چه نیازی است به علی؟
زمانه ما زمانه خوبی نیست، و در این زمانه، نوشتن ساده و آرام و حتی تحقیق علمی موجه و یا داستان عشقی مبتذل هم کار هر کسی نیست. کار سخت و ناآرامی است. در روزگاری که سایه قهرمانان آزاده، که برای مردم زندگی میکردند و برای مرامشان میمردند، در غروب آفتاب دم به دم آب میرود و به تیرگی میگراید، چگونه میشود نسلی بیپشتوانه و تنها را ببینی که اراده کرده تا تاریخ خود را بسازد و قصه سرنوشت خود را خود بنویسد، باز با لگدمال شدن هویت و اصالت خود و لجن مال شدن قهرمان خودش، روبرو و سرکوب میشود… و باز هم بتوانی نوشت و سخن گفت؟ اینها همه البته از الطاف خفیه روزگار ماست که اگر نسل ما، از نگاه برخی، هیچ نداشته باشد تا به آن بنازد، به جان سختی خود و روح پینه بستهاش میتواند ببالد. روح پینه بستهای که:
۱. در کودکی جنگ را لمس کرد، از نزدیک با مرگ درآمیخت و ترس را فهمید. در این آشنایی با مرگ و ترس و جنگ، با مضامین متعالی شهادت، فقر، نداشتن، از خود گذشتن، صمیمیت، راستی و بیریایی زندگی کرد و زندگی را از لابلای این همه برای خود معنا کرد.
۲. در آغاز جوانی به دوم خرداد رسید، جوانیای که محکوم بود تا یک صدا را بشنود و بر اساس آن عقیده و آینده و راه خود را انتخاب کند، صدای آشنایی را که در همه عمر از شنیدن آن محروم بود، “انتخاب” کرد و خواست در تنگترین کوره راهها باز به راه خود برود و با دستهای بسته به انتخاب خود عمل کند و با تنها سلاح خود، یعنی ایمان و عقیدهاش، در میانه آن مرگ و زندگی قدم بگذارد و زندگی را بخواهد، باز هم نتوانست یا نشد.
۳. در میانه جوانی به بیست و دو خرداد رسید؛ بهروز مقدس. انتخاب کرد و به پای انتخابش ایستاد؛ انتخابی که همچون عزیزی سفر کرده از راه دور میآمد و با صدای نسل ما، از ما سخن میگفت… خود را آگاهانه قربانی خودش کرد.
میبینیم که نسل ما با این تجربهها دربارهی میراث فکری و فرهنگی خود در جهت اصلاح وضع موجود فکر میکند. تجربههایی که البته بیش از آنکه ریشه در خاک فکر داشته باشند، در هوای سیاست روییدهاند. این هم ظاهر داستان است که فکر کنیم این تجربهها سیاست زدهاند که اگر این گونه بود، شکل و شمایل سال پیش ما در همین روزها جز این بود. این روزهای پارسال خبر از رویش جوانه جدیدی میداد؛ جوانهای که در فضایی شورانگیز و عمیقاً سیاسی، با درون مایهای کهطلب خود را آزادی و عدالت و نان و راستی میدانست، رشد کرد و تمام فضای فرهنگی کشور را به رنگ خود آمیخت. رنگی که در سطح شکل نگرفته بود و حاصل احیای یک میراث فکری بود. اگر بخواهم این تحلیل را در یک سطح بررسی کنم و تحلیل سطوح دیگر به وقتش، که معلوم نیست چه زمانی است، این میراث فکری یک روشنفکر دینی تک و تنها بود، که با گذشتن از مال، آسایش، آسودگی، زندگی و دست آخر جان خود برای ما به ارمغان نهاد و بین آزادی و زندگی، اعتقاد و عقده و ایمان و ایمن خود یکی را انتخاب کرد تا معنای انتخاب کردن را به ما بیاموزد و نشان دهد این حرفها فقط به درد شعارهای کوچه و خیابان نمیخورد، میتوان با آنها چگونه زیستن را آموخت و چگونه مردن را برگزید. میتوان روح یک نسل را در قالب یک ملت، با دغدغه، جهت، خواست سیاسی، قدرت اعتراض و تلاش عینی برای آزادی و نه خوابیدن به آرزوی دیدن رویای آزادی برانگیخت، به او قدرت پرسش گری، نقادی، نه گفتن و “تقدس” رد کردن و نفی کردن امر رسمی و تبلیغی را داد و جرات شکستن کلیشههای غالب را به او بخشید.
اگر دکترعلی شریعتی برای نسل پدران ما یک قهرمان بود، برای ما یک معلم ماند. معلمی غیررسمی، آزاد و همیشگی. و اگر امروز میبینیم که هنوز به قلم و جهت و نیروی عصیان بخش او نیاز است، نه به این دلیل است که شریعتی شیخ روشنفکران، استاد همه اساتید، علامه ذوفنون و تاریخشناس بلندآوازه علوم انسانی بود، بل از آن رو که میتوانست آن چنان بگوید که مردم با گفتنش زندگی کنند و آنچنان زندگی کند که مردم بتوانند زندگیاش را ورق به ورق بخوانند. اگر علی شریعتی، “دکتر شریعتی” شد، به خاطر نداشتن همه آن چیزهایی بود که دیگر سیاستمداران و روشنفکران داشتند. روزی با خودم میاندیشیدم چرا برای دکتر مفهوم “ناس” مقدس است؟ او از تیپ روشنفکرانی بود که همیشه زندگی روزمره و خوشیهای معمولی را میکوبید، اینها هم برای اکثر مردم خوشایند است، اما از آن طرف او روشنفکری بود که قویترین و عمیقترین پایگاه اجتماعی را بین عموم مردم، دانشجویان و طلبهها داشت و مقبولترین معلم این گروههای اجتماعی بود. به نظرم پاسخ این سئوال بیشتر در زندگی او بود تا در اندیشههایش. منش او، پیامبرگونه بود و تمایز طبقاتی را بر نمیتافت. زندگی شریعتی، مجموعهای از پرسشها و پاسخها بود. در این طیف خاکستری که دو سر سیاه و سفید منطقی و نه خیالی داشت، دکترنسلی را پرورش میدهد و با دست خودش بر پیکر آن خط و خطوطی رسم میکند، جاهایی را روشنتر و جاهایی را تیرهتر میسازد و به نقاطی بیشتر اهمیت میدهد و به نقاطی محل نمیگذارد. در این پیکره، مهمترین اثر شریعتی، “تقدیس شک” درروح هرآنچه قالبی و فرمالیته شده، و “تقدیس ایمان” در بازگشت به روح اصیل نمادهای الهی و بشری است. وقتی شریعتی معلمت باشد، میتوانی خودت باشی، میتوانی مقلد نباشی و میبینی که باید پرسش کنی. روحیه نقادانه و ناراضی به وضع موجودی که انسانی، عادلانه و آزادانه نیست، کالبد تن را به لرزه میافکند. چارهای جز پوسته شکستن نیست. در تصویر روشنفکران معاصر ایران، دینی و غیردینی، کس دیگری نبود که این میراث را به دست ما سپرده باشد؛ کسی نبود که عمق هویت ایرانی و ایمان معنوی ما را در شکستن قالبهای رسمی و تبلیغی رایج نشانمان داده باشد، کسی نبود تا به ما بفهماند دین و ایمان بدون مسئولیت اجتماعی، بدون تلاش برای رفع درد و رنج از برادر انسانیات، بدون تلاش برای آزادی و شکستن حصار تقلید از متولیان رسمی دین که چهره آن را باژگونه کردهاند، بدون توجه به اینکه در جامعهـات عدالت جاری است یا نه، بدون توجه به اینکه خدا، دین، حکمت اسلامی، فقه، فلسفه و عرفان و منطق و نحو و ادبیات عرب در زندگی واقعی و ملموس آدمها، حضور دارد و میتواند دست ناتوانی را بگیرد و فسادی را به صلاح برساند و بدون توجه به اینکه روشنفکر یا روحانی مؤمن و موحدی که نشسته است و ظلم بر ناتوانان و مظلومان و خرد شدن حرمت خدا در زیر پای بندگان خدا را میبیند و به هزار علت و دلیل و مصلحت فقط میتواند با افتخار سکوت کند یا با انتظار فهم زخم خوردگان از موقعیت خودش، وجیزهای سراپا همه خوبی! نثار روشنفکران دینی و اصلاح گران و آزادی خواهان کند و با چسباندن همه اینها به صهیونیسم و بنیادگرایی مسیحی، سعی کند در این میانه که صف آزادی خواهان و حق طلبان و مخالفان آنها به وضوح مشخص شده، باز نمادها و سمبلها و محبسها و مدفنها را نادیده گیرد و دوست را به جان دوست بیندازد و جهت و راه را غبارآلود کند؛ دین و ایمان مسخ شده در دل ترسها و مصلحتهایی است که از درون تهی وبی خاصیتش کردهاند و آن قدر این دو بر آن ایمان بار شدهاند که روح جوان امروز را از هر آنچه به نام همین مدل دینی به او نشان دهند، بیزار و فراری ساخته است. اینجا باز این میراث شریعتی است که یادآوری میکند، اسلامی که محمد آورد و علی بر سر حفظ آن ۲۵ سال سکوت کرد و حسین جانش را بر سر آن نهاد، این اسلام ما نبوده است. اسلام ما؛ مطابق ظرفیت مصالح و منافع ماست. اینها درسهای شریعتی است نه درسهای شایگان، اگرچه شریعتی را غرب زده ناخودآگاه بنامد، نه درسهای سید جواد طباطبایی، اگرچه شریعتی را بیسواد بداند و نه درسهای سروش، اگرچه شریعتی را مسئول دین ایدئولوژیک رسمی بخواهد. از دل آموزههای این هرسه، اگر سالیان به درازا کشد، که کشیده است، نه آرمانی برای مردمی آفریده میشود تا برای خواستن آن خود را تغییر دهد، نه مسئولیتی به یاد مسلمانی میآید تا برای ایفای آن، از تعلقات چلوکبابیاش دست کشد و نه ایمانی در دل مؤمنی جوانه میزند تا برای رشد آن چشم انتظار خورشید باشد. در دل آموزههای این هر سه، آنچه میخشکد تعهد، اعتراض و قدرت نه گفتن است و آنچه جاری است “مذهب آری” است حتی اگر همینها هم جزء محذوفان یا محرومان از امتیازات و اعتبارات خود باشند. سخن بر سر ایدههاست نه افراد.
اینک عصیان نسلی به بند آمده است. عصیانی مقدس که فریادی برای آزادی بود و بد حادثه اینجاست که این اتفاقها دارد به زنجیره روالی میپیوندد که گسستن از آن پس از فرسودگی و افسردگی سیاسی، بسیار دشوار است. برای نسلی که زندگی میخواهد و میخواهد که در زندگی سربلند بماند، نان، آزادی، برابری، عرفان و دوست داشتن حیاتی است و تقدیر را ببین که شریعتی پیش از خواب ابدیاش، این خواب را برای ما دیده بود. او زندگی را این پنج میدانست که به پنجه میمانست. پنجهای که باید سخت کار کند، درآویزد، یاری رساند، بنویسد و مشت شود. نسل ما نشان داد که دوست داشتن را سخت دوست دارد و نیک میداند. در میانه هول و آتشی که از زمین و آسمان بر سرش میبارد، میتواند ضارب خود را غمخوار باشد. این نسل صحنههایی آفرید که دنیا را تکان داد و تاریخ خود را خود نوشت. اینها یادگاران کودکی ماست که صدای بمب و آژیر را هنوز از یاد نبرده است. عرفانی که شریعتی میگفت هم عرفان بریده به گوشهای نشسته نیست. چیزی که برای احدی از خلایق مبارک که نیست، هیچ، مصیبت است. عرفان شریعتی برای نسل ما زیباییشناسی و کشف گوهر توحید در دل طبیعت است. از یاد نبردن بردگان در پای اهرام فرعونـهاست و کشف راز مانای نیکی در دل تاریخ، که اگر تاریخ خودت و دینت را میخوانی، آن را فقط از چشم نویسندگان رسمی خلفا و سلاطین و پادشاهان نخوانی، نویسندگان و آفرینندگان واقعی آن، اجداد خودت، همان آزادیخواهان و مبارزان راه برابری بودهاند که در این تاریخ نویسی رسمی همیشه حذف شدهاند. نسل ما نشان داد که نان را با آزادی میخواهد، با برابری. اگر شکمت سیر باشد و ایمانت آزاد نباشد، اگر آخورآباد باشد و اعتقادت زیر پای طبقه یا قشر یا به قول وبر، “شان” برتری، با امتیازات و رانت ویژه لگدمال شود و تو نتوانی از کمترین حقت دفاع کنی، میتوانی بشوری. نام این عصیان مقدس است.
محصول درس معلم ما، شریعتی، با آموختن این مدل زندگی به ما، که در نهایت اختصارگفته شد، تربیت و آموزش نسلی در تاریخ بود که با قدرت اعتراض، نقد اجتماعی و اخلاقی و علمی، در برابر همنوع و هم وطن و حتی مخالف عقیده و ایمان خود مسئول باشد و این مسئولیت اجتماعی را به عنوان قویترین پایه برای پیشبرد دموکراسی و حاکمیت مردم و نفی استبداد بکار گیرد، فداکار باشد و دوست داشتن را از یاد نبرد و جانش را بر سر حق سخن گفتن مخالف خودش بگذارد تا جامعهاش، آرام و پیوسته به آزادی برسد. هنر شریعتی در این بود که آزادی و برابری خواهی را در عمل و به شکل انضمامی به ما آموخت و با تمام وجودش با آنها درآمیخت و طرح زندگی ریخت. طرحی که هماره فرا یاد میآورد تا از یاد نبریم که در کدام جبهه و جهتیم و دست به گریبان که گرفتهایم. همرهان کیانند و رهزنان کجایند، تا ناگه، که از سر شور، شمشیر نقد به دست میگیریم، آن را با ادعای نقد علمی بر سر مظلومان خود نکوبیم. این میراث جاوید او برای ماست و اینکه تاریخ توانست شریعتی را از ما بگیرد اما “شریعتی” را نتوانست، از سرّ همین یادگار جاودانه است.
پایان در دست استاد یگانه ما، شفیعی کدکنی است:
بالای دار رفتی و این شحنههای پیر
از مردهات هنوز پرهیز میکنند
نام تو را به رمز رندان سینهچاک نشابور
در لحظههای مستی و راستی
آهسته زیر لب تکرار میکنند
نام تو را باد سحرگهان هرجا که برد
مردی ز خاک رویید
نامت هنوز ورد زبانهاست …”