… من، منم یا تو؟
مستند روز تولد اثر نگین کیانفر، با نگاهی به زندگی دو زوج ترانس سکسوئل- «اختلال نوع»- از تراژدیای سخن میگوید که نامش را «بحران هویت» هم میتوان گذاشت. او بر همین مفهومی که زیاد میشنویم- بحران- و از فرط شنیده شدن، اصلا دیگر نمیشنویم و نمیبینیم عکس و تصویر، نام و نشان، اشک و درد، نفرین و امید میگذارد و نشان میدهد که ابتلا به گسست هویتی، صرفا دردی متافیزیکی نیست و گاه سر و کارش با رگ و پی آدمی میافتد و امید به بهبود، همان رگ و پی را به زیر چاقوی جراحی میکشاند؛ آدمی که از درون و در درون به تردید افتاده است. بحران؟ وقتی که همهی نقاط عزیمت و نقاط اتکای مادی را از دست دادهای. وقتی که بود و نمود با هم بیگانه میشوند، بودن و شدن با هم در تضاد میافتند، واقعیت و آرزو در جنگ با همند و جستوجو برای دستیابی به خود را ناممکن و بیچشمانداز میسازند.
– پسرم، شبیه خودت باش!
– برای شبیه خود بودن اول باید کسی شد، پدر جان!
– بسیار خوب. پس کسی شو.
– میخواهم بشوم مهتاب.
انسان قادر است اتفاق را تبدیل به موقعیتی جدید کند به شرط پاسخگویی به این پرسشها : خودم، چیست؟ من کیستم؟ تصادف است یا ارادهي قدسی؟ اتفاق است یا انتخاب؟ محصول تقابل با دیگری است یا محصول تناسب با او؟ ای کاش شبیه خود شدن به همین سادگی بود که توصیه میکنند. برای «شدن» (آنگونه که میخواهی) نفس «بودن» (آنگونه که هستی) نقطهی عزیمت اصلی است اما آگاه این «بودن»، مهمترین مانع میشود؛ بودنی پا در هوا و معلق.
برای کسی شدن باید تصویری از خود داشت؛ تصویری که محصول آگاهی است؛ آگاهیای که در ربط و رابطه شکل میگیرد. آگاهی یعنی کشف نسبت بحران هنگامی سر میزند که امکان برقراری نسبتی فراهم نیست یا هنگامی که همهي نسبتها درهم میریزند؛ نسبت من با من، نسبت من و دیگری. این بیرونی که قرار است زمینهی ساخت و ساز حدود و ثغور هویت من شود، مجموعهای از پارادوکسها است : چند لایه و چند ضلعی، از خود به تردید افتاده و اسکیزوفرن. آن ساختارها و نظام ذهنیای که دریافت از واقعیت را سامان میدهد نیز بر همین گونه است. همهی پروسهی کسب هویت، برای اینکه بتوانی بگویی «من، منم» به همین چند محور برمیگردد: تقابل با دیگری، تعین یافتن دیگری و کشف تفاوتهای خود در برابر دیگری؛ همان دیگریای که گاه میشود جهنم، گاه آینه، گاه همدست تو برای خلقی دوباره و آفرینشی دیگر. اما راستی این دیگری، خودش معلوم است که کیست؟
همهی پرسوناژهای این مستند دچار بحران هستند و خود خبر ندارند. هیچ کدام تا آخر منطق خود نمیروند؛ منطقی که بالاخره یا باید بر محور قدوم بچرخد و یا براساس حدوث. یا به عرف پایبند شود یا به شرع. موضوع فقط ماجرای مصطفی که میخواهد مهتاب شود و یا مریمی که میخواهد بشود افشین نیست. حتی همهی آنهایی که خودشان هستند، شبیه خودشان نیستند.
۱. اینکه مصطفی تجسم تناقض و چندپارگی است، خوب البته واضح است : خدا را مسبب این بیسامانگی فیزیکی میداند و باز هم امیدوار به معجزهی او است. هنوز تولد خودش محل تردید است میخواهد سر منشا تولد شود. بر سر زن بودنش بحث است، عاشق میشود و…
۲. پدر مصطفی هم همینطور است : دخالت در کار خدا را گناه میداند اما حاضر است همهی سرمایهاش را بگذارد تا خرابکاری خلقتش را، بندهای از بندگان خدا- همان پزشک- اصلاح کند.
۳. مرجع تقلید، فتوی بر مشروعیت تغییر جنسیت میدهد- به شرط چاقوی جراحی- اما مقلد، بیاعتنا به آن فتوی، از این بلای آسمانی بر سر یک خانوادهی قاری قرآن شاکی است (مادر مصطفی) : «مادر جان بیا و لااقل اقتدا کن.»
۴. میگویند : «ایران بهشت آدمهای نامتعارف است» (تساهل قانونی، تساهل شرعی، فقهی، پزشکی و غیره) با وجود این، زیر چتر سنت، مردمانش میشوند جهنم همان نامتعارفها.
مذهب میتواند آن نقطهی عزیمت محکم شود به قصد پاسخگویی به این بحران اما مسئولیتی که بر گردنش گذاشته شده و توقعاتی که از او میرود مبتنی بر مجموعهای از تناقضات است:
– پدر میگفت : مگر پولی که من درمیآورم حرام است؟
– مصطفی پاسخ داد : خواست خدا است. آن خدایی که میگویند مرا آفرید.
– کدام یک؟ اینکه تو را مصطفی آفریده یا اینکه هوس مهتاب شدن در دلت انداخته؟
– هردو. نه هر سه. اینکه مرا اینچنین آفریده، اینکه میخواهم جور دیگری باشم و دست آخر اینکه حق دارم برای شدنش اقدام کنم. خلقت من، یک تصادف است. من تصادفا «این»م و میخواهم آگاهانه «آن» باشم.
– دستکاری در کار خدا مجاز نیست اما اگر قرار است کاری کنی، به قصد این سو آمدن باشد و نه رفتن به آن سو. من همهی هستیام را میفروشم تا به تمامی بشوی مصطفی.
– پس نفس دخالت در کار خدا خطا نیست، قصدش مهم است. قبول کن که «پسر کاشتی و دختر سبز شد.»
این پرسش و پاسخ کلامی، عقیم است. مذهب نمیتواند هم پدر ناراضی را راضی کند، هم مادر نگران را اطمینان دهد و هم مصطفی را امیدوار به معجزه کند. دعاهای مصطفی با دعاهای والدینش در تضاد است و اگر قرار بر استجابت باشد یکی باید روی دست خودش بماند. همه چیز را به گردن خدا بیندازی کافر میشوی. اگر گمان میکنی آنچه هستی محصول تصادف است و طبیعت یا بهتر است بگوییم : «محصول تصادفی در طبیعت و به خلقت خدا مربوط نیست» پس برو سراغ بندهی خدا برای اینکه بشوی آنچنان که میخواهی باشی.
-آقا دکتر! «بیا و خدای دوم من شو»، مرا از نو بیافرین.
– اما هیچ اطمینانی نیست. نتیجهاش معلوم نیست که چه شود. رنج خواهی برد و درد خواهی کشید.
– من به معجزه معتقدم.
– به اعجاز کی؟ من یا خالق؟
باز برگشتیم به نقطهی اول. دور باطلی که در ان هیچ روشن نیست به چه کسی میتوان یا باید امید بست. به چه چیزی؟ به عقل یا به ایمان، به غیب یا به تیغ جراحی. نقطهی عزیمت هر هویتی انتخاب است و هر انتخابی در گرو برخورداری از هدف، ترسیم راههای رسیدن به آن و داشتن انگیزه و امید.
در این ماجرا هدف چیست؟ نوع دیگری شدن. هدفی که در نگاه دیگران مشروعیتی ندارد. راههای رسیدن به هدف کدام است؟ علم. اما علم قول صد در صد نمیدهد (رواندرمانی باشد یا جراحی). داشتن انگیزه و امید؟ آری، هماننند معجزه. اما همهی نیرو و جاذبهی معجزه بر نامعلوم بودنش است. برای شدن، دست و دل انسان آنچنان هم که پنداشته میشود باز نیست. خواستن آیا همیشه توانستن است؟ چه کسی گفته بود انسان با آزادی آغاز میشود؟
یکی به دو کردنهای کلامی که به جایی نرسد باید رفت سراغ واقعیت : محل تلاقی دیروز و امروز (سر به هم که دهند نامش میشود سنت) تاریخ و جغرافیا (نامش اجتماع) حاکم و محکوم (نامش ملت) که در ترکیب با هم همان «ما»یی میشود که «من» را میسازد، تخریب میکند، به رودربایستی میاندازد و قرار است تکلیفم که روشن شد، الگوی زیستم شود.
– من خون قدیمیها توی تنم است. اخلاق و خوی آن زمان.
– جامعه عوض شده است.
– پسر جان! در جامعه ما زن «بودن»، مکافات است چه رسد به زن «شدن». در مملکت ما خانمها موفق نیستند. خارج را نمی گویم. آنجا شاید. (این را پدر میگفت)
– «بله! تن به این بلاها میدهی تا آنچه هستی بشوی. برای شدن آن گونه که دوست دارم باید هزار بلا به جان بخرم.» (این را مصطفی میگفت)
– پس اگر قرار است دختر شوی، بیا و دختر نمونه باش؛ با حجاب و مایهی افتخار و سربلندی خانواده. (این را مادر میگفت)
– من هنوز معلوم نیست که هستم، از من میخواهند نمونه باشم.
مصطفی البته قبل از اینکه مهتاب شود، قالب متعارف دختر نمونه را میپذیرد به امید اینکه پذیرش این الگو، از کشمکشهایش بکاهد. نگاه دیگری را تغییر دهد، عرف برنیاشوباند و سنت را نترساند. در حقیقت مصطفی راه کسب هویت را وارونه میرود. قبل از اینکه معلوم شود کیست، نمونه میشود.نمونهی چه چیزی؟
مشابه چه کسی؟ مگر نه اینکه برای نمونه شدن، شرط اول آن است که اسباب نمونه بودن را آماده کنی؟ قاعدتا. اما کدام کار ما به قاعده است؟ شاید از طریق نمونه شدن، آنگونه که دوست دارد بشود. هویت نداری؟ آن ایدهآل نامعلوم را بدل به نقطهی عزیمت کن. دختری نجیب و سر به راه شاید هویت یک توهم باشد اما احساس هویت چه؟ پس راه بیفت به قصد تجربهی این حس.
سفری بیهمراه، بیدعای خیر. باید خروج کنی، پشت کنی، توقع نداشته باشی، همهی بلاها را به جان بخری، تنهایی را بپذیری، ریسک کنی و متوسل شوی و امید به معجزه بندی. وقتی قرار است برای کسی شدن، شبیه هیچکس نباشی، هیچ کس همراهت نخواهد بود. همهی کسانی که تو را به هویت فرا میخوانند، منظورشان این است که بیا و شبیه من شو. اگر ببینند از راهی میروی که رهرو، راهی که آنها رهروانش نیستند، پشتت را خالی خواهند کرد. ندیدی مصطفی امیدوار و کم توقع، همه را بوسید و قرآن را نیز و رفت به این امید که در هیات مهتاب برگردد؟ پدرش با سکوت، مادرش با استهزا (گیرم مادرانه)، خواهرش با گریه و تردید تا آستانهی در – فقط تا آستانهی در- همراهش بودند و پس از آن دیگر هیچ. تنهایی بود و برهوت. مصطفی را ندیدی که با حجاب، نجیب، تلخ، در هیات آن دختر ایدهآلی که باید باشد و نیست، رفت تا شاید بتواند در بازگشت، شبیه خودش باشد، کسی شود، مایهی افتخار خانواده هم که نه اما امیدوار به ساختن خانواده.
برای اینکه بگویی خواهم بود، شاید لازم باشد همهی آنچه را در یک ماضی بعید بودهای انکار و فراموش کنی.
همچون مصطفی به پشت سرت نگاه نکن و برنگرد. برگردی تردید خواهی کرد : یا منتظرت هستند و از اینکه مایهی شرمشان شدهای غمگین خواهی شد یا نیستند و از تنهاییات دردمند خواهی بود.
– هویت نداشتن بحران کثیفی است.
با وجود این وقتی تقدیر نخواهد، از تدبیر کاری ساخته نیست، دیگران جهنم تو میشوند.
تنها نقطهی اتکا برای ساخت و ساز آن هویتی که نیست- هست اما بحران زده- شاید همان عشق موهوم بیحساب و کتاب و امید به معجزه است. (مصطفی، مهتاب نشد اما با محسن ازدواج کرد.) برای زندگی شاید مجبور شوی بروی تا سرحدات مرگ. «بودن به از نبود شدن؟» عجب فتوای بیبنیادی. وقتی که نه معنا این روشن است و نه آن :
– راستی! وقتی فهمیدی مهتاب، مصطفی است ناراحت نشدی؟
– اولش چرا. بعد با خودم گفتم. کار خودش نبوده، کار خدا بوده.