بزن تا هوشیاری. مبادا قاطی کنی. اگر دیوانه شدی هیچ کس به کمکات نخواهد آمد. این را از روی تجربه میگویم. خودت، خودت را درمان کن. رنجهایت را به رو نیاور. مبادا، مبادا خوف کنی. مبادا بگذاری غم بیاید و همهٔ طاقهای زندگیات را بگیرد. نگذار بشود هم خانهٔ تو و همزادِ تو و…
مبادا بشوی مثلِ ما قدیمیترها؛ سوگوارِ همیشگیِ مردههایی بیکفن و دفن. مردهها نمیگذارند زندهها زندگی کنند. هر نسلی، هر طیف و طایفهای مردههای خودش را دارد و سوگهای خودش را. مردههایی بیکفن و دفن که در میانِ ما میچرخند و از ما میخواهند فراموشِ شان نکنیم. مردههای جنگ در برابرِ مردههای شهر. مردههای… حالا معلوم میشود چطور نوستالژی دست از سرِ این ملت بر نمیدارد. نه. چطور است که این ملتِ همیشه سوگوار موفق نمیشود دست از سرِ مردههایش بردارد. دست از سرِ خاطراتاش. هیچ وقت فرصت پیدا نمیکند مردههایش را به خاک بسپارد. تا میآید سوگ را به کناری بگذارد، کینهها را فراموش کند، باز مردههایی جدید و کینههایی تازه. هر طیف و طایفهای مردههای خودش را دارد و تا میآید فراموش کند و راهِ جدیدی را پی گیرد، باز زخمی جدید و خونی که مابین قرار میگیرد. نه میتواند ببخشد، نه میتواند فراموش کند.
تو اما به مردههایت اگر میخواهی وفادار باشی، به آیینِ آنها که پُر از ترانه و ترنم و غزل بود وفادار باش. بر سرِ مزارشان اگر میروی ترانه و ترنم و غزل را از یاد مبر. بزرگترها اشتباهِ شان را تکرار کردند. جامعهای که میرفت فراموش کند یا به رو نیاورد را از نیمه راه برگرداندند. تو را نیز سوگوار کردند. همین تویی را که تازه داشت یاد میگرفت زندانها را موزه کند و یک روز در هفته را به توریسم در زندانها اختصاص دهد. تو اشتباه نکن وگر نه باز جدالِ اشباح نخواهد گذاشت زندگی ادامه یابد و امکانِ معاشرت را از ما خواهند گرفت.
هر طیف و طایفهای مردههای خودش را دارد و خواهانِ احقاقِ حقوقِ آنها خواهد شد. جامعهای با ایمانهای موازی و رنجهای موازی و در نتیجه خواهانِ انتقام. دوباره چقدر زمان لازم خواهد بود تا فراموشی بیاید. اما یادت نرود، زندگی مگر نه اینکه ادامه دارد. چند لحظهای زندگی متوقف شد ؟ دستور ایست دادی ؟ زندگی را ایستاندی… زندگی را باید هر از چندی ایستاند تا از چگونگیاش پرسیده شود، از آدمها و نسبتها. اما مبادا این ایستِ ناگهانی عادتِ ثانویات شود. حتی اگر لازم باشد اَدا در آوری، ادا در آور تا نشان دهی که زندگی ادامه دارد. کافی است به رو نیاوری. خودت را بزن به نشنیدن. برو جلساتِ نقد و بررسیِ ادبیات. جلساتِ شهرِ کتاب دربارهٔ این یا آن فیلسوف… از سرِ کوچه فیلمهایی که هرگز ندیدی بگیر و نگاه کن. نشد سری بزن به کانالهای تلویزیون، ویژهٔ ماهِ مبارکِ رمضان. ببین چه زیبا در ستایش قدس و رحمت میگویند. گوش کن، حال کن… برو افطاری. هر کی دعوتات کرد برو. دعوتات هم که نکردند از سرِ کوچهاش رشتهٔ داغ با سیر بخر و بخور. زولبیا بامیه. مطمئن باش حالت بهتر میشود. اصلاً بشین پای بحثهای فلسفی در صدا و سیما، اگر اهلِ فلسفهای. یا کلاسهای مولوی شناسی، اگر با ادبیاتِ عرفانی حال میکنی. یا نقدِ فیلمِ شبکهٔ چهار… اصلاً دو قدم مانده به صبح را گوش کن. همهاش خوبه. فقط کافی است ۳۰/۸ را نبینی. هر وقت زمانِ خبر شد کانال را عوض کن. خبر را رها کن، نظر را بچسب. کمی صبر کنی باز تلویزیون جلساتِ بحث و نقدِ اندیشههای همین متفکرانی که پیگردِ قضایی میشوند را در شهرِ کتاب پخش خواهد کرد. نگران نباش. بعدترها یادشان خواهد افتاد که هابرماس، منتقدِ لیبرال دموکراسی است و با لائیسیتهٔ مدلِ فرانسوی مشکل دارد. با عقلانیتِ ابزاری هم همین طور و بعید نیست سری از سرها در آورد. بعدترها باز یادشان خواهد آمد که میشود به هر ترتیبی شده به کمکِ ماکس وبر زیر آبِ مارکس را زد. یادشان خواهد آمد که مارکس و هابرماس و بسیاری چون او را میشود برای از خانه راندنِ لیبرالها واردِ میدان ساخت. آن موقع تو دیگر لازم نیست از اینکه دانشجوی علومِ انسانی هستی خجالت بکشی، آن موقع هیچ کس به تو به عنوانِ عنصری مشکوک و عقدهای و عقب ماندهٔ ذهنی نگاه نخواهد کرد، تو را مجرم نخواهد خواند، فقط به این دلیل که کتابهایی را خواندهای که وزارتِ ارشاد مجوزش را صادر کرده… تا آن موقع بزرگتر شدهای، بالغتر شدهاند، پیرتر شدهایم… تا آن موقع فقط مراقب باش روانی نشوی. بگذار زمان بگذرد. ای کاش زمان بگذرد. آیا زمان، زمانِ ما میگذرد؟
تاریخ انتشار : ۷ / شهریور / ۱۳۸۸
منبع : ضمیمه روزنامه اعتماد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ