نیمچه حقیقت
حرف جدید؟ چه اصراری است؟ عجالتاً شاید لازم باشد که، به چیدمانِ جدیدِ موقعیتهای قدیم، و حرفهای موجود، اندیشید، و از این طریق، امکانِ فهمیدنهای نو را فراهم کرد، وگرنه، تو هی حرف جدید بزن، و دلت خوش به اینکه، تا به حال، نه زده شده، و نه شنیده شده. تا امکانِ فهمیدن فراهم نشده باشد، همین حرفِ جدید، از دهانِ تو که بیرون آمد، میرود در قالبهای ذهنیی قدیمِ آن یکی، و سرنوشتی پیدا میکند که، باید بنشینی و زار بگریی بر جوانمرگشدناش. حرفِ تازه، کشفِ موقعیتهای جدید، به قصدِ درهمریختنِ قالبهای قدیم است.
واقعیت؟ وجود دارد، اما فرار و سیال و منشور. عجالتاً، شاید بتوان بسنده کرد به، رویکردی دیگر به واقعیت. واقعیتگرایی، معنایش پیدا کردنِ اشکالِ متکثرِ ربط است میانِ واقعیتها، به قصدِ عرضهی کاربردی متفاوت. این را آیزنشتاین گفته است. مگر قرار نیست از وضعیتِ مبتلا به بدرآیی؟ واقعیت، هم زندانِ آدمی است، و هم میتواند آزادیی آدم را فراهم کند، به شرطِ تغییرِ نسبتِ با آن: با نزدیکتر شدنِ به آن، یا با فاصله گرفتنِ از آن، و یا تغییرِ زاویهی دید، و در هر سه شکل همین دور و بر و حول و حوش. غربیها ناماش را رئالیسمِ مجاور(۱) گذاشتهاند. “واقعیتزده” را، با دعوتِ به ماوراء، نمیشود شفا داد. باید همین حولوحوش نگهاش داشت، و وادارش کرد تا جابهجا شود.
مستند؟ شکارِ برشهایی از واقعیت، به قصدِ مستند کردنِ یک نقطهنظر(۲)، درنتیجه، از همان آغاز، گزینش است و جانبداری و اعلانِ موضع. به قصدِ تذکر دادن، و به یادآوردنِ وجهِ پنهانِ زیستی، که فراموش میشود. اگرچه هست، عمل میکند، و جابهجا میسازد. اما، دور از چشمِ این و آن، و یا برعکس: درست بیخِ گوشات و نزدیکِ چشمانات، و دیده نمیشود. ربط و کاربردی که، به کمکِ زاویهای متفاوت، پاشیدنِ نور، به گوشههایی که تا به حال تاریک مانده، و انتخابِ کادراژ و مونتاژ، ممکن میگردد. آیزنشتاین از “مونتاژِ دیالکتیک” صحبت میکرد، به قصدِ اثرگذاشتن. همهچیز از دلِ همین لحظهی اکنونیی مادیی چند لایه بیرون میآید. همین لحظه را حفر کن و در آن بکاو. سنتزهای جدید بیرون خواهند جهید.
همهی اینها، گفته شد، تا گفته شود، مستندِ “تهران انار ندارد”، حرفِ جدیدی ندارد (کیست که داشته باشد)، بلکه، برقراریی نسبتی جدید با واقعیتهای چند لایهی “منِ امروز زده” است، و مستند کردن یک نقطهنظر: انسانِ معلقِ تکهپارهای، که منم. این مستند، علاوه بر نشان دادنِ اینکه، تهران دیگر انار ندارد، با یک پروازِ سریعِ شصتهفتاد دقیقهای بر فرازِ شهر و تاریخِ آن، میبرد به دیروز، تا بیاورد به امروز، و کیفیتی را برملا کند، که همینجور شوخیشوخی، شکل گرفته، و آمده به جلو: بیاساس، بریده از اساس، محصور در یک جبرِ جغرافیایی، با یک کدِ اگزیستانسیال: لِنگ در هوایی… موجودیتی که، احتمالاً، همینجور شوخیشوخی هم، از میان خواهد رفت، و آن هم، در یک حشرِ محتوم و قریبالوقوع (زلزله). عصاره و چکیدهی ماجرا را اگر بخواهی، همین است. از این رو، میشود گفت که، پیامِ امید نیست، و همین است که، شوخیشوخی، مغموم میکند، به ترس میاندازی، ارومیهی از دسترفته نمیگذارد. (اشاره به صحبتهای کارگری از اهالی ارومیه که مرجعِ همیشگیی فیلم است، و پس از چند ماه دربهدری در تهران، تصمیم به بازگشت گرفته است).
خب! و اما بعد؟ این وجهِ تراژیکِ کمدیی زندگیی ما، که از بدیهیات است، و موضوعِ کوی و برزن. بله، اما، وقتی امری تراژیک، بدیهی میشود، و جزو طبیعتِ ثانوی، اگر ولش کنی، میشود مایهی مباهات، با این توهم که، رسمِ تغییر و توسعه همین است. مسعود بخشی با شکارِ تصاویری مستند، گزینشِ تصنیفهای خاطرهانگیز، و گزارشی چندپهلو (بیآنکه بشود یقهاش را گرفت)، و دستِآخر، نشاندنِ پرسوناژهای ناهمگن در میانهی موقعیتهایی کمیک، روشن میکند که، این لِنگ در هواییای که بدیهی پنداشته میشود، برای خودِ سوژههای مبتلا، چندان هم بدیهی نیست. بدیهی هم پنداشته شود، بدیهی زیست نمیشود، و تا به رخ نکشی، تکان نمیدهد. باید بر فرازِ شهر و تاریخاش نشست، تا معلوم شود آن پایین چه خبر است. موضوعِ مسلطِ این مستند، و نقطهنظرِ غالب، ترسیمِ این موقعیتِ برزخی در همهی ساحتهای اجتماعی است، از خلالِ تناقضاتی که، به همزیستیی موازیی خود، ادامه میدهند: در هم تنیده، و درعینحال، بیربطِ با یکدیگر.
مثلاً :
سیاست : خوابنماشدنهای ناگهانیی سیاستمداران (ناصرالدین شاه که از فرنگ برگشت، ناگهان اصلاحطلب شد، دیوارها را خراب کرد، و به جای آن خندق کند).
اقتصاد : بساز و بفروشی، برای خواص، بساز و بندازی، برای عوام (خصوصیسازی برای آدمهای خصوصی، و انبوهسازی، یعنی انبوهِ خانه برای انبوهِ مردم)
اخلاق : پوششی اخروی برای انگیزههای دنیوی (ثوابی که در انبوهسازی میبریم، تا بتوانیم جای دیگر خصوصیسازی کنیم، و یا نسبت بازار و کسبِ حلال) جورابهایی که ناصرالدین شاه برای زنانِ حرمسرایش از اروپا میآورد، و لباس پوشیدنِ آنها را تحتالشعاع قرار میدهد.
فرهنگ : هویتهای مونتاژی (پیکان، با موتورِ آردی، آردی، با موتور پیکان). درست مثلِ زنهایی با دامنهای کوتاه و سبیلهای دررفته. نسبتِ مذهب ـ بازار.
طبقات اجتماعی : (نسبتِ معکوسِ میانِ پایبندی به مذهب و ثروت).
درک از توسعه و ترقی و بهینهسازی : تخریب دیروز با توهمِ امروزیشدن (تخریب خانههای کلنگی).
عدالت : (کاخها به موزه تبدیل شده، و گفته میشود که، کاخِ خصوصی وجود ندارد، اما، “بابک جون و منیژه جون” را در آپارتمان ششصد متری میشود دید).
و از این دست میتوان برشمرد : بقای لایزالِ مشاغلی چون رمالی، جنگیری، معرکهگیری، شاعری (۹۴ درصد جمعیتِ پایتخت شاعرند)، درویشی، که از سکه نیفتاده، اگرچه مدرنتر، و البته، جذبهی بیپایانِ دوربین، که همچنان با ماست(از زمان مظفرالدینشاه تاکنون).
نمایش این تناقضها، نمایش تغییراتی است که حادث شده، اما، چون نیک بنگری ـ و این همه از خلالِ تصاویری که از گذشته به جا مانده ـ، میبینی که، اصلِ ماجرا، مواجهه با تغییراتی است که نکردهایم. همان ماندهایم، اما بیاساس، بیاساستر. این مستند، گویا قصد دارد نشان دهد که، جانسختیهای ما، در چه حوزههایی است، و به چه دلایلی، همان مناسبات و تضادها، به شکلی دیگر، بازسازی میشوند. در ابعادی وسیعتر. با این پرسش که: آیا این ساختارها هستند که، بهرغمِ تظاهراتِ بیرونیی مدام در حالِ تغییر، ثابت ماندهاند، و یا برعکس، ساختارها از اساس از هم گسیخته است، و فقط، آن تظاهراتِ بیرونیی امور، به دیروز شباهت دارد، “بدو بیا! امروز، همهش فرنگیه: گوجهفرنگی، پیازفرنگی، توتفرنگی، سیبزمینیفرنگی…”
این مستند، برای نوستالژی نیز جایی نمیگذارد (به جز آن انارهایی، که میگویند بوده، و شیرین نیز). ظاهراً، در همان قبل هم، چندان حسرتبرانگیز نبودهایم. بیانصافی میکند؟ میخواهد تحریک کند و عصبانی؟ دستِ ما را برای امیدوارشدن خالی میگذارد، اعتمادِ به نفسِ ما را از ما میگیرد، نمیگذارد به چیزی مباهات کنیم؟ همه این رندیها، با این وجود، صداقتی با خود دارد: وقتی از حسرت محروم شوی، وقتی، مضحکهای را، که همین اکنون، بدان دچاری، نشان دهد، و ببینی که، در دو قدمیی انهدام هستی، شاید، نومیدی را، همچون وضعیتی جدید، بپذیری، و آن را، بدل به موقعیتی، برای اقدام کنی. “تهران انار ندارد” امیدوار نمیکند (چه بهتر)، دلداری نمیدهد (خدا خیرش دهد)، هیچ وعدهای، به جز محتومیتِ تقدیرِ تو در کار نیست (لازم است). به کجا میتوان متوسل شد؟ به کجای این تاریخِ نزدیکِ در دسترس؟(بگرد و پیدا کن). این، همان نقطهی حدی است، که شاید بتواند نقطهی آغاز باشد. معلوم است که اینها تمامِ واقعیتِ ما نیست. فقط جمعآوریی وجوهی، از آن واقعیتی است که، مسعود بخشی، عامدانه، به گونهای کنار هم قرار داده، تا لِنگ در هواییی ما را تدقیق کرده باشد، و البته مستند نیز.
اما آیا ما واقعاً همینقدر خنده داریم؟ پس این گریه از چیست؟
کی با ما راه میآیی، جونِ مادرت(۳)
Realisme de proximite .۱
۲. تعبیری از ژان ویگو، فیلمساز فرانسوی ۱۹۰۵ـ۱۹۳۴. مستند، یعنی نقطهنظری که متکی بر واقعیت است. به هر حال، قبل از هر چیز، نقطهنظر است.
۳. از ترانهی آخر فیلم، با صدای محسن نامجو