مقدمهای بر مقدمهی کتاب شهادتِ دکتر شریعتی
برای پرداختن به اندیشه دکترعلی شریعتی شاید سادهترین تعبیر این باشد که بگوییم او همهچیز را بر قلهی “شدن” میخواست نه “بودن” و همهچیز را حقیقی میدید نه واقعی. باری، در فکرتِ شریعتی تا میان دو دسته مفاهیم، دو نوع جبههی اندیشه و اصلاً دو تیپ زیست جهان تمایز نگذاریم، نمیتوانیم مدعی شویم که او را و حتَّی از آن مهمتر، افکار و اذکار او را درشناختهایم و به عمقِ رسالت و رشادت او پی برده ایم. که همانا ایندو دوسته، ایندو نوع و ایندو تیپ چنینند: ۱ نوعیت و سنخی که آدمی را بی تحرک، بی مسئولیت و از آن مهمتر بی تعهد میبیند،و ۲ نوعیت و سنخی که آدمی را همواره متحرک، مسئولیتپذیر و متعهد در نظر میگیرد. باری، در اندیشهی شریعتی آنچه نقش اصلی را بازی میکند و آنچه جان کلام تلاشهای اوست، این است که او هیچگاه آدمی را ساکن، ساکت و ساده نمیخواهد و هیچگاه نمیخواهد او مبتلا به فقدانِ وجدان باشد. شریعتی چنین میگوید که انسان میتواند و اصلاً فریضه است که به سویِ کمال، یعنی از خود به سوی خدا خیز بردارد و گام به گام به سوی “شاهدِ مقصود” حرکت نماید. آن هم چنان حرکتی که هیچ وطنی نشود او را فریب دهد و هیچ مامنی نشود او را به چنگ آورد. چرا که به قول خودِ او:
باری، شریعتی مبلغِ آئینی است که شعار فرار از جمود و جنون سر میکند و رسمِ پرواز را میآموزد. آیینی که شریعتی بنیان مینهد، این است که آدم میباید با وجود تمامِ کاستیها و با پذیرش تمامِ پستیها پرندهای پران باشد و آسمان نوردی نماید. چنان روح را بیآراید و چنان جان را بیآنوشد که روح و جانی تشنهی پرواز بیاید و از کامِ معشوق مرتزق گردد:
باری، شریعتی روحِ بی روحی را بیدار ساخت که میلِ او بیشتر گرایش به نشستن داشت نه ایستادن، دوست دار “بودن” بود نه “شدن” و عشق به مصلحت میرزید نه حقیقت. باری، شریعتی نشان داد که آدمی تواناست از موانع پیش رو سر رود و روبه رویِ متعالی را دریابد. زنگار زشتی را بروبد و عمقِ زیبایی را بربیند و نیز کوهِ غم را برکند و روحِ راح را بپرستد. در نگاه او آدم چنان گوهری است که تا جان در بدن دارد میباید دلانه دل به دریا بزند و از پلکانِ “شدن” صعود کند. میباید تمامِ محرومیتها را پشت سر بگذارد و متعهد و متکامل شود و نهایتاً میباید جمله بی قیدیها را بی اعتبار سازد و حُرِ حُرِ حُر گردد. پس، شریعتی احیاگر شریعتی بود و البته هست، که نمیخواهد و نمیتواند انسان را بی بهره رها نماید و از ارزشهای انسانی صرف نظر کند. نمیتواند چون:
انسان در روی زمین باید به نمایندگی خدا انجام دهد.
بنابراین اولین فضیلت انسان نمایندگی خداوند در زمین است…”
و نمیخواهد، چون :
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است…”
بنابراین، شریعتی ترسیمگر حرکتی است که در آن هیچ کوتاهی و خودخواهی، و هیچ بهانه و برهانی مشروعیت ندارد و نمیتواند آدم را از راه بازستاند. نمیتواند او را منحرف سازد و ذهن او را یکجانشین نماید و نیز نمیتواند او را اقناع ورزد و او را به عقب گسیل دهد. باری، در اندیشهی او آدم در همهی احوال و در همهی اعصار مسئول است و میباید به مسئولیتهای انسانیِ خود عمل کند، حتّی اگر فردی فلج باشد و یا از کمبود اعضاء و جوارح رنج ببرد. باری، آدمی میتواند حتّی با وجودِ فقدانِ سلامت کامل، به تعبیر ژان پل سارتر قهرمان دو و میدانی گردد و به قلهی رفیعِ توانستن نائل آید، میتواند چون این توانایی در نهاد او نهادینه شده است و او برازندهی چنین دستآوردی است:
و مدال المپیک نگیرد
مقصر فقط خود اوست و نه دیگران…”
زین روی، شریعتی برآن بود که آدمی میباید همواره در رفتن و رفتن باشد و هیچگاه به آنچه هست رضایت ندهد. هیچگاه به لودگیها آلوده نگردد و هیچ وقت جبرِ تاریخ را نپذیرد و نیز هیچگاه از کمی رهروان نهراسد و هیچ وقت میل به فرار ننماید:
از راههایی مروید که روندگان آن بسیارند
از راههایی بروید که روندگان آن کماند!…”
با این وجود، او خوب میداند که آدمی همچون ما هرگز نمیتوان به مقام “شدن” دست یابد و از این بودن هایِ فریبا دل بزداید. از این وابستگیهای پوچ دل برکند و از آن آرزوهای هیچ دست برکشد و نیز از این رسومات خشک چشم بربندد و از آن مرسومات تَر جان بپالاید:
امّا آیا واقعاً تمام آدمیان چنین اند؟!هرگز. باری،شریعتی شخصی را معرفی میکند که همه “کمال ها” در جلوههای او پرورش یافته است و او ارتفاعی به بلندای هفتگانهِ آسمان دارد، و همچنین وسعتی نیز به یهنایِ کهن جهان و همتی هم به استحکام کهن کوهساران. و حال میباید پرسید: شریعتی، این شخص کیست و چرا این قدر زیباسیرت است و رعناصورت؟! و چه بهتر که خود او به ما پاسخ بگوید:
باری، این شخص علی است، همان حقیقتی بر گونهی اساطیر. همانِ رب نوعِ شعور و شمشیر و عشق و دلدادگی و همان الگویِ بی رقیب انسانیت و بی نمونهی ایمان:
ای شیر مرد خدا و مردم،
ربّ النوع عشق و شمشیر!
ما شایستگی شناخت تو را ازدست داده ایم.
چگونه تو عاشقان خویش را در خواری رها میکنی؟…”
و نیز بدو میباید جمعی را نیز اضافه کنیم، جمعی که همسوی با او به مرحلهی “شدن” دررسیدهاند و سر از آخور “بودن” به درآوردهاند. و حال دوباره میپرسیم شریعتی اینان کهاند؟! و البته پاسخ روشن است: اینان کسی نیستند جز فاطمه، زینب و حسنین.
بنابراین، شریعتی نشان میدهد که آدمی همین “بودنِ مادیِ نیمچه روحانی”، همین موجودِ حیوان خویِ انسان روی و همین ابتذالِ مجهول مجعول نیست و نمیتواند باشد. در نگاه شریعتی، بشر زمانی انسان میشود، که تا میتواند در راه “شدن” گام بردارد و متعهد و مسئول و عاشق گردد. زمانی انسان میشود که در برابر زر و زور و تزویر کرنش نورزد وتن به هر خرافه و گزافهای ندهد. و باز، زمانی انسان میشود که در مقابل هرزگی سر خم نیآورد وعشقِ حق را با فسق احمق یسکان نشمارد. و اینجا همان نقطهای است که شهادت نیز تولد مییابد.
باری، شهادت از نگاه شریعتی محصول حصول به مقام شدن است. همان مقامی که از یک بشر یک انسان میسازد و او را از همه به بعضی بدل مینماید:
باری، این گونه شریعتی شهیدان را بازیگرانِ عرصه تعالی میداند و جملگی را پیروِ آیین حسین میشناسد. همان آئینی که شعار “هیهات من الذله” سر میدهد و هیچگاه اسیر بودن و بودن نمیشود. هیچگاه به خفت و خاری در نمیآید و هیچ وقت متوقف زندگی نمیگردد. و نیز هیچگاه به ایمانِ زبانی بسنده نمیکند و هیچ وقت از دفاعِ مظلومان دست نمیشوید. باری، این حسین است و این شهیدانند که معنای ماندن را در رفتن تحقق میبخشند و تحقق نهاییِ انسان را پیغام میآورند. اینانند که زندگی را در مرگ جستجو مینمایند و مرگ را آغازِ زندگی میشمارند و باز اینانند که خون را قلم نویس شهادت میسازند و شهادت را خونِ جاودانگی میپندراند. و این همِ شریعتی و معنای شهادتشناسی او:
پس شریعتی شهیدان را حاضرانِ غایبی میبیند که آدمیان میباید از آنها الگوی مسئولیت و تعهد بستانند و آنان را سرلوحهی اعمال و آمال خویش قرار دهند. میباید چنین کنند چون آنان به کمال آدمیت دررسیدهاند و امانت الهی را نیک به مقصد برده اند:
هر چند که به اعتقاد او ما در حقِ شهیدان و خصوصاَ حسین دچارِ کژرفتاری شدهایم و جملگی را گم کرده ایم:
و حال میباید پرسید، چرا؟! باری، در نگاه شریعتی ما به همان رسومیِ معیوبی چسبیده ایم، که حسین(ع) آن را عاملِ فریب و تخریبِ جامعه میدانست و آن را بلایِ خانمان سوز تاریخ میگماشت. آن را دلیلِ به قدرت رسیدنِ یزیدها و ابن زیادها میدید و آن را عاملِ گمراهیِ تودهی ناآگاه میپنداشت و نهایتاً آن را جهانبینی ِ فریبکارِ زر و زور و تزویر میفهمید و آن را نقشه راهِ از ما بهتران مینمایاند:
و آن نیمه تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است.
حجی که همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش برای احیای این سنت، جهاد کردند.
این حج را نیمه تمام میگذارد و شهادت را انتخاب میکند،
مراسم حج را به پایان نمیبرد تا به همه حج گزاران تاریخ،
نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم،
بیاموزد که اگر امامت نباشد، اگر رهبری نباشد، اگر هدف نباشد،
اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد،
چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است.
در آن لحظه که حسین حج را نیمه تمام گذاشت و آهنگ کربلا کرد،
کسانی که به طواف، هم چنان در غیبت حسین، ادامه دادند،
مساوی هستند با کسانی که در همان حال، بر گرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند،
زیرا شهید که حاضر نیست در همه صحنههای حق و باطل،
در همه جهادهای میان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد،
می خواهد با حضورش این پیام را به همه انسانها بدهد که
وقتی در صحنه نیستی، وقتی از صحنه حق و باطل زمان خویش غایبی،
هرکجا که خواهی باش!
وقتی در صحنه حق و باطل نیستی،
وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعهات نیستی،
هرکجا که میخواهی باشد،
چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی،
هر دو یکی است.
اکنون ما میبایدچه کنیم؟ما میباید بر که بگرییم، بر حسین یا بر خویش؟! خوب واضح است:
و تو، و من، ما باید بر مصیبت خویش بگرییم که حضور نداریم…”
امّا به غیر گریستن، دیگر میباید چه نماییم، باری، رسالتی سترگ بر دوش ماست، رسالتی به نام “رسالتِ زینبی”، رسالتِ فریاد و آزادی و حضور، و رسالتِ شناخت و شعور و شرافت:
رسالت زینب پیامی است به همه انسانها،
به همه کسانی که بر مرگ حسین میگریند
و به همه کسانی که در آستانه حسین سر به خضوع و ایمان فرود آوردهاند،
و به همه کسانی که پیام حسین را که “زندگی هیچ نیست جز عقیده و جهاد” معترفند…”
پیام زینب به آنهاست که:
که این هم مسئولیتِ خطیرِ نهاییی ماست از نای شریعتی، دانشآموزِ مکتبِ حسین، و پیروِ “رسالتِ زینبی”: