هدایت و شریعتی
۱. نیچه، آلمانیها را ملامت میکرد که در به کار بردن حرف “واو” از خود شلختگی نشان میدهند. مثلاً وقتی که میگفتند: “شوپنهاور و هارتمن” او خندهاش میگرفت. گاهی هم میگفتند: “گوته و شیلر” و او میترسید که مبادا زمانی بگویند: “شیلر و گوته”(۱)
بیتردید همان اندازه شلوغکاری و شلختگی که نیچه در “واو”، “شوپنهاور و هاتمن” یا “شیلر و گوته” میدیده است، در نگاه نخست، در “هدایت و شریعتی” نیز میتوان دید! و این شلوغکاری ما را به یاد تعبیری از سید علی صالحی، شاعر اندیشمند معاصر میبرد که: “این “واو” هم در زبان فارسی عجب مارمولکی است!”(۲)
۲. یک مرزبندی و تفکیک صوری، هدایت و شریعتی را در دو حوزهی جداگانه با یکدیگر مینشاند، در حالی که هدایت را مردی منزوی و مأیوس، اما ژرفاندیش و نونویس و پیشروتر از روزگار خود نشان میدهد، شریعتی را اهل ایمان و آرمان، پایبند مذهب و در بند گذشتهها، و در موجهترین تعبیر، از زمرهی مردان ایدئولوژی و سرگرم جدل و جدالهای بیهودهی سیاسی میخواند! زیرا در آنچه که اندیشه و ادراک بسیاری از روشنفکران، به ویژه هواداران هدایت و مفسران آراء و نوشتههای او، از این دو مرد ناهمانند، در خود ترسیم کرده است، هیچگونه شباهت یا همانندی وجود ندارد!
در این تصویر، هدایت زندگی و تلاش خود را یک سر در تفکرات عمیق، تصفیه، و تعالی دادن به اندیشه و فرهنگ ایران زمین، ستیز با کهنگی و خرافه. که دین(سنتی و خرافی) یک مصداق بارز آن است، و انزوا و گریز از شر و شور زندگی به سرآورده و از این راه کارنامهی فرهنگی قوم ایرانی را در جهان معاصر، اعتبار و قوام داده است. در حالی که شریعتی سرگرم خرافهگرایی، ایدئولوژیسازی، عوامزدگی، و بیقراری و شتاب برای تغییر شرایط اجتماعی ـ سیاسی روزگار خود بوده و سرانجام نیز با کشاندن نظام سیاسی کشور به سوی یک حکومت مذهبی، ارتجاع و خرافه را بر زندگی مردم این سرزمین غلبه داده است! آنچه که شریعتی به دنبال آن بود نه تنها برای هدایت ارزش طرح و بررسی نداشته، حتی شایستهی کمترین توجهی نبوده است، بلکه در حقیقت همهی کوشش هدایت مصروف زدودن اینگونه عوامل انحطاط اندیشه و زندگی مردم بوده است! هدایت همواره از دردهای عمیقی نالیده است که “مثل خوره روح را آهسته در انزوا خورده و میتراشد و این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد.”(۳)
اما شریعتی بیآنکه بویی از اینگونه دردها و زخمها برده باشد، از دردهای مضحکی سخن میگفت که در عرصهی ایمان و آرمان، یا معیشت و اقتصاد، گریبانگیر تودههای مردم بود! هدایت اگر هم از جامعه و مردم سخن میگفت، بیشتر به ریشههای تاریخی دردها در گذشته و به ویژه آمدن عربها به ایران میاندیشید، و آغاز تباهی و تیرهروزی ایران را در همین یک حادثهی تاریخی میدید. اما شریعتی گذشته از آنکه این حادثه را بهگونهای دیگر تفسیر میکرد، امروز را بیش از دیروز، و زمینههای درونی را بیش از انگیزههای بیرونی، در پدید آمدن فاجعهها مؤثر مییافت!
در نگاه هدایت، مردم سرزمین او، همه آدمهایی “وافوری، تراخمی، از خود راضی، قضا و قدری، مردهپرست، مافنگی، مزور، متملق و چاپلوس، و شاخ حسینی و بواسیری هستند”(۴) خود این سرزمین “روی نقشه جغرافیا، لکهی حیض است، هوایش غبارآلود، زمیناش نجاستبار، آبش نجاست مایع و موجوداتاش فاسد و ناقصالخلقه”(۵) و شریعتی زندگی همین مردم را محور و مدار زندگی خود میدید و گاه بهگونهای از آنها سخن میگفت که پوپولیستها و تودهگرایان تمامعیار از آنان سخن میگویند:
و خلاصهی سخن اینکه او از یأسهای تلخ و سیاه، دردهای ژرف وجودی سخن میگفت، و این از درد فقر و بیماریی تودههای آسمانجلی که همگی به تعبیر هدایت “رجاله” بودند و در نتیجه، نه دردشان ارزش و اعتباری داشت، و نه حتی خودشان!(۷)
۳. شریعتی در یک نقد جدی بر هدایت، خط فاصل عظیمی میان اندیشههای روشنفکرانهی عصر خود ترسیم میکند و او را روشنفکری برکنار از دردهای زمانهی خود نشان میدهد.
رهیافت شریعتی به هدایت در این نقادی از طریق ریشههای طبقاتیی خانوادهی هدایت و اشرافیت تیرهوتبار اوست:
صادق هدایت نمونه انسانی است که واقعیت برایش پوچ است و هیچ. بنابراین در جستوجوی گمشدهای است که آن خلأ وجودیاش را پر کند و عبث بودن خودش را معنی بدهد. او خلاء وجودی را در گذشته با عرفان پر میکرد. این است که میبینیم صادق هدایت ابتدا به ناسیونالیسم میپردازد. جایی که “سایه روشن”، “انیران”، “پروین دختر ساسان” و “خیام” را مینویسد. به مبارزه با اسلام و احیاء فرهنگ ایرانی در دورهی گذشتهی طلایی و دور گمشده میپردازد و این امر برایش یک هدف است. وقتی برایش انسان مطرح میشود، اینها را همانطور و بدون اینکه به جایی برساند، رها میکند و کتاب “انسان و حیوان” را مینویسد. این در زمانی است که تحت تأثیر فلسفه هند واقع شده و یکی از نمونههایش اینکه گیاهخواری و عدم آزار حیوانات و اصولاً فلسفهی بیآزاری را به عنوان هدفی برای زندگی انتخاب میکند. بعد میبیند که این، فلسفهی وجود نمیتواند باشد! من هستم که چه کار کنم؟ تا کسی را نیازارم. کسی را نیازردن به عنوان فلسفه زندگی، فرم زندگی، شکل زندگی میتواند باشد، اما به عنوان هدف زندگی نمیتواند باشد! بیآزاری، و صلح با همهی جانوران و همهی حیات یک فرم زندگی است نه هدف! من به گونهای زندگی میکنم که در گوش کسی نزنم. درست است، اما نمیشود وسیله را به جای هدف گذاشت!
بعد صادق برمیگردد به کافکا و مسخشدن آدمی را مینویسد تا به آخرین نقطهی تفکرش میرسد و میبیند که (آن خلأ را) با هیچ چیز نمیتواند پر کند! همه فریب است، و با هیچ چیز نمیتواند پرش کند، مگر با خاتمه دادن به زندگیاش که در همهی ابعادش پوچ است.
از کجا فهمیده میشود! از کتاب “سین، گاف، لام، لام” که یک داوری است، یک آیندهبینی است، که انسان تا آنجا پیشرفت میکند که احتیاج به غذا و کار کردن ندارد، بنابراین همهی کوششهای ما مصرف به هدفهایی است که در آن موقع، دیگر به وسیله علم، تأمین خواهد شد. بنابراین در زندگی، من برای چه به کار کردن نیازمندم؟… آن وقت بزرگترین بدبختی و رنجی که وجود دارد، خودِ زیستن است، چرا؟ زیرا بزرگترین رنج این است که آدم “باشد”، بدون اینکه بداند برای چه هست! اگر انسان به این آگاهی برسد، بیچاره میشود، زیرا اگر به این درجه از آگاهی برسیم که بفهمیم هدفهایی که الان این همه به ما عشق، نیرو، حرارت، کینه و …میدهد، جدی نیست، دیگر هیچچیز برای زندگیمان نمیماند…”(۸)
۴. بیگمان اگر هدایت هم زنده میماند، روزی در معرفی و نقد اندیشهی شریعتی سخن میگفت، او را یکی از املهای عقبمانده و گذشتهپرستی از تیرهوتبار همان تیپهای داستان “البعثه الاسلامیه” نشان میداد. کسانی که با نوعی شیفتگی و ولع بیمارگونه در پی خرافه و ارتجاع سگدوی میکنند و عزم آن را دارند که زندگی و زمانه خود را به قهقرا ببرند و از هرگونه تازگی و ترقی دور نگه دارند! حال اگر با همین روش در کار هدایت و شریعتی پیش برویم، بیگانگی و شکاف بین آنها را هر لحظه عمیقتر خواهیم یافت و در نتیجه هیچ قرینه و یا نشانهای برای نزدیکی و همجواری آنها باقی نخواهد ماند تا دستآویزی برای نشاندن آنها در کنار یکدیگر باشد!
۵. اما حقیقت این است که آنچه در باب اندیشه و آراء هدایت و شریعتی آورده شده، نه تنها بخش ناچیزی از تفاوت و شکاف بین آنها بود، بلکه اگر هم همهی اندیشههای آن دو را در این باب مینگاشتیم، باز هم، ماجرای هدایت و شریعتی تمام نشده بود! اینگونه تفسیر و گزارشها، تنها یک سطح و یک سوی منشور اندیشه و آراء آن دو را ترسیم میکند، در حالی که هدایت و شریعتی، هر دو، اندیشه و سیمایی چند پهلو دارند و لازمهی یک ادراک درست از شخصیت آنها، پرداختن به ابعاد دیگری از اندیشه، آئین، رفتار، اخلاق، دغدغهها، و اشتغالات اساسی آنهاست. یعنی همین عناصر و انگیزههائی که این دو را در کنار برخی دیگر از مردان اندیشه و هنر معاصر، در علاقه و اعتقاد انبوهی از نسلهای این دورهی تاریخی رسوخ داده و ماندگار کرده است!
یک چنین جستوجویی در زندگی و آثار شریعتی و هدایت میتواند قرینههای گونهگونی از نزدیکی و شباهت برخی از آراء و اندیشههای آنان بیرون بیاورد و از بیگانگی و ناآشنایی آنها بکاهد. در چنین صورتی دیگر، نشاندن هدایت در کنار شریعتی، قرابت و شگفتی چندانی ایجاد نخواهد کرد! اما چنین جستوجوی دور و درازی از حیطهی بررسی یک مقاله بیرون است و تنها یک گزارش فراگیر میتواند از عهدهی آن برآید. از این رو، در این نوشته تنها به یک بعد برجسته از زندگی و اندیشههای این دو میپردازیم که مشهورترین نکتهی زندگی هدایت است و از قضا در زندگی شریعتی نیز بهگونهای دیگر پدیدار شده است، و آن، “مرگاندیشی”، “یأس فلسفی” و “گریز از زندگی” و رفتن به سوی “خودکشی” است.
۶. نام هدایت در ایران پیوسته یادآور یأس و سیاهاندیشی و نومیدی از زندگی بوده است. از این رو پرسشهای اساسی در باب هدایتشناسی نیز پیرامون همین موضوعات دور میزده است. این نکته را نه تنها نوشته معروف او، یعنی “بوف کور” و نیز خودکشیی پرسروصدای او برجسته و غلیظ میکرده است، بلکه در بیشتر داستانهای او نیز، خودکشی و یأس در زندگی اشخاص داستانی، یک دغدغه اصلی است، و این نکتهای است که همهی مفسران آثار هدایت در باب آن هم سخنی دارند:
دغدغههای این اشخاص داستانی، در حقیقت، دلمشغولی اصلی خود هدایت است. اما این مرگاندیشی برای هدایت “یک ژست هنرمندانه یا تصنعی نیست، او جداً در یک اشتغال جدیی دائمیی ذهنی با مرگ به سر میبرد.”(۱۱)
حتی گفتهاند که:
بیشتر مفسران هدایت، “مرگاندیشی” او را ناشی از هراس او از مرگ خواندهاند. اما در نوشتههای هدایت، مرگ دو رویه دارد: هر چند که غالباً هراسانگیز است، گاه نیز آشنا و مأنوس است:
رویه هولناک مرگ است که در زندگی و آثار هدایت حضور دارد. از این رو، “مرگاندیشی” و “هراس از مرگ” موضوع محوری تفسیرهایی است که بر آثار هدایت نوشتهاند.(۱۴) و غلبه هر یک از این دو رویه مرگاندیشی در تفکر هدایت، او را به یکی از تیرههای اندیشهی خیامی یا مولوی در فلسفه و هستیشناسی نزدیکتر نشان میدهد!
۷. شریعتی که در این باب بر هدایت نکته میگرفت، انزوا و یأس او را برخاسته از بیدردی و رفاه و سیری میخواند، خود نیز در دورهای از زندگی گرفتار معضل فکری ـ فلسفی دشواری از نوع معضل هدایت بوده و در اثر آن به سوی خودکشی و مرگ نیز رفته است! او این حادثه را این گونه روایت میکند:
۸. این حادثه که مربوط به روزهای کودکی و نوجوانی شریعتی است، خود، یکی از حادثههای شگفت تاریخ فلسفه است: یأس فلسفی در ۱۳ سالگی تا ۱۶ سالگی!(۱۶) شریعتی از این بحران، آنگونه که خود میگوید، به یاری مولوی و مثنوی او نجات مییابد، اما آنچنان که برخی از شعرهای او در یک دهه بعد از این تاریخ نشان میدهند، هنوز هم آثار یأس و بحران در اندیشهی او رسوخ دارد. البته اینگونه یأساندیشیها در اثر بحرانهای اجتماعی و برجستهتر از همه، حادثه ۲۸ مرداد به تحرک درآمده بود.(۱۷) این سال برای شریعتی، مانند سالهای بعد از جنگ جهانی برای هدایت بود. اما در شریعتی نیز مانند هدایت “جو سیاسی علت اصلی رنجهای او نبود، اگرچه ناگزیر آن را تشدید میکرد”(۱۸) بلکه این جوهر اندیشه و ذات شریعتی بود که با تردیدهای فلسفی و اضطراب و یأس آغشته بود و بر این بحرانها غلبه میکرد! منحنی اندیشهی شریعتی، نوسان و آمد و رفت او را در میان یأس و امید، ایمان و تردید، انزوا و تلاش و … نشان میدهد. براساس گزارشهایی که از دورههای مختلف زندگی شریعتی ارائه شده، حالات فکری او، بهگونهی تابعی از شرایط اجتماعی ـ سیاسی، بارها به نوسان درآمده است.(۱۹)
اختناق و فضای سیاسی دو دهه چهل و پنجاه، که از نوع اختناق سیاسی روزگار هدایت بوده است، اندیشهی شریعتی را نیز ـ مانند هدایت ـ گرفتار تغییر و ناپایداری میکرده است. شریعتی به مثابهی یک روشنفکر حساس، از یکایک حادههای پیرامون خویش تأثیر میگرفته است. استبداد سیاسی، خفقان و ارعاب، اعدامها و ترورهای سیاسی، سیطرهی هولناک ارتجاع، مرگ همراهان و شاگردان و … هر یک حادثهی تأثیرگذاری بودند که مسیر تحول و اندیشه و زندگی او را رقم میزدند، اما در این میان عامل تعیینکننده، همان خار خار فلسفیی دیرینهای بود که از سالهای دور در اعماق شریعتی خلیده بود و هر بار بهگونهای او را ناآرام میکرد و در اضطراب و قلق فرو میبرد.
۹. با توجه به اینگونه اضطرابهای وجودی، یأس، و بحرانهای عمیق شریعتی، این پرسش پیش میآید که چرا شریعتی بحرانهای زندگی هدایت را به اشرافیت طبقات یا انگیزههای معیشتی او ارجاع میداد؟ آیا دلهره و یأس شریعتی نیز ریشه در بیدردیهای برخاسته از رفاه معیشتی داشت؟ یا اینکه او در اینگونه تحلیلها از الگوی غالب زمانهی خود پیروی کرده است؟ گزارشی که شریعتی از دلهره و اضطراب خود میدهد، مقداری از اعتبار و لزوم چنین پرسشهایی میکاهد! بنا به این گزارش، آسودگی و برخورداری، درهرحال، یک عامل تمهیدکننده در راه یافتن او نیز به دنیای خودآگاهی و اضطراب بوده است:
۱۰. پس، نقد شریعتی بر هدایت. برخلاف آنچه که در وهلهی اول به نظر میرسد. پیروی از یک الگو یا آموزهی مارکسیستی و رایج در روزگار او نبوده است. البته با امعاننظر به فضای گفتمان غالب بر آن، تحلیل طبقاتی و جامعهشناختی از هدایت، یک پدیده طبیعی، یک تحلیل مطلوب و منطقی جلوه میکرد، اما شریعتی خود، عمیقتر از آن میاندیشد که موضوعی مانند یأس فلسفی یا اضطرابهای وجودی را در یک تفسیر یک بعدی و آسانگیرانهی زیربنا ـ روبنایی خلاصه کند! نه تنها او خود نیز روزگاری گرفتار گوشهای از معضلات فکری ـ فلسفیی “هدایت” شده بود، بلکه از آنجا که پیوسته از تحلیلهای خشک و سطحی دوری میکرد، بیتردید، اکتفا به اینگونه گزارشهای سرسری و شتابزده نیز هیچ وقت او را اقناع نمیکرد. از این رو، وقتی که از جامعه و تبوتابهای آن دور میشد، “شریعتی جامعهشناس” جای خود را به “شریعتی متفکر” و درگیر با خود میداد و معضل هدایت دوباره در برابر او سر برمیآورد، او را به چالش و کلنجار با خویش میکشانید، و به پس گرفتن یا تصحیح و تکمیل آن پاسخهای ناتمام وامیداشت:
۱۱. هر چند که شریعتی با آمدن به دنیای مولوی، روی از خودکشی و بحران برگردانید، تلخی تردید و سردی پوچیگراییهای فلسفی را با گرمی معناهای ژرف و فراخ عرفان مثنوی مداوا کرد. اما چنین تحولی در اندیشهی او، هیچگاه به مفهوم آشتی با زندگی نبوده است! این است که بیاعتنایی و بیاستغنایی او در برابر شر و شور حیات، بهگونهای یک منش پایدار، پیوسته در وجود او ریشه میدوانید، به مثابهی برجستهترین خصلت و خصیصهی وجودی او درمیآمد و در نتیجه به او هویتی میداد که در تعبیر از زندگی، سرکشی و ناخرسندی در برابر آن، با هدایت خویشاوندی و همجواری پیدا میکرد! مرگ را “آفتابی” میدیدید که از پس “تاریکی حیات” سر میزند، با “دستهای مهربان” خود انسانها را “از این زندان خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجهگاه و درد”(۲۲) رهایی میدهد. تنها تفاوت او با هدایت در سمت و سوی این گریز و رهایی بود. رهایی و گریز هدایت هیچ راه شناختهشدهای را در پیش روی او نمیگذاشت، اما گریز شریعتی، تلاش و بیآرامی او برای رهایی از زندگی، این بار، به جاذبهی آن کانون کِشندهای بود که عارفان بزرگ شرق را در جستوجوی خود، بیتاب و مضطرب، بیگانه با ناهنجاریهای جاری زندگی میکرد:
۱۲. طغیان شریعتی و طغیان هدایت، اگرچه رو به سویی دیگر داشت و از این رو به فرجامی جداگانه منتهی میشد، یعنی آن یک به آسمانهای روشن “ولایت جان” و عرصههای فراخ معنیهای گرم و گوارا راه میبرد و این در یک فضای محو و مبهم پوچاندیشی و انکار میچرخید، و در نتیجه هدایت و شریعتی را از دو تیرهوتبار جدا و بیگانه با یکدیگر نشان میداد: تیرهی اندیشهی خیام و تبار اندیشهی مولوی. اما به گمان شریعتی حتی اینگونه تفاوتهای ژرف فلسفی نیز، یک شاخص نهایی، در تباربندی و تیرهشناسی اندیشههای بزرگ انسانی نیست!! او به مرزبندیهای قشری “اسم”ها!(۲۴) زیرا (جمله ناقص است / شروین)
۱۳. شریعتی خویشاوندی عمیق این انسانهای به ظاهر بیگانه را در سنجش نمادین اضطراب علی “عظمتی که در زیستن نمیگنجد”(۲۶) با اضطراب اندیشمندان بزرگ قرن بیست، یعنی کامو که هستی را یک عبث میدید، سارتر و بکت و کافکا که هر یک بهگونهای بر پوچ بودن هستی و تهی بودن آسمان گواهی دادهاند، به وضوح تمام مینگارد، و بدینگونه یک خط بطلان بر اعتبار مرزبندیهای قشری و بیعمق، که شاید خود نیز روزگاری در دام آن افتاده بود، میکشد و صفبندی بدیعی از مردان اندیشهی تاریخ انسانی تعلیم میدهد:
۱۴. وقتی که هدایت کتاب “گیاهخواری” خود را با جملهای از “نهجالبلاغه” شروع کرد(۲۸)، در حقیقت، گوشهای از این شباهت و خویشاوندی را به جلوه درآورده بود! به ویژه اگر به یاد بیاوریم که هدایت به هر دینی و مخصوصاً به اسلام با کینه و نفرتی عمیق مینگریست! اما گویا که او در این جملهی علی، رمزی از آشنایی یافته بود، و آن را مطلع یکی از نوشتههای خود قرار میداد! هدایت در زندگی خود، هیچگاه به گوشت یک جاندار لب نمیزد و این عادت روزانهی انسانها را نوعی شرکت در جنایتی بزرگ بر ضد حیات و رونق دادن به نظام آکل و مأکول میدانست! حال با چنین اندیشه و رفتاری، آیا او با علی و دغدغههای وی آشناتر بود، یا مثلاً آن اسلامشناس مشهوری که شکار کردن حیوانات را تفریح و تفنن زندگی خود کرده بود و چنان با اخلاق صیادی، کشتن، و قساوت خو گرفته بود که وقتی در برابر اعتراض یک روستایی ساده قرار گرفت، از شلیک گلوله و بر زمین ریختن خون او هم، هیچ پرهیزی نشان نداد؟!
همین طور این صیاد را مقایسه کنید با نیچه، “هیچ انگار تمام عیار”ی که هستی را سراپا، یاوه و پوچ میدید، اما به روایت شریعتی سرانجام در دفاع از یک اسب گاری جان خود را از دست داد! آیا تفسیر شریعتی از آشناییهای عمیق و اضطرابهای مشترک این “بیگانگان خویشاوند” در اینجا به عیان پدیدار نمیشود؟!
۱۵. روایت اینگونه اندیشههای بدعتآمیز در زمانهی شریعتی، شکستن “تابو”ها و “سنت”های هولناکی بود که هم نیروهای روشنفکری و هم جریانهای سنتی در عرصه اندیشههای اعتقادی و سیاسی، آنها را پرستش و پاسداری میکردند. در آن روزها، نحلههای روشنفکری اینگونه اندیشهها را، هذیانهای بیمارگونهی بورژوامآبی میدانستند که برای انحراف نیروهای انقلابی و گمراه کردن افکار سیاسی در میان میآید! و پاسداران دین سنتی آن را ترفندها و تردستیهای یک التقاطی حرفهای میخواندند که در کار خود همه چیز را به هم درمیآمیزد، حتی هدایت و سارتر و کامو و علی را. از این رو، شریعتی طرح برخی از داوریهای خود را در باب هدایت به دلیل رعایت یک قاعدهی تاکتیکی هم که بوده باشد، به نوشتههای خلوت و گفتوگوهای تنهایی خود میکشانید.
در آنجا او میتوانست از شباهت و خویشاوندی خود با هدایت سخن بگوید و این بار خط فاصل غلیظی بکشد که خود و هدایت را در یک سوی آن بنشاند: “این هم وطن دردمند من که چند گامی دور از من، در گوشهای فراموش این پرلاشز(۲۹)، غمگین خفته است چه رنجی میبرد از زندگی و از آن دردهایی که همچون خوره، روح او را میخورد و دیوارههای روح را میتراشد! چرا قسط زندگی او را ممکن نکرد؟ و به همین دردها خو گرفت و روحش سوهان خورد و از زیر بار بیثمر دم زدن، به قیافههای بهدرد نخور دیدن، حرفهای بیهودهی هزار تا یک غاز شنیدن، که مجموعاً یعنی زندگی، به ستوه آمد و خودش را در برد!”(۳۰)
۱۶. نتیجه اینکه داوری شریعتی در باب “هدایت” و “عصیان فلسفی” قرن بیست و نیز تسامح و وقار حکیمانهای که او در روزگار تعصبهای کهنه و نو، در کار داوری نشان میدهد، نکتههای قابل توجهی است که امعاننظر به آنها، بسیاری از داوریهای شتابزدهی روشنفکران دو دههی اخیر در باب خود شریعتی را نیازمند تأمل و بازنگری نشان میدهد و بسیاری از احکام و فتواهای آنها را باطل و بیاعتبار میکند!
شریعتی در روزگاری از عمق، اصالت، اعتبار فلسفههای عبث و پوچی و متفکرانی چون هدایت، کامو، بکت، … سخن میگفت که روزهای رواج فلسفههای قشری، عملگرا و نزدیکبین، یکهتازی چپگراییها، و شتابزدگیهای ایدئولوژیک بود، و چنین قضاوتی دربارهی این چهرههای برجستهی یأس و انزوا، در مخیلهی هیچ روشنفکر مسئولی راه نمییافت! اینگونه فراخاندیشی و متانت رأی، به تنهایی برهان بزرگی است برای دفاع از اعتبار شریعتی در برابر آن دسته از روشنفکران و متفکرانی که اندیشهای او را با گز و مقیاس ایدئولوژیهای بیعمق اندازه گرفتند؟ و خود او را در ایدئولوژیسازان حرفهای زمانیی ما فرود آوردند! بطلان چنین تبلیغاتی را به شیوههای مختلفی میتوان نشان داد که آشنایان اندیشهی شریعتی بارها آن را نشان دادهاند و نوشتههای حاضر تنها به یکی از شیوهها پرداخته است.
کار شریعتی در آن روزها، یکی نفی سنت در عرصهی اندیشههای اجتماعی، سیاسی، و یک بدعتگذاری در حیطهی دینشناسی، یک تابوشناسی در حوزهی عرف و عادت، و نوعی بازی کردن با اعتبار روشنفکری خود، و درهرحال مخاطرهی بزرگی بود که هیچ روشنفکری سود و صلاح خود را در آن نمیدید. آنگونه که حتی روشنفکران دینیی دو دهه اخیر نیز، با آنکه در نگاه به هدایت تحول چشمگیری پیدا شده بود، یا قدرت بر زبان آوردن چنان تأیید از اندیشههای او را در خود نمیدیدند و یا همچنان او را یک “اشرافی فاسد” میخواندند.(۳۱) شاید در این میان یک استثناء وجود داشت، آن هم محسن مخملباف بود که روزی چنین نوشت:
اما در این سخن نه صراحت سخن شریعتی وجود داشت، نه اصالت آن! ولی درهرحال، گستاخی او ستودنی بود…(۳۳)
شریعتی با این تفسیرهای حکیمانه از فلسفه و فیلسوفان و اندیشمندان انزوا، هم اعماق اندیشه و آفاق فراخنگریهای خود را به جلوه درمیآورد، هم پرده از روی ابعاد ناشناختهی خود کنار میزد، و بدینگونه خود را مردی نشان میداد که پیوسته او را در دشواریها و دردهای هولناکی فرو میبرد و تحمل آن تنها از مردِ “ده مَرده”ای چون او برمیآمد! ممکن کردن ناممکنها!
آنچه که منتقدان شتابزدهی شریعتی، یا آن را ندیدند، و یا به عمد چشم بر آن بستند! و حتی بازترین چشمهای آنها، تنها یک سویهی ماجرا را میدیدند.(۳۴) این دوگونگی است که حتی برای برخی از آشنایان اندیشهی او نیز یک تناقض ناممکن جلوه میکرد! تناقضی که با هیچ ترفند و تفسیری سازگاری نشان نمیداد! و در نتیجه، شریعتی ناچار از آن میشد که گهگاه خود به توضیح و تفسیر آن بنشیند:
۱. مقالات توماس مان، ترجمه ابوتراب سهراب، چاپ دوم ۱۳۵۷ صفحه ۴۳ و ۴۴
۲. مصاحبه با سید علی صالحی در یکی از شمارههای روزنامه ایران.
۳. بوف کور صفحه نخست.
۴. حاجی آقا، صفحه ۶۹
۵. حاجی آقا، صفحه ۶۹
۶. مجموعه آثار ۱۹ / حسین وارث آدم / ص ۴
۷. داستانشناس برجسته، حسن میرعابدینی، در نوشتهی ارزنده خود، صد سال داستاننویسی در ایران، یک تصویر دو بعدی از اندیشهی هدایت ارائه میدهد که اگر بتوان آن را پذیرفت، این فاصله و تفاوت نگاه شریعتی و هدایت از میان خواهد رفت. اما چنین تفسیری از هدایت مورد توافق مفسران آراء او نیست: “در آخرین داستانهای هدایت، همچون نوشتههای اولیهاش، دو دید همراه و متضاد، مشاهده میشود، دو دید جداییناپذیر که مبین تناقضات روحی نویسنده و وضعیت دورهی زیست اوست: پرداختن به زندگی و آرمانهای مردم و درگیری با نومیدیها و دلهرهها خویش” (صد سال داستاننویسی در ایران، ص۲۱۰).
۸. مجموعه آثار ۱۲ / تاریخ تمدن ۲ / ص ۹۱
۹. دانایی، مریم : ارزیابی آثار و آرای هدایت / ۹۲
۱۰. عابدینی، حسن : صد سال داستاننویسی در ایران / ۹۱
۱۱. بهرام بهارللوییان و فتحالله اسماعیلی / شناختنامهی هدایت / ۳۸۷
۱۲. اسحاقپور، یوسف، بر مزار هدایت، ترجمه باقر پرهام / ۶۵
۱۳. زنده به گور / ۳۷
۱۴. در این باره ر.ک: صنعتی، محمد: صادق هدایت و هراس از مرگ/ همایون کاتوزیان، محمد علی: صادق هدایت و مرگ نویسنده و …
۱۵. مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص ۹۹
۱۶. شریعتی متولد ۱۳۱۲ بوده است.
۱۷. نمونهای این گونه شعرها : دو شعر “من چیستم؟” و “از این جاه ره به جایی نیست” و … است که در سالهای ۱۳۳۶ سروده شده. (مجموعه آثار ۳۲ / هنر).
۱۸. همایون کاتوزیان، محمدعلی، صادق هدایت از افسانه تا واقعیت / ۶۳
۱۹. رهنما، علی: زندگینامه سیاسی شریعتی، صفحات: ۱۴۵/۱۹۸/۱۶۰/۲۱۵/۲۰۳/۳۱۷/۲۲۸/۴۹۸
۲۰. مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۷۹ ، ۹۴ ، ۹۵
۲۱. مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهائی ۲ / ص ۸۸۵
۲۲. مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهائی ۱ / ص ۳۷ ـ کویر / ۲۰
۲۳. مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۹۸
۲۴. مجموعه آثار ۶ / نیایش / ص ۱۰۷
۲۵. مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۹۸
۲۶. مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۸۹
۲۷. مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۸۹
۲۸. لاتجعلوا بطونکم قبور الحیوانات.
۲۹. پرلاشز: گورستانی در پاریس که هدایت در آن مدفون است.
۳۰. مجموعه آثار ۱۳ / هبوط در کویر / ص ۱۱
۳۱. این تعبیر از اندیشمند بزرگ امروز، دکتر سروش است که هم آن را به قلم آورد و هم در یک مصاحبه از آن دفاع کرد.
۳۲. زندگی رنگ است / ۷۹.
۳۳. بگذریم از این که مخملباف در این تعبیر، نه جای شریعتی را درست شناخته، نه حتی جای خودش را! چون دور بردن شریعتی و نزدیکتر نشان دادن هدایت در این خانواده خیالی، حاکی از آن است که مخملباف نیز از اعماق پنهان شریعتی بیخبر است و تنها از ابعاد مشهور شناختهی او سخن میگوید، وگرنه جای این دو را در این خانواده باید تغییر میداد! علاوه بر آن، کارنامه فکری هنری مخملباف، در هر حال، او را از نوع روشنفکران سیاسی اجتماعی عصر ما نشان میدهد که زندگی او با ماجرای زندگی هدایت وجه تشابه چندان نزدیکی ندارد! شاید این سخن او نیز از نوع همان اظهارنظرهایی باشد که رضا علیخانی، در کتاب اصلاح انقلابی (۱۸۲ و ۱۸۳) دربارهی آن سخن گفته است.
۳۴. برای نمونه : ر.ک: حاتم قادری، شریعتی و رمانتیسم، چاپ شده در مجموعه مقالات همایش شریعتیشناسی و سپس در “آزادی وجدان مفهومی یا پیامبری.”