منوی ناوبری برگه ها

جدید

گزیده رباعیاتِ خیام

خیام
گزیده رباعیاتِ خیام
بر اساس نسخه تصحیح‌شده‌ی شادروان صادق هدایت

.

01
فلکِ دگر
گر بر فلک‌ام، دست بُدی، چون يزدان
برداشتمی، من اين فلک را، ز ميان
از نو، فلکِ دگر، چنان ساختمی
کازاده، به کامِ دل، رسيدی آسان!
.

02
قدِ فرسوده
گردون، نگری، ز قدِ فرسوده‌ی ماست
جيحون، اثری، ز اشکِ پالوده‌ی ماست
دوزخ، شرری، ز رنجِ بیهوده‌ی ماست
فردوس، دمی، ز وقتِ آسوده‌ی ماست
.

03
بی میِ ناب
من بی میِ ناب، زيستن نتوانم،
بی باده، کشيده، بارِ تن، نتوانم،
من بنده‌ی آن دم‌ام، که ساقی گويد:
“يک جام ِدگر بگير” و، من نتوانم.
.

04
عاشق و مست
گويند، که دوزخی بود، عاشق و مست
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست، دوزخی خواهد بود
فردا باشد بهشت، هم‌چون کفِ دست!
.

05
افسوس
افسوس، که بی‌فايده، فرسوده شديم
وز داسِ سپهرِ سرنگون، سوده شديم
دردا و ندامتا، که تا چشم زديم
نا بوده به کامِ خويش،‌ نابوده شديم!
.

06
جانِ پاکان
از آمدن و، رفتنِ ما، سودی کو؟
وز تارِ وجودِ عمرِ ما، پودی کو؟
در چنبرِ چرخ، جانِ، چندين پاکان
می‌سوزد و، خاک می‌شود، دودی کو؟
.

07
ای کاش!
ای کاش، که جای آرميدن بودی
يا اين رهِ دور را، رسيدن بودی
کاش از پیِ، صد هزار سال، از دلِ خاک
چون سبزه، اميدِ، بَر دميدن بودی!
.

08
اسرارِ ازل
اسرارِ ازل را، نه تو دانی و، نه من
وين حرفِ معما، نه تو خوانی و، نه من
هست از پسِ پرده، گفتگوی من و تو
چون پرده بَرافتد، نه تو مانی و، نه من
.

09
رفتن به کجا
دوری که در آن، آمدن و، رفتنِ ماست
او را نه نهايت، نه بِدايت پيداست
کس می‌نزند دمی، در اين معنی، راست
کاين آمدن از کجا و، رفتن به کجاست؟
.

10
آمدن و رفتن‌
از آمدنم نبود، گردون را سود
وز رفتنِ من، جاه و جلال‌اش نفزود
وز هيچ کسی، نيز، دو گوش‌ام نشنود
کاين آمدن و رفتن‌ام، از بهرِ چه بود!
.

11
شمعِ اصحاب
آنان‌که محيطِ فضل و آداب شدند
در جمعِ کمال، شمعِ اصحاب شدند
ره زينِ شبِ تاريک، نبردند به روز
گفتند، فسانه‌ای و، در خواب شدند
.

12
جوانی
افسوس، که نامه‌ی جوانی، طی شد
و آن تازهِ بهارِ زندگانی، دی شد
حالی که ورا، نام، جوانی گفتند
معلوم نشد، که او، کِی آمد، کِی شد!
.

13
سرمایه‌ی عمر
افسوس، که سرمايه، ز کف، بيرون شد
در پای اجل، بسی جگرها، خون شد!
کَس، نامد از آن جهان، که پُرسم از وی:
کاحوالِ مسافرانِ دنيا، چون شد
.

14
پایانِ سخن
يک چند، به کودکی، به استاد شديم
يک چند، ز استادیِ خود، شاد شديم
پايانِ سخن شنو، که ما را، چه رسيد:
چون آب، برآمديم و، چون باد، شديم
.

15
ای چرخِ فلک!
ای چرخِ فلک! خرابی از کينه‌ی تُست
بيدادگری، پيشه‌ی ديرينه‌ی تُست
وی خاک، اگر سينه‌ی تو، بشکافند
بس گوهرِ قيمتی، که در سينه‌ی تُست!
.

16
اين راهِ دراز
از جمله‌ی رفتگانِ اين راهِ دراز
باز آمده‌ای کو، که به ما گويد راز؟
هان، بر سرِ اين دو راهه، از روی نياز
چيزی نگذاری، که نمی‌آيی باز!
.

17
به زيرِ گِل
می خور، که به زيرِ گِل، بسی خواهی خفت
بی مونس و، بی رفيق و، بی همدم و، جفت
زنهار، به کس مگو، تو اين رازِ نهفت:
هر لاله که پژمرد، نخواهد بشکفت
.

18
ما لعبتکان‌ايم
ما لُعبتکانيم و، فلک، لُعبت‌باز
از روی حقيقتی، نه از روی مجاز
يک چند، درين بساط، بازی کرديم
رفتيم، به صندوقِ عدم، يک يک، باز!
.

19
قصر
آن قصر، که بهرام، در او، جام گرفت
آهو بچه کرد و، روبه، آرام گرفت
بهرام، که گور، می‌گرفتی همه عمر
ديدی که، چگونه، گور، بهرام گرفت؟
.

20
کوکو؟
آن قصر، که بر چرخ، همی‌زد پهلو
بر درگهِ آن، شهان، نهادندی رو
ديديم، که بر کنگره‌اش، فاخته‌ای
بنشسته، همی گفت که : “کوکو، کوکو؟”
.

21
افسوس، افسوس!
مرغی ديدم، نشسته، بَر باره‌ی توس
در چنگ گرفته کله‌ی کيکاووس
با کله همی گفت، که : افسوس، افسوس!
کو بانگِ جرس‌ها و، کجا، ناله‌ی کوس؟
.

22
هر ذره
هر ذره، که بر روی زمينی بوده است
خورشيدرخی، زهره‌جبينی بوده است
گَرد از رخِ آستين، به آزرم، فشان
کان‌ هم، رخِ خوبِ نازنينی بوده است.
.

23
دامنِ گُل
بنگر، ز صبا، دامنِ گُل، چاک شدست
بلبل ز جمالِ گل طربناک شدست
در سايه‌ی گُل نشين، که بسيار اين گُل
از خاک، برآمده است و، در خاک شدست!
.

24
بی باده‌ی گُل‌رنگ
ابر آمد و، زار، بر سرِ سبزه گريست
بی باده‌ی گُل‌رنگ، نمی‌شايد زيست
اين سبزه، که امروز، تماشاگهِ ماست
تا سبزه‌ی خاکِ ما، تماشاگهِ کيست؟
.

25
خاکِ لاله‌رويی
هر سبزه که برکنارِ جويی، رسته است
گويی ز لبِ فرشته‌خويی، رسته است
پا بر سرِ هر سبزه، به خواری، ننهی
کان سبزه، ز خاکِ لاله‌رويی، رسته است
.

26
خاکِ من و تو
زان کوزه‌ی می، که نيست در وی ضرری
پُر کن قدحی، بخور، به من دِه دگری
زان پيش‌تر، ای پسر، که در رهگذری
خاکِ من و تو، کوزه ‌کند، کوزه‌گری
.

27
کو کوزه‌گر و…
در کارگهِ کوزه‌گری بودم دوش
ديدم دو هزار کوزه، گويا و خموش
هر يک، به زبانِ حال، با من گفتند:
“کو کوزه‌گر و، کوزه‌خر و، کوزه فروش؟”
.

28
عاشقِ زار
اين کوزه، چو من، عاشقِ زاری بوده است
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده ا‌ست
اين دسته، که بر گردنِ او می‌بينی:
دستی ا‌ست، که برگردنِ ياری بوده ا‌ست!
.

29
رخِ لاله
چون ابر، به نوروز، رخِ لاله بشست
برخيز و، به‌ جامِ باده، کن عَزم درست
کاين سبزه، که امروز، تماشاگهِ تُست
فردا همه، از خاکِ تو، برخواهد رُست!
.

30
من، زانِ “خود”م
گر من، ز میِ مغانه، مستم،‌ هستم
گر کافر و، گبر و، بت‌پرستم، هستم
هر طايفه‌ای، به من، گمانی دارد
من، زانِ “خود”م، چنان که هستم، هستم.
.

31
عروسِ دهر
می خوردن و شاد بودن، آيينِ منست
فارغ بُودنِ ز کفر و دين، دينِ منست
گفتم به عروسِ دهر : کابينِ تو چيست؟
گفتا : دلِ خرمِ تو، کابينِ منست
.

32
سه‌طلاق
امشب، میِ جامِ يک منی، خواهم کرد
خود را، به دو جامِ می، غنی خواهم کرد
اول، سه‌طلاق، عقل و دين، خواهم داد
پس، دخترِ رَز را، به زنی، خواهم کرد
.

33
چون مُرده شوم
چون مُرده شوم، خاکِ مرا، گُم سازيد
احوالِ مرا، عبرتِ مردم سازيد
خاکِ تنِ من، به باده آغشته کنيد
وز کالبدم، خشتِ سرِ خُم سازيد
.

34
به باده شوييد مرا
چون درگذرم، به باده شوييد مرا
تلقين، ز شرابِ ناب، گوييد مرا
خواهيد، به روزِ حشر، يابييد مرا؟
از خاکِ درِ ميکده، جوييد مرا
.

35
چندان بخورم شراب
چندان بخورم شراب، کاين بوی شراب
آيد ز تراب، چون روم زيرِ تراب
گر بر سرِ خاکِ من، رسد مخموری
از بوی شرابِ من، شود مست و خراب
.

36
ز بوی می
در پای اجل، چو من سرافکنده شوم
وز بيخِ امیدِ عمر، بَرکنده شوم
زينهار، گِلم، به جز صُراحی نکنيد
باشد که ز بوی می، دمی، زنده شوم
.

37
ياران!
ياران! به موافقت چو ديدار کنيد
بايد که ز دوست، ياد، بسيار کنيد
چون باده‌ی خوش‌گوار، نوشيد به هم
نوبت، چو به ما رسد، نگون‌سار کنيد
.

38
ای صاحبِ فتوی!
ای صاحبِ فتوی! ز تو پرکارتريم
با اين همه مستی، ز تو هشيارتريم
تو خونِ کسان خوری و، ما خونِ رَزان
انصاف بده! کدام خونخوارتريم؟
.

39
گفتا : شيخا!
شيخی به زنی فاحشه گفتا : مستی
هر لحظه، به دامِ دگری، پا بستی
گفتا : شيخا! هر آنچه گويی، هستم
آيا تو، چنان که می‌نمايی، هستی؟
.

40
حورِ عين
گويند: بهشت و، حورِ عين خواهد بود
و آنجا میِ ناب و، انگبين خواهد بود
گر ما، می و معشوق گزيديم، چه باک؟
آخر نه به عاقبت، همين خواهد بود؟
.

41
بهشت و حور و کوثر
گويند: بهشت و، حور و، کوثر باشد
جوی می و، شير و، شهد و، شکر باشد
پر کن قدحِ باده و، بر دستم نه
نقدی، ز هزار نسيه، بهتر باشد
.

42
آوازِ دُهُل
گويند، بهشتِ عَدن با حور خوش است
من می‌گويم، که آبِ انگور، خوش است
اين نقد بگير و، دست از آن نسيه بدار
کاوازِ دُهُل، برادر! از دور خوش است
.

43
من هيچ ندانم
من هيچ ندانم، که مرا، آنکه سرشت
از اهلِ بهشت کرد، يا دوزخِ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لبِ کشت،
اين هر سه، مرا نقد و، ترا نسيه بهشت
.

44
اندوهِ جهان
چون آمدنم، به من نبد، روزِ نخست
اين رفتنِ بی‌مراد، عزمی است درست؟
برخيز و ميان ببند، ای ساقی! چُست
کاندوهِ جهان، به می، فرو خواهم شست
.

45
چه شيرين و چه تلخ
چون عمر به سر رسد، چه بغداد و چه بلخ
پيمانه که پُر شود، چه شيرين و چه تلخ
خوش باش، که بعد از من و تو، ماه بسی
از سلخ، به غره آيد، از غره، به سلخ!
.

46
سرمستیِ من
ساقی! غمِ من، بلندآوازه شده است
سرمستیِ من، برون ز اندازه شده است
با موی سپيد، سرخوشم، کز میِ تو
پيرانه سرم، بهارِ دل، تازه شده است
.

47
سعیِ ساقی
از من رمقی، به سعیِ ساقی، مانده است
وز صحبتِ خلق، بی‌وفايی مانده است
از باده‌ی نوشين، قدحی، بيش نماند
از عمر، ندانم که، چه باقی مانده است!
.

48
آخر چه؟
دنيا به مُراد، رانده گير، آخر چه؟
وين نامه‌ی عمر، خوانده گير، آخر چه؟
گيرم که به کامِ دل، بماندی صد سال
صد سالِ دگر، بمانده گير، آخر چه؟
.

49
هیچ
بنگر زِ جهان، چه طرف بربستم؟ هيچ
وز حاصلِ عمر، چيست در دستم؟ هيچ
شمعِ طرب‌ام، ولی چو بنشستم،‌ هيچ
من جامِ جم‌ام، ولی چو بشکستم، هيچ
.

50
يک نفس
از منزلِ کفر، تا به دين، يک نفس است
وز عالمِ شک، تا به يقين، يک نفس است
اين يک نفسِ عزيز را، خوش می‌دار
کز حاصلِ عمرِ ما، همين يک نفس است
.

51
من در عجبم
تا زُهره و مَه، در آسمان گشته پديد
بهتر ز میِ ناب، کسی هيچ نديد
من در عجبم، ز می‌فروشان، کايشان
زين به که فروشند، چه خواهند خريد؟
.

52
اين قافله‌ی عمر
اين قافله‌ی عمر، عجب می‌گذرد!
درياب دمی، که با طرب می‌گذرد
ساقی، غمِ فردای حريفان، چه خوری
پيش آر، پياله را، که شب می‌گذرد
.

53
خروسِ سحری
هنگامِ سپيده‌دم، خروسِ سحری
دانی که چرا، همی‌کند، نوحه‌گری؟
يعنی که : نمودند، در آيينه‌ی صبح
کز عمر، شبی گذشت و، تو بی‌خبری!
.

54
شيشه‌ی نام و ننگ
صبح است، دمی، بر میِ گُلرنگ زنيم
وين شيشه‌ی نام و ننگ، بر سنگ زنيم
دست از املِ درازِ خود، باز کشيم
در زلفِ دراز و، دامنِ چنگ زنيم
.

55
گُل و سبزه
ساقی، گُل و سبزه، بس طربناک شده ا‌ست
درياب، که هفته‌ی دگر، خاک شده ا‌ست
می نوش و گُلی بچين، که تا درنگری
گُل، خاک شده ا‌ست و، سبزه، خاشاک شده ا‌ست
.

56
هفت هزار سالگان
ای دوست، بيا! تا غمِ فردا نخوريم
وين يکدم عمر را، غنيمت شمريم
فردا، که ازين ديرِ کهن، درگذريم
با هفت هزار سالگان، سَر به سَريم
.

57
عمرِ جاودانی
می نوش! که عمرِ جاودانی اين است
خود، حاصلت از، دورِ جوانی، اين است
هنگامِ گُل و مل است و، ياران، سرمست
خوش باش دمی! که زندگانی، اين است
.

58
تا کِی؟
تا کِی، غمِ آن خورم، که دارم يا نه
وين عمر، به خوش‌دلی گذارم يا نه
پُرکن، قدحِ باده، که معلومم نيست
کاين دم، که فرو بَرم، بَر آرم يا نه
.

59
خودپرستی
عمرت، تا کی، به خودپرستی گذرد
يا در پیِ، نيستی و، هستی گذرد
می خور که چنين عمر، که غم، در پیِ اوست
آن به، که به خواب، يا به مستی گذرد
.

60
خيام!
خيام! اگر ز باده مستی، خوش باش!
با لاله‌رخی، اگر نشستی، خوش باش!
چون، عاقبتِ کارِ جهان، نيستی است
انگار که نيستی، چو هستی، خوش باش!
.

اردیبهشت ۹۴edit

Print Friendly, PDF & Email

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج × 3 =

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.