“انسانِ” شریعتی مُقلد نیست ۱
سوسن شریعتی در سال ۱۳۴۱ متولد شد. دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را به ترتیب در مشهد و تهران سپری کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در «کانون ابلاغ اندیشههای دکتر شریعتی» به فعالیت پرداخت. در سال ۱۳۶۱ برای ادامه تحصیلات به فرانسه رفت. دوره کارشناسی ارشد را در رشته «تاریخ معاصر ایران» گذراند و رساله دکترایش را در موضوع «تاثیرات اجتماعی انتظار در تاریخ معاصر ایران» به رشته تحریر در آورد.
اول) کسانی که از مخالفان دکتر بودند و او را مسلمان یا مذهبی نمیدانستند و… که متعلق به تیپ سنتی مذهبی ما بودند و هنوز هم هستند.
دوم) کسانی بودند که نظر دکتر را در حوزه اسلامیات، اجتماعیات و کویریات پذیرفتند و هنوز هم بر همان اعتقاد هستند.
سوم) کسانی که به نوعی امروز جزو منتقدین آثارش هستند. یا ایدئولوژیک اقتدارگرایش میدانند، یا خردگریز یا حتی خردستیزش، و یا اینکه معتقدند وی دین را ایدئولوژیک کرده است.
ج : بله، شروع خوبی است. باید از این زاویه بدیهی و مبرهن شروع کرد که هر تفکر و اندیشهای که ناظر بر حوزههای مختلف زندگی باشد به قول معروف، دچار چنین تاویل و تفسیرهایی هم میشود. به دلیل اینکه اندیشهای که ساده، تک بعدی و تکساحتی است و در نتیجه قاطعیت، روشنی و صراحت دارد؛ دچار این تیپ تفاسیر و تاویلات نمیشود. اندیشهای که یکسره در پیدا کردن آن وجوه پیدا و پنهان انسان در جهان و جامعه و زندگی روزمره است؛ طبیعتا چند لایه است و این چند لایگی و چند ساحتی بودن باعث میشود که من خواننده و مراجعهکننده به این تفکر، همیشه با توجه به نوری که روی یکی از این ابعاد پاشیده میشود به قضیه نگاه کنم و در آغاز دچار این توهمات و در مرحله بعدی دچار غرض بشوم. تفکر شریعتی هم اینگونه است. یعنی اندیشهای است که به انسان ایرانی، شرقی، مسلمان، و در عین حال قرن بیستمی- چنان که خودش میگوید- ناظر است. شما همه مولفههای چنین انسانی را در اندیشهاش میبینید. از یک طرف به انسان قرن بیستم مراجعه میکند که دقیقا دغدغهها و دردهای انسان قرن بیستمی را دارد، از طرف دیگر خودش را شرقی مسلمان میداند. شرقی مسلمان از نظر او دچار گرفتارهایی است که به دو سه قرن گذشته برمیگردد؛ به انسان قرن شانزدهم و هفدهم. شما این رفتوآمد به قرنهای گذشته را مدام در اندیشه شریعتی میبینید. در نتیجه وی این دغدغه را دارد که باید به ضرورتها، نیازها و معضلات انسان قرن شانزدهم یا هفدهمی پاسخ بدهد. در آن صورت نقد تفکر دینی سنتی تاریخی، نقد نهاد رسمی دین، طرح اصلاح دینی، طرح ایدههایی مثل پروتستانتیسم اسلامی از آن زاویه است. برای اینکه انسانی است گرفتار سنت، تاریخ، (به قول شریعتی) گرفتار اسکولاستیک قدیم و در نتیجه دنبال راههایی برای رهایی از این سنت، تاریخ عقبمانده و دلایل انحطاط این جامعه میگردد. ولی از سوی دیگر به قرن بیستم پرتاب میشود. انسانی که اسکولاستیک جدید، عقلانیت ابزاری و پوزیتویسم حاکم بر تفکر موجود قرن بیستمی، او را دچار زندانهای جدید کرده است. به نام آزادی دچار ماشینیسم کرده، به نام رهایی دچار تکنیک کرده و به نام عقلانیت و علم، (به گونهای پوزیتیویستی) ساحتهای دیگر او را تعطیل کرده است. به همین دلیل بحث بازگشت به خویش را مطرح میکند. بحث به سر عقل آمدن سرمایهداری، نقد مدرنیته به مثابه یک الگو، بحث ماشین در اسارت ماشینیسم را اینجا مطرح میکند. بنابراین میبینیم که این رفتوآمد بین دو دوره تاریخی، شریعتی را مدام در حال شناسایی آسیبهای ممکن قرار میدهد. آسیبهایی که انسان قرن هفدهمی و یک انسان قرن بیستمی دارد. این آسیبشناسی مدام است که شما هم مولفهی غربستیزی- چیزی که امروزه باب شده است و مطرح میکنند- نقد دموکراسی لیبرال، نقد مدرنیته به مثابه یک الگوی غالب و یک بعدی غربستیزی را در شریعتی میبینید. نقد نهاد رسمی دین، متولی داشتن تفسیر دینی، میزان دوره غیبت کبری و در نتیجه پایان، یعنی بریدن بند ناف انسان جدید از یک منبع مقدس، نقد منابع معرفتی کلاسیک دینی، بحث آزادی انسان، نفی واسطهها و مراجعه مستقیم به متن، را در آثار شریعتی میتوان مشاهده کرد.
بنابراین اگر این رفت و آمد بین دو زمان را بپذیریم و در نتیجه احتمالا آسیبشناسیهای هر دو زمان و تلاش برای پیدا کردن راهی که نه راه میانه، برای آشتی دادن مولفهها و عناصر متضاد، بلکه پیدا کردن یک راه دیگر که الزاما میانهگیری هم نیست، یعنی پیوند زدن هرچه خوبان با هم دارند هم نباید باشد. پس، این تفکر، اندیشهای خلاق است و نه مقلد، دنبال الگوهای موجود نیست، دنبال کشف و خلق الگوهای جدید است. به همه چیز نگاه انتقادی دارد؛ به وضعیت موجود جهانی، دین بومی، دین به مثابه یک الگوی تاریخی، به الگوهای جدید. این نگاه انتقادی در همه حوزهها وجود دارد. دلیل ناراضی بودن کسی مثل شریعتی نیز همین است. همیشه آنچه را که به او پیشنهاد میشود کاملا نمیپذیرد، آنچه را که هست بر نمیتابد و محتومیتش و مشیتش را نمیپذیرد و این نفی مشیت و محتومیت تواضع موجود، چه به نام پوزیتیویسم باشد- یعنی چه این تفکر مدرن که میگوید باید براساس واقعیت حرکت کنی، همین است که هست، شما باید بپذیری- چه بنام دین- که میگوید جبر الهی است، خدا خواسته – هیچ کدام را نمیپذیرد. شریعتی مشیتگرایی را چه به نام پوزیتیویسم جدید و چه به نام تلقی سنتی رد میکند و به همین دلیل در چالش مدام با واقعیت موجود و الگوهای موجود است.
بنابراین اگر ما این زاویه دید را بپذیریم که این نگاه انتقادی وجود دارد، به مرحله دوم بحث میرسیم. یعنی میشود که مدعی شد که این تفکر این ممیزات عمومی را دارد. از طرف دیگرمن ایرانی چگونه به این تفکر نگاه میکنم. من دهه چهل، من دهه پنجاه، من دهه شصت و من دهه هفتاد، چگونه نگاهی دارم؟ یعنی ایرانی قبل از انقلاب و ایرانی بعد از انقلاب، ایرانی انقلابی، ایرانی اصلاحطلب، ایرانی لائیک غیرمذهبی، ایرانی مذهبی سنتی چگونه نگاه میکند؟ شما اینجا وارد بحث تاویل و تفسیر ( که اسم دیگرش هرمونتیک است) میشوید و بعد وارد یک بلبشویی میشوید که هم راست است و هم نیست، یعنی در همه انتقادهایی که به شریعتی میشود، یک نطفههایی از راستی و درستی میبینید و در عین حال نمیبینید، چرا؟ چون قضیه بر سر این است که این مولفهها و دادههایی که در تفکر شریعتی وجود دارد را چگونه میتوان در کنار هم چید؟ مثل پازل به همریختهای است که به شما میدهند، شما آنگونه که تشخیص میدهید این قطعات را کنار هم میچینید. بنابراین در چیدن و بازسازی مدام این قطعات در کنار هم، یا آدم بسیار متشرعی بیرون میآید، یا آدم مدرن بیرون میآید. یا فلان هنرمندی که هیچگونه محدودیتی را برنمیتابد بیرون میآید. یا فلان متشرعی که هرگونه تردید را زیر سوال میبرد بیرون میآید. به همین دلیل است که طیف دوستداران یا منتقدان شریعتی خیلی متنوعاند. همه چیز به این بستگی دارد که ما قطعات این پازل را چگونه در کنار هم بنشانیم. اینجا همه چیز به آن تصویر اولیهای که شما از یک تفکر دارید باز میگردد. مثلا شما میدانید شکل اولیه این پازل یک منظره بوده، خب، اگر این منظرهای که در ذهن ماست، مثلا سبزی در آن زیاد است، گل و بوته و درخت دارد بنابراین سعی میکنم به آن تصویر اولیه نزدیک بشوم.
وقتی آن تصویر اولیهای که من دارم، خودش یک تصویر تکهپاره و ناقص است؛ طبیعتا در این بازسازی پازل، چیزهایی از درون آن بیرون میآورم که مبهم و ناقص است. در نتیجه همه چیز بستگی به این دارد که : یک؛ آن تصویر اولیهای که من دارم چیست؟ دو؛ براساس آن تصویر اولیه و ضرورتهای زمانه، چگونه این پازل را و این دادهها را کنار هم مینشانم؟ وارد بحث هرمنوتیک هم نمیشویم.
مرحله سوم؛ به خودم برمیگردد که یک مقدار جنبه غرض شخصی است. من نمیگویم همهاش غرض است، چون یک نگاه خیلی تعصببار خواهد بود که من بگویم هرکس به شریعتی انتقاد میکند، آدم مغرضی است، یا آدم احمقی است. نه، ما آدمهای مختلفی بودیم، به طرق مختلفی زندگی کردیم، دچار تحول شدیم و در هر مراجعهی جدید به تفکر شریعتی نکات تازهای برای ما نمایان میشود. در وجه عمومیاش این طوری است. به همین دلیل است که برخی گفتهاند ما ایرانی اواخر دههی چهل و پنجاه هستیم، انقلابی هستیم، فقط بمیران و بمیر شریعتی را شنیدهایم. در حالی که تمام این حرفها را شریعتی بین سالهای چهل و هفت تا پنجاه و یک زده است. چرا هر کسی از همنسلیهای من، از هنرمندان گرفته تا کسانی که در کارهای دیگری بودهاند، آن تیپ هنرمندی که اتفاقا زمانی همدلی با قدرت پیدا کرده (بعد از دههی شصت) تا آن کس که قربانی قدرت بوده، یا بسیاری از دولتمردانی که الان به همان خانهای که ما داریم موزه میکنیم، مراجعه میکنند، فقط بمیران و بمیر شریعتی را شنیده بودند یا احتمالا یکسری حرفها و کلیات دیگری، حرفهای دیگر را اصلا نشنیدهاند. در حالی که اینها را شریعتی گفته، چرا ما نشنیدیم؟ چرا نمیشنویم و یا چرا الان یک چیزهای دیگری را میشنویم؟ به این دلیل که نیاز من انسان آن موقع چیز دیگری بود، لذا در مراجعه به آن تفکر، قسمتهایی را که دوست داشتم میشنیدم، و قسمتهای دیگر را تعطیل میگذاشتم. همین دلیل است که یک حرفی، مثلا ایدهای مثل پروتستانتیسم اسلامی که شریعتی سیسال پیش مطرح میکند، سیسال بعد ما سروصدایش را میشنویم. این سیسال است که گفته شده، کتابش پخش شده، ولی یک دفعه، زمانی که با نیازهای ما «هماهنگ» میشود و برخورد میکند ما صدایش را میشنویم. در نتیجه، جامعه و وجدان اجتماعی متحول شده مدام از زوایای مختلف به آن تفکر چند لایه مراجعه میکند. تنها اشکالی که میشود گرفت اینکه، تا چه حد ما این تغییر و تحولات را به گردن آن تفکر میاندازیم. تا چه حد سهم خودمان را به عنوان خواننده و پیرو آن تفکر روشن میکنیم. اشکالی که در بحثهای امروزه- به نظر من- وجود دارد این است که ما از طریق کشاندن بحثها به انتزاع محض در سطح مجرد، به بازی با مفاهیم میپردازیم، بدون اینکه رنگ و بوی انسانی داشته باشد. مثلا در مورد بحث سنت و مدرنیته، شما میبینید که مباحث پوپر، دریدا و هایدگر صورت یک بازی را به خود گرفته. هایدگر این را گفت، پوپر این را گفت، نخیر، دریدا این را میگوید، نخیر فوکو این را گفت. خیلی خب، اینها حرفهای قشنگی به هم زدهاند. ما لازم نیست قرائت مبتذلش را گوش بکنیم، میرویم به خود بحث مراجعه میکنیم. مراجعه به تفکرات موجود در غرب هنگامی جالب خواهد بود که ما اینها را به ساحت و حوزه اجتماعی خودمان بکشیم و ببینیم این تفکرات چگونه تبدیل به زندگی شده، چگونه به آن اندیشیده شده، چگونه مراجعه شده، و با این وسیله و ابزار- ابزار نظری و تئوریک- به نقد و بررسی دو دهه و سه دههی اخیر خودمان که جز تاریخ روشنفکری خودمان است بپردازیم. به این ترتیب ما هم میتوانیم این چراغ قوه تئوریک را حفظ بکنیم، در عین حال از طریق عینی کردن این مفاهیم انتزاعی و کلی مشکل خودمان را حل بکنیم. در این صورت است که سهم انسان و تفکر روشن میشود؛ اینکه چرا شریعتی اینگونه قرائت شده و اینکه چرا من شریعتی را اینگونه فهمیدهام، روشن میشود. به این ترتیب بحثها سالمتر است و من احساس میکنم که اینجا دیگر غرض و مرضی در کار نیست.
به یک نکتهی دیگر هم میتوان اشاره کرد، که ما امروز دو تیپ از چندین نوع مراجعه به شریعتی داریم. یکی از زاویه نگاه بنیادگرایانه و سنتی به دین که با قدرت عجین شده، راست سیاسی- چون راست غیرسیاسی هم یک چیز دیگری میگوید، که در زمان خود شریعتی هم به او حمله کرد- آنها از یک شریعتی مشخصی دفاع میکنند : شریعتی غربستیز، روشنفکرستیز، ولایی و به اصطلاح دیندار را مطرح میکنند. منتقدین جدید شریعتی- که احتمالا از بنیادگرایان سابق هم بوده باشند- همین را میگویند، یعنی شریعتی غربستیز، ضددموکراسی، ضد روشنفکری. اینها با هم یک چیز را میگویند، منتها یکی در رد و دیگری در اثبات شریعتی. گروهی میگوید شریعتی را قبول نداریم، چون غربستیز بود، غیرمدرن بود و با دموکراسی همدلی نداشت. آنها (راستها) هم میگویند که دقیقا چون همدلی نداشت و … مورد قبول ما نیست. اینها در نوع نگاه به شریعتی با یکدیگر مشترکاند…
از طرف دیگر در پیروی از آراء شریعتی باز هم این دو حالت را داریم، یعنی کسانی که اعتقاد دارند شریعتی تمام ممیزات پروژهاش، طرحاندازی رفورم دینی بوده، در نتیجه از همان آغاز به دنبال درافتادن با نهادهای رسمی دین و نفی واسطهها بوده است. نپذیرفتن یک تفسیر و یک طرح از تفکر اسلامی، مراجعه مستقیم به متن و… را مد نظر داشته است. در نتیجه از همان آغاز در برابر سیستم حکومتی قرار میگیرد که این ابزار قدرتاش میشود. این اصلا جز بدیهیات است و به همین دلیل من نوعی- که یکی از همین قرائتها هستم و یکی از جوانان آن دهه هستم- در شگفت میشوم که چگونه کسی خودش را پیرو شریعتی میدانسته و در لایههای قدرت هم حضور داشته! این از نظر من نمیشود. نمیخواهم فتوا بدهم، ولی فقط در صورتی میشود که طرف، شریعتی را فقط یک بعدی فهمیده باشد، یعنی یکی از بخشهایش را تعطیل گذاشته باشد. اگر یکی از بخشهایش را تعطیل نمیگذاشت، حتما در همان بیست و یک سالگی هم میفهمید که جوهره این پیام و تفکر چیست، برای اینکه چنین ادعایی را ثابت کنیم باید به زمان خود دکتر مراجعه کنیم.
ج : درست است. ببینید دکتر یک تعبیر قشنگی دارد به نام روشنفکران آواره، میگوید ما از طبقه جدیدی هستیم به نام روشنفکران آواره. بعد در توضیح اینکه روشنفکران آواره چه کسانی هستند میگوید: روشنفکرانی که در چارچوبهای موجود نمیگنجند، تکلیفشان روشن نیست. به هیچ قطعیتی نرسیدهاند یا در هیچ الگوی موجودی قابل تعریف نیستند. این مساله، یعنی آوارگی را که اتفاقا ممکن است تعبیر منفی در ذهنها ایجاد کند، یعنی بدون داشتن هیچگونه نقطه حرکت محکم، این را شریعتی به یک ارزش تبدیل میکند. بعد هم به زیباترین تعابیر اشاره میکند که آوارگی در میان الگوهای موجود است. شریعتی تا میآید وارد یک پروژه مطمئن بشود، باز میگوید البته این مورد هم هست. این نشان میدهد که شریعتی یک متفکر پر از شاید است. این را در مورد مارکوزه میگویند، متفکری است که پر از شاید است. شریعتی چنین متفکری است. حالا شاید و اما یعنی چه؟ شریعتی میگوید من از یک طرف از مذهب تاریخی موجود پرهیز دارم، هرچه شما بالا و پایین بروید، این مذهب موجود به نیازهای من پاسخ نمیدهد، نیازهای من انسان امروز از عقل مدرن گرفته شده، با علم گذشته برآورده نمیشود. این مولفه اول تفکر شریعتی است. آنهایی که قسمت دوم نقد شریعتی را عمده میکنند، این مولفه را به صورت تاریخی و تعمدی نادیده میگیرند. این یکی از مولفههای اصلی شریعتی در زمان خودش بود که نوک پیکان حملاتش به سوی متولیان دین بود. شما نمیتوانید این را ندیده بگیرید.
دومین مولفه این بود که به سراغ الگوی موجود و تحقق یافته در جامعه غربی میرفت، دکتر ضمن تایید قرون وسطیع رفورمیسم، عصر روشنگری و مدرنیته قرن نوزدهم میگوید انسانی متولد شده که به نام آزادی، خودبنیادی، عقلانیت و ذهنیت از مذهب بریده است. دکتر میگوید که من این را نمیپسندم. عقلانیت پوزیتیویستی را هم نمیپسندم، زیرا این عقلانیت ابزاری با نگاه تکساحتی به واقعیت و با نگاه غیرارزشی به آنچه که هست، انسان را زندانی زندان دیگری میکند، به نام تسلط بر طبیعت زندانی طبیعت میشود، زندانی تکنیک و ماشینیسم میشود. بنابراین میگوید من این انسان را نمیخواهم. درست است که از مذهب آزاد شده، بینیاز شده، خودکفایی و استقلال خودش را اذعان کرده، بر طبیعت مسلط شده، همه چیز را در کنترل خودش دارد، ولی یک موجود تکساحتی، تکبعدی، نیازمند، مایوس و پرمدعا ساخته است، که از درونش چیز دیگری مثل دموکراسی، بورژوازی، سرمایهداری، استثمار انسان از انسان یا فاشیسم بیرون آمده است. (که چهره دیگری از مدرنیته جدید است) میگوید این را هم من نمیخواهم. بنابراین این جا باز هم آواره باقی میمانم. چون خواسته این دو نگاه را بومی کند، وارد ایران میشود و در ایران هم به همین بلا دچار میشود. متنش هست. بسیار متن تکاندهندهای است و البته غیر قابل ارایه در زمان کنونی! میگوید در میان مذهبیها تنها هستم، به چه دلیل؟ در میان روشنفکرها تنها هستم… این رفت و آمد را در همه حوزهها دارد.
در مورد زن مسلمان صحبت میکند و الگوی ایدهآلی زن، میگوید از یک طرف، زنان سنتی ما در بند حنابندان و… هستند، این فایده ندارد، میرود سراغ زن مدرن، میبینیم حنا را عوض کرده، لاک زده، آن الگو را عوض کرده، یک چیز دیگری شده، و بعد من میمانم بین این و آن، که کدام یک را باید انتخاب کرد؟
در مورد بحث فئودالیته و بورژوازی، میگوید: از یک طرف من برای آن عصر فئودل نوستالژی دارم، چقدر روابط انسانها زیبا و انسانی بود. درست است که رعیت بود و ارباب، ولی ارباب و رعیت کنار هم مینشستند، با هم غذا میخوردند، چقدر زیبا بود، در عین حال استثمار بود.
برویم عصر بورژوازی، این نوکیسههای جدیدی که همه ماشین و مهره هستند. کارگر رئیسش را نمیبیند، حالم را بهم میزند. درست است که بوروژوازی؛ بینش دینامیک، مدرن، معطوف به آینده، تغییر و حرکت دارد ولی چیزی از دورنش در میآید به نام انسان مکانیکی. میگوید این را هم نمیخواهم. ببینید این درست است که فقط یک وضعیت رمانتیک است (به معنای تاریخی رمانتیسم، خسته شدن، مایوس شدن، نپذیرفتن وضعیت، تهوع از وضعیتهای موجود، همانچه که سارتر میگوید، از انیکه در هیچ الگویی نمیتواند خودش را بگنجاند) ولی این فقط وضعیت رمانتیک در شریعتی نیست، یعنی فقط یک وضعیت عاطفی، مایوس، غمانگیز نیست. دایم غز نمیزند، میخواهد افراد را وادار به پذیرش کند. اینجاست که دیگر آدم فرزند شریعتی باشد، یا نباشد، عصبانی میشود، که شریعتی را این طور توصیف میکنند:
۱. نگاه او ایدئولوژیک و سیاه و سفید بود.
۲. شریعتی دین را ایدئولوژیک کرد، چون سیاه و سفید میدید.
۳. از تفکر شریعتی مثلا «این» بیرون میآید چون سیاه و سفید میدید.
ما میگوییم چرا این طور نتیجهگیری میکنند. به دلیل خلط چندین مبحث:
۱. از طریق تیپولوژی ایدئولوژیک، یعنی نگاه ایدئولوژیک به گونهای جامعهشناسانه، به این نتیجه میرسد که تیپولوژی ایدئولوژی این است. یعنی تیپ ایدهآل ایدئولوژی این وجوه ممیزه را دارد.
۲. میگویند این تیپ ایدهآل دارای این ممیزات است: در این مرحله مثلا بنیادگرایی اسلامی را به مثابه یکی از قرائتهای ایدئولوژیک از تفکر اسلامی، این همانی میکند با هر کسی که از ایدئولوژی سخن گفته است. بعد نتیجه گرفته میشود منی که مدرن شدهام و از گذشته خود مبرا هستم و پرهیز میکنم، اولین کاری که باید بکنم، تسویه حساب کردن با شریعتی است، به خاطر اینکه او ایدئولوژیک بود.
حال آنکه با کوچکترین و بی غرضترین مراجعه به شریعتی میبینید که این آدم این قدر میخواسته رنگها را به ما نشان بدهد که ما را گیج کرده است. یعنی تا من بیایم مطمئن بشوم، شریعتی باز یک سخن جدیدی میآورد و میگوید این رنگ هنوز معلوم نیست که درست باشد. این خود نمیتواند سیاه و سفید نگاه بکند. شریعتی من را مدام در وضعیتهای نابسامان قرار میدهد. میآیم بروم در قالب سنتی، باز تکانم میدهد. میروم در قالب سارتر، باز تکانم میدهد. میروم در قالب بودا، تکانم میدهد. شما کتابهای «تاریخ ادیان»، «ویژگیهای قرون جدید» و «تاریخ تمدن» را نگاه کنید، سه جلد از کتابهای شریعتی. خودش میگوید آنچنان همدلانه با آن تفکری که دارم پیرامون آن مینویسم، حرف میزنم که میگویند، پس بودایی است یا سارتری یا مارکسیست است. بنابراین میگوید تو را به خدا از اول تا آخرش را بخوانید تا بفهمید که ما بالاخره چی هستیم. این آدم به شما به عنوان مخاطب مدام یاد میدهد، عادت میدهد، هل میدهد که زاویه دیدتان را عوض کند. امروز از اینجا به من نگاه کن، بعد بلند شود برو از آن طرف نگاه کن. باز بلند شو برو از آن طرف نگاه کن. ما را مدام تلنگر میزند که زاویه دید مانع وضع بشود. این آدم نمیتواند شما را سیاه و سفید بار بیاورد. اینکه تو سیاه و سفیدی، مساله خودت است. برای اینکه آن تلنگرها را تا آخر جدی نگرفتی. حال آنکه اگر بلند شوی امکان ندارد که نتوانی رنگهای مختلف را در این تفکر ببینی، همان منشوری است که شما اشاره کردید. ممکن است که الان ما قشنگ حرف بزنیم، اما این یک نوع نگاه است.
دکتر اول به ادیان و الگوها و تفکرات دیگر مراجعه میکند، در آخر میآید از اسلامشناسی خودش صحبت میکند. همان اسلامشناسی که میگوییم ایدئولوژیک است و… از پایان یک دوره تاریخی اروپا و رنسانس و تاریخ ادیان گذشته، عبور کرده است. اینکه مثلا تو در خانه مادر بزرگت یک دفعه اسلامشناسی را باز کردهای و همان را خواندهای، ربطی به شریعتی ندارد. بندهی خدا سه سال زحمت کشیده این کتاب را تولید کرده است. اینکه شما در گذری که از حسینیه ارشاد کردهاید- اینها قصه نیست خیلیها برای من تعریف کردهاند که این جور بوده- درست افتادهاید در همان جلسه سخنرانی «پس از شهادت» و دچار هیجان شدهاید و رفتید مبارزه مسلحانه کردید، بعد فهمیدید کار خشنی بوده، ارتباطی به شریعتی ندارد. غرض اعاده حیثیت از شریعتی نیست. موضوع این است که وقتی با نگاه غرضآمیز یا مرضآمیز- چون هر دو حالش هست بعضی وقتها هم واقعا ناآگاهی است- با یک اندیشه برخورد میکنید نه تنها در حق آن اندیشه جفا کردهاید- حالا من با این هم زیاد موافق نیستم که بگویم جفا شد- بلکه بر خودتان هم جفا کردهاید؛ به خاطر اینکه یکی از امکانات فهم بهتر رابطه خلاقتر و پویاتر با زمانه خودتان را از دست دادهاید.
ج : بله دقیقا همینطور است، ولی برای اینکه برگردیم به سوال شما، باید عرض کنم که شریعتی به همه این وجوه پرداخته و مدام در حال نقادی الگوهای موجود بوده و این خوبی اوست. ولی بدی هم دارد. بدیاش آشفتگی است. احتمالا به قول شما دلیلش این است که ما نمیدانیم به کدام صراط باید رفت. در نتیجه دچار آشفتگی میشویم. به قول یکی از منتقدین لائیک تفکر شریعتی: نیروهایی که شریعتی آزاد میکند، پیادهنظام جریانهایی میشوند که دیگر به خودش مربوط نیست. یا میخواهد از طریق نقد دینداری موجود زمانه خودش رفورم دینی بکند، ولی به تعبیر شایگان «دیو سنت» را زنده میکند. میخواهد سنت را اصلاح بکند. میخواهد از شرش خلاص بشود، ولی در ترکیبی که با زندگی عمومی اجتماعی خودش پیدا میکند این سنت خفته بیدار میشود و دیگر جلودارش نمیشویم. از کنترل خودش هم خارج میشود. شریعتی، میخواست پروژه اصلاح دینی را تبدیل به یک پروژه اجتماعی کند. غرضش تصفیه دین است ولی با این کار زمینهساز یک حرکت اجتماعی میشود که به نوعی به یک حکومت مذهبی هم منجر میشود. نقد مدرنیته میکند، به خاطر اینکه در جستجوی الگوی جدید است ولی در جامعه ما، با شاخصههای بومیاش به سمت غربستیزی و هدایتگرایی کور و بسته میرود. همان چیزی که اسمش بنیادگرایی اسلامی است. میخواهد بازگشت به خویش را به مثابه یک مراجعه به ارزشها م میراث فرهنگی خودش مطرح کند، نه برای بازگشتن به پشت مرزها و درها را بستن، ولی از درونش بنیادگرایی، هدایتگرایی و دیگریستیزی بیرون میآید. به گفته یکی از این حضرات جدید، شریعتی درد دین داشت و انتقاداتش به غرب مثل انتقاداتی است که شیخ فضل الله نوری به غرب داشت! چون غرب را نمیشناخت!
در نتیجه، میبینیم زمانی که شریعتی دیندار بوده، خوبیهای شریعتی همین است که میگوییم، الان هم که غیردیندار شده، بدیهایش این میشود. این نشان میدهد که خیلی هم کفایت نمیکند که ما تنها بگوییم شریعتی چند لایه بود، چند پهلو بود. باید ببینیم تاثیرات اجتماعی این تفکر در سطح اجتماع چیست؟ یعنی پیامدهای ناخواسته این اندیشه چیست؟
پیامدهای ناخواسته از نظر دکتر شریعتی یعنی اینکه شما که اثبات میکنی اندیشه شریعتی چند بعدی است و خوب است و مو لای درزش نمیرود! خب حالا عوارض اجتماعیاش را چه میکنی. این تفکر عوارض اجتماعی دارد. شما این را میخواهید بگویید؟
ج : بله این یک زاویه انتقاد است. میتوانیم بیاییم اثبات کنیم که اینها به تفکر شریعتی چه ارتباطی دارد، یک اندیشه یا هر اندیشهای این مورد را دارد. این بحث مفصلی در زمینه اجتماعی است. یک مصاحبهای است با اشپربر- شما اگر خوانده باشید، خیلی جالب است- همین را میگوید: یک متفکر تا چه حد مسئول پیامی است که از دهانش خارج میشود. یعنی من فقط به خاطر نفس حقانیت پیام و یک کلام چیزی میگویم. کاری به عوارضش ندارم. یا اینکه من روشنفکر باید به عوارض اجتماعی حرفم هم کار توجه داشته باشم. بنابراین هر حرفی را نباید هر جایی بزنم. شریعتی چون از یک طرف «جغرافیای حرف» را مطرح میکند که همیشه حرف را به خاطر خوبی حرف نباید زد و باید ببینیم کجا هستیم، بنابراین شاید بشود به اسم این اصلی که خودش اعتقاد دارد یقهاش را گرفت که به عوارض اجتماعی حرفت هم باید توجه کنی.
حالا من برمیگردم به این بحث که عوارض اجتماعی این تفکر در جامعهای که هنوز دینداریاش دچار تحول زیربنایی و بنیادی نشده چیست؟ یعنی نه دین دچار تحول شده و نه دینداری، چون دین و دینداری دو مقوله مختلف است. یک موقع شما میخواهید دین را بازسازی کنید. از تجربه حیات ساختمان دینی سخن میگویید. مثل اقبال، یک موقع بحث شما، ایجاد تغییر در دینداری است. یعنی رابطه دیندار و دین. این یک بحث جداگانه و اجتماعی است.
شریعتی به اعتقاد من در این تلاش است. یعنی انتقادی که در دهه شصت به شریعتی میشد این بود که شریعتی نگاه گزینشی و جامعهشناسی به دین دارد. در نتیجه نگاه ابزاری به دین دارد. یعنی وقتی که شریعتی میآید میگوید:
۱. جامعه ما، جامعهای ایرانی و مذهبی است، مسلمان است و شیعه.
۲. من روشنفکرم، میخواهم این چیزها را عوض کنم.
۳. چون جامعه من دیندار است، با توسل به دین تغییر ایجاد میکنم (این را بارها گفته، هم در بحث پروتستانتیسم اسلامی، هم در مراجعه به رفرم دینی در غرب) میبینیم که از این زوایا شریعتی به این نتیجه میرسد که باید اصلاح دینی کرد.
بنابراین در رابطه با آن انتقادی که به نگاه ایدئولوژیک شریعتی میکنند و معتقدند که دکتر میخواهد از بالا آن الگوی ذهنی خودش را غالب کند و واقعیت جامعه ایرانی را در نظر ندارد، باید بگویم آنها میخواهند یک الگو را به واقعیت متکثر تحمیل کنند. اما شریعتی این طوری نیست، چون نقطه حرکتش واقعیت است. برعکس منتقدین است. نمیگوید چون من دیندارم، میخواهم دینم را از امروز طور دیگر اجرا کنم. برعکس حرکت میکند و این خیلی تفاوت مهمی است. به این دلیل شریعتی حداقل آن فرد ایدئولوژیکی که آنها میگویند، نیست.
دکتر میخواست تغییر ایجاد کند، اما این تغییر را چگونه ایجاد کند؟ با ندیده گرفتن واقعیتهای موجود؟ با مولفههای فرهنگی- هویتی خودمان؟ یا مراجعه به متفکران غربی مدرن جدید؟ یا از طریق پیدا کردن راهحلهای- حالا این اصطلاحا مد شده- بومی؟ برای این کار به تاریخ اروپا مراجعه میکند، بحث رفرم دینی را مطرح میکند که اروپا پیش از قرون وسطی و رسیدن به رنسانس از روشنگری گذشت. کلا به چالشی که بین پروتستانتیسم، به عنوان جریانی که در برابر نهاد رسمی کلیسا قرار گرفت و بعد رفرمی که در درون خود کلیسا انجام شد، میپردازد.
ج : بله، پروتستانها هم به اعتراض برخاستند. تنها خدا، تنها ایمان، تنها متن، شعار پروتستانها بود. در نتیجه سلطه کلیسای کاتولیک را زیر سوال بردند و بعد چون موج راه افتاد، دستگاه کلیسای کاتولیک هم مجبور شد در خودش رفورم ایجاد بکند. این بازی به اومانیسم منجر شد و بعد هم رنسانس و قصه اصلاح دینی. شریعتی از این الگوبرداری میکند بدون اینکه اعتقاد داشته باشد که الزاما کار اصلیاش آن است. انتقادات اساسی هم به به آن تفکر دارد ولی در هر حال از آن الگوبرداری میکند و میگوید:
من میروم سراغ موقعیتهای موجود و ابزارهای موجود در جامعه خودم. یکی از مولفههای اصلی این جامعه اسلام است و تشیع. اینکه شخصا خودش دیندار و مومن است، بحثی نیست، هر کسی برای خودش میتواند به نوعی دیندار باشد، مشکل شریعتی این است که دینداری را تبدیل به پروژه اجتماعی میکند، رفروم دینی را تبدیل به پروژه اجتماعی میکند. حال آنکه در زمان خودش هم دو قرائت بود – چنانچه امروز هست- یکی اینکه دین را بگذار در همان تاقچه توی خانه بماند، به آن کار نداشته باشید، محترمانه بگذار باشد. دو تا گرایش در این قرائت وجود داشت: یک، متفکرین غیرمذهبی و لائیک (لائیک با همه قرائتهایش، مارکسیست یا غیرمارکسیست و…) دو، متشرعین سنتی بودند که بر سنت آقای بروجردی حرکت میکردند که اساسا سیاست از دیانت جداست. آن حوزه به ما ارتباطی ندارد. ما نباید سیاست را وارد حوزه دینی بکنیم. دلیل این نوع گرایش هم در فقهای ما، که یک گرایش کلاسیک بود، خیلی روشن است: فقها معتقدند ما یکبار در عصر مشروطیت در سیاست دخالت کردیم، فهمیدیم چه اتفاقی افتاد. این کار را دیگر تکرار نمیکنیم. بنابراین این یکی نوع نگاه به دین بود. نوع نگاهی که شریعتی مطرح میکرد، این بود که این دین «توهم» است. به همین دلیل شریعتی یک نگاه تاریخی به قضیه رفورم دینی دارد؛ به وجود آوردن انقلاب اسلامی و حکومت مذهبی در پروژه شریعتی نیست. ببینید، هر پروژهای را با توجه به چشماندازی که برای خودش تعیین میکند، باید محک بزنید. پروژه شریعتی، وقتی رفورم دینی را مطرح میکند، یک پروژه تاریخی است. برای اینکه آن حرف که دین را باید در تاقچه نگهداشت، چه به نام دینداری چه به نام لائیسیته، هر دو باطل است. جالب این است که نمیگوید حقیقت اسلام باید حتما تحقق اجتماعی پیدا کند.
به مارکسیست و غیرمذهبی هم میگوید، حتی اگر دیندار نیستی باید این پروژه را تقویت کنی. شریعتی معتقد است در این پروژه ما با حرکت تاریخی میتوانیم از قید سنت تاریخی عقبمانده رها شویم. آن نگاه بستهای که تحول را برنمیتابد، زمان را نمیفهمد، آینده را متوجه نمیشود، باید تکان بدهیم و دینداری را تغییر بدهیم.
در حقیقت شریعتی در این فکر است که رابطه دین و دیندار را دچار تحول بکند، چرا که معتقد است که برای رسیدن به یک جامعه برتر و بهتر، رابطه دین و دیندار باید تغییر کند. من دیندار وقتی دچار تحول مغزی، فکری، ایمانی و اعتقادی میشوم قابلیت پذیرش اندیشههای جدید و زمانه جدید را خواهم داشت.به این معنا، هر پروژه جدیدی، هر مدرنیتهای، هر عقلانیتی براساس «انسانهای آزاد شده» میتواند خودش را تحقق ببخشد، ما با خواباندن آن در خانه، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم. انسانی که دینداریاش دچار تحول نشده، نمیتواند به عنوان یک عنصر مدرن برای تحقق یک جامعه جدید کارآمد باشد. بنابراین آن دینی که به خانهها بردید و فکر میکنید در خانه مانده، دینداری عقبافتادهای است که در همه ساحتهای اجتماعی جامعه ما دارد عمل میکند. فکر میکنید دین را سیاسی نکردید و روی تاقچه است! در حالی که دین دارد روابط اجتماعی، در مغازه، در دانشکده، عمل میکند. گیرم که آن را وارد قصه ملی شدن نفت نکنید، همچنان که در مشروطیت وارد کردید، ولی آن دینداری عقبمانده سنتی در دیگر ساحتهای اجتماعی دارد عمل میکند. بنابراین میگوید من آن دینداری را میآورم وسط صحنه اجتماعی، در چالش مدام با زمانه خودش، با عناصر جدید و دچار تحولش میکنم. به همین دلیل اگر شریعتی به بازسازی اسطورههای مذهبی مراجعه میکند – این بحث خیلی مهم است- و یک بازخوانی از چهرههای مذهبی مثل علی، فاطمه، ابوذر، سلمان دارد، یا اگر به شعایر اسلامی یا به تاریخ اسلام مراجعه میکند، دقیقا به خاطر این است که میخواهد از طریق تغییر زاویه دید من، اسطورهها و الگوهای دینداری مرا هم دچار تحول کند. خیلی مهم است، وقتی که ابوذر را به عنوان یک چهرهای که بر علیه زور و اقتدار و تبعیض میایستد، به من معرفی میکند و بعد نشان میدهد که این آدم چگونه و با چه مشکلاتی توانسته در زمانه خودش حرکت کند، من دیگر رابطهام با ابوذر یک رابطه قدسی نمیشود، بلکه رابطه عقلانی و انسانی است. چرا که اول آن الگوها را شبیه من میکند، بعد به من میگوید حالا از آن تاثیر بپذیر. فاطمه را از آن حالت کلی در میآورد، زمینیاش میکند، میگوید با شوهرش، پسرش، با اجتماع و قدرت اینگونه بود. بعد مخاطب میتواند به راحتی الگوپذیری کند. چون اول الگوها را شبیه «من» انسان قرن بیستمی میکند، بعد من میگویم با وجود آنکه متعلق به هزار و چهارصد سال پیش است ولی میتوانم از او تاثیر بپذیرم.
حسین را شبیه من میکند، میگوید مشکل سیاسی زمانه او این بود، قدرت این بود، مذهب این طرف بود، تزویر اینجا بود، این جوری عمل کرد. بعد من میگویم: پس من هم در جامعه خودم میتوانم چنین بازیای را انجام دهم. بنابراین شریعتی با مراجعه به اسطوره، یعنی اسطورههای موجود، نه اسطورههای خفته، میخواهد رابطه من با آن اسطورهها را قدسیزدایی کند و همقابل استفاده برای زندگی مدرن. حال آن که دارد در این تغییر رابطه دین و دیندار، زمینه پذیرش الگوهای جدید، دیدگاههای جدید و نگاههای جدید را به وجود میآورد. یعنی عقلانی کردن عناصر مذهبی، عصری کردن آنها.
ما نفهمیدیم بالاخره اشکال شریعتی این بود که دین را ایدئولوژیک و بنیادگرایانه کرده و در نتیجه مراجعه به آن الگوها باعث شد که من، متحجر شوم! یا اینکه نگاه من را به دین عقلانی کرد، یعنی از ذهنیت انسان خودبنیاد مدرن استفاده کرد برای اینکه نگاه او به دین را تغییر دهد.
چون مورد اول را منتقدین در آراء شریعتی میبینند که وجه منفی آراء وی است، ولی اگر دومیاش باشد که خوب است، مگر نمیگویید مدرنیته، تعقل و عقلانیت، قدسیزدایی، پس اگر این طور است که شریعتی کار خوبی کرده، پس چرا میگویید ایشان دین را ایدئولوژیک کرد. چون بعد سیاه و سفید میدید!؟
بنابراین نکته سومی که عرض میکنم فقط برای پاسخ به سوال قبلی است که اول باید پروژه را بفهمیم بعد بیاییم نقد کنیم.
۱. پروژه شریعتی، پروژه تاریخی رفورم دینی بوده، به قصد آزادسازی انسانها از قید و بندهای سنت تاریخی و الگوهای بسته به زمان و مکان، برای ایجاد زمینه اجتماعی و رسیدن به رشد و پیشرفت و توسعه و جامعه مدنی.
۲. نه برای تحقق یک حکومت مذهبی که با آن مخالف است. قبلا هم گفتم، منبع این نقل قول هم هست. کسی که واسطهها را نفی میکند، میگوید واسطه وجود نداشته باشد نمیتواند پیرو یک حکومت مذهبی باشد.