همایش : الگوی تعهدِ سیاسیی روشنفکر نزدِ شریعتی
تعدادی از اساتید و پژوهشگران در حوزهی علوم انسانی، ۱۲ خردادماه ۱۳۹۲، در دفتر بنیاد فرهنگی شریعتی، گرد آمدند و در سیوششمین سالگرد درگذشت علی شریعتی، در موردِ “الگوی تعهد سیاسی روشنفکر نزد شریعتی” بحث و تبادل نظر کردند. حمیدرضا جلائیپور، هادی خانیکی، محمدامین قانعیراد، محمدجواد غلامرضاکاشی، عمادالدین باقی، عباس منوچهری از مهمانان بنیاد بودند، که در این میزگرد به سخنرانی پرداختند.
دکتر احسان شریعتی موضوع جلسه را طرح کرد:
وی افزود :
احسان شریعتی گفت که در بینش شریعتی فقط یک نوع کار فکری، یعنی روشنفکر مردمی است که دارای رسالتی پیامبرانه است؛ نوعی از روشنفکری در تداوم نوعی از مذهب:
وی رد پای تغییر نگاه شریعتی را در میان آثارش توضیح داد:
دکتر هادی خانیکی، سخنران بعدی بود. او شریعتی را در سه نقش مطرح کرد: شریعتی آکادمیک، شریعتی روشنفکر، شریعتی انقلابی-سیاستورز. و در توضیح گفت:
هادی خانیکی ادامه داد :
به عقیدهی او در ایران چهار مشکل بر سر راه روشنفکری وجود دارد:
دکتر حمیدرضا جلائیپور سخنران بعدی بود که تجربه و نظرش را دربارهی کار روشنفکری، دانشگاهی و سیاسی در ایران با دیگران در میان گذاشت و تأکید کرد دربارهی افراد شاخص این حوزهها حرف نمیزند:
جلائیپور در توضیح سخنانش ذیل عنوان «الگوی رعایت ادب تفکیک نقشهای سیاسی، روشنفکری، دانشگاهی از سوی نخبگان» گفت:
وی در تشریح بیشتر موضعاش گفت :
عمادالدین باقی دیگر سخنران این میزگرد بود که بحث خود را با پرسش شروع کرد:
باقی در ادامه به تشریح سختیهای ارائهی تعریف از روشنفکری اشاره کرد:
وی به نقد ایدهی پذیرفتن نقشهای همزمان که جلائیپور پیشتر گفته بود پرداخت و گفت:
محمدامین قانعیراد بحثش را با نقدِ صحبتهای جلائیپور شروع کرد و گفت:
وی سپس به طرح این سؤال پرداخت که الگوی شریعتی از روشنفکر چه بوده، در چه بستری ایجاد شده و حالا شرایط ما چیست و چه الگویی را میطلبد:
قانعیراد به الگوی مورد نظر شریعتی اشاره کرد و گفت:
او شرایط امروزه را «بحرانی از درون جامعه» عنوان کرد و گفت:
دکتر عباس منوچهری سخنران بعدی بود که به تشریح «الگوی کنش گفتاری» و مسؤولیت روشنفکر پرداخت:
وی افزود :
سخنرانِ آخر این میزگرد دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی بود. او به تعریف «روشنفکر منجی» و «روشنفکر درمانگر» پرداخت و ویژگیهای هر یک را ترسیم کرد:
وی افزود :
دکتر کاشی دربارهی ویژگیهای روشنفکر درمانگر گفت:
در ادامهی جلسه بحثهایی بین حاضران و سخنرانان حول دو موضوع شکل گرفت: یکی تفکیک نقشها و رعایت ادب حوزهها و دیگری نقش روشنفکر در ارائهی «معیار»ها یا «مصداق»های مشخص.
موضوع و پرسش مرکزی این است: الگوی تعهد و مسئولیت روشنفکر در حوزهی سیاسی، نزد شریعتی، کدام است؟ سوال این است که چه الگوی عملی از فلسفه شریعتی بیرون میآید؛ در قیاس با الگوهای معروفی که میشناسیم: از فیلسوف شاه-شاه فیلسوفِ افلاطونی (در فلسفهی سیاسی) گرفته تا سنتِ نصایح-و-مرآتالملوک و مشاور سلطان (در آداب-و-رسوم و اخلاق سیاسی که در ایران ما سنتی قدیمی است، از خاندانهای نوبختی و.. گرفته تا امیرکبیر) و مُدل روشنفکر مستقل و منتقد که وجدان آگاه و مسئولِ جامعه است (سارتر و..)، و نیز تجربهی دخالتِ مستقیمِ روشنفکران در قدرت (مانندِ کاسترو و چهگوارا در کوبا یا واکلاو هاول در چکسلواکی).
بنابراین، با تعریفِ روشنفکر شروع کنیم: همانگونه که ادوارد سعید میگفت میتوان دو درکِ ایدئالیستی و رئالیستی از روشنفکر داشت. اولی را در کتاب ژولین بندا زیرِ عنوان “خیانتِ علما” مییابیم (1927). او بر روشنفکران خرده میگرفت که با وضعِ موجود و روحیهی محافظهکاری و ناسیونالیستیِ زمان میسازند و در عصر کنونی، مانند روحانیونِ قدیم، رسالت خود را انجام نمیدهند. در این قالبِ ایدئال-تیپیک، روشنفکر سخنگوی آرمانهای جهانروای عقلانی-و-انسانی است. در برابر این نگاه، تصورِ روشنفکر نزد گرامشی است که تقسیم میان کار فکری و کار یدی را نمیپذیرد و در دفاترِ زندان خود که در فاصلهی سالهای 35-1929 نوشته شده و سعید به آن ارجاع میدهد. او بحث خود را بر این پایه استوار میکند که آنچه در فهمِ کارکردِ روشنفکر مهم است نقشِ او است و نه تعریفِ ذاتِ او. هر طبقهای که در تولید نقشِ اساسی دارد برای خود روشنفکرانی میآفریند که با آن طبقه مناسباتی انداموار یا ارگانیک برقرار میسازد. پس چرا گاه روشنفکران خود را از قدرت مستقل میدانند؟ از نظر گرامشی دلیلش اینست که از سویی، نوعی روشنفکر در صحنه و بالنده داریم و از دیگر سو، روشنفکرانِ سنتی را (مانند روحانیون، مدیران، و.. حتی فیلسوفانِ سکولارِ مستقرِ رسمی).
درک شریعتی از روشنفکر به کدام تعریف نزدیک است؟ در ظاهر به تعریف ایدئالیستی اول، اما در باطن، و با توصیحاتِ تکمیلی، با تعریفِ دوم قرابت دارد. اخیرا مطلبی میخواندم از رامین احمدی در نقد روشنفکران دینی که تعریف روشنفکر نزد شریعتی و آلاحمد را دینی دانسته، چون آنها روشنفکران را در «ادامهی راه پیامبران» میدانند. یعنی تعریف شریعتی و آلاحمد نزدیک به تعریف ژولین بندا و ایدئالیستی است، در حالیکه تعریفِ درست رئالیستی از آنِ گرامشی است. جالب این است که خودِ ادوارد سعید در نمونههایی که از روشنفکران در جهان میآورد از شریعتی در ایران نیز یاد میکند (اما در نظر روشنفکران وطنی روشنفکری که همدلانه دیناندیش باشد روشنفکر نیست!).
شریعتی میان روشنفکر و انتلکتوئل تفاوت قائل میشود: در زبان فرانسه intellectuel به معنای (نیروی) فکری-عقلانی است، که در جریان دریفوس Dreyfus این واژه بار ارزشی سیاسی یافت (وقتی در مطبوعات نوشتند «تمام نیروهای انتلکتوئل-فکریِ ما به میدان آمدهاند»). از نظر شریعتی، نقشِ روشنفکر با کسانیکه صرفا کار فکری میکنند و تحصیلکردهها متفاوت است. مثلا در تاریخ ابوذر را روشنفکر میداند اما ابوعلی سینا را الزاما نه و یا ستارخان را روشنفکر میداند و علامه قزوینی را نه. بنابراین روشنفکر کسی است که خودآگاهانه جهتگیری درست اجتماعی را مییابد، حتی اگر از میان توده برخاسته باشد، و یا کار فکری نکند. تعریف شریعتی از این نظر به تعریفِ رئالیستی گرامشی نزدیک میشود و حتی بیش از او فاصلهی میان مردم و نیروی فکری را برمیدارد.
در آثارِ اولیهی شریعتی مثلا در امت و امامت (۱۳۴۸)، او میانِ نقشِ روشنفکران و مردم تفکیکی قائل نمیشود. آنگاه که میگوید روشنفکران انقلابی وقتی قدرت را کسب میکنند، نباید بهسادگی و صوری رهایش کنند، منظور نیروی انقلابی مردمیای است که روشنفکر هم هست. اما در دورهی بعد، شریعتی میان نقشِ روشنفکر و مردم تفکیک قائل میشود. در بازگشت به خویش اشاره دارد که بیلان و تجربهی روشنفکرانی که قدرت را به دست میگیرند (مثلا در تجربهی الجزایر) منفی است. حالآنکه در امت امامت وی متاثر از مواضع و قطعنامههای کنفرانس باندونگ، تجربهی روشنفکر در قدرت را هنوز مثبت میدانست و نوعی «دمکراسی متعهد و هدایتشده» را طرح میکرد. اما بعدها تحتتاثیر عواملی چون تجربهی منفی روشنفکران در کشورهای به استقلال رسیده (و بهویژه بعدها کودتا در مجاهدین خلق)، تجدیدنظر میکند؛ و اشاره میکند که روشنفکران نباید قدرت را مستقیماً به دست گیرند و نقش روشنفکران تنها «انتقال اگاهی به مردم» است تا از میانشان رهبرانی پیدا شوند و قدرت را آنها اداره کنند.
شریعتی در آخرین آثار خود مانند «رنسانس یا تولد دوباره اسلام: دریغها و آرزوها»، که در مجموعه 27 آمده است، نقدی از تمام جنبشهای مبارزاتی کشورهای اسلامی و مشخصاً ایران دارد و از خودِ سید جمال آغاز میکند. از نظر وی، سید جمال، تلاش خود را اصلاحِ قدرت از بالا قرار داد و این اشتباه بود و به عبده انتقاد میکند که او نیز به بحثهای کلامی با روحانیون پرداخت و اصلاح ساختاری روحانیت را در دستور کار خود قرار داد، در حالیکه روحانیت نیز قشری از طبقات حاکم بود. در نتیجه هم اصلاح قدرت سیاسی و هم اصلاح نهاد دینی را مصداق کار از بالا میداند و به تحول فکری مردممحور تکیه میکند. شریعتی سپس به نقد خطمشی سازمانهای سیاسی و مبارزاتی میپردازد و مینویسد: «انقلاب با سر راه میرفت و نه پاهایش در نتیجه تودهها از نقش آگاهیبخشی این رهبران فکری محروم ماندند». و به این نتیجه میرسد که: 1. نیازمند یک انقلاب فکری و فرهنگی هستیم و نه صرفاً تغییر حاکمیتهای سیاسی؛ و 2. مردم و تودهها مخاطبان اصلی ما هستند و نه قدرت و طبقاتِ حاکم.
پس از انقلاب امروزه با مسألهی خلطِ حوزهها و مفاهیم روبروییم. در نتیجه، برگردیم به پرسشِ اصلیِ فلسفهی سیاسی و اینکه به قول افلاطون: «چه کسی باید حکومت کند؟»؛ وی پاسخ میدهد: «بهترینها!» و بهترینها، یعنی دانایان یا فیلسوفان. و از اینرو، یا باید فیلسوفان حاکم شوند یا حاکمان فیلسوف. در برابر این دیدگاه، نقدِ کانت را داریم که معتقد بود: نه باید و نه شاید که شاهان فلسفه ورزند یا فیلسوفان شاه شوند. چرا که وقتی فیلسوفان شاه میشوند دیگر آزادی داوری بخردانه نخواهند داشت و در معرض فسادند. پس باید این دو نقش از یکدیگر دقیقاً تفکیک شود. نقش فیلسوف روشنگر که امروز همان نقش روشنفکر است، داوری آزاد و خردمندانه وضع موجود است. لذا از منظر کانت مطلوب این است که شاهان و حاکمان و مردمی که در دمکراسیهای جدید به حاکمیت رسیدهاند، بگذارند که فیلسوفان آزادی بیان داشته باشند تا بر امور سیاسی روشنایی افکنند. این روشنفکران خطری هم برای حکومتها نیستند. چون بنا بهتعریف، فردگرا و تجمع گریزند؛ و حکومتی که هوشمند باشند به این روشنفکران و فیلسوفان اجازه بیان میدهد تا نواقصِ کار خود را دریابد.
با چنین دیدگاهی که بر تفکیک حوزهها تاکید دارد، ما پس از شریعتی با موقعیتی روبرو میشویم که جریان موسوم به «نوشریعتیها»، یعنی نیرویی که میخواهد اندیشه-و-راه شریعتی را بهعنوان یک راهکار، طرح و پروژه ادامه دهد، در مقام روشنفکر و در موقعیتهای سیاسیِ مشخص با تقاضای فزایندهی مداخله و نقشآفرینی در حوزهی سیاست روبرو میشود. روشنفکران ما تا کنون، در تجربهی گذشتهی خود، همهی این الگوها را تجربه کردهاند. برخی به درونِ نظام و حکومت رفتند و نقش مشاور پرنس را ایفا کردند. و برخی دیگر، نقشِ وجدانِ مستقل و منتقد را داشتند. اما گویی همهی این تجربهها، ناکام با ناکارا بوده است. در نتیجه، بیاییم در این الگوها بازاندیشی کنیم.
ما به عنوان ادامهدهندگان راه نوزایی-رنسانس و اصلاح-رفرماسیون، معتقدیم که خط-و-مشیِ آگاهیبخشی و خطاب گرفتن خودِ مردم را باید ملاک قرار داد و به جای اصلاحِ قدرتهای حاکم و نهادهای رسمی طبقاتی، خود جامعه را به خطاب بگیریم؛ و در همهی عرصههای فرهنگی و اجتماعی و آنگاه سیاسی فعال شویم، با سپاس از مشارکتِ دوستان و صاحبنظزان در این بحث در جهتِ غنیسازی آن.
میگویند که سرهنگ بوذرجُمهری شهردار تهران بود و رئیس ستاد ارتش. صبحها میرفت ستاد و بعدازظهرها میرفت به شهرداری. چون آدمی بود خیلی مقرراتی، نامه مینوشت به شهردار برای درخواست آسفالت کردن خیابانهای اطراف ستاد و بعدازظهر خودش با این نامه مخالفت میکرد.
ما در خلأ که حرف نمیزنیم در وضعیتی حرف میزنیم که جامعه درگیر مسألهای است که یا یواشکی میرود رأی میدهد یا با دستکش یا بی دستکش!
اکثر ما به دلیل تعلقخاطر به شریعتی و ظلمی که در حقش شده میخواهیم بدانیم آیا الگوی شریعتی امروز کارآمد است یا نه؟ بر اساس تجربه زیسته شریعتی میتوان او را سه گونه تعریف کرد: شریعتی آکادمیسین، شریعتی روشنفکر، و دیگری شریعتی انقلابی/سیاستورز. در ایران–به دلایلی که بعداً خواهم گفت–این سه چهره با هم آشنا نیستند. آکادمیسین در اینجا کسی است که روشنفکر و سیاستورز نباشد. یعنی گویا هرچه بیشتر از این دو حوزه فاصله میگیریم آکادمیسینتر میشویم. در مورد دکتر غلامحسین صدیقی میگوییم ای کاش وارد سیاست نمیشد. حتی خودش هم این آرزو را داشته. دکتر تکمیل همایون نقل میکند که استاد گفت خیلی بد است که «سیاست نگذاشت بفهمم علم چیست و علم نگذاشت بفهمم سیاست چیست.» مشکل جدیای که امثال ما در دانشگاه داریم این است که میگویند چون سیاسی هستیم استادهای خوبی نیستیم. روشنفکر طراز نوین هم همین است و کسی است که از آکادمی فاصله داشته باشد. معروف است میگویند در آکادمی جای ذوق نیست. در سیاست هم همین است. وقتی که سیاستورزان میخواهند پروژهای را نقد کنند میگویند جای این بحثهای علمی و دیربازده نیست و…
پس در مورد شریعتی باید به هرسه این چهرهها و بیشتر به چهره سوم او پرداخت. کار دکتر رهنما (در کتاب «مسلمانی در جستجوی ناکجاآباد») این بوده است که خواسته زندگی سیاسی او را از طریق مصاحبه نشان دهد. در آنجا فراز و فرود شریعتی را زیاد میبینیم. یعنی با اینکه میگویند شریعتی ضد حزب و ضد تشکیلات بود اما در مقاطعی وارد تشکیلات انجمن اسلامی میشود، شعار مینویسد، به زندان میافتد. یعنی کارهایی میکند که علیالقاعده روشنفکر نباید انجام دهد. وارد حزب ایران میشود، به بیعملی اصحاب سیاسی انتقاد وارد میکند. سپس رابطهای با جبهه ملی سوم و نهضت آزادی برقرار میکند. نسبت شریعتی با مجاهدین خلق هم جالب است. از طرفی وارد این تشکیلات نمیشود چون اختلاف رویکرد در همان ابتدا هم وجود دارد. وقتی حنیفنژاد میخواهد با شریعتی ملاقات کند دکتر یک ساعت دیر میآید. ولی هم او در حسینیه ارشاد به تربیت چریکها مشغول است. بین مجاهدین خلق به عنوان روشنفکرانی که وارد سیاست شدند و آنچه شریعتی اعتقاد دارد، شکاف گفتمانی وجود دارد. آنها هم گویا انتظار دارند که اگر شریعتی میخواهد به مجاهدین خلق بپیوندد و یک روشنفکر اکتیویست شود، باید خوب موتورسواری بلد باشد، خوب کوکتل مولوتوف بسازد و… شریعتی اینگونه نیست. با اینکه شریعتی حسن و محبوبه را نوشته است و پس از شهادت را و جابهجا از حنیفنژاد حرف میزند ولی ذهنیت او این نیست که همه وارد تشکیلات شوند و قدرت را تصاحب کنند. وجه تمیز او با انقلابیون زمانهاش، مساله آگاهیبخشی است. به نظر من رویکرد شریعتی این است که روشنفکر را با تعهد سیاسی و با تاکید روی روشنفکر مذهبی میبیند. روشنفکر از نظر او خودآگاه است، بر خلاف فیلسوف که جهانآگاه است. روشنفکر باید وضعیت خود را نسبت به جامعه روشن کند. عالم را آگاه به قوانین و تکنسین میبیند اما روشنفکر را آگاه به وضعیت اجتماعی میبیند. روشنفکری را هدایتگری میداند نه ذهنیتسازی، پیامبری میبیند نه فیلسوفی، خودآگاهیدادن به متن جامعه میداند نه رهبریکردن سیاسی، پلی از دنیای اسرارآمیز به متن مردم میداند، انتقال تضادها از جامعه به ذهنیت میداند. کشف روح غالب زمانه میداند. گریز از تقلید و سطحینگری میداند.
هر سه الگوی روشنفکری را میتوانیم به عنوان الگوی موفق یا ناموفق بیان کنیم. زمانی آقای «دکتر میلانی» از فخرالدینشادمان یاد میکرد که خیلی روشنفکر بود و مفهوم مدرن را فهمیده بود ولی چون وزیر شد و در دولت کودتا حضور داشت هرگز حرفهایش فهمیده نشد. «محمدتقی بهار» هر کاری که فکر کنید انجام میدهد. ابتدا روحانی است، لباس روحانیت را درمیآورد و مدرن میشود. سپس اپوزیسیون میشود، زندان میرود، وزیر میشود و آخر هم سر از آکادمی درمیآورد. استاد سبکشناسی دانشگاه تهران میشود. وقتی از او پرسیدند عمرتان حیف نشد جواب میدهد که چه میشود کرد، در ایران برای اینکه سبکشناسی درس بدهی باید وزیر بشوی. بهار اگر وزیر نمیشد نمیتوانست مجوز تأسیس کرسی سبکشناسی را در دانشگاه تهران بگیرد. در کابینههای بعد از مشروطه وقتی دانشمندترین و روشنفکرترینها وارد حوزه قدرت شدند از نظامیها بهتر عمل نکردند. در خرداد ۱۳۴۲ تندترین موضع برای برخورد با مردم موضع دکتر خانلری یعنی روشنفکرترین عضو کابینه است که معتقد است مردم باید به شدت سرکوب شوند. این تجربه ناموفق است. تجربه موفق هم البته هست چه در دوره قاجار چه پهلوی و چه بعد از آن. اگر بخواهیم از تجربه ورود آقای خاتمی به قدرت صحبت کنیم از منظر روشنفکری آن را میتوان تجربهای موفق دانست. نقدهای سیاسی به جای خود پابرجاست اما مفاهیمی وارد حوزه قدرت شد که قبل از آن وجود نداشت.
بر سر راه روشنفکری چهار مشکل در جامعهی ما وجود دارد. یکی اینکه جامعه حتی در حوزهی سیاسی و روشنفکری ما جامعهای غیرگفتوگویی است و انسداد گفتوگویی وجود دارد. ما دچار سوءتفاهم گستردهای هستیم و راهی برای کمکردن آن وجود ندارد. دانشگاه و حوزه روشنفکری و حوزه سیاسی با هم صحبت نمیکنند، مگر اینکه کسی از درون قدرت به آکادمی یا حوزه روشنفکری بازگردد. دوم ضعف ساختارها و نهادهای مدنی است. چون این نهادها ضعیف است سریع به قدرت وصل میشویم و چون چارهای نداریم وارد حوزه قدرت میشویم. سوم اینکه ساختار قدرت ساختار متصلب و خشک و بیروح است. اگر قدرت نقش شاه را دارد افکار عمومی نقش ملکه و تلطیفکننده قدرت را دارد. مساله چهارم که شریعتی هم به درستی وارد شده بود آگاهی و چگونگی آگاهیبخشی است.
میخواهم تجربه و نظر خودم را دربارهی کار روشنفکری، دانشگاهی و سیاسی در ایران بگویم. من بر اساس آدمهای تأثیرگذار و شاخص این حوزهها حرف نمیزنم بلکه بر اساس متوسطین این حوزهها حرف میزنم.
عدهای در این کشور هم کار دانشگاهی میکنند، هم کار سیاسی، و هم کار روشنفکری. من در جوانی تحت تأثیر کار روشنفکری مرحوم شریعتی بودهام. یا همین عقلانیت انتقادی که بعد از انقلاب در ایران در محیط روشنفکری شکل گرفت و بعد پایهای شد برای اصلاحطلبی. به هر حال ما تحت تأثیر این فضاهای روشنفکری بودیم. یعنی ما روشنفکر درجه اول تولیدکنندهی فکر نبودیم ولی تحت تأثیر روشنفکران تأثیرگذار، آرای آنها را نشر میدادیم، به اصطلاح توزیعکنندهی مباحث روشنفکری بودیم. در عین حال کار دانشگاهی و کار سیاسی هم میکنیم. بین این سه حوزه دیوار بتونی نیست. مهم این است که یک نفر ادب و معیارهای هر حوزه را رعایت کند.
اینکه یک نفر با رعایت ضوابط هر سه حوزه هر سه نقش را میتواند بازی کند با ویژگیهای جامعهی کنونی ایران هم تناسب دارد. جامعهی خودمان را جامعهی مدرنی میدانم و روندهای تمایزیابی در آن تشدید شده اگرچه یک تمایزیابی بدقواره و ناجور در آن است؛ نه یک تمایزیابی سیالِ تعاملی و ارگانیک. ولی به هر حال روند تمایزیابی در آن پیش رفته است بافت جامعهی ما دیگر یک بافت سادهی جامعهی پیشامدرن نیست. بعضیها به این وضعیت میگویند پیچیدگی نامعلوم. با این همه مقتضای این وضعیت این است که افراد باید در این جامعه نقشهای مختلف را هم یاد بگیرند و هم خوب بازی کنند. یعنی فرض بر این است که تعداد زیادی آدم در جامعه باید این نقشها را خوب بازی کنند و در عین حال سازمانها و نهادها و تشکلها، یعنی وجوه جمعی غیرفردی و ساختاری هم کمک کند به این کار و به این شکل نوعی پویایی و ثبات جامعه حفظ شود.
لذا با توجه به پیچیدگی جامعه و نیاز به نقشهای گوناگون فقط مهم این است که آدم کار روشنفکری بکند، ولی معیار و ادبش را رعایت کند؛ کار سیاسی و دانشگاهی کند، ولی معیار و ادب هرکدام را رعایت کند. لذا من این مرزبندیها را که یک آدم را فقط روشنفکر یا آکادمیک یا فعال سیاسی میخواهد قبول ندارم. آدم میتواند هر سه کار را با رعایت ادبش انجام بدهد. هرچند ممکن است یک نفر با این سبک زندگی پیچیده با مشکلات و تعارضاتی دست و پنجه نرم کند. مهم این است که ادب هر حوزه را رعایت کنی و از یکی به آن دیگری نپری. یعنی وقتی داری کار دانشگاهی میکنی جوری از موضع سیاسی حرف نزنی که بخواهی کار خودت را پیش ببری. یا از موضع روشنفکری نخواهی کار دانشگاهی را پیش ببری.
دوستان به آداب هر سه حوزه آشنا هستند و من فقط اشاره میکنم. ببینید، در کار دانشگاهی مهمترین مسأله این است که حواسمان باشد دانشگاه محیط جستجوی حقیقت است. در مورد رشتهی خودم، جامعهشناسی، عرض میکنم. دانشجویان باید بروند تحقیق کنند و صادقانه محصول کار خود در میان بگذارند. اما جستجوی حقیقت نُرم و رویه دارد. لذا من که کار دانشگاهی میکنم، مقاله را نمره میدهم، پایاننامه را داوری میکنم، باید ببینم آیا این نُرمها رعایت میشود یا نه. برای من شیوههای موجهسازی در کارهای تحقیقاتی دانشگاه خیلی مهم است. برایم مهم نیست که طرف کیست و روی چه موضوعی تحقیق میکند و چه پاسخی به سؤالش میدهد. بحث اصلی این است که آیا این شخص میتواند موضوعی را که دارد تحقیق میکند خوب موجه کند یا نه. این به نظر من میشود روح کار دانشگاهی.
باز به نظر من کار روشنفکری این است که علاوه بر فهم حقایق باید آن را با دیگران در میان گذاشت و روشنفکران از این گفتن به دنبال تغییرند؛ درست متفاوت از آکادمیسینها. آکادمیسین حرفهایش را میزند و برایش دغدغه نیست که از حرفهایش استفاده شود یا نه. دغدغهاش این نیست. ولی این دغدغهی روشنفکر است. ضمن اینکه برای روشنفکرها رعایت ارزشهای پایهای خیلی مهم است: آزادی، برابری، برادری/خواهری. برای همین در حوزهی عمومی روشنفکران نقدهای مهمی انجام میدهند، نقدی که ممکن است یک دانشگاهی نکند. البته توی کشور ما کسانی که اینطوری کار میکنند عدهای میگویند سیاسی هستید. چه سیاستی؟ عدهای حقایقی را میفهمند و مقاله میکنند و توی آرشیو میگذارند ولی عدهای دیگر این حقایق را میفهمند و میخواهند به دیگران هم بگویند و برای این کار حرص و جوش هم میخورند و زندگی خود را به خطر هم میاندارند. به نظرم شریعتی دقیقاً چنین شخصی بود. چیزهایی را فهمیده بود و میخواست به جامعه بگوید. اگر جامعه از این افراد خالی شود، جامعه را تباهی پر میکند.
همین طور کار سیاسی جزء کارهایی است که در ایرانِ ما توی سرش میزنند، انگار طرف دارد قاچاقچیگری میکند. در صورتیکه کار سیاسی یعنی توجه به نقش و آثار قدرت سیاسی. خیلی مهم است؛ عین بحث سلامتی در بدن انسان است. همانقدر که بدن و سلامتی مهم است، کار سیاسی هم در ربط با نحوهی اداره جامعه مهم است. کسی که عملی سیاسی انجام میدهد به مهمترین رکن اداره جامعه یا قدرت سیاسی توجه دارد. کار مهمی است در جامعه. البته من کار سیاسی را فقط به عرصهی فعالیت و محاسبهی هزینه و فایده استراتژیها و تاکتیکهای نیروهای سیاسی خلاصه نمیکنم. معتقدم در عرصهی سیاسی کل این فعالیتها و محاسبات باید در چارچوب یک ارزیابی اخلاقی باشد. یعنی من تا انتها مصلحتگرا نیستم. به ارزشهایی پایبندم.
این سه حوزه نه تنها در کار هم اخلال نمیکنند بلکه همدیگر را تقویت میکنند و غنی میکنند. مثلاً ناموس جامعهشناسی عینیت است. یعنی اگر عینیت را برداریم جامعهشناسی میشود، توصیف یا رمان و ادبیات و روایت. اما الان دیگر در جامعهشناسی عینیت خام پوزیتیویستی قرن نوزدهمی مطرح نیست. یک نوع عینیت مسؤلانه، انتقادی، هماندیشی، و بینالاذهانی مطرح شده است. اگر عینیت را به این شکل جدید ببینیم متوجه میشویم که بهشدت به عرصهی عمومیِ نقد احتیاج داریم. باید حرفت را بگویی و بایستی تا ببینی دیگران چه میگویند یعنی عینیت ایجاب میکند که به نقد دیگران پاسخ دهید. بنابراین به نظرم فعالیت در هر یک از این سه حوزه میتواند به حوزههای دیگر کمک کند. یا مثلاً من رشتهام جامعهشناسی سیاسی است تجربهی زیستهام در عملِ سیاسی، کار روشنفکری و کار دانشگاهی را تقویت میکند. مثلاً کسی که کار سیاسی کرده و طرح تحقیقاتی مینویسد خیلی فرق میکند با کسی که فقط چهار تا کتاب خوانده است و طرح تحقیقاتی مینویسد.
این نکته را من قبول دارم که بعضی از نخبگان وجه غالب کاری آنها، یا روشنفکری است یا دانشگاهی یا سیاسی و این به معنای این نیست که هر کس که بتواند یا بخواهد این سه نقش را ایفا کند دارد کار بیربطی میکند.
ممکن است یک نفر در حوزهای خیلی قوی و حرفهایتر و متخصصتر باشد ولی معنایش این نیست که در هر سه حوزه نمیتواند حضور داشته باشد. یعنی انتقادی را که آقای خانیکی طرح کردند را قبول دارم.
اولاً فضای سیاسی، دانشگاهی و روشنفکری همیشه در همه جا برای همه فراهم نیست. چه اشکالی دارد که یک آدم همهی اینها را قبول کند و احترام بگذارد. به شرط اینکه ادبش را رعایت کند، برای اینکه بحث من انتزاعی نشود چند مثال میزنم:
امروز صبح در دانشگاه برای کسی که میخواست دکتر بشود حضور و داوری داشتیم برای من مهم است کسی که میخواهد دکتر بشود چگونه میخواهد حرفش را به کرسی بنشاند. از طرفی من با همفکر و همجهتم در دانشگاه که اصلاحطلب است با هم سر بحث علمی و فنی جر و بحث میکنیم و قربان هم نمیرویم و این کار عیبی ندارد. محیط دانشگاه است و کسی که میخواهد دکتر بشود باید بگوید چه کرده و چه جوری به این حرف رسیده. بعضی وقتها، بعضی از دوستان به من تذکر میدهند که شما ملاحظه نمیکنید. یا من در حوزه عمومی و روشنفکری به شدت از اصلاحطلبی در شرایط انسداد سیاسی، حتی در آغاز قرن بیست و یکم دفاع میکنم. البته بعضی از دوستان و منتقدان هم مرا به سخره گرفتند ولی من دفاع میکنم و در حوزه عمومی هر کجا که لازم باشد این کار را انجام میدهم. من میتوانم روی آن بحث کنم و بگویم که چرا دفاع میکنم. سعی میکنم دلیل بیاورم. یا مثلاً در وادی کار سیاسی توجه به فضای انتخاباتی که در پیش داریم (۲۴ خرداد ۹۲) خیلی مهم است. در کشور ما، در حوزه سیاست- مخصوصاً در دو دهه اخیر که فضا بسته شد – چیزی که از انقلاب مشروطه تا کنون باقی مانده، همین فضاهای انتخاباتی است.
برخی اصلاحطلبی سیاسی-محورِ یا انتخاباتی و اصلاحطلبی جامعه-محور را جدا و در مقابل هم قرار میدهند. من این را قبول ندارم. همیشه فضاهای انتخاباتی گشایشهای موقت جامعه ما بوده است و ما باید در آن حضور فعال داشته باشیم. خیلی هم اصلاحطلبانه. بنده چند روز است که کارهای دیگرم را تعطیل کردهام. (این سخنان قبل از ۲۴ خرداد ۹۲ که منجر به پیروزی حسن روحانی شد، ایراد شده است.) چهار سال فضا بسته بوده و حال انتخاباتی است و فضا باز شده و ما باید در این فضا حضور فعال داشته باشیم. حتی اگر در این میان به ما بگویند که فلانی کار سیاسی میکند. (دیروز در جلسهی دیدار با آقای خاتمی همین بحث شد که مردم در نیمه اول انتخابات امیدوار شدند وقتی آقای هاشمی کاندیدا شد. بعداً ایشان را رد صلاحیت کردند ولی حالا بازی تمام نشده و نیمه دوم هم هنوز هست. این خیلی مهم است. بالاخره از این دو کاندیدای نزدیک به اصلاحطلبی (عارف و روحانی) برای مردم معرفی شود. یعنی ما-اصلاحطلبها- باید برای مردم روشن کنیم که اگر میخواهید رأی بدهید آقای x از این دو کاندیدا به وضعیت مطلوب و مقدور نزدیکتر است. یعنی خود اصلاحطلبها باید روی یک نفر اجماع کنند. بنابراین نمیشود نیمه اول بازی شود و تمام شود و دنبال نیمهی دوم بازی نبود زیرا بین ۶۰ تا ۷۰ درصد مردم میخواهند در انتخابات شرکت کنند، بازی هنوز نیمه دوم دارد. باید به مردم بگوییم که نباید با رد صلاحیت هاشمی ناامید شویم هنوز میتوانیم روی اجماع اصلاحطلبان حرکت کنیم. حالا در این وسط چند تا فحش هم به ما میدهند عیب ندارد. دیروز در بیرون جلسه یک نفر به من گفت آقا تو بیشـفعال شدهای. خب! بله که بیشـفعال شدهام. ده روز دیگر همه چیز تمام میشود دوباره یک نفر تندرو میآید مثل هشت سال گذشته گیر میکنیم. حالا در این میان کسی می خواهد اصلاحات ساختاری یا اصلاحات جامعه محور بکند، خیلی هم خوب است. دعایش میکنیم. یعنی ما هر کسی که شرایط کشور را دموکراتیک بکند دعایش میکنیم و استفاده میکنیم.
لذا من معتقدم مهم این است که هر کس در حوزهای که ایفای نقش میکند، ادب آن حوزه را رعایت بکند حتی من بیشتر جلو میروم. یک نفر میتواند هم روحانی باشد و هم کار دانشگاهی بکند و هم کار سیاسی، هم کار روشنفکری. من با روحانیونی که وقتی به لحاظ فکری ورزیده و صاحب نظر میشوند، اول لباسشان را در میآورند، بعد از حوزه علمیه بیرون میآیند و به دانشگاه اکتفا میکنند یا به حوزه روشنفکری اکتفا میکنند مخالف هستم. به نظر من در حوزهی علمیه هم به روحانی و مرجعی که هم دانش دروندینی دارد و هم کار آکادمیک و کار روشنفکری و کار سیاست را بداند احتیاج داریم. (خدا رحمت کند آقای قابل را.) آقای قابل یک مجتهد برجسته دروندینی و در عین حال روشنفکر بود که اتفاقاً جایگاهشان در قم بود. لذا همین بحث سه حوزه را در مورد حوزه کار یک روحانی هم باور دارم. لباس مهم نیست، مهم این است که یک روحانی دانش دروندینی داشته باشد، دروندینی بتواند حرف بزند اگر میتواند کار روشنفکری هم انجام بدهد و باز اگر میتواند کار سیاسی هم بکند چه اشکالی دارد.
اما در همین حوزه هم باید نقشها، وظایف و آدابش رعایت شود. برای مثال آقای X که دانش دروندینی ندارد نباید وارد بحث دینشناسی شود. یکی از انتقادهایی که به بعضی از روشنفکران دینی دارم این است که آن دانش دروندینی را ندارند و اگر بخواهد در حوزهی عمومی اثرگذار باشد مشکلات ایجاد میکند.
لذا خلاصهی بحث من این بود: بهجای جزیره جزیره درست کردن از کار روشنفکری، کار آکادمیک و کار سیاسی از الگوی رعایت ادب تفکیک کار روشنفکری، دانشگاهی، سیاسی در جامعه مدرن بدقوارهی ایران دفاع کنیم تا به تدریج خوشقواره شود.
من آمادگی گفتگو در این جلسه را نداشتم و احتراماً به این مجلس آمدهام. ولی آقای جلاییپور طوری حرف زدند که خواب از سرمان پرید. ظاهراً موضوع این جلسه وظیفه روشنفکران در شرایط کنونی است. اما برخی از بحثها در مورد روشنفکری و برخی در مورد مرحوم شریعتی بود.
من که گفتوگوها را در سالهای اخیر دنبال میکنم احساس میکنم یک سلسله نارسائیها و ناروشنیهایی به لحاظ لغوی و مفهومی در بحث روشنفکری وجود دارد. بحث روشنفکری چند لایه است. در سطح اول معنای روشنفکری است. بحث بعدی صفاتی است که به روشنفکر منتسب میشود: روشنفکر سکولار، روشنفکر دینی و… هرکدام از اینها شقوقی دارند. آیا روشنفکر دینی یا سکولار مولد است یا موضع؟ عملگراست یا نظریهپرداز؟ تازه از همهی اینها که بگذرد در سطح آخر هم دچار مشکل میشود. یعنی حتی به مصداق هم برسد محل نزاع وجود دارد.
اخیراً دیدم یکی از معاظم وقتی در نامهنگاری هایش از روشنفکر دینی سخن گفته از تعدادی از کنشگران فعال و درخور سیاسی بهعنوان روشنفکر دینی نام برده در حالی که از آقای قابل، آقای مجتهد شبستری و حتی به نظر من از آیتالله منتظری و آیتالله مطهری بهعنوان روشنفکر یاد نشده بود. این مسئله را به خاطر این عرض میکنم که در سطح آخر و مصداقها هم دچار مشکل میشویم.
من به چند نکته اکتفا میکنم و میگذرم. نکات اصلی که در ذهن من در این بحثها بود عبارتند از:
خود واژه روشنفکری مشکلاتی دارد، خاستگاه آن را باید شناخت و این ارتباط وسیعی دارد با جریانات چپ، مفاهیم طبقاتی و… در آنجا روشنفکر، طبقهی پیشتاز به نوعی مربوط به نسبتش با طبقات است. طبقهای علیه طبقهای دیگر.
نکته کلیدی اینکه روشنفکری به لحاظ تاریخی در دورهای معنا و کارکردی داشته و امروزه کارکردش را از دست داده. هر چه ما به عقب برمیگردیم، همان طور که در حوزههای دینی هم مرجع کل، فقیه کل داشتیم، روشنفکر کل هم داریم. مثلاً شیخ انصاری مرجع کل بود. هر چه این فرایند گسترش پیدا میکند تمایز نقشها و کارکردها هم بیشتر نمایان میشود. تخصصیابی در همه علوم و کارها وجود داشته است. حرف موجهی نیست که امروزه امثال بوعلی سینا، ذوالفنون یا شیخ انصاری که مرجع کل بودند داشته باشیم یا درحوزه روشنفکری مثل روشنفکران قرن نوزدهم ایدههای جهانی، نسخههای جهانی بدهیم.
هر چه ما این طرف میآییم، مفاهیم تغییر میکند. سال گذشته گفتوگویی داشتیم با دکتر شایگان. همین سخن را به ایشان هم گفتم که دورهی روشنفکری کل، مرجعیت کل به سر رسیده. بنابراین وقتی میخواهیم راجع به روشنفکر بحث کنیم باید به این نکات توجه داشته باشیم.
اگر با عطف توجه به همین نکات، روشنفکر را تعریف کنیم در مفاهیم علوم انسانی نیز که جزو همین مقوله است، نمیتوان تعاریف خیلی دقیق ریاضیوار ارائه داد و بعد از آنها کلیشهای درست کرد و همه را ملزم به رعایت آن چهارچوب کرد. برخی از این تعاریف اعتباریاند و نه جهانشمول. هیچ اجماعی بر روی این مفاهیم نیست که بر آن اساس مثلاً بتوان گفت این روشنفکر است و آن خیر.
حال اگر خود روشنفکر را تعریف کنیم-تعریف موسع و یا تعریف مضیق- هر دو به اعتباری میتواند درست باشد. این مقولات اعتباری هستند و ما واضع آنها هستیم، مقولات طبیعی و ذاتی نیستند. بنابراین میتوان روشنفکری را طوری تعریف کرد که ابوذر نیز روشنفکر باشد و یا بر عکس تعریفی داد که بنا بر آن ابوذر به عنوان روشنفکر شناخته نشود.
این به معنای این نیست که هیچ شاخص و هیچ مرزی وجود ندارد. مرزهای عرفاً قابل قبول وجود دارند (عرفاً به این علت که ذاتی و طبیعی نیستند) اگرچه گاهی اوقات درهمآمیخته میشوند. به طوری که اصلاحطلبی و روشنفکری را بدیل هم به کار می برند. نسبت اینهمانی بین اصلاحطلبان و روشنفکران درست نیست. اصلاًٌ این دو مقوله جدا از هم است. ممکن است کسی که روشنفکر است اصلاحطلب هم باشد ولی لزوماً این یکسانانگاری وجود ندارد و همانانگاری این دو مقوله یکی از اشتباهات بسیار رایج شده است. مقصود اینکه در عین حال که تعاریف اعتباریاند، شاخصهایی هم وجود دارد. طبیعتاً:
الف) روشنفکر با جمود و تحجر فاصله دارد.
ب) روشنفکر، نقاد است. روشنفکری که نسبت به وضع موجود نقاد نباشد روشنفکر نیست.
د) روشنفکر باید نسبت به حقیقت وفادار باشد.
یک کنشگر سیاسی، معطوف به قدرت است ولی روشنفکر بیشتر معطوف به حقیقت است. بنابراین نگاه یک کنشگر سیاسی یا روشنفکر فرق خواهد کرد.
یکی از آقایان در مورد انتخابات به من گفت که خیلی از مردم شرکت میکنند و روشنفکران نباید راهشان را از مردم جدا کنند. چواب من این بود که روشنفکر پوپولیست نیست که ملاک را از مردم بگیرد. روشنفکر وفادار به حقیقت است و ملاکش باید حقیقت باشد.
سخن بعدی اینکه آیا روشنفکر به لحاظ مصداقی میتواند در انتخابات دخالت بکند یا خیر؟
اولاً) بستگی دارد به تعریفی که از روشنفکر مفروض میگیرید. بستگی به این یا آن تعریف هم ممکن است که روشنفکر کاندیدا معرفی کند و هم خیر. نکته دوم اینکه در جوامع پیشرفته، حوزهها و نقشها کاملاً تفکیک شدهاند. درآنجا اگر بخواهیم روشنفکر را تعریف کنیم ترجیحاً میگوییم «روشنفکر کسی است که در مصداق دخالت نمیکند». ولی کشور ما در وضعیت خاصی قرار دارد. ما در وضعیت گذار هستیم. هنوز آن تفکیک نقشها و توازن صورت نگرفته است. به هر حال اصل بر عدم دخالت روشنفکر به طور مصداق در انتخابات است. اما دخالت عندالضروره جایز است. از باب اضطرار. برای مثال سال ۸۴ که آقای هاشمی کاندیدا بود من بنا به رویهای که داشتم نباید در مورد هیچ نامزدی اظهارنظر میکردم. چون حقوق بشری نباید در سیاست دخالت کند ولی اتفاق عجیبی افتاد. دو نفر به مرحلهی دوم راه پیدا کردند و قابل پیشبینی بود اگر یکی از این دو نفر به قدرت میرسید در زمینه حقوق بشر وضع فرق میکرد. شاهد این گفتار هم اینکه وقتی در مصاحبههای انتخاباتی از آقای احمدینژاد راجع به زندانی سیاسی سؤال میکنند. جواب میدهد: کدام؟ همین مزدورهای آمریکایی که در زندان هستند؟ با این اوصاف قابل پیشبینی بود که چه اتفاقی خواهد افتاد. درکشور دموکراتیک کسی جرأت نمیکند اینگونه سخن بگوید. اگر هم اینگونه باشد از گود خارجش میکنند. اما متأسفانه در کشور ما اینگونه سخن گفتن امتیاز میشود. بنابراین در چنین شرایطی طبیعتاً ضرورتهایی برای آن پیش میآید که در مصداق هم دخالت میکند. ولی اصل بر عدم دخالت و معرفی کاندیداست.
حال اگر من به عنوان آکادمیسین دانشگاهی یک موضع داشته باشم، به عنوان روزنامهنگار یک موضع، به عنوان سیاستورز موضعی دیگر، بحث تفکیک نقش تبدیل به تلون نقش میشود. یعنی یک آدم، همزمان همهکاره است. در واقع فقدان جامعه مدنی یا ضعف جامعه مدنی موجب میشود ما از سر ضرورت وارد بحث میشویم و این ورود به بحث مجوزی برای تلون نقش نباید باشد.
هر نقشی باید محفوظ باشد و رابطه نقش و صفت مهم است. روحانی، استاد دانشگاه، فعال حقوق بشر، سیاستمدار، روشنفکر، صفتی است که انتظار نقشی را در جامعه ایجاد میکند. اگر هم همهی اینها با هم باشیم در واقع هیچکدام نیستیم. یعنی نمیتوان همزمان سیاستمدار خوب، استاد دانشگاه خوب، فعال بشری خوب بود. به هرحال باید یکی از صفات بر دیگری غلبه داشته باشد و اگر غیر از این باشد آن فرد نه دانشگاهی حرفهای است نه سیاستمدار حرفهای و نه فعال حقوق بشری حرفهای. زیرا هرکدام از آنها لوازمی دارد. به علاوه خود روشنفکری در هر زمانهای شکل و سبک مخصوص به خود دارد. حافظ، مولوی، فردوسی، روشنفکر برجسته زمان خودشان بودند. امروزه ممکن است روشنفکر هیچ ذوق شعری نداشته باشد، اما باید فرزند زمان خود، روش و سبک زمان خود باشد.
خلاصه اینکه باید مواظب باشیم گرفتار روشهای شترمرغی نشویم: نه این باشیم و نه آن، هم این باشیم و هم آن. در این صورت هم خودمان دچار سردرگمی میشویم و هم دیگران را دچار سردرگمی میکنیم.
شبیه همین بحث در مسائل حقوق بشری هم وجود دارد. این اواخر ملاحظه کردیم که بسیاری از افرادی که در حوزهی سیاست بودند به حوزهی حقوق بشر کوچ کردند. زمانی که هزینهی سیاستورزی (به لحاظ حیثیتی) بالا رفت، جامعه از سیاست و سیاستورزی منفعل شده بود و حقوق بشر وجاهت داشت یک عده کوچ کردند و فعال حقوق بشر ی شدند. حال نوبت حقوق بشر بود. یک دوره حوزه سیاست را بدنام کردند، بعد حقوق بشر را میخواستند بدنام کنند با این عنوان که فعال حقوق بشر هستند، کار سیاسی کنند و این در حالی است که رفتار سیاسی معطوف به قدرت است . یک فعال حقوق بشر نه با قدرت است نه بر قدرت. چهارچوبی دارد؛ چهار چوبی که نظم و قوانین آن، ادبیات و اخلاق حقوق بشری را خلق می کند.
در نهایت جمع بندی من این است که باید کاملاً مرزها روشن شوند و ما خودمان در تعیین و روشن کردن مرزها موثرتر هستیم.
در سال ۸۲ در یک نشست رسمی گفتم از این تاریخ به بعد کار سیاسی را تعطیل می کنم و کار حقوق بشری را آغاز می کنم.
با اینکه اشتیاق کار سیاسی بیشتری دارم و شاید هزار صفحه نوشته در حوزه سیاسی دارم ولی یک خط از آن را منتشر نمی کنم. صرفاً برای ارضای علاقه خود می نویسم، به دو دلیل: اول اینکه تداخل نقش ها پیش نیاید و دوم اینکه حکومت باور کند که من به دنبال براندازی نیستم. نه می خواهم کسی را بالا ببرم و نه می خواهم کسی را پایین بیاورم. فقط می خواهم حقوق آدمها را رعایت شود. اگر درانتخابات ها با آن گروه و یا این گروه فعالیت بکنم قطعاً حکومت هم باور نمیکند.
یک خاطره می گویم و تمام می کنم. درسال ۸۸ آقای کروبی اصرار داشت که کارهای انتخاباتی ایشان را من انجام بدهم. من این دو منطق را بر ایشان توضیح دادم و ایشان پذیرفت. بعداز من خواستند که مشاور حقوق بشر ایشان باشم من هم قبول کردم. در یک جلسه در دفتر کمیسیون حقوق بشر اسلامی همۀ نامزدها، به عنوان نماینده حقوق بشر، نماینده فرستادند. اقای کروبی از من خواستند که من به نمایندگی ایشان بروم و من پیشنهاد کردم که پسرشان را به عنوان نماینده حقوق بشر بفرستند . آنجا مطرح کردم که من نماینده هیچ کس نیستم چون اگر اعلام کنم مشاور حقوق بشر آقای کروبی هستم کار سیاسی کردم. اینها خلاف کار فعال حقوق بشری است.
اگر آقای احمدی نژادی هم در فلان موضوع حقوق بشری از من مشورت بخواهند من وظیفه دارم که به ایشان مشاوره بدهم و اگر اقای محسن رضایی هم مشاوره بخواهند همچنین و من نمی توانم بگویم تو اصولگرایی، تو کذایی، تو آنی، تو اینی و نمی توانم مشورت بدهم. این عمل یعنی کار سیاسی کردن. بنابراین هیچ ترجیحی برای من به عنوان فعال حقوق بشر وجود ندارد. تا همین الان هم غیر از اقای کروبی کسی دیگری از من مشاوره نخواسته است.
بنابراین نمی توانیم هر روزی یک نقش داشته باشیم. این روش باعث آشفتگی مرزها و نقش ها می شود و جامعه ی ما را در رسیدن به جامعه مدنی به تأخیر می اندازد.
با تشکر از دوستان و مبحث خوبی که مطرح شد؛ قبل از هر چیز می خواستم در باره صحبت های آقای باقی و آقای جلائیپور اظهار نظری کنم. چند سال پیش مطلبی نوشته بودم تحت عنوان درهم آمیختگی اوضاع نخبگی در کشور و از شکلگیری یک ورژن انسانی خاص تحت عنوان«دکتر- حجهالاسلام- سردار- خلبان »انتقاد کرده بودم و گفته بودم که چنین ورژنی که شکل پیدا کرده نشان دهنده درهم آمیختگی حوزههای نخبگی نظامی، نخبگی دانشگاهی، نخبگی دینی و امثال اینها است و این یک نوع آشفتگی و آشوب ایجاد میکند. خب البته آنچه که لازم است واقعاً وجود داشته باشد، ادب نهادین است. یعنی از حیث نهاد یک چیزی وجود داشته باشد که بتواند این تفکیک را بین آدمهایی که مثلاً به دانشگاه میآیند و عنوان دکتری هم دارند و سردار هم هستند، انجام دهد. ولی اصولاً نهاد به آنها اجازه میدهد که با همان زبان سیاسی، زبان نظامی خودشان، در دانشگاه حاکمیت داشته باشند، کار کنند و اگر هم مثلاً در نهاد تخصصی دیگری بروند آنجا دیگر از ایشان خیلی انتظار نمیرود که به عنوان متخصص و دکتر صحبت کنند. به خاطر اینکه احتمالاً سِمتهایی دیگری هم دارند. همان داستانی میشود که آقای جلائیپور گفتند؛ می شود «شترمرغ»؛ در هر مورد یک نقص را دنبال میکنند. البته به این معنی نیست که امکان فردی ایجاد آدمهای چند نقشی وجود ندارد ولی ظرفیتهای بالایی میخواهد. اگر هم ایجاد شود خوب است یعنی نشان دهنده یک ژن مترّقی است که بتواند ادب نهادین این حوزهها را رعایت کند. ولی آنچه در جامعه به صورت نٌرم هست (60-68 درصد حداقل) این است که این تفکیک بین حوزههای نخبگی وجود داشته باشد. کسی در عرصه سیاسی آرزوی دکتر شدن نداشته باشد، کسی در عرصه دانشگاه آرزوی وزیر شدن، مدیر پروژه شدن نداشته باشد، کسی که در حوزه علمیه کار میکند لقب حجهالاسلام را برای خود کوچک نبیند که بخواهد عنوان دکتری را هم به خودش بچسباند. این نشان میدهد که تک تک این حوزهها دچار بحران شدهاند و از آنها اعتبارزدایی شده است و آنها میخواهند با کمک گرفتن از دیگر حوزهها تجدید اعتبار کنند. طرف میبیند که حجهالاسلام شدن به تنهایی برای حفظ حرمتشان در جامعه کفایت نمی کند -حتی آنها یی که در قدرت هستند- بنابراین دوست دارند عنوان دکتر را هم داشته باشند. یا اگر درجه نظامی دارند دوست دارند عنوان فلان را هم یدک بکشند. درحالی که وقتی به علامه طباطبایی پیشنهاد ریاست دانشگاه داده شد، ایشان نپذیرفت و گفت «که بروم رئیس دانشگاه بشوم!» یا اگر به آیتا… بروجردی میگفتید که بیایید به شما دکتری افتخاری بدهیم یا به علامه جعفری یا به آقای مطهری. اینها تیپهایی بودند که اصلاً مرعوب عناوین دانشگاهی نشدند.
از طرف دیگر _ این چند نقشی بودن _ مشکلاتی در جامعه نیز ایجاد می کند. آدمهای چند نقشی ناتوان از ایفای همه نقشها و به هم ریختن ادب نهادین در جامعه میشوند. یعنی نهاد دانشگاه چارچوباش معلوم نیست. نهاد نظامی و نهاد حوزوی معلوم نیست و به راحتی میتوان از آنها تخطی کرد. حال عرض این منافاتی ندارد با نکتهای که آقای جلائیپور گفتند. آدمهایی باشند که بتوانند با این چند زبان آشنا باشند.
بازیهای زبانی، مختلف هست (بحث ویتگنشتاین). این نگرانی وجود دارد. مثل این می ماند که جایی که عربی باید صحبت کنی، انگلیسی صحبت کنی و آن قواعد زبانی را در هر موردی رعایت نکنی. چیزی که در جامعه ما الآن وجود دارد.
باید بنا را بر این بگذاریم که هر کسی بر روی یک نقش برجستگی و نخبگی داشته باشد و نه ایجاد آدمهای چند نقشی که عرض کردم مشکلاتی دارد.
و اما بحث امروز: « الگوی روشنفکری شریعتی چه بود؟» این الگوی روشنفکری درچه شرایطی ایجاد شد و اینکه شرایط ما چیست و چه الگویی را ایجاب میکند؟
به نظرم برای صحبت کردن راجع به الگوی روشنفکری میتوانیم چارچوب مفهومی داشته باشیم. در این جلسه هم مکرر به آن اشاره شد و آن بحث «حقیقت و مردم» است. اینها دو قطبی هستند که ما میتوانیم برای مفهوم پردازی برای کار روشنفکری از آن صحبت کنیم.
تعبیر دیگری که خانم دکتر شریعتی بکار بردند بحث «دانش و زندگی» بود. روشنفکر شاید موجود دو نقشی است که میخواهد «حقیقت و مردم» را به طریقی به همدیگر پیوند دهد. پیوند دادن حقیقت و مردم، نزدیک کردن آنها، قرار دادن حقیقت در خدمت مردم، تحلیل حقیقت با توجه به منافع مردم، یک گرایش تاریخی بوده است: حرکت مردم برمبنای یک چارچوب فکری و نه صرفاً برمبنای تعصبات و واکنشهای روزمره و گرایشهای فردی. دادن چارچوبی تئوریک به حرکت اجتماعی مردم. بنابراین گرایشی به پیوند این دو وجود دارد.
در عین حال روشنفکران در طی تاریخ از هر دو طرف افتادهاند. یعنی روشنفکرانی به طرف حقیقت رفتند و حقیقت را عمده کردند مثل افلاطون. افلاطون را شما به مفهوم وِبری آن و نه به مفهوم خیلی روزمره که حالا بکار میرود و کسی که کار فکری میکند، نمیتوانید بگویید انتکلتوئل نیست. افلاطون آنقدر روی لبه حقیقت افتاد که میگوید مردم خود را برای نجات باید با این الگو تطبیق دهند، الگویی که از عالم دیگری بدست میآید؛ یک نوع خردگرایی انتزاعی را توسعه دادن. ولی در عین حال همانجا نیز، حرفهای او نسبتی با جمهور دارد و به میزانی که با جمهور کار دارد، کار روشنفکری انجام میدهد و فلسفهای نیست که از سعادت مردم در مدینه غافل باشد. اگرچه با عمده کردن حقیقت و تفسیری که از آن دارد مردم از دست میروند و هیچ جایی برای مردم نیست.
از سوی دیگر، بسیاری از روشنفکران در طی تاریخ در دام مردم و لبه مردم افتادند و به نوعی مردمگرایی ایدئولوژیک دامن زدند. نمونهاش را در روشنفکران چپ استالینی یا موارد دیگر میتوان دید. کسانی که در چارچوبی جغرافیایی، به دفاع از یک قوم و جمعیت و یک ملت افتادند و مدافع یک وضع اجتماعی شدند.
وقتی حقیقت عمده شد، از یک طرف اندیشه خودمختار میشود و از طرف دیگر یک نوع قوم مداری ایجاد میشود و آن قوم و مردم نوعی خودمختاری پیدا میکنند. این فاجعه دو گانهای است که روشنفکران در تاریخ آفریدهاند.
روشنفکران هم عامل نجات بودند و هم فاجعه ایجاد کردهاند. ممکن است بگویید این فاجعه اجتماعی بوده است ولی روشنفکران صورتبندی کردند و این فاجعه ایجاد شد.
در این دو قطبی ای که عرض کردم-دو قطبی تعهد و میل به اشاعه حقیقت از یک طرف و تعهد به مردم و میل به نجات مردم از طرف دیگر- میشود گفت یکی به حقیقت میانجامد و دیگری به ایدئولوژی دامن میزند (یک نوع تفکر ایدئولوژیک). شکل اول را یعنی تعهد به حقیقت در الگوی فلوطینی (افلاطونی گرایی) می توان نوعی حرکت پیامبری نامید.پیامبر هم قصد نجات مردم را دارد ولی به نام یک حقیقت متعالی با مردم سخن میگوید و از مردم میخواهد به حقیقت متعالی بپیوندند. آن نوع روشنفکری که شِلِر از آن سخن می گفت. شِلِر معتقد است روشنفکران، حقیقت را از دامن ایدههای مطلق کسب میکنند و بین تودههای مردم میپراکنند.
شریعتی در کدام دو الگوی فکری قرار دارد؟ در شریعتی تعهد به حقیقت بیشتر است یا تعهد به مردم؟ تلاش می کنم تفکیک گرامشی را بین «روشنفکران سنتی» و «روشنفکران انداموار» به این دو مفهوم حقیقت و مردم نزدیک بکنم.
در برداشت من، روشنفکران سنتی کسانی هستند که به نام حقیقت سخن میگویند. چنانچه گرامشی مثال می زند: کشیش، حقوقدان، پزشک و…، اینها کسانی هستند که به نام حقیقت سخن میگویند. اما «روشنفکران انداموار» به نام مردم سخن میگویند. این تیپ اگر ایده هم تولید کنند برای مردم ایده تولید میکنند. تولید ایده برای گروه اجتماعی مردم است. یعنی روشنفکر انداموار از مردم به سوی حقیقت میرود. درحالی که روشنفکر سنتی از حقیقت به سوی مردم میرود. در هر دو رویکرد رابطه بین حقیقت و مردم به نحوی وجود دارد.
برداشت من این است که نوع الگوی شریعتی الگوی روشنفکر انداموار است (روشنفکر ارگانیک)، با ضریب بالای تعهد به مردم درمقابل تعهد به حقیقت. به همین دلیل است که وقتی به او میگویند شما نظریهپردازی میکنید میگوید که نظریهپردازی کار دانشگاهی است من که دانشگاه نیستم. یا درواقع موقعی که از مردم دفاع میکند و از مردم سخن میگوید معتقد است که باید فکر و اندیشه را به نحوی سازمان داد که به درد مردم بخورد به کار مردم بیاید، موجب نجات مردم شود. بر همین اساس و متکی بر همین دو گانگی است که مثلاً شریعتی، بین ابوذر و ابوعلی، بین علامه قزوینی و ستارخان تقابل ایجاد میکند. شریعتی با این دو قطبی سازی، یک قطب را فیلسوفان میداند و قطب دیگر را پیامبران. فیلسوفان از حقیقت انتزاعی صحبت میکنند، در دنیای انتزاعی سیر می کنند و به مردم کاری ندارند ولی روشنفکری مبتنی بر الگوی پیامبری – مثلاً ابوذر که الگوی پیامبری را پیش گرفته- به مردم کار دارد، به سرنوشت مردم کار دارد. (مثلاً مسألهاش نابرابری اجتماعی) درحالی که فیلسوف که نمونهاش ابوعلی است در یک جریان انتزاعی زندگی میکند. در این دوگانگی، شریعتی با واژه منفی درباره فیلسوفان صحبت می کند و در شرایط خاص خودش، نوع ارزیابی منفی از آنها دارد اما روشنفکری را پبامبرگونه می نامد، روشنفکرانی که درواقع کار پیامبری میکنند. کار پیامبر، آگاهی و انتشار آن بین مردم است. الگوی شریعتی چه بود؟ میگویم شریعتی اگرچه در بین حقیقت و مردم رفت و آمد میکرد ولی زمانه نوعی ناموزونی را به او تحمیل کرد و آن ناموزونی حرکت و داشتن تمایل بیشتر به مردم تا به حقیقت بود؛ تمایلی که تغییر شرایط اجتماعی میتواند الگویش باشد.
این تمایل در چه شرایطی شکل پیدا کرد؟ به نظر من احساس بحران و فشار از بیرون بود. شرایطی که شریعتی احساس میکند که از بیرون تهدیدی وجود دارد و فرهنگ در حال فروپاشی است(فرهنگ ایرانی -اسلامی که ما به آن معتقد هستیم). همین احساس را آل احمد هم داشت. مفاهیمی مثل بازگشت به خویش، غربزدگی، مفاهیمی است که نشان دهنده شرایط آل احمد و شریعتی است. در شرایطی که خویشتن دارد از بین میرود و غرب دارد هجوم میآورد، باید برای مقابله، انرژی اجتماعی ایجاد کنیم. کار روشنفکر در این شرایط خندق کندن بین خود و دیگری (دیگری که تهدیدش متوجه ما میشود) است . بنابراین شریعتی، روشنفکری است ارگانیک که برای جامعه خاص میخواهد هویت، معنا و ایدئولوژی بسازد تا آن جامعه بتواند انرژی اجتماعی لازم را از این مفاهیم بگیرد و حرکت کند. آن مجموعه ای از دو قطبیسازی نیز در چنین شرایطی ایجاد میشود. به برخی از اینها در بحث خود اشاره کردم.
اما شرایط کنونی چیست؟ اگر شما هنوز معتقدید تهدیدی از بیرون علیه فرهنگ وجود دارد (فرهنگ ایرانی -اسلامی) باید کمابیش همان الگوی شریعتی و آل احمد را پیش ببرید. یعنی به همان نحو باید از بازگشت به خویش و هویتسازی و معنیسازی برای جامعه درمعرض خطر و هجوم از بیرون سخن بگویید. ولی من معتقدم که امروزه ما با بحرانی از درون، مواجه هستیم و این بحران بسیار سنگینتر از بحران از بیرون هست. شرایط امروز با شرایط زمان شریعتی فرق کرده. شریعتی، خلاقیت و نوآوریهای بسیار ستودنی داشت در عین حال فرزند زمان خود بود. روشنفکران نمیتوانند ناموزونی زمانه را بازتاب ندهند. شریعتی میگفت: «نیازهای زمانه ما». وقتی از او می پرسیدندکه به اصطلاح وجود اولویت دارد یا ماهیت، میگفت که اولویت در اسفالت شدن کوچه شماست. بنابراین اولویت شریعتی اسفالت بود تا بحث فلسفی وجود و ماهیت. این از شرایط خاص شریعتی سرچشمه میگرفت که بر روی شاگردانش نیز تأثیر گذاشت. ولی الآن فکر میکنم باید یک بازخوانی مجدد از شریعتی بکنیم با یک احساس بحران از درون نه احساس بحران از بیرون. بحران درونی امروز، فروپاشی فرهنگ نیست بلکه خطر فروپاشی جامعه است. امروز چیزی که با آن مواجه هستیم درمعرض خطر قرار گرفتن جامعه و امر اجتماعی است و نه فرهنگ و امر فرهنگی. امروز درواقع نه میراث فرهنگی ما در خطر است نه شاهنامه در خطر است، نه اسلام به عنوان مذهب در خطر است. اگر آنطور ببینید باید جور دیگری برخورد کنید. من فکر میکنم جامعه درمعرض خطر است. بنابراین چیزی که ما امروز به آن نیاز داریم ایجاد انرژی برای مقابله با خطر بیرونی نیست بلکه ایجاد همدلی اجتماعی برای نزدیک کردن گروههای متفرق جامعه به همدیگر است. همبستگی نه به مفهوم دورکهیمیاش ولی فکر میکنم وظیفه روشنفکر در این شرایط (خیلی هم مطلق نگویم) دفاع از امر اجتماعی است؛ کلیت امر اجتماعی و دفاع از آن و جلوگیری از فروپاشی یک جامعه شکاف خورده، ترک خورده و چند پاره شده و تلاش برای اینکه به نحوی جامعه چند پاره را باز ترکیب کنیم و بتوانیم بین گروههایی که جداشدنشان از همدیگر جامعه را از بین میبرد، پلهای ارتباطی برقرار کنیم . امروز به چنین الگویی نیاز داریم. تنها مسئله این نیست که من به آنها اشاره کرده باشم. در بررسی ادبیات مربوط به روشنفکری دنیا هم مطرح شده. این موضوع که وظیفه روشنفکری جلوگیری از تقلیل جامعه مدنی به بازار یا به اجتماع فروبسته به یک کامیونیتی Community است. همبستگی اجتماعی دورکهیمی گاه، ممکن است اجتماعی بشود ولی آن نوع همبستگی اجتماعی مبتنی بر جامعه مدنی سوسیال مورد نظرم است.از اینکه جامعه مدنی تبدیل به بازار بشود یا تبدیل به Community بسته، باید جلوگیری شود. وظیفهای که آلن تورن درباره روشنفکران مطرح میکند. بنابراین جلوگیری از فروپاشی جامعه و بازآفرینی جامعه با استعانت از مفهومی جدید از حقیقت و مفهومی جدید از مردم که متفاوت است با مفهوم سنتیاش. این حقیقت، حقیقتی است کوچکتر (از یک نظر) و میتوان اسم آن را «حقیقت گفتگویی» گذاشت؛ حقیقتی که می توان در فرآیند گفتگو میان گروههای اجتماعی به آن شکل داد؛ حقیقتی که از آن برداشت سابق از حقیقت، کوچکتر است و از آن درک سابق از مردم، بزرگتر. حقیقت کوچکتر و مردم بزرگتر.
دیگر این مردم یک گروه اجتماعی خاص نیست که روشنفکر به صورت انداموار بخواهد به طرف آن برود و از آن حمایت کند. لذا اگر بخواهم بحث خود را در یک جمله جمعبندی کنم: امروزه شرایط اجتماعی ما همان دو دغدغه حقیقت و مردم را نیاز دارد و این دغدغهای است که حتماً هر روشنفکری باید داشته باشد. در غیر این صورت به همان خرد انتزاعی و یا مردمگرایی ایدئولوژیک دچار خواهد شد. روشنفکر باید همچنان در پی ایجاد پیوند میان این دو باشد.
شریعتی در زمان خودش این پیوند را مبتنی بر بحران بیرونی صورتبندی کرد. شاید اگر این صورتبندی و طرح مسأله من را قبول کنید که امروز امر اجتماعی به عنوان یک خطر درونی و بحران بیرونی خودش را نشان میدهد. ما میتوانیم بین یک حقیقت گفتگویی و یک امر اجتماعی درواقع پیوند بزنیم و این دو را به هم نزدیک کنیم.
من بحث از قبل آماده ای نداشتم. از صحبتهای دوستان استفاده کردم. پرسش این است که از دید شریعتی روشنفکری چیست؟ و اینکه روشنفکر در شرایط فعلی چه باید بکند؟ آقای باقی، تأکید را بر روی ملاکهای کارکردی گذاشتند. روشنفکری، آکادمسین و یا فعال سیاسی را با شاخص کارکردهای متمایز تحلیل کردند. بی آنکه بخواهیم میان معنا و کارکرد، دو قطبی ایجاد کنیم ولی ای بسا توجه به وجه معنایی بتواند از جهاتی، پاسخ های متفاوتی را به پرسش «چه باید کرد؟» ممکن سازد. مقصود از وجه معنایی، تعیین سرمشق نیست چرا که همین تعاریف نیز مقید به زمینه و زمانه است و نمیتوان تعریفی قاطع عرضه کرد.
برای اینکه بشود راحت تر و صریح تر به این پرسش که روشنفکرچه باید بکند برسیم باید تعریفمان را از یک سری مفاهیم روشن کنیم تا بعد بتوان از نسبت این و آن، مثلاً روشنفکری و سیاست صحبت کرد. همه چیز بستگی دارد که تعریف مان از سیاست چیست؟
بر اساس کدام تعریف از سیاست می توان نتیجه گرفت که این دو ساحت بی ربطند یا مربوط. مثلاً تعریف «آرنت» ی از قدرت این است : «حوزه قدرت، حوزه بازی سیاسی نیست. قدرت برآیند همبستگی اجتماعی است.» تعریف دیگر سیاست این است که «سیاست، عرصه توزیع قدرت، بازی قدرت و رقابت برای کسب قدرت است». دو نوع تعریف از سیاست، طبیعتاً دو نوع نسبت میان روشنفکری و سیاست را در پی دارد و از همین رو دو نوع پاسخ را به دنبال خواهد داشت.
و اما شریعتی. می توان با استفاده از تعابیر امروزی تر، رفتار و تعریف شریعتی را از روشنفکر و عمل روشنفکرانه صورتبندی کرد. الگوی «کنش گفتاری»، شاید بتواند به این پرسش که از نظر شریعتی روشنفکر«کیست» و «چه باید بکند»پاسخ دهد.
معنای «کنش گفتاری» این است که با گفتن چیزی،کاری انجام میدهید. بحث «حقیقت و مردم» و یا «حقیقت و عمل» – همان جایگاه سختی که درواقع روشنفکر ایستاده- را با الگوی کنش گفتاری می توان توضیح داد (بدون اینکه صورت مسئله را پاک کند، غنابخش است). به این معنا که روشنفکر با گفتن چیزی، کاری انجام میدهد. حال اگر سیاست را به آن معنای آرنتی ببینیم، به بحث «امر اجتماعی» دکتر قانعی راد هم نزدیک میشود. اینکه روشنفکر هم یک چشم به حقیقت دارد هم نگاهی به ضرورتهای تاریخی اجتماعی و سیاسی. درواقع کارش، هویتش و کارکردش، اساساً همان کنش گفتاری است. یه این معنا- به معنای آرنتی- عملاً روشنفکر هم کار فکری کرده و هم سیاستورزی کرده است. لازم نیست برای سیاستورزی وارد عرصه رقابت قدرت شد. حال با تعابیر سنتی هم می شود همین نتیجه را گرفت . هم آنجایی که از افلاطون ارسطو صحبت می شود و هم رد پایش را در اشعار مولوی و برخی عرفا می توان دید. مولوی بیتی دارد:
ره آن باشد که پیش آرد شهی
کاملاً فکر را عملی میکند، درمقابل فلسفه و حکمت نظری. همانی که در تقسیمات سنتی، تحت عنوان «حکمت عملی» از آن نام برده می شود و کاری است که روشنفکر باید انجام دهد. هم با معرفت و هم با عمل؛ دانستن حقایق است و درعین حال عمل به آن. به این معنا که خود آن عمل، فکری است که روشنی عینی است نه فکری که برای خود متفکّر رسیدن به آن هدف باشد. فکری است آگاهی بخش. بنابراین اگر آن تعبیر ارگانیک بودن روشنفکر را بپذیریم و نیز این تعریف از کنش گفتاری، شاید بشود این نوع مرزبندی ها و یا تنش نهفته در آن را به کناری بگذاریم. یعنی اگر روشنفکر مبتنی بر «کنش گفتاری» عمل کند- باهمان تعبیر از سیاست- هم سیاستورزی کرده است و هم سخنش نتایج اجتماعی مشخص خواهد داشت. دیگر لازم نیست در باره چگونگی رأی دادن حرف بزنید. امّا با کنشِ گفتاریِ روشنفکری، میتوان به نحوی مؤثر بود و به تصمیمسازی در عرصه عمومی کمک کرد.
دکتر قانعیراد : کنش گفتاری کار همه است. نظامیان هم با زدن حرف کاری میکنند. روحانیان هم همینطور. کسانی که این بحث را مطرح کردند. شریعتی هم این بحث را دارد و کنش گفتاری را به نقل از اصولیون (اصول فقه) یکجا استناد و آن را نقد و تفسیر و… میکنیم. که همان گفتن است و کاری با آن انجام میدهیم. الآن شما گفتید روشنفکران با گفتن کاری میکنند. روشنفکران چگونه کار ویژه ای میکنند چگونه بگویند که کار ویژه بکنند؟
دکتر منوچهری : بله. این است که روشنفکر همیشه نگاهی به حقیقت دارد و گرنه همه کنشگفتاری دارند. اما همه یا برای رفع خواسته هایشان است یا اجتناب از چیزی. کنشگفتاری در واقع خصلتی عمومی دارد اما می توان از الگوی کنشگفتاری برای کار روشنفکری سود جست.
آقای رضایی : شریعتی این اصطلاح را بکار نبرده است ولی مضمون آن است. میگوید فکری که عمل میزایاند و عملی که بوی فکر میدهد.
دکتر قانعیراد : این یک بحث عمومی است. یک موقعی آقای خمینی گفتند قول مرگ بر شاه تبدیل به کنش گفتاری میشود. روانشناسان میگویند زبانی که به کار میبری جهان تو را میسازد که بدیهی است توجه به حقیقت و عمل هر دو مهم است.
دکتر منوچهری : اینجا قصد هم مهم است. اینجا قصد روشنفکر آگاهیبخش است. کنش گفتاری، آگاهیبخش و عامدانه است. یعنی روشنفکر عامدانه چیزی میگوید که همان تبدیل شدن ایده به نیرو است.
نقطه عزیمت بحث من، این سخن آقای جلائیپور است که «باید ادب هر حوزه را حفظ کرد.» اما عرضم این است که هر تیپ روشنفکری، نمیتواند ادب این حوزه ها را رعایت کند . «روشنفکر منجی» و «روشنفکر درمانگر» تیپولوژی من از روشنفکری است که از ویتکنشتاین بهره گرفتم .به نظر من «روشنفکر منجی» که بیشتر سنت روشنفکری در ایران است نمیتواند خیلی ادب این حوزه ها را رعایت کند و عملا این حوزهها را باهم در میآمیزد ولی روشنفکر درمانگر ( در واقع هر روشنفکر هم منجی است هم درمانگر ، اما به لحاظ نظری می توان آنها را چنین از هم انتزاع کرد) بهتر میتواند مرز بین این دو یا ادب میان این دو را رعایت کند . اما من از تیپ اول روشنفکری سخن میگویم. چون عملاً روشنفکران ما از اوائل دهه هفتاد از بحث های روشنفکری شروع کردند، بعد در دوران آقای خاتمی در ساختار قدرت وارد شدند، بعد یواش- یواش آمدند در ستادهای انتخاباتی. مثلا در سال ۸۸ همه روشنفکران در ستادها بودند و همه مشغول تعیین راه -کار که چه بگویند، چه شعار دهند، چه تبلیغ کنند و… . بالاخره این روشنفکر جایی حرفهای انتزاعی می زند و جایی درمورد یک یا دو رأی چانه می زند. به نظر من تبار روشنفکر را باید شناخت . چرا روشنفکر، جایی از افلاطون پایین نمی آید اما جایی دیگر سر شعار انتخاباتی چانه می زند؟ قصه چیست ؟ من عرضم این است که این ژانر روشنفکری که در ایران پیدا میشود چطوری است؟ اولا ًتفکر: ما سنت فکری که نداریم. مدام از آکادمیسین ها و فیلسوفان گفتن ها یعنی چه؟ ما که آکادمیسینی به معنای پایه گذاران سنتهای آکادمیک مثلاً دورکهیمی و وبری و … که درایران نداریم، سنت هایی که محصولات فکری ایجاد کند. سرمایه های فکری در ایران در زمان هایی به وجود می آید که احساس بن بست در عمل بوجود می آید. به دنبال آن، اهل سیاست، اهل فرهنگ می شوند چون در عمل بنبست وجود دارد. وقتی در عمل بنبست وجود دارد، ایدههایی شکل میگیرد( درس قرآنی، بحث فلسفی ، بحث نظری و…) سرمایه های فکری شکل میگیرد و کسانی تفکر تولید می کنند، تفکر میاندوزند و ایده میسازند. به هر شکلی و با هر کیفیتی.
ماجرای این قصه این است که در واقع اینها یک مشت آدمهایی هستند که احساس میکنند در عرصه عمل راهی وجود ندارد پس باید دور هم نشست، حرفی زد، ایده ای تولید کرد، ایده ای مصرف کرد . فاجعه از زمانی آغاز می شود که ناگهان، روزنه عمل باز میشود . روزنه عمل وقتی باز می شود که دستگاه سیاسی، ضعفهایی از خود نشان میدهد. حرفهای ما یک دفعه مصرف کننده پیدا میکند، هوادار پیدا میکنیم، کسانی ایده های مارا ترویج می کنند و.. یعنی آن ایدهای که عللالاصول به خاطر بنبست در عرصه عمل، تولید شده بود یک مارکتی پیدا میکند. از زمانی که مارکت پیدا می شود یعنی با مقوله قدرت و مقوله عمل پیوند می خورد. به محض اینکه پیوند میخورد آن سرمایههای اندوخته شده اقتضائات فروش را به خود میگیرد. این ایده ها مثل اجناس- شامپو که برای فروش تبلیغات نیاز دارد- وقتی به عرصه عمل کشیده میشوند، تابع الگو هایی از عمل و تبلیغات، ترویج میشوندکه اقتضاء فروش ایده است.ایده را کی میتوانیم بفروشیم؟ وقتی که شرایط را اضطراری تصور میکنیم: «آقا خیلی خطرناک است، اوضاع خیلی بد است، کجا می روید؟ بیایید همینجا. داروی شما نزد من است. آرمانهای بزرگی دم دستم هست. اگر کمی راه بیایید خیلی اتفاقات مهمی خواهد افتاد و….» اینجا است که ایده در اصول، برای شرایط بن بست در عمل اتفاق افتاده. در عرصه عمومی، این تکنیکها به ایده های یوتپیک تبدیل میشود. ایده ها چاق میشوند، ایدهها خیال پردازانه میشوند، آرزوها را به دنبال خود میکشانند. ایدهها تبدیل میشوند به یک جور مکانهای مقدس. یکجور جهانهای قدسی که همه دنبالش میگردند. خوب اینجاست که ایده شکل میگیرد. در مارکت به شدت خریدار پیدا میکند و حرکت را ایجاد می کند . فاجعه بعد این است که این حرکت پیروز شود. از زمانی که به قول مانهایم، این حرکت از عرصه یوتوپیک به عرصه ایدئلوژیک تبدیل میشود و میخواهد سازمان قدرت را سازماندهی کند، بحران این ایدههاست. این ایده ها الان قرار است جریان واقعی و عملی را سازماندهی کنند. روز مصیبت آنهاست. اگر دقت کنید زمانی که در همان گروه مولد یا مروج این ایدهها، شکاف ایجاد میشود یک عده میروند در عرصه عمل به امید عملی کردن ایدهها و یک عده میگویند نه آقا حریم این ایدهها مقدستر از این است که با مرغ و گوشت و غیره پیوند بخورند. باید حریم عرصه قدسی ایدهها را همچنان حفظ کرد. ما در انقلاب خودمان داشتیم کسانی که ایده ها را عملاً اجرا کردند و برای این کار به پست و منصب رسیدند و کسانی که نپذیرفتند و خواستند که حریم ایده ها را حفظ کنند. این شکاف بوجود می آید: عده ای که همچنان به آن ایدهها میپردازند ولی معلوم نیست که دیگر این ایدهها وقتی به عمل نرسد به چه دردی میخورد؟ و عده ای که ایده ها را می خواهند به عمل برسانند. اما این عده نیز درگیر پراگماتیسم روزمره میشوند. این پراگماتیسم روزمره هم، هر روز آنها را به شکلی در میآورد. یک روز باید واقعیت را تحریف کند. به او می گویند: «این که با آرمانت سازگار نیست.« میگوید: «نه. فعلاً من در جهت پیشبرد آن آرمان، ابزاری این کار را می کنم تا آرمان را در آینده تحقق بدهم.» یک روز آن کاری را که باید بکند نمیکند برای اینکه اقتضای عمل این است که باید کاری بکند، دردی از مردم دوا کند. میگوید: «اصول ایدئولوژیکم نمیگذارد آن کار را بکنم.» خلاصه نه آن ایده پردازان ، آن ایده پردازان خوبی هستند نه این کسانی که به عرصه عمل آمدهاند دیگر درست و حسابی می توانند مشکلات مردم را در عمل حل کنند. این است که می بینید که هم در آن ایدههای پرانرژی پر مصرف پر قیمت، شکاف حاصل شده؛ ایدهها را از رنگ و بو انداخته و هم درعرصه عمل به عاملان به یک پراگماتیسم روزمره بیربطی تبدیل شده اند. به نظر من تجربه های این سالهایی که گذراندیم عملا به ما نشان میدهد که این آخر و عاقبت «روشنفکر منجی»ای است که ایدههای منجیگرایانه تولید میکند.
من می خواهم برگردم به همان قصه افلاطون و ارسطو. افلاطون میگفت «حکمت عملی» در تداوم «حکمت نظری» است. ارسطو میگفت اقتضاء حکمت عملی و اقتضاء حکمت نظری دوتا است، حتی ضد هم است. اگر اقتضائات حکمت عملی را به جای اقتضائات حکمت عملی انجام بدهی، کار احمقانه می کنی. اساساً نمیتوانی کاری پیش ببری . من معتقدم که «روشنفکر درمانگر»یعنی کسی که منفصل از میدان عمل است. مطلقاً دغدغه عمل ندارد. در حوزه روشنفکریاش مهم نیست که در حوزه عمل چه اتفاقی میافتد . میدان عمل در حوزه سیاست، میدان کنش و واکنش است. البته میدانهای عملی، کنش و واکنش خود، ایدههای مقتضی خود را تولید می کنند. میدان کنش و واکنش عملی، خالی از ایده نیست.( چنانکه وقتی ما در ستاد کاندیداهایی مینشستیم و می گفتیم، آقا این شعار را بدهیم، آن شعار را بدهیم این را بگوییم و….اینها همه تولید ایدهها به اقتضای صحنه کنش و واکنشهای عملی است.) مثلا آقای دکتر معین مدام از حقوق وبلاگ نویسان و طبقه متوسط صحبت می کرد. عده ای مخالفت کردند و گفتند حقوق وبلاگنویسان هم شدحقوق ؟ کمی هم شعار فرو دستان را بدهید . خوب این خوب است. اینها ایده هایی است، اسطوره سازیهایی است، تخیلاتی است، آرمان سازیهایی است در حیطه عمل. این ها کنش گران عمل هستند و به اقتضای میدان کنش، تولید میکنند. خوب درست هم عمل می کنند . یک نفر حق دارد بازی کند. اما من یا جنابعالی در موضع «روشنفکر درمانگر» چنین وظیفه ای داریم؟ وظیفه او این است که بگوید:« داری افسانه سرایی میکنی، دام پیش مردم میافکنی، ارزشهای ناسازگار را داری در شعارهایت تولید می کنی . این ارزشهای ناسازگار باهم غیر قابل جمع هستند؛ وهم برای مردم نسازید .» من ممکن است بروم در ستاد و برای مردم وهم بسازم. همان مثالی که آقای خانیکی زدند. ممکن است در دو پست کار کنم و دو گونه برخورد کنم. من در میدان قدرت باید وهم بسازم. بالاخره می خواهم یک مولفه نیرومند بسازم. با یک عقلانیت خشک مینیمالیستی ِانگلیسی که نمی توان سی میلیون را پای صندوق رای آورد. باید همین بازی ها را کرد. همه از این بازی ها میکنند. من هم می کنم. من در موضع «روشنفکر درمانگر»حد اقل این است که این حقههایی که خودم میبافم را زیاد جدی نگیرم یا مانع بشوم که اینها در دراز مدت تبدیل به اسطوره یا معبدهایی بشوند که برای خود بندگانی درست کنند.
جمعبندی من این است: در موضع «روشنفکری منجی» حفظ این دو ادب ممکن نیست. اما در موضع «روشنفکر درمانگر» حفظ آن امکان پذیر است . در سخن آقای جلائی پور آمده بود که ادب همه حوزهها را رعایت کنید و ادب همه این حوزهها هم جهت بود.گفتند که آکادمیسین، حقیقت تولید میکند. همان آکادمیسین، در حوزه روشنفکری آن را تبلیغ میکند و فعال سیاسی هم آنچه تبلیغ شده را اجرا میکند . اما ادب این حوزهها باهم ناسازگاری دارد. چه فکری کردید آقای دکتر جلائیپور؟
مهدی سلیمانیه : از طرفی بحثها و مفاهیمی داریم مثل ادب نقشی، ادب نهادی، منطق میدان بوردیویی، اقتضائات نقشی و نهادی، اینها یک طرفند، یک طرف دیگر، دوگانههایی دارد شریعتی مثلاً، نهضت و نظام، حقیقت و مصلحت. دوگانههای شریعتی خنثی نیستند. تعیین تکلیف شدند. شیب دارند. شکل دارند. خودش در زمانه خودش، با اینها تعیین تکلیف نهادی کرده است. دکتر جلائیپور سه نقش تعریف کردند، آکادمیسین، سیاستمدار و روشنفکر. اینها هرکدام اقتضائات نقشی و ادب خود را دارند. دوگانههای شریعتی با اینها چطور کنار میآید؟ در جامعهشناسی یک مفهوم است تحت عنوان «فاصله نقش» ولی «تا کجا؟» هم سؤال مهمی است. این نقشها تا کجا میتوانند از هم فاصله بگیرند؟
آرمان ذاکری : من با توجه به وضعیت امروز میخواهم طرح سؤال کنم. دو هفته مانده به انتخابات و در شرایطی که همه مردم به نحوی درگیر بحث انتخابات هستند، روشنفکر باید چه بکند؟ امروز ما به جایی رسیدهایم که از همان موضع روشنفکر، دچار تناقض هستیم. از یکسو نمیتوانیم تعهد روشنفکری به مردم را در مهمترین مسائل جامعه نادیده بگیریم، لذا میبایست از موضع کوچک زیباست و برای اندکی بهتر شدن وضعیت دعوت به مداخله و ورود به عرصه سیاست و انتخاب بین بد و بدتر بنماییم. از یک موضع دیگر اما چنین مداخلهای موجب آلودگی هم هست. موجب پشت کردن به آرمانها، موجب سازش، کنار گذاشتن اصول. در این جلسه اما دوستان ظاهراً موضع سومی اتخاذ کردهاند: تفکیک نهادی، تفکیک نقشی، اینکه در یک جا سیاستمدار باشیم و در یک جا روشنفکر و در جای دیگر اکادمیسین. ولی توجه نمیشود که بالاخره آدم یک نفر است با گوشت و پوست و استخوان. همه چیزهای خوب هم ظاهراً یک جا جمع نمیشود. وقتی وارد بازی سیاست میشویم، کوچک میشویم، حرکت هم تدریجی میشود، آلوده هم میشویم، دچار سازش هم میشویم، اما وقتی هم بیرون میایستیم، اگرچه آرمانها و اصول حفظ میشود، به سازش هم دچار نمیشویم و حرفمان را هم محکم میگوییم، اما بیمسئولیت هم میشویم و در مهمترین عرصهی مملکت، خودمان را میکشیم کنار و مردم را به دست قدرت رها میکنیم. این مسئله به لحاظ وجودی رنجآور است و اگر بپذیریم لااقل یکی از وظایف روشنفکر چنانکه استاد ملکیان گفته «تقلیل مرارت» است، باید روشنفکر پاسخ بدهد که این رنج را چگونه میتوان کم کرد. چه بگوییم روشنفکر درمانگر، روشنفکر حقیقتجو، کنش گفتاری و یا هر چیز دیگر به این سؤال باید پاسخ داده شود که در همین فضای عینی که دو هفته مانده تا انتخابات روشنفکر باید چه کار کند؟ آیا باید در مهمترین مسائل خود را کنار بکشد و عرصه را در دستان قدرتها رها کند؟ یا به حداقلها راضی شود و به آرمانها پشت کند و سازش نماید؟ میخواهم بگویم با تفکیک حوزهها و نقشها، مسأله برای آدم، برای شخص، برای روشنفکر حل نمیشود. میتوان دستهبندی کرد و یک عده را روشنفکر نامید و یک عده را سیاستمدار ولی مسأله حل نمیشود. فقط آخرش آدم میماند با وجدان خودش که اگر با ورود سیاست وارد آلودگی میشویم، بوی آلودگی را حس کنیم. بفهمیم داریم آلوده میشویم و کمک کنیم که وضع بهتر شود. مرحوم مهندس سحابی میگفت: بعضی موقعها تحمل تدریج از تحمل گلوله سختتر است. کاش روشنفکری بتواند کاری برای کم شدن رنج و درد آدمها که در میان این دست تناقضات له میشوند، انجام دهد.
کبوتر ارشدی : نکتهای که برای من در جمع اساتید علوم اجتماعی جای پرسش است اینست که وقتی از روشنفکر حرف میزنند انگار دارند از چیز تعریفشدهای بحث میکنند. روشنفکر کیست؟ روشنفکر کلی نیست. روشنفکر کدام جریان؟ کدام طبقه؟ کجا ایستاده؟ همانطور که اهل فلسفه میدانند که درخت به معنای کلی وجود ندارد و ما یک درخت سیب داریم، یک درخت پرتقال داریم، روشنفکری که شما میگویید، کیست؟ روشنفکر را که تعریف میکنیم، همیشه پز یک شطرنجباز آماتور را ندارد که بر اساس بازی حکومت بازی کند. روشنفکر بازی خودش را باید انجام دهد. روشنفکر وقتی نهاد داشته باشد، از خودش دفاع میکند اما در جامعهی ما نهاد ندارد و سر بزنگاه خودش را خرج قدرت میکند. این یکی از مشکلات ماست.
آقای جعفری : من فکر میکنم سازگار و ناسازی نقشها درست است اما میتواند سازگار هم باشد. ما جز نقش روشنفکر و سیاستمدار نقشهای دیگر هم داریم. نقش پدر. استاد. عضو خانه. خیلی از این نقشها میتواند با یکدیگر ناسازگار باشد. ولی وقتی آنها را تفکیک کنیم و به قول دکتر جلائیپور ادبش را رعایت کنیم میتوانیم. و از موضع خاص هر کدام از نقشها عمل کنیم. چون به قول آقای حجاریان نه روشنفکری و نه سیاستش حرفهای نشده و به قول آقای حجاریان که میگوید من دوزیست هستم. مثال مشخصش هم خود آقای خاتمی است که جایی نقش سیاستمدار را دارد و در جایی دیگر نقش روشنفکر. سنت امریکایی و فرانسوی با هم فرق میکند. در امریکا خیلی از سیاستمداران و وزرا آکادمیسین و استاد تمام دانشگاه هستند. ما شاید در ایران هم بتوانیم به یک سنتی برسیم. هر کدام از این حوزهها اخلاق و ادب خودش را دارد که با هم متفاوت است. اخلاق روشنفکری حداکثری است و اخلاق سیاستمدار حداقلی. ولی اگر به منطقش نگاه کنیم منطقش هزینه فایده است.
آقای غفاری : شریعتی در یک نقطه بلند ایستاده و ریزشهایی دارد و ما چهل سال بعد مشغول این ریزشها هستیم. تعاریف روشنفکر نزد شریعتی بسیار است. روشنفکر و مسئولیت و تعهد وی. ولی وی در مورد خوش میگوید روشنفکر اواره. میگوید در جایی مرا شیعه غالی میدانند و میگوید من احساس میکنم در این حال به حقیقت نزدیکترم. اگر رابطه روشنفکر را با حقیقت بررسی کنیم به همین تعریف روشنفکر اواره میرسیم: از انجا مانده و از این جا رانده. با هیچ چیز نمیسازد. در طرازی ایستاده که نقدش از خویشتن شروع میشود تا نقش جامعه. همیشه در محور نقد است. تنها مصداق این روشنفکر آواره خود شریعتی است.
دکتر حسن محدثی : سؤال من از دکتر جلائیپور است. ایشان گفتند من هم نقش روشنفکری، هم نقش آکادمیسین و هم نقش سیاستمدار را ایفا کردهام و لذت هم بردهام. نکتهای که مطرح است اینست که فرضاً بهعنوان یک اهل سیاست یا دانشگاهی چه چیزی به لحاظ معرفتشناختی مرا ملزم میکند به دیگر عرصهها ورود پیدا کنم؟ مثلاً آقای دکتر قانعیراد تلاش کردند میان حقیقت و مردم، دانش و زندگی ارتباط نظری برقرار کنند، من از شما میخواهم در این مورد نیز توضیح دهید.
دکتر حمیدرضا جلائیپور : من البته فکر میکنم اگر یکی بحث میکرد و همه بدان میپرداختند بهتر بود چون بحث گسترده شد و به همه موارد دوستان نمیتوان پرداخت. من برساختگرا نیستم اما فکر میکنم بحث تفکیک نقشها بحث بدیهیای است و مثل تفکیک خانهها نیست. یعنی در یک شهر هر کسی خانهای دارد و به خانهی خود میرود و قلمرو دیگران را رعایت میکند اما تفکیک نقشها این نیست. من مثلا پدرم، شغل من اینست، عضو فلان گروه هم هستم. در هر جامعهای افراد نقشهای مختلف دارند. اما این سه نقش پیچیده است. نقش دانشگاهی و سیاستمدار و روشنفکر. حرف من اینست که اگر آداب اینها را رعایت کنیم، امکانپذیر میشود. من در سطح بالا هم بحث نمیکنم بلکه در سطح عموم بحث میکنم. ما اعضای هئیت علمی داریم. فعالان سیاسی داریم. و روشنفکران. البته اگر بحث را بخواهیم ادامه دهیم نکات دیگر هم طرح میشود. مثلاً اینکه کسی که در هر سه حوزه کار میکند باید به انسجام کارش نیز توجه داشته باشد. یا مثلاً در یک سنتی کار کند. اینها همه درست است اما بحث من از نظر جامعهشناختی بحثی بدیهی است. در کشور ما این سه نقش و همچنین نقش روحانی اهمیت دارد و میتوان با رعایت ادب هر حوزه بدانها پرداخت.
یکی از حضار : مباحث مختلفی طرح شد. ما باید به تحول گفتمانها در دورههای مختلف اشاره کنیم. چون اندیشهها متفاوتند و در دورههای مختلف کارکردهای متفاوتی مییابند. روشنفکر شریعتی سه ویژگی دارد: آگاهی دارد. مسئول است و منتقد. در هر دورهای یک گفتمان شکل میگیرد و آن اهمیت دارد. در دورهی مشروطه گفتمان ناسیونالیسم باستانگرا اهمیت یافت و روشنفکرانش ان را پرورش دادند. در دورهی پهلوی گفتمان شبه مدرنیسم رشد کرد. همیشه یک گفتمان مقاومت داریم و یک گفتمان حاکمیت متشکل از گرایشات متفاوت. در دوران ما باید ببینیم گفتمان غالب چیست؟ در حال حاضر گفتمان حاکم گفتمان جامعهی مدنی است و هر کس که در چارچوب گفتمان مدنی است، روشنفکر است. از تعریف روشنفکر بگذریم و برویم به سمت تشخیص گفتمان عالب که همان گفتمان جامعهی مدنی است.
آقای رضایی : یک ویژگی شریعتی توجه خاص وی به تاریخ است. او با بررسی جنبشها از دورهی مشروطه تا کنون، علتالعلل همهی انحرافات را در این میداند که فاقد پشتوانهی فکری هستند. در نتیجه تحول سیاسی وقتی با موفقیت اتفاق میافتد، باز هم از نظر فکری به انحراف میرود. در دورهی انقلاب هم همین نکته مطرح است و چون آگاهی شکل نگرفته بود، پیروزی شکننده شد. در دورهی اصلاحات هم همین اتفاق افتاد. ما هنوز به استقلال فکری و رشد نظری نرسیدهایم. افراد به رأی فکری نرسیدهاند و منظورم صرفا رأی صندوقی نیست. این یک نکته است. در نتیجه راهبرد شریعتی همچنان به قوت خود باقی است و ما نیازمند یک تحول فکری اساسی هستیم. نکتهی دیگر در رابطه با بحث دکتر قانعیراد، که میان حقیقت و مردم تفکیک قائل شدند. البته شریعتی به یک حقیقت متعالی معتقد بود اما من فکر میکنم از نظر شریعتی، حقیقت در نگاه شریعتی از منظر اجتماعی با مردم و و آرمانهای مردم، یعنی آزادی و عدالت یکی میشود. شریعتی بین حقیقت و مردم فاصلهای ایجاد نمیکند. نکتهی سوم من در رابطه با بحث دکتر کاشی است. احساس من این بود که ایشان شریعتی را یک روشنفکر منجی میدانند. به نظر من شریعتی نه روشنفکر منجی است و نه روشنفکر درمانگر. به نظر میآید یک روشنفکر هدایتگر و به تعبیر خودش در ادامهی کار پیامبری است. این به چه معناست؟ از نظر من پیوند میان روشنفکری با حکمت است. مثلا جایی که میگوید روشنفکری نور است. این دو را با هم جمع میکند و بازخوانی میکند. این چه اتفاقی برای روشنفکر به وجود میآورد؟ صداقت! روشنفکری که دروغ نمیگوید. علت موفقیت شریعتی فقط ویژگیهای فکریاش نیست. محبت اوست. عاطفه اوست. از نظر او ما دو نوع روشنفکر داریم: روشنفکر عقلانی و روشنفکر وجودی.
دکتر محمدامین قانعیراد : در معنای وسیع میتوان گفت که همه روشنفکرند و در معنای محدود ممکن است ما هم روشنفکر نباشیم. یعنی کسانی که دانشی برای مردم تولید میکنند. از این جاست که کار سخت میشود. هر کسی که میخواهد حقیقت را در رابطه با مردم قرار دهد روشنفکر است.
پاسخ دکتر قانعی : نه! به جنسش کاری نداریم. هر کسی که حقیقت را میخواهد در رابطه با مردم قرار دهد روشنفکر است. خیلی نباید ارزشگذاری کرد. اما میتوان در میان الگوهای مختلف یکی را انتخاب کرد. اما نمیتوان مثلا فلسفی یا حجازی را روشنفکر نخواند. شریعتی هم به این معنا روشنفکر است. یک واعظ مدرن. همان تیپ پاستور پروتستان. و در مورد بحث دوستمان به نظر من اصلا گفتمان مقاومت روشنفکری نیست. روشنفکری نمیخواهد هویت مقاومت تولید کند. ما به شکلی که کاستلز میگوید از یک گفتمان مقاومت به سمت یک گفتمان برنامهدار برویم. تمایز نقشها هم وجود دارد و نمیدانم چرا انکار میشود. من به عنوان کسی که درس جامعهشناسی معرفت میدهم در پاسخ به دوستانی که معترضند و میگویند چرا اساساً باید چنین تفکیک نقشی قائل شد، میگویم روشنفکر در جامعهشناسی روشنفکران، یک ژانر متفاوت فکری است. کتاب آقای صدری که به فارسی هم ترجمه شده یکی از منابع این بحث است. معمولاً اشاره میشود که کار دانشگاهی مبتنی بر حقیقت و یک برنامه پژوهشی و مصلحت نظری است. سیاستمدار بر مبنای مصلحت و منطق عملی کار میکند. روشنفکران سعی میکنند بین منطق نظری و عملی پیوند برقرار کنند. این تعریف را نادیده نگیریم. نکتهی دیگر اینکه روشنفکر شاید وظیفه ندارد دربارهی رخدادهای روزمره واکنش نشان دهد. وظیفهی دانشگاهی هم نیست. شاید این وظیفهی سیاستمدار است. فرد میتواند به عنوان سیاستمدار مثلاً در بحث انتخابات یک نفر را پیشنهاد دهد اما نه به عنوان دانشگاهی یا روشنفکر. این یک تشخیص مصلحت عملی است که کار روشنفکر نیست. شریعتی سه شخصیتی هم بود. هم کار دانشگاهی کرد و هم کار سیاسی اما نقش غالب وی روشنفکری بود و گاه روشنفکران در نمونهی هایدگریاش، در سیاست اشتباهات سهمگین دارد و من نباید توقع داشته باشم که یک هنرمند، روشنفکر و دانشگاهی برای من تعیین تکلیف کند که به کی رأی بدهم. روشنفکر میتواند با واقعیتهای ملموس جامعه فاصله داشته باشد.
دکتر حمیدرضا جلائیپور : این حرف شما چقدر شواهد تجربی دارد؟ شما گفتید روشنفکر نباید تعیین مصداق بکند. یک نمونهی زندهی روشنفکری که تعیین مصداق هم میکند چامسکی است.
دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی : چامسکی زبانشناس، جدی است اما چامسکی سیاستمدار یک ژورنالیست درجه سه است.
دکتر حسن محدثی : من فکر میکنم دکتر جلائیپور بحث خود را معطوف به سیاست به معنای محدود کلمه کردند. که من اسمش را سیاست یک میگذارم اما یک سیاست دو هم داریم. به معنای کوشش برای خیر عمومی. به این معنا که پس از انتخابات نیز کار سیاسی وجود دارد.
دکتر حمیدرضا جلائیپور : من حرفی که میزنم به معنای دوم آن است. من فکر میکنم کشوری داریم با میلیونها نفر رأیدهنده، ما نیز میبایست دخالت کنیم و تعیین مصداق هم داشته باشیم و این کار مفیدی برای جامعه است.
دکتر قانعیراد : شما آیا دعوای دکتر سروش و دولتآبادی را در انتخابات قبلی به یاد میآورید؟ شاید اگر این دو به صحنه نمیآمدند و هر کدام همان کار خود را انجام میدادند برای جامعه مفیدتر بود. روشنفکر نباید کل پروژه ی فکری خود را هزینه ی یک نفر کند.
دکتر هادی خانیکی : من فکر می کنم اگر سیاست را حذف می کردیم و بحث را در خصوص دو چهره ی روشنفکر و دانشگاهی محدود می کردیم، ساده تر بود. سیاست و هسته ی سخت آن به خصوص در ایران قدرت همیشه بحث را سخت و پیچیده می کند. ما اغلب جزو دانشگاهیان هستیم که با مطبوعات همکاری داریم و از انچه ژورنالیستی بودن ابایی نداریم اما وقتی از ما درباره ی حزب و سیاست و قدرت و وکالت سوال شود، اختلاف نظر بوجود می ابد. می توان به تعبیر دکتر جلائی پور میان ادب دانشگاهی و ادب سیاسی تفکیک کرد. ما بر اساس زیسته هایمان می توانیم بگوییم که تفاوت این نقش ها چگونه ممکن است. تفاوت در اینست که من وقتی فقط در حوزه ی سیاست نگاه کنم، دچار دوگانه ها می شوم. و اگر از موضع روشنفکری باشم، آنجا از سکوی بالای سیاست کمی پائین می ایم و کمی قدرت را آرنتی می کند و به وجه اجتماعیش هم توجه خواهم داد. در این مدت مثلا گفتگویی بین حوزه ی سیاست و حوزه ی اجتماعی رخ داد و در هم تاثیر گذار بودند. در مورد اکادمی هم به همین ترتیب. اکادمی یک ویژگی خاصش تردید و محافظه کاریست. زمانیکه دکتری می گرفتم دوستی گفت من متاسفم. چون الان محکم حرف میزنید ولی وقتی دکتری گرفتید محافظه کار می شوید و مدام خواهید گفت بله. این هم نظریست اما از نظر دیگر جور دیگریست! و ما دیگر نخواهیم فهمید شما چه می گویید. تجربه ی من اینست که اگر واقعا “کنش گفتاری” شریعتی نبود انها که فقط و فقط در حوزه ی سیاسی بودند ، همان اتفاقاتی که مثلا در سازمان مجاهدین رخ داد، اتفاق می افتاد. این سه گانه به نظر من به فهم مساله کمک می کند و جوابهای سریع را به تاخیر می اندازد. مثلا سیاستمداری که رمان میخواند و انکه نمی خواند، متفاوت است. من هم معتقدم که با نگاه کاستلز و همان جامعه ی شبکه ای مساله را بررسی کنیم. و پیشتر من از ان به عنوان “در مرز بودگی” نام برده بودم. به خصوص برای جامعه ی ما که دچار ضعف نهادهای مدنی است. الگوی کسب قدرت فقط به معنای وزیر و وکیل شدن نیست، ولی وقتی جامعه ی مدنی نیست و بی پناهیم، ناگزیر از ورود به حوزه های مستقیم هستیم. حوزه هایی که تغییر میکند و به کنش در این سه حوزه منجر می شوند. من با دستکش رای دادن و ندادن اعتقاد ندارم. تغییر شامل حال همه میشود. بنابراین به این سوالات پاسخ دهیم: چرا ما کارهای سخت را(حزب، فدرت …) رها میکنیم. آیا روشنفکر باید وارد حزب بشود یا خیر. امروز می گویند خیر. اما اسم این حزب را عوض کنید و بگذارید گعهده، حلقه، محفل…در این صورت همه عضو این تجمعات هستند اما وفتی اسمش را حزب می گذاریم همه کنار می روند. یا بحث امر اخلاقی. امر اخلاقی به شکل تنزه طلبانه راحت است. راه حل همیشه در راه حل های ساده مثل عدم مشارکت نیست، بلکه باید به امر سخت هم بپردازیم. آنجا هم که به قدرت مربوط هست هم باید وارد شد چون امکانی برایش برای سیاستگذاری وجود دارد.
دکتر قانعیراد : یعنی روشنفکر و هنرمند باید برای ما تعیین کنند که ما وارد انتخابات بشویم یا نه؟
خانم رنجبر : به نظر من امر سیاسی را از حوزه ی عمومی و روشنفکری جدا نکنیم. مسئولیت در حوزه ی عمومی و کنشگری سیاسی اتفاق می افتد. بحث کنشگری هم معطوف به قدرت است. هابرماس از سه گونه روشنفکر سخن می گوید. روشنفکر برج عاج نشین که کاری به حوزه ی سیاسی ندارد. دوم روشنفکری که تعلق و عضویت حزبی پیدا میکنند و رسما وارد کارزار سیاسی می شوند. حوزه ی سوم اینست که میان کار دانشگاهی و روشنفکری در حوزه ی عمومی باید تمایزی قائل شد و با حفظ این تمایز در حوزه ی عمومی باید حضور داشت و کنشگری سیاسی به معنای وسیع ان و نه مشخصا قدرت سیاسی داشت.
دکتر هادی خانیکی : درست است اما یک جایی سیاست سر از قدرت هم در می اورد. در انجا دیگر باید به دوگانه هایی چون نهضت و نظام که شریعتی طرح میکند نیز پاسخ داد. نمی توان و نمی توان همیشه دید چه گوارایی داشت که حالا انقلاب به پیروز رسید و برویم جای دیگر انقلاب را راها انداخت. و سوال سخت دیگری هم در برابرمان طرح میشود. وقتی ساختار مدنی ضعیف است به قدرت می رسیم. همین بحثی که الان در ایران مطرح است که ایا سیاستمداران باید به قدرت برگردند یا خیر. در آمریکا سیاستمداران به قدرت بر نمی گردند چون همچنان موثرند. در ایران اما اگر دوباره وزیر و وکیل نشوند ، دیگر تاثیر گذار نیستند.
دکتر حسن محدثی : نباید چنین طرح کرد که کنش سیاسی به کشاندن مردم به انتخابات محدود میشود. این آلوده کردن بحث به سیاست روزمره است و بحث را مبتذل می کند. این یک مثال است اما کنش سیاسی مصادیق گوناگونی دارد. اگر نشان دهیم که کنشگری مدخلیت معرفتی دارد، ان موقع نقد ما در حد اسیب شناسی تنزل می یابد. اگر نشان دهیم که هر کنش سیاسی ملازمه ی معرفتی دارد، معرفت را تکمیل میکند، تصریح میکند، در این صورت هر نیروی فکری باید کنشگری هم داشته باشد.
دکتر کاشی : به نظرم ما باید اساسا فکر کنیم به اینکه آیا اگاهی نورافشانی میکند. من عرضم اینست که خیر. این درکی افلاطونی است که فکر میکند اگاهی ابستن حقیقت است. مردم در زندگی سیاسی شان همچنانکه در زندگی روزمره خود حامل اگاهی هستند و تولید میکنند و ان اگاهی از جنس زندگیست و از جنس خود ان میدان عمل است و اگاهی های مدعی نورافشانی این صورتبندی های اگاهی را حتی مختل میکند. مردم از اگاهی های مقتضی عمل بازمی مانند و اگاهی هایی که ما به انها هدیه می دهیم نوری نمی تاباند و فقط اختلال ایجاد میکند. نقش روشنفکر اینست که همین اگاهی هایی که در متن زندگی روزمره شکل می گیرد، انجاهاییکه متورم میشود و ادعاهای گزاف ایجاد میکند، یا اصلا مارکسی ببینیم، مارکس چطور به اگاهی نگاه میکند؟ آگاهی بعضا ازخودبیگانگی ایجاد میکند. فیلسوف، روشنفکر کارش اینست که این را بشکافد، کالبدش را ویران کند و نگذارد این آگاهی در متن زندگی روزمره اختلال ایجاد کند.
دکتر محدثی : من هم به معنای مارکسی می گوییم، اما عکس آنچه فرمودید به این معنا که وقتی شما به عنوان نیروی فکری کنشگری میکنید، فکر شما عمل نورانی می شود. درواقع عمل نوربخش است. یعنی اگر شما وارد کنشگری سیاسی شوید، اندریشه شما پالایش می یابد و منقح میشود. اگر بپذیریم که کنشگری ملازمه معرفتی دارد،
دکتر کاشی : معرفتی که مقتضی کنشگریست با معرفتی که ما در دستگاههای بزرگ می سازیم، دو جنس معرفت است. هایک هم همین را می گوید. هایک می گوید دستگاههای معرفتی ما که در آکادمی شکل می گیرد، در زندگی مردم اختلال ایجاد میکند.
احسان شریعتی : از نظر مارکس آگاهی وقتی مستقل می شود و فکر می کند خودش مدخلیت دارد است که کاذب می شود و اختلال ایجاد میکند، اما آگاهی به مثابه ی نشانه نقش مثبت دارد و ما از طریف همین نشانه ها و امکان تفسیری که به ما میدهند است که می توانیم واقعیت را بشناسیم. و در اینجا اگاهی دیگر کاذب نیست.
دکتر کاشی : آگاهی انرژی تولید میکند اما اگر اگاهی را به یک نظام دانایی بدل کنیم که جهان را موضوع شناسایی قرار میدهد این نوع اگاهیست که اختلال ایجاد میکند.
دکتر محدثی : من فکر میکنم شما در دستگاه دکتر جلائی پور بحث میکنید به این معنا که یک نیروی فکری که مردم را آگاه کنند. من از این زاویه می گویم که نیروی فکری باید عمل کند و آگاه بشود. در اینجاست که می توانیم بگوییم ملازمه ی معرفتی برقرار میشود.
دکتر کاشی : ولی روشنفکر آگاهی را به این ترتیب بدست نمی آورد. فراغت از عمل دارد. یعنی مثل یک داور فوتبال بیرون می ایستد و راجع به فوتبال قضاوت میکند.
آقای ذاکری : از بحث ابژکتیو شروع کنیم. الان ، در شرایط حاضر چه باید کرد؟ دکتر محدثی میگویند مبتذل است. وقتی شما مساله ی هفتاد میلیون مردم ایران را می گویید مبتذل است، همان مبتذلها می ایند و عرصه را تصرف میکنند. چون عرصه ی روشنفکری قوی نیست. به صورت کلی پرسش اینست: آیا روشنفکر رسالت مداخله در عرصه سیاست را دارد یا خیر؟ چند مثال بیاوریم از روشنفکرانی که در همه ی عرصه ها هستند.
دکتر کاشی : من می توانم به عنوان شهروند فعالیت سیاسی هم داشته باشم. این شان روشنفکری نیست. اینها را قاطی نکنیم.
آقای غفاری : چرا ضعیف بود؟ ما بشترین روشنفکر را در خاورمیانه داریم. ما الان اگر یک گرم از این بحثها را در جامعه ببریم کی می فهمد؟ روشنفکران ما زبان جامعه را ندارند. زبان مشترک با مردم.
دکتر محدثی : بحثهای نظری باید در سطح نظری منعقد شود.
دکتر قانعیراد : سوال کلی چه باید کرد را می توان در شکل کلی مطرح کرد؟ مدل شریعتی بیشتر به سارتر نزدیک است. مثلا اقای ملکیان تفکیک بین روشنفکر فرهنگی و سیاسی ایجاد میکند. شریعتی به نظر من بیشتر به عنوان روشنفکر سیاسی نزدیکتر است. در جامعه ی ما خلا فکری وجود دارد و می بایست این خلا را پر کرد. ما بر سر مصادیق نمی توانیم به اشتراک برسیم. مگر روشنفکر جز تولید دانش می تواند کار دیگری بکند؟ کار دیگری هم دارد؟
دکتر کاشی : بله. اما سیاست را هم میبایست تعریف کرد.