حرکت بر لبهی مرزها
روحانی جوانی _ دانشجوی سابق پزشکی _ کار در اداره را رها میکند و داوطلبانه به مرکز بیماریهای صعبالعلاج میآید تا همنشین بیمارانی شوند محکوم – بیماران ایدز- بیمارانی که زندگی کرده بودهاند بیهراس از مرگ و حالا دارند کفارهی همان زیست بیحساب و کتاب را میپردازند (به تعبیر رییس مرکز.) در گوشهای از این مرکز، در اتاقکی سرد و بیروح، در ساختمانی مندرس و متروک، این روحانی بیلباس بیقرار مستقر میشود :
آمده است چه کند؟ ارشاد کند؟ خیلی دیر است، این بیماران گناهکار دیگر فرصت برگشت ندارند. امید دهد به زندگی؟ خیلی دیر است، اینها محکوم به مردناند. امیدوار کند به پس از حیات و مثلا بزرگواری خداوند؟ اینها خود را در دو قدمی جهنم میبینند و عاق زمین و آسمان. از دست این روحانی جوان برای این بیماران هیچ کاری ساخته نیست. اما خیلی زود معلوم میشود که او نه دنبال رستگاری دیگران که دنبال آمرزش خود است. برای پرورندان ایمان خود، پی ابتلا میگردد و مواجهه با تنهایی و نومیدی این بیماران، همان رویارویی است که مومن را رویین تن میکند.
تجربهی دینیاش حرکت بر لب مرزها است، جایی میان اینجا و آنجا، مرگ و زندگی. در جستوجوی پلی، ربطی میان دنیا و آخرت. هم اکنون در دسترس با آدمهای موجود، بیمار، گناهکار، نومید و امیدوار نیز. تارکالدنیا است اما قدر این آخرین لحظات را میداند. آمده است تا دیدار پدر و پسری را میسر سازد، مردی را به دوست داشته شدن امیدوار کند، جوانی را به عشقش برساند (با خواندن صیغهی عقد میان سرباز مرکز و دختری بیمار) نامهای را به دستی بدهد و کارهای خیر دیگر، کنار آدمها و نه بر فرازشان. روحانیای که از آن دنیا خبر ندارد – نه بیشتر از دیگران- و از این رو میکوشد همین آخرین لحظات زیست در این دنیا را قابل تحملتر سازد. روحانیای که قضاوت نمیکند، قاطع نیست، نه دانای کل است و نه قادر مطلق. هیچ جا نمیبینی که او موعظه کند، وعده دهد یا انذار. نه میترساند و نه امید میدهد. پزشکی را که عهدهدار ریاست آن مرکز است میبینی که توبیخ کند و از مجازات خداوند حرف بزند، متهم کند و بیمار مفلوک را به دفاع از خود بیندازد؛ همان کسی که هم درمان میکند و هم مجازات (از طریق تبعید بیماران به آخرین طبقهی این مرکز که بیماران نامش را بهشت گذاشتهاند) اما او نه. زمین میشوید، همبازی بیماران میشود و پذیرایی میکند. روحانیای قادر به گریستن، رنج بردن، همدلی کردن. حتی اگر از نفوذ سمبلیک خود استفاده میکند، برای آن است تا مرحمی باشد بر زخمی، مجوزی برای وسوسهای، رابطی با زندگی و واسطی باشد با پس از آن.
در این سینمای معناگرای ما، معنای جدیدی اگر سر زده باشد همین است : کشف معنا از خلال زندگی و از جنس آن. این سینما تا کجا این همه با کلیشهی دیندارآمر و ناهی همخوانی دارد؟ با آن دینداری که سخت است و بیاغماض، تکلیفش با حق و باطل روشن و جبههاش مشخص و خصمش نیز. قرائت جدید هم که نباشد، حسرت برای آن رحمان و رحیمی است که دیگر قاصم جبار منتقم نیست؛ دوستدار انسان و بخشندهي گناهانش است. دینداری متواضع و جستوجوگر. تجربهای درونی اما انضمامی که در نسبت با دیگری ممکن و میسر می شود و نه با انکار، تهدید و تطمیع او، بلکه با فهم بیوقفهی جهان آن دیگریای که من نیست اما هست و درست مثل من، پر تردید، نومید و بیزار.
چرا این فیلم در بخش سینمای معناگرا نشسته است؟ اصلا سینمای معناگرا چیست؟ برعکس نگاه کنیم : اصلا بپرسیم، معنا چیست و در کجا باید جستوجویش کرد؟ تحمیل معنا است یا الگوسازی معنا؟ معناگرایی، همیشه اثبات آن نیست، جستوجوی آن است. گذراندن یک تجربهی معنوی غیرمادی، پیدایش نسبتی با امر قدسی نه همیشه در ملکوت آسمانها که در ملک زمینی؛ استعلایی که همین جایی و هماکنونی است. معنا در این فیلم، چنان پیدا است که در جستوجوی آزاد خود تحقق مییابد. نه در خلوت، نه در آسمان. برای اثبات معنا، نه معجزهای صورت میگیرد، نه به تصاویر متافوریک دینی متوسل میشود. الگوسازی هم نمیکند. برای قانع کردن ما، در این فیلم دیگر صحبت از کودک درون م توسل نیست. اصلا قرار نیست دستی از غیب برسد اما شاید خلق موقعیتی باشد که بتوان به همهی این مقولات فکر کرد. خلوت این روحانی در جمع فراهم آمده است و در عین حال در پشت درهای بسته. جایی در حاشیه اما در شهر. نه با طبیعت پیوند خورده است نه با آسمان و دشتهای پهناور و کوههای سر به فلک کشیده پیوند دارد. همه چیز در وسط شهر اتفاق میافتد، گیرم پشت درهای بسته.
مومن این فیلم نه در پی اثبات قطعیتی است، نه در قصد مانع کردن دارد. همین است که قبل از ورود به این مرکز، همهی علایم تشخص را، همان لباسش را از تن به در میکند تا به درون راه پیدا کند. تنها تصویر استعارهایع استفاده از عبایی است آویخته از جا لباسی و آن هم به قصد خاموشی آتشی که بیماری بر خود زده است. حتی اینجا هم کاربردی دارد مادی. باید به شکلی استفاده شود. او اعتبارش را از تعلیق میگیرد و در دیالکتیک تردید و میل به ایمان، بارور میشود. او به آدمها نگاه می کند و هر بار یک تجربهی تکاندهندهی درونی را از سر میگذراند. کارگردان جوان پا برهنه در بهشت – توکلی- پا برهنه به جهنم میرود و میبرد تا با مشاهدهی آتشی که بر جان ساکنانش افتاده است، دریابد و دریابی که مرزهای بهشت و جهنم کجا است؟ کاربرد ایمان چیست؟ و نقش مومن کدام است؟ بیآنکه برای این همه، مسیری را طی کند که بارها طی شده است و طی می شود، در سینما که مدتهاست و در زندگی که مدیدتر.
سینمای معناگرا چیست؟ آیا تافتهی جدا بافتهای از زندگی است؟ زندگی همین مای موجود مبتلا. راستی! ما مبتلا به چه هستیم؟ به معنا یا بیمعنایی؟ این سینما به آنچه داریم میپردازد یا به آنچه نداریم؟ سینمای معناگرا اگر بخواهد سینما بماند و معناگرا نیز، باید اول تکلیفش را با این سوال روشن کند و گرنه سینمایش میشود مستند تبلیغاتی و معنایش میشود کلیشههایی مکرر و پر ملال. چه از نسبت موسی و شبان بگوید، چه از نسبت مومن و شرع. چه دنبال عرضهی ربط و رابطهای عمودی باشد بین من و او، چه نشان دادن پیوندی افقی بین من و ما. سینمای معناگرا هم درست شبیه خود ما مومنان است، هم گرفتار نداشتن تعریف بدیهی از اتیک (امر اخلاقی) است، هم از فراهم نکردن استتیکی جدید (زیباییشناسی.) پا برهنه در بهشت شاید تلاشی است برای بدست آوری آن و فراهماوری این.