شریعتی، سرمایهی ملی
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی است
آقای اکبر گنجی مدتی است که در خارج کشور به سر میبرند. ایشان اخیراً طی مقالاتی تحت عنوان “تبارشناسی گفتمان انقلاب ۱۳۵۷”به شریعتی با عنوانهای زیر بر خورد کرده اند: یوتوپیای لنینیستی شریعتی (“زمانه”، چهار شنبه، ۲۰ تیر ۸۶)، شریعتی؛ نفیکنندهی حقوق بشر (“زمانه”، پنجشنبه، ۲۱ تیر ۸۶)؛ نظریهپردازی شریعتی برای فقیهان (“زمانه”، جمعه، ۲۲ تیر ۸۶)؛ شریعتی؛ زنان گونی پوش و علم بورژوایی (“زمانه”، دوشنبه، ۱۵ مرداد ۸۶)؛: شریعتی؛ مدافع صیغه و چندهمسری (“زمانه”، جمعه، ۲۶ مرداد ۸۶)؛ وداع با شریعتی (“زمانه”، جمعه، ۲۶ مرداد ۱۳۸۶)
آقای اکبر گنجی در این نوشتار با کنار هم چسباندن گفتارهای پراکنده و با پندار خویش تلاش زیاد کردند تا نشان دهند که دکتر علی شریعتی یک انقلابی خشن، وطرفدار بر اندازی، ضد دمکراسی، دارای یوتوپیای مارکسیستـ لنینیستی، نظریهپرداز فقیهان، ضد زن و ووو بودهاند. و جالبتر اینکه کار خویش را نقد و مبارزه با تقدسگرایی قلمداد کردند. اگر این کار نقد است پس اتهام و تهمت و افترا چیست؟
من تا کنون چیزی دربارهی شریعتی ننوشتم، چون همواره ترسم بر این بود تا نکند استاد را تا سطح درک و فهم خویش پایین بکشم. از ایشان آموختم تا چگونه زندگی کنم و برای زنده ماندن در مقابل سفاکترین دیکتاتوری حاکم بر تاریخ ایران کرنش نکنم.دریافتم که زندگی زیباتر از آنست تا آنرا برای زنده ماندن به داد و ستد گرفت.از آن روشنفکرانی نشدم که برای شهرت نام و نان قامت بلند انسان را دربازارمکارههای دین و دنیا حراج بگذارم. ولی اینبار دریغم آمد تا در مقابل قربانی شدن یک حقیقت بزرگ ساکت بنشینم.به نظر من بر خورد گنجی یک برخورد سیاسی است نه انتقادی و من نیزاز همین زاویه، اما فقط با چند نکته و یادآوری بدان برخورد میکنم.
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
کار آقای گنجی مرا به یاد داستان آقای سرکوهی انداخت. آقای فرج سرکوهی نیز بعد از آزادی از زندان و آمدن بیرون مرز (که با تلاش فراوان یاران و دوستداران آزادی اندیشه و قلم همراه بود) به اطراف و اکناف دعوت شدند تا از ماجرای خویش به ما بگویند. اما ایشان بیشتر از همه تلاش داشتند تا به ما حالی کنند که مردم دیگر از مبارزه خسته شدهاند و جایی برای مبارزات خشن (مبارزات انقلابی مدتهاست که از جناح درون رژیم بهعنوانِ مبارزات کور و خشن نفی و دفع میشود) وجود ندارد. مدتی نیز نگذشت که سراغ آقای بیژن جزنیـ یک انقلابی خوشنام مارکسیستـ رفت و با عنوان نقد گذشته، البته با توان خویش و با تلاش جدی به تخریب شخیصیت ایشان ونفی مبارزات دهه ۴۰ـ۵۰ پرداختند. به داستان ایشان برخورد فراوان شد و من نیز قصد ورود بدان را ندارم و فقد اشارهای بود تاسر نخی بهدست دهد.
آقای گنجی نیزپس از خروج، ابتدا به نوشتن چند نامه به مقامهای ارجمند و سازمان ملل پرداختند و از پایمال شدن حقوق بشر در ایران گلایه کردند. لازم به یادآوری است که رژیم ولایت فقیه تا کنون بیش از سی بار در مجمع عمومی سازمان ملل و سازمانها و نهادهای حقوق بشری رسمأ محکوم شدند. ولی با شتاب به کار اصلی خویش (فصل کردن)، تخریب یا ترور چهرها و سرمایههای ملی کشور، روی آوردند. کاری که تنها در خدمت استبداد دینی خواهد بود و بس. بنظر من باید از کنار این ادعاها گذشت. شریعتی: درمملکتی که فقط دولت حق حرف زدن دارد، هیچ حرفی را باور نکنید (م. آ ۲۰،ص۴۸۳). ولی روزگار غریبی شده است و گاهی برای ثبت تاریخی نباید ساکت بود.
انتظار میرفت که آقای گنجی در سفر به اطراف و اکناف از ایران و زندانش میگفت، میگفت که بر مردم ما چه گذشت و میگذرد، میگفت که پتیارههای سیاسی حاکم چگونه حرمت انسان و آزادی و زندگی را لگد کوب میکنند، میگفت در زندانها چه گذشت بهویژه در سال ۱۳۶۷، از قتل عامها و از گورهای پنهان و از خاوران میگفت، از نوسیندگان قلم شکسته و ناپدید و از زنان و کودکان بی پناه و بی حقوق و از فقر و فحشا و از … میگفت. از شومی و درندگی “پدیده خمینی” و آخوندهای با عبا و بی عبا حرف میزد. از دانشگاه و مدرسه وآزادی مینوشت و از مبارزه و راه رهایی میگفت.
به نوشتار اکبر گنجی دربارهی شریعتی پاسخهای فراوان(چه واکنشی و چه درست) داده شد که من وارد آنها نمیشوم. آقای زید آبادی نیز سعی کردند تا حالیشان کنند که زیر پایشان پوست خربزه گذاشته اند (حرفی که مرحوم طالقانی به آقای کاشانی در ماجرای دکتر مصدق به ایشان گفته بود) ولی کار نکرد. من فقط از زاویه سیاسی بدان میپردازم. آقای گنجی هرچه دل تنگشان میخواهد میتوانند و میباید، خیلی زودتر، دربارهی شریعتی بگویند و بنویسند و خود را از شر شریعتی رها کنند ولی فراموش نکنند که تاریخ و دنیا بی حساب و کتاب نیست. گنجی اولین و آخرین فردی نخواهند بود که به شریعتی و کل انقلاب و جنبش انقلابی برخورد میکنند.این درس تاریخ وسرنوشت بشریت است. نبردیست بی امان و پایدارکه تا رسیدن به قله رهایی وآزادگی انسان از هربند وکمند استثماری ادامه دارد. این نبرد همواره از سادگی به پیچیدگی در امتداد بردار زمان حرکت کرده و در هر زمانگاهی نیروهایش را سبک و سنگین میکند. کهنهها را بدور میریزد و نیروی تازه وارد میشوند بین نقد و رپورتاژ ژورنالیستی فرق فراوان است. چندی پیش سی ان ان (شبکه خبر گزاری مشهور آمریکا)نیز به خانم امانپور مأموریت داد تا آقای خاتمی را مدریت وطرفدار آزای بنمایند (که البته گذرنامه ورود نیز بلافاصله برایشان صادر شد). وچند سال پیش نیز در یک مقاله بلند بالایی در لوس آنجلس تایم آقای سروش لوتر ایران لقب گرفتند. کارهایی از این قماش نه تازگی دارد و نه پایان میگیرند. تا زمانی که نبرد و مبارزه برای آزادی و دمکراسی و رهایی در جریان باشد ضد تز آن نیز بیکار نمینشینند. . امروزه اسلام توسط مشتی غداره بند، آدم کش، جانی،و وحشی بدوی بهنامِ بنیادگرایی نمایانده میشود. خامنهای و بن لادن و شیخ فضل الله بر مسند رهبری نشسته و با کفار عالم سر جنگ دارند. از طرف دیگر نیز جنبش چپ و مارکسیستی با نداشتن یک استرتژی مشخص (نمی خواهم برای چپها خط و مرز تعیین کنم، فقط از دید خودم نگاه میکنم) در بازی جهانیسازی زیاد سرگرم شده و پشت چاوز و نوریگاه سو سو میزنند و گاه و بیگاه نیز از جبهه ضد امپریالیستی احمدی نژاد باب سخن دارند. در جبهه دیگر نیز دمکراسی غربی با پشتوانه قوی زرادخانههای آمریکا در حال گسترش است. در این میان هر جنبش مترقی که باب پسند آمریکا نباشد، تروریست و بنیادگرایی لقب میگیرد. چه دنیای شگفت آوری است.
گذشته را باید بی پرده، گستاخ، و علمی مورد نقد و بررسی و ارزیابی قرار داد نه اینکه انشاءوارپندارهای خویش را با نیت مشخص و با سر هم بندی کردن کلماتی بر علیه یک اندیشه و یا جریان بکار برد. و شگفتا که در جو غبارآلود بیاخلاقیها و بهتان پراکنیهای نا سالمی که فقط در خدمت فرهنگ استبدادی حاکم بر ایران است وبر جداییها میافزایید، سرو کله آقای گنجی پیدا میشود و شریعتی برای چندمین بار به مسلخ برده میشود. واقعأ که “پدیده خمینی” نمودار عینی “نفاثات فی العقد “(پاره کننده گرههای اجتمایی) است و تا زمانی که این تفکر و دستگاه فکری در مسند قدرت باشد روح خوش و لذت زندگی بر مردم حرام خواهد بود و اتفاق ملی یک ذهنیت ساده میباشد. شریعتی: “از روحانیت چشم داشتن نوعی ساده لوحی است که ویژه مقلدان عوام است و مریدان بازاری و اگر آبی نمیآرند، کوزهای نشکنند باید سپاسگزارشان بود.(م.آ. ۱، ص ۲۱۴). در راستای دیگر نیز دکتر مصدق به تیر گرفته میشود. آقای میرفطروس که در پندار خویش کار اسلام و مسلمانان را یکسره کرده بودند(به نظر ایشان خمینی و شریعتی و مجاهدین همگی یکی هستند) به تازگی میشتابند تا دکتر محمد مصدق را بی اعتبار کنند. چه خدمت شایانی به شاهیان و شحنه گان، آنهم در زمانی که هر دو به چنین خوش خدمتیها بیش از هر زمانی نیازمندند. ملاها علیرغمِ رجزخوانیهای آن در سطح جهان در یکی از آسیبپذیرترین و بحرانیترین دورانهای حیات خود به سر میبرد. رژیم از یک طرف در بی اعتبار کردن چهرها و جریانهایی که میتوانند مردم را در مقابل آنها صف آرایی کنند، تلاش میکند و از طرف دیگر تنور جنگ را داغ نگه میدارد، چون بر این خیال است که با حمله نظامی مردم پشت آنها خواهند بود.(جنگ، جنگ، تا رفع فتنه). دکتر محمد مصدق افتخار و غرور ملی ماست، او بالاتر از گاندی(هند) و مارتر لوترکینگ (آمریکا) به ایرانی و ایران زمین خدمت کرد و با افتخار مرد. هیچ کس را نمیتوان و نباید بخاطر چیزی که نبود ویا نکرد باز خواست کرد. دکتر مصدق نه انقلابی بود و نه در صدد سرنگونی سلطنت قدم بر میداشت. او به آزادی و استقلال ایران و ایرانی میاندیشید و بیش از هفتاد سال برای آزادی ایران زمین فریاد زد. درود همه برای همیشه بر او باد.
۱. شریعتی را مثل هر فرد، اندیشه و یا جریان فکری میتوان نقد و طرد کرد، قبولش نداشت، هتک و افترا زد ولی نمیتوان نادیدهاش گرفت. شریعتی، شریعتی است. اومتعلق به یک خانواده و گروه ویژهای نیست. شریعتی یک شخصیت، نمودار، و سرمایه ملی است که توانست در حیات خویش با امکانات بسیار کم و شرایط طاقت فرسای پلیسیـ سیاسی زمانش نقش خویش را به عنوان یک انسان آگاه و آزاد و مبارز و انقلابی و آرمان خواه و با هدف رهایی مردم از آنچه که هست بسوی آنچه که باید باشد ایفا کرد و پیروزمندانه به پایانش برد. و بسان “مرغ شباهنگ” که سالیان دراز با سرودهای “ناهنگام” خود خواب پاسداران تاریکی و ظلمت را آشفته بود با تنی خسته و کوفته از زخمهای شاه و شیخ و در دیار غربت به دیدار رفیق اعلایش شتافت (فقد چهل و دو بهار را پشت سر گذاشت). و سؤال ” آیا کسی هست که مرا یاری کند” را زنده گذاشت. باید از خود بپرسییم که دراین سی سال چه کرده ایم. ایکاش یاد میگرفتیم که چگونه سرمایههای ملی خویش را پرورش داده و بارورترش کرده وپربارتر به نسل امروز و فردا عرضهاش میکردیم. دریغا که از تمدن و مدنیت قرنها دور افتاده ایم. در بیرون گفتگوی تمدنها سر میدهیم ولی در درون حق تنفس آزاد را از دیگران میگریم.
انگار ما در یک جامعهای باز و آزاد و دمکرات زندگی میکنیم و نهادهای مدنی نهادینه شدند و دگر اندیشی و حقوق اساسی افراد برسمیت شناخته است، احزاب و گروهای سیاسی آزادند، و انسان حرمت و قدر و منزلت خویش دارد. در چنین جامعه ای، مبارزات شکل خاصی پیدا میکند. تلاش و توان تودهای بکار گرفته میشود تا از آرادیها حراست شده و آگاهی مردم برای حفظ و حرمت خویش و حقوق ناگرفتهشان بالا رود. آیا ما دارای چنین کشوری هستیم؟
جواب روشن است. ما با یک رژیم سفاک و آخوندسالاری سر و کار داریم که انسان حرمتی ندارد تا ادعای حقوق کند. بقیهی ماجرا روشن است. با نگاهی ساده بر حوادث سی ساله اخیر میتوان دریافت آنچه که در سال ۵۷ در ایران گذشت در تداوم یک مبارزه آزادیبخش و انقلابی نبود. مبارزاتی که در دهه چهل شکل گرفت نبردی انقلابی و آرمانخواه بود و در نوکش جوهر رهاییبخش حمل میکرد. این جنبش به خاطر نوزایی و نارس بودناش ضربات فراوانی از درون و بیرون خورد و در نیمه دهه پنجاه دچار رکود نسبی شد.
حزب رستاخیز دگر حزبهای شاه ساخته را بیرون راند و جو پلیسی _ سیاسی ویژهای حاکم شد. این جنبش از یک طرف بخاطر بومی نبودن تمام عیارش، شانش فراگیریش را از دست داد و از طرف دیگر دشمن نهفته واقعیاش، روحانیت فاسد و مادون تمدن، را جدی نگرفت. به شاه بند کرده بود ولی شیخ را فراموش کرد. وقتی که شریعتی بزرگترین راه نجات تودها را نجات دادن اسلام از دست این طبقه مشخص مطرح کرد خیلیها آن را جدی نگرفته و دوست نداشتند. ولی دیدم که چگونه در رکود یک جنبش دمکراتیک و انقلابی در سال ۵۶، سر بر آورد، و انقلاب و حرکت انقلابی مردم را، درحیرت همگانی، در هژمون خویش گرفت. ولی شهیدان این جنبش همواره بر تارک تاریخ ایران زمین مدرخشند و از آنها باید همانند قهرمانان ملی قدردانی و سپاسگزاری کرد.
انقلاب دمکراتیک به انقلاب اسلامی و جمهوری مردم سالار به جمهوری آخوندسالار (اسلامی) تبدیل شد. خمینی رهبر و پایهگذار جمهوری اسلامی شد. با اینحال، باز هم همگان خوشحال وسرفراز از پیروزی انقلاب به دنبالِ ساختن ایرانی آزاد و آباد و دمکراتیک بودند که بعد از نزدیک به سه هزار سال در ایران بر قرار میشد. چندی نگذشت که آزادی از درنیآمده از پنجره بیرون رفت. مجلس خبرگان در آمد و حکومت ولی فقیه شکل گرفت (در مجلس خبرگان به جز آیتالله طالقانی و چند نفر، همگی شریعتی را مرتد و التقاطی میدانستند. خمینی نیز نه تنها از شریعتی حمایت نکرد بلکه او را خطری جدی در مقابل روحانیت میدید. او حتی حاضر نبود تا جواب تسلیت نامههایی را که از سراسر دنیا بخاطر درگذشت شریعتی برایشان ارسال شده بود جواب بدهند، که با دخالت دکتر یزدی خمینی چند سطری نوشتند. خمینی هوشیارتر از آن بود که زود خود در برابر مردم قرار دهد. نمیدانم چطور آقای گنجی شریعتی را نظریهپرداز فقیهان در یافتند). نکند که شریعتی حکم به رای دادن قانون اساسی ولایت فقیه را صادر کرده باشد!!
بسیاری از باصطلاح منتقدان امروزی شریعتی سر از پا نشناخته آشکارا و پنهان زیر عبای خمینی رفته و هر یک نقش خویش را با مهارت بازی میکردند. آنها در فرار از جو ضد روشنفکری ابتدا با بازی گروگانگیری دولت نیمه لیبرال بازرگان را بر کنار کرده و دولت خط امامی سر کار آوردند و دانشگاها را چون نتوانستند تحملاش کنند بستند. جو را چنان آلوده کرده بودند که بنی صدر نیز ناخواسته، اما برای عقب نیفتادن از قافله جلو افتاد. تا در توان داشتند استادان و دانشجویان دگراندیش و غیر خودی را از دانشگاها و مدارس عالی بیرون ریختند. کار به جایی رسید که دیگر بنیصدر نیز قابل تحمل نبود. نمیخواهم وارد اتفاقات و بحرانهای دهه شصت شوم. اینکار به باز نگری فراتری نیاز دارد که از چارجوب این نوشته خارج است.
فضای نیمهباز سیاسی آن دوره تا زمانی که پورش رسمی توسط خمینی صادر نشده بود، کماکان مورد قبول و احترام اکثر نیروهای سیاسی و حتی مجاهدین خلق بود. در چنان شرایطی است که داستان نقد و انتقاد به اندیشههای دیگران شروع میشود. دیگرانی که یا زنده نبودند و یا حق دفایی نداشتند. آقایان به سان ضربُالمثل معرفِ “در حوضی که ماهی نباشد قورباغه پادشاه است” با استفاده کامل از امکانات دولتی تنها میداندار فضای فرهنگی _ سیاسی زمان شدند. خود قیچی میکردند و خود میبافتند. از یک طرف از رژیم و جنگ ویرانگرش حمایت میکردند و از سویی دیگر حکومت دینی را نظریهپردازی میکردند. آنها برای بازسازی ساواک شاه با همدیگر رقابت میکردند(سعید حجاریان ادعا دارند که ابتکار کار با ایشان بود). در این میان بر شریعتی بیشترین جفا و نا حقی وارد شد. اینها از یک طرف “ردای زور بر قامت تقوا” میدوختند و از طرف دیگر شریعتی را به شراکت میگرفتند. سعی داشتند تا با توجیه گفتارهای شریعتی او را مقلد خمینی و حامی روحانیت جلوه دهند. آنها با رندیی آخوندی در برابر “اسلام منهای آخوند” شریعتی، “روحانیت منهای اسلام ” را مطرح کردند، و یا “زر و زور و تزویر” را، با “زر و زور و تعلیم”، جابجا میکردند.
مرگ خمینی و پایان جنگ شرایط را تغییر داد و آقایان پیشتاز انقلاب فرهنگی مورد بی مهری دستگاه قرار گرفتند. اینها که لقمه دهان گشاد خمینی شده بودند فکر نمیکردند که رژیم آبشان را خواهد کشید و تفاله آنها را جلوی مردم پرت میکند. از این رو چنانکه از خودشان آموختند، راه پیش گرفتند تا عقب نیافتند. ایشان لباس اپوزیسیون پوشیده و رندانه شعارهای آزادی، حقوق بشر، حکومت مردم سالار، و جامعه مدنی را قاپیده و یک مرتبه همگی روزنامهنویس و نشریهدار شدند. البته فشار از پایین بدنه جامعه نیز نقش حیاتی ایفا کرده بود. با فرو پاشی دیوار برلین و دیکتاتوری بلوک اروپای شرقی طینت ضد کمونیستی ایشان گل کرده و داغتر از همه پایان عصر “ایدئولوژی” را جشن گرفتند. و دمب گاو فربه را بر اسب چابک ترجیع دادند. “دین فربهتر از ایدئولوژی”. شعارها به آزادی اسلامی، حقوق بشر اسلامی، حکومت مردمسالار اسلامی، و جامعه مدنی اسلامی و… و “دریای اسلامی” و از این قبیل تبدیل شدند. روحانیت و ولایت فقیه نیز مورد انتقاد قرار گرفت. البته بیشتر ولی فقیه مورد بحث است تا ولایت فقیه.
ماجرای “دوم خرداد”و چهره خندان خاتمی را همه دیدیم. دیدیم که چگونه دانشجویانی را که در حمایت از گفتارهای فریبندهاش بیرون آمدند ارازل و اوباش خواند. آقای گنجی و رفقا بیشتر به بچههای خمینی میزنند تا شاگردان شریعتی… به حرف دل آقای نبوی فکر کنید که مینویسد. “من نه مخالف دین هستم و نه طرفدار براندازیی جمهوری اسلامی (من اصولاً طرفدار براندازی هیچ حکومتی نیستم) اما تفسیر ایدئولوژیک شریعتی از دین جز به همین حکومت منجر نمیشود”. شریعتی برای انقلاب ایران مثل چه گوارا ست. مردی زیباروی و خوشسیما که دختران و پسران سابق (البته حالا هم ـ نگارنده) عاشق او هستند. تصویرش برای چاپ روی پیراهن فوقالعاده جذاب است، حتی جذابتر از مارلون براندو. اما حاصل اندیشه چه گوارا همان نکبتی است که کوبا در آن غرق است”. رابطه کوبا و چه گوارا و رابطه شریعتی با حکومت ولی فقیه!!! خوب این هم یک برداشت است. البته طبق بر داشت ایشان اسلام هم نکبتی بیش نخواهد بود چون حکومت ولایت فقیه نیز خود را تنها اسلام راستین و “ناب محمدی” میداند.
آقایان گنجیها و نبویها امروز شما در پیشگاه تاریخ و ملت ایران مسئولاید تا عملکرد خویش را در شکلگیری و خدمت به ولایت فقیه شفاف و ساده و بی پروا پاسخ گوّیید. اگر ریگی در کفش ندارید. حر در روز عاشورا یقه امام حسین را نگرفت و علت خدمت خویش به یزید را متوجه خلفای راشدین نکرد. از یزید برید و آمد و جوانمردانه در جبهه حسین در مقابل یزید جنگید. حالا لگد زدن شما به شریعتی را بر چه قیاس باید گرفت. گوّییم که شریعتی هرچه که شما میگویید بوده باشد. امام صادق(ع): حر، در همه حال حر هست، هرگاه پتک ایام بر او ضربهای فرود آورد، سر را سندان صبور میکند. و اگر بر سر هر ضربهای انبوه مصاَیب نیز هجوم آرند، هر گزش نشکند. هر چند به بندش کشند و به بیچاره گیش کشانند، و راحت از او رخت بندد و روزگار بر او سخت گیرد”. ماجراها زیاد است و آنرا باید در فرصتی آزاد و دمکراتیک، که همه بتوانند آزادانه حرف آزاد خویش را بزنند، بررسی کرد. ما با شریکان دزد و رفیقان قافله سرو کار داریم. نه با عناصر و اشخاص آزاده و پیشرو و مترقی که برای برون رفت از شرایط بحرانی و غم انگیز کنونی راه و چاره میجویند و دست همیاری و همکاری بسوی همه دراز میکنند. آرزوی بلند مردم ایران رهایی از همه این پلیدیهاست. چنین روزی دیر نخواهد بود. نباید و نمیتوان مبارزه برای آزادی را با تلاش برای پایداری و نهادینه شدن آن یکی گرفت.
میان کسی که به تغییر و نوآوری فکر میکند وآ زادی انسان و جامعهاش را در سر دارد با کسیکه در یک شرایط آرام و آزاد به کار فکری میپردازد فرق است. تفاوت ویژهای که شریعتی رااز باصطلاح منتقدان دولتیاش تفکیک میکند فاکتور مردم و ایران است. در دستگاه فکری او مردم هدف و نهایت و آرمان هستند. او بارها گفته بود که اگر در قرآن کلمه الله را با ناس جابجا کنیم در مفاهیم آن چندان تغییری ایجاد نمیشود. چه قرآن با الله آغاز میشود و به ناس پایان میگیرد. هدف نفی کامل استثمار انسان از انسان و رهایی و آزادی نوع بشر ازهر بند و کمند استعماری و استثماری است. در اندیشه او اسلام و ایدئولوژی و مکتب وسیله و ابزار رهایی برای برقراری عدالت اجتمایی هستند. و قلماش همیشه میان او و مردم در کار بود. اما در ولایت فقیه اصل مکتب است و انسان برده و گناه کار که باید از کانال آخوند و روحانی آمرزیده شود. در دستگاه فکری اینان حراست فرم واجب است. حکومت ودیعه الهی است و ولایت و ولی فقیه مقدساند. معترض به آن باغی و مفسد فی الارض بوده و خونش مباح است. آیا در دستگاه فکری خمینی اپوزیسیون وجود خارجی دارد؟ که قانونی یا غیر قانونی باشد. اما شریعتی در راستای اصالت انسانش “سوسیالیسم را بزرگترین کشف انسان جدید” میشمارد. شریعتی: ” سوسیالیسم برای ما، تنها یک سیستم توزیع نیست، یک فلسفه زنذگی است و اختلاف آن با سرمایهداری در شکل نیست، اختلاف در محتوی است. سخن از دو نوع انسان است که در فطرت و جهت با هم در تضادند. (م.آ. ۱۰و ص ۸۰). شریعتی ویژه گی یکتایش دعوت جامعه به اندیشیدن است. او حاصل عمرش را در پای سه کلمه “عرفان برابری آزادی” ریخت. سه پدیدهای که تمام تاریخ مبارزاتی بشر در آن نهفته است. بزبان خودش میگوید:” بنابراین فکر میکنم که باید این سه جریان اساسی را در سه کلمه خلاصه کنیم(همه جریانات دیگر بشری یا پرتاند و یا فرع از همین سه اصل اند): یکی عشق که ریشه تجلی مکتبهای عرفانی است و مذهب هم جلوهای از همان است. دوم عدالت مادی بین ملتها و طبقات در رابطه استعماری و رابطه استثماری داخلی. و سوم اصالت وجود انسان بهمعنای تکیه کردن و بر گشتن به درون ذاتی و نوعی ارزشهای انسانی، و اعطا کردن اختیار و آزادی به خود “من” انسانی، برای رشد و کمال آن، و چشم گشودن به خود ذات آدم، و گرایش به آن “من وجودی” که در درون نظام سرمایهداری از بین میرود، و در درون نظام مذهبی، بهقولِ آنها، نفی میشود، و در درون نظام سوسیالیستی یک بعدی میشود.” در بعد علمی نیز علمای فیزیک بعد از انیشتن و بهخصوص استیونهاکینگ به دنبالِ یگانگی فیزیک برای تفسیر هستی در کلش میباشند. میتوانید به کتاب “جهان در یک نگاه”، بر گردان نگارنده، نگاه کنید. شریعتی:” باری این سه نیاز، در ذات آدمی و ذات زمان ما هست. من معتقدم که اگر به هر کدام، و در هر کدام از آنها بیفتیم در چالهای افتاده، و از دو بعد دیگر انسانی غافل مانده ایم”
دوست دارم این نوشته را با گفتار شریعتی دربارهی نسل اسیرش به پایان ببرم. امیدوارم تا همانند یک انسان آزاد بیاموزیم تا همدیگر را همانگونه که هستند تحمل کنیم تا دیگر کسی مجبور نباشد تا برای نمایش خود خویش دست به توجیه و تفسیر زده و “آنطور بنماید که دیگران میپسندند، نه آنگونه که خود اختیار میکند”.