مبارزه
مبارزه از دیدگاه شریعتی
جملههای شریعتی
خودسازی _ مبارزه _ انقلاب
زندگی، عقیده است و مبارزه و دیگر هیچ!
موضوع : خودسازیِ انقلابی
دکتر شریعتی
.
01
خودسازیی انقلابی
“… مقصود از خودسازی، این نیست که، یا همچون “مرتاضان”، “رهبانان”، و “عابدانِ مذهبی”، مجرد از دیگران، مجرد از زمان، و مجرد از همهی رابطههایی که میانِ خود و جامعه، هم “هست”، و هم “باید باشد”، خویش را، بر اساس ارزشهای خیالی، ذهنی، موروثی، فرقهای، و قومی، و یا ایدهآلهای ویژهای، که در اخلاقِ روحانی و صوفیانه هست، بار آوریم، و یا همچون مارکسیستها، خودسازی را، تنها وسیلهای، برای آمادگیی شرکتمان در یک حرکتِ سیاسیی زمان، تلقی کنیم. بلکه، در عینِ حال، خودسازی، عبارت است از: “خویش را انقلابی بارآوردن، به عنوانِ یک اصل و یک اصالت و یک هدف، یعنی، به جوهرِ وجودیی خود تکامل بخشیدن”، که لازمهی آن، شرکت در سرنوشتِ مردمی است، که انسانیت، و تکاملِ وجودیی ما، آن را، ایجاب میکند.
به خودسازی پرداختن، لازمهاش، اعترافِ به این اصول است:
۱. انسان، در مسیرِ تاریخی، و در تغییرِ نظامِ اجتماعیی خویش، نقش دارد، و مقصودمان از آن، شخصیتپرستی، رهبرپرستی، بتپرستی، و فردپرستی نیست _ که اینها همه کفر، شرک، و آفت است _، بلکه، اعتقاد به آگاهی و ارادهی انسان است، و تلقیی او به عنوانِ یک علت، در مسیرِ جبرِ علمیی تاریخ و تحولاتِ اجتماعی، که خود، بیشک، بر موازینِ علمی، و بر علل و عواملِ مادی، استوار است، همان رابطهای که، میانِ انسان و طبیعت هست.
۲. انسان نمیتواند در یک انقلابِ اجتماعی، صادقانه، مطمئن، و تا نهایتِ راه، وفادار و راستین بماند، مگر این که، پیش از آن، و هماهنگِ با آن، خود را، انقلابی ساخته باشد، و بسازد. اساساً، “انسانِ انقلابی”، تنها انسانی نیست که در یک انقلابِ اجتماعی شرکت میکند _ چه بسا که “اپورتونیستها”، “ماجراجوها” و “خودخواهها” نیز، در آن شرکت کنند، که میکنند، و جرثومهی انحرافِ همهی نهضتها، و ناکامیی همهی انقلابها، شرکتِ اینان است -، بلکه، یک انقلابي، پیش از هر چیز، یک جوهرِ دگرگونهی خودساختهای است، انسانی است که، “خویشتنِ خودساختهی ایدئولوژیک” را، جانشینِ “خویشتنِ موروثیی سنتی و غریزی” کرده است.
۳. انسان، به معنیی فرد و هم به معنیی گروه- همیشه، و مطلقاً، زاییدهی و پروردهی محیط نیست. مقصودم از محیط، هم محیطِ طبیعی است، چنان که ناتورالیستها بدان تکیه میکنند، و هم محیطِ جغرافیایی و اقلیمی است، چنان که ژئوگرافیستها از آن سخن میگویند، و هم محیطِ تاریخی است، چنان که هیستوریستها بدان معتقدند، و هم محیطِ اجتماعی است، چنان که سوسیولوژیستها بدان اتکا دارند، و هم محیطِ طبقاتی است، چنان که مارکسیستها میگویند، و نیز، مخلوقِ جبریی خصوصیاتِ ارثی و ژنتیکی نیست، چنان که بیولوژیستها و فاشیستها و راسیستها معتقدند. در عینِ حال، نمیخواهیم همهی این عواملِ اجتماعی و مادی و طبقاتی را نفی کنیم، بلکه، با اثباتِ این همه، معتقدیم که، انسان میتواند ساختهی خویش باشد، یعنی، در ساختمانِ خود سهیم گردد.
این اعتقاد نیز، نباید ما را به یک نوع ایدهآلیسم، به خصوص، به یک رمانتیسمِ فلسفی، عرفانی، و احساسی، مبتلا کند، که بیشترِ اتوپیاسازان از آن سخن میگویند، و از انسان، یک جوهرِ مجردِ از محیطِ طبیعت و محیطِ اجتماع و جبرِ تاریخ، تصور دارند، بلکه، انسان، “زاییده”ی طبیعت، و “پرورده”ی تاریخ، جامعه، و طبقهی خویش است، و نیز، متأثرِ از شرایطِ زیستی، بیولوژیک، و حتی ژنتیک. اما، مسیرِ تکاملِ وجودیی انسان، به سوی آزادیی او، از این عواملِ جبریی علمیی مادی، پیش میرود، و به میزانی که، اراده و خودآگاهی در او رشد میکند، از صورتِ یک “معلول”، به صورتِ یک “علت”، تغییرِ مکان مییابد. بنابراین، وقتی میگوییم “انسان”، مقصودمان پیدایشِ آن علتی است که، در مسیرِ طبیعت و تاریخ، نقشِ یک عامل، خالق، صانع، مدبر، و استخدامکنندهی خودآگاه را، بازی میکند، و چنین انسانی، به میزانی که، ارادهاش را، با خودآگاهی و دانشِ مادی و طبیعی، بسیج میکند، میتواند، خود را، بر مسیرِ مادی و علمیی تاریخ، مسلط سازد.
همچنان که دربارهی طبیعت میبینیم، انسان، با کارِ علمیی خویش (مقصودمان کارِ همراهِ علم و یا تجربه است)، طبیعت را تغییر میدهد، و همچنان که، با یک ایدئولوژیی اجتماعی، نظامِ اجتماعیی خویش را، به آنچنان نظامی که میخواهد، تبدیل میکند، میتواند، با کارِ بر روی خویش نیز، از خود، انسانی بسازد، که میخواهد. از اینجا است که، خودسازی، همچون جامعهسازی، و همچون طبیعتسازی، یک واقعیتِ علمی، عینی، و در عینِ حال، یک رسالتِ انسانی است.
چنین تلقیای از انسان است که، میتواند، به روشنفکر، به انسانِ آگاه، در هر دوره، و در هر نظامی، و در هر طبقهای، خطاب کند که، میتوانی از جبرِ طبقاتی، تاریخی، و اجتماعیات، رها شوی. چنین برداشتی از انسان است که، میتواند، روشنفکرانِ وابسته به بورژوازی، و اشرافیت، و حتی، وابسته به پستترین و منحطترین اقشارِ طبقه بالا را، وادارد که، جامعهی طبقاتیی خویش را، از بن، رها کنند، و علیرغمِ طبقهی خویش، بشورند، و خود را، در مسیرِ سرنوشتِ طبقهی دشمنِ خویش، یعنی، دشمنِ طبقاتیی خویش، که رنجبران و ستمدیدگان باشند، قرار دهند، و توجیه کنند. و نیز، تنها با چنین برداشتی است که، نمیتوان هنگامی که نظامِ ضدِانسانی بر جامعه حاکم است، اشرافیتِ قدیم و یا سرمایهداریی جدید بر فرهنگ و روحِ اجتماع و اخلاقِ جامعه غالب است، پستیی همهی انسانها را، و تسلیمِ همه را، به وضعِ موجود، توجیه نمود.
اما، خودسازی، باید هدف داشته باشد. آنچه خودسازی را معنی میدهد، یک ایدئولوژی است، و یک ایدهآل. خود را ساختن، مفهومِ ضمنیاش، این است که: برای کاری و برای نیلِ به خصوصیاتی و هدفی. بنابراین، پیش از آن که به “روش” بپردازیم، باید هدفها را تعیین کنیم. اگر کسی، تمامِ ایدهآلاش، شرکت در یک حرکتِ اجتماعی _ سیاسی _ اقتصادیی عصرِ خویش است، بیشک، خودسازی را، در محدودهی ویژهی این ایدهآل، تعیین میکند، و اگر هدفاش، رشد ارزشهای وجودی و درونی است نیز همچنین، و یا اگر هدفاش پرورشِ بینشِ فکری و علمی و فلسفی است، همچنین. باید، پیش از پرداختن به “شیوه”ی خودسازی، ایدئولوژی را مشخص کرد. برای ما، مسئلهی خودسازی، پس از تعیینِ ایدئولوژی، مطرح میشود، ایدئولوژیی ما چیست؟
نخستینِ گام، در راهِ خودسازی، تقویتِ این هراس و وسواسِ دائمیی در خویش است که، به “از خود بیگانگی” دچار نشویم. بزرگترین آفتِ از خودبیگانگیی یک روشنفکر، “تقلید” است، تقلید یعنی: زندانی بودن در چارچوبهایی که، بیحضورِ تو، تعیین کردهاند، این چارچوبها میتوانند:
۱. سنتی باشند، یعنی، پیش از تو، بر تو، تحمیل شده باشند. آنان که این سنتها را ساختهاند سازنده بودهاند، اما، تو، که میپذیری، از خودبیگانهای.
۲. در حالی که، احساسِ کاذبی به تو دست میدهد، که از سنتهای کهنهی موروثی رها شدهای، ممکن است، این رهایی را، خود کسب نکرده باشی، بلکه، جاذبهی تقلید از عواملِ غالبِ بر زمان، از روحهای فائق، و از قدرتهای مسلط، که حاکمیتِ خویش را، بر عصر، تثبیت کردهاند، تو را، از زندانِ سنت، به زندانِ خویش، منتقل کرده باشند، و تو، این تغییرِ زندان را، رهایی احساس میکنی. در حالی که، از نوعیی بیگانگی، به نوعِ جدیدی از بیگانگی، نقل مکان کردهای.
نخستین گام، کشفِ خویشتن، و ایمان به ظرفیتهای انسانیی خویشتن است. این، البته، به معنای یک خودپسندیی جاهلانه نیست، بلکه، بازگشتِ خودآگاهانه به ارزشهای انسانیای است که، در ما هست، و از ما گرفتهاند. بیشک، انسانِ فردا، انسانی که رو به فردا میاندیشد، انسانی خواهد بود، که لیاقتِ آزاد شدن، از همهی زندانهای گذشته و حال را، یعنی، آنچه را که از طریقِ وراثت یافتهایم، و آنچه را که از طریقِ استعماری بر ما دیکته میشود، کسب کرده است، و ظرفیتِ مغزی و روحیی کشفِ تازهای را، برخلافِ آنچه قدما و علما میگویند، به دست آورده است.
ایدئولوژیی روبهفردا، نتیجه تجربههای بسیاری است، که انسانیت، به بهای گزافی، کسب کرده است: بنبستها و بنبستها. بنابراین، بازگشتِ از همهی راههایی است که، به نجاتِ آدمی، منجر نشده است، و یا، کشفِ عواملِ ناکامیای که، ایدهآلهای بزرگ را، به شکست منجر کرده است. ایدئولوژیی روبهفردا نباید از رسوبهای ذهنی و تلقینیی ما، سربرآورد، و نه از دریافتهایی که، میدانیم، و گاه، نمیدانیم، که از کجا به ما میرسد: “رسانههای گروهی”، چه “رسمی”، و چه “پنهانی”!…”
به خودسازی پرداختن، لازمهاش، اعترافِ به این اصول است:
۱. انسان، در مسیرِ تاریخی، و در تغییرِ نظامِ اجتماعیی خویش، نقش دارد، و مقصودمان از آن، شخصیتپرستی، رهبرپرستی، بتپرستی، و فردپرستی نیست _ که اینها همه کفر، شرک، و آفت است _، بلکه، اعتقاد به آگاهی و ارادهی انسان است، و تلقیی او به عنوانِ یک علت، در مسیرِ جبرِ علمیی تاریخ و تحولاتِ اجتماعی، که خود، بیشک، بر موازینِ علمی، و بر علل و عواملِ مادی، استوار است، همان رابطهای که، میانِ انسان و طبیعت هست.
۲. انسان نمیتواند در یک انقلابِ اجتماعی، صادقانه، مطمئن، و تا نهایتِ راه، وفادار و راستین بماند، مگر این که، پیش از آن، و هماهنگِ با آن، خود را، انقلابی ساخته باشد، و بسازد. اساساً، “انسانِ انقلابی”، تنها انسانی نیست که در یک انقلابِ اجتماعی شرکت میکند _ چه بسا که “اپورتونیستها”، “ماجراجوها” و “خودخواهها” نیز، در آن شرکت کنند، که میکنند، و جرثومهی انحرافِ همهی نهضتها، و ناکامیی همهی انقلابها، شرکتِ اینان است -، بلکه، یک انقلابي، پیش از هر چیز، یک جوهرِ دگرگونهی خودساختهای است، انسانی است که، “خویشتنِ خودساختهی ایدئولوژیک” را، جانشینِ “خویشتنِ موروثیی سنتی و غریزی” کرده است.
۳. انسان، به معنیی فرد و هم به معنیی گروه- همیشه، و مطلقاً، زاییدهی و پروردهی محیط نیست. مقصودم از محیط، هم محیطِ طبیعی است، چنان که ناتورالیستها بدان تکیه میکنند، و هم محیطِ جغرافیایی و اقلیمی است، چنان که ژئوگرافیستها از آن سخن میگویند، و هم محیطِ تاریخی است، چنان که هیستوریستها بدان معتقدند، و هم محیطِ اجتماعی است، چنان که سوسیولوژیستها بدان اتکا دارند، و هم محیطِ طبقاتی است، چنان که مارکسیستها میگویند، و نیز، مخلوقِ جبریی خصوصیاتِ ارثی و ژنتیکی نیست، چنان که بیولوژیستها و فاشیستها و راسیستها معتقدند. در عینِ حال، نمیخواهیم همهی این عواملِ اجتماعی و مادی و طبقاتی را نفی کنیم، بلکه، با اثباتِ این همه، معتقدیم که، انسان میتواند ساختهی خویش باشد، یعنی، در ساختمانِ خود سهیم گردد.
این اعتقاد نیز، نباید ما را به یک نوع ایدهآلیسم، به خصوص، به یک رمانتیسمِ فلسفی، عرفانی، و احساسی، مبتلا کند، که بیشترِ اتوپیاسازان از آن سخن میگویند، و از انسان، یک جوهرِ مجردِ از محیطِ طبیعت و محیطِ اجتماع و جبرِ تاریخ، تصور دارند، بلکه، انسان، “زاییده”ی طبیعت، و “پرورده”ی تاریخ، جامعه، و طبقهی خویش است، و نیز، متأثرِ از شرایطِ زیستی، بیولوژیک، و حتی ژنتیک. اما، مسیرِ تکاملِ وجودیی انسان، به سوی آزادیی او، از این عواملِ جبریی علمیی مادی، پیش میرود، و به میزانی که، اراده و خودآگاهی در او رشد میکند، از صورتِ یک “معلول”، به صورتِ یک “علت”، تغییرِ مکان مییابد. بنابراین، وقتی میگوییم “انسان”، مقصودمان پیدایشِ آن علتی است که، در مسیرِ طبیعت و تاریخ، نقشِ یک عامل، خالق، صانع، مدبر، و استخدامکنندهی خودآگاه را، بازی میکند، و چنین انسانی، به میزانی که، ارادهاش را، با خودآگاهی و دانشِ مادی و طبیعی، بسیج میکند، میتواند، خود را، بر مسیرِ مادی و علمیی تاریخ، مسلط سازد.
همچنان که دربارهی طبیعت میبینیم، انسان، با کارِ علمیی خویش (مقصودمان کارِ همراهِ علم و یا تجربه است)، طبیعت را تغییر میدهد، و همچنان که، با یک ایدئولوژیی اجتماعی، نظامِ اجتماعیی خویش را، به آنچنان نظامی که میخواهد، تبدیل میکند، میتواند، با کارِ بر روی خویش نیز، از خود، انسانی بسازد، که میخواهد. از اینجا است که، خودسازی، همچون جامعهسازی، و همچون طبیعتسازی، یک واقعیتِ علمی، عینی، و در عینِ حال، یک رسالتِ انسانی است.
چنین تلقیای از انسان است که، میتواند، به روشنفکر، به انسانِ آگاه، در هر دوره، و در هر نظامی، و در هر طبقهای، خطاب کند که، میتوانی از جبرِ طبقاتی، تاریخی، و اجتماعیات، رها شوی. چنین برداشتی از انسان است که، میتواند، روشنفکرانِ وابسته به بورژوازی، و اشرافیت، و حتی، وابسته به پستترین و منحطترین اقشارِ طبقه بالا را، وادارد که، جامعهی طبقاتیی خویش را، از بن، رها کنند، و علیرغمِ طبقهی خویش، بشورند، و خود را، در مسیرِ سرنوشتِ طبقهی دشمنِ خویش، یعنی، دشمنِ طبقاتیی خویش، که رنجبران و ستمدیدگان باشند، قرار دهند، و توجیه کنند. و نیز، تنها با چنین برداشتی است که، نمیتوان هنگامی که نظامِ ضدِانسانی بر جامعه حاکم است، اشرافیتِ قدیم و یا سرمایهداریی جدید بر فرهنگ و روحِ اجتماع و اخلاقِ جامعه غالب است، پستیی همهی انسانها را، و تسلیمِ همه را، به وضعِ موجود، توجیه نمود.
اما، خودسازی، باید هدف داشته باشد. آنچه خودسازی را معنی میدهد، یک ایدئولوژی است، و یک ایدهآل. خود را ساختن، مفهومِ ضمنیاش، این است که: برای کاری و برای نیلِ به خصوصیاتی و هدفی. بنابراین، پیش از آن که به “روش” بپردازیم، باید هدفها را تعیین کنیم. اگر کسی، تمامِ ایدهآلاش، شرکت در یک حرکتِ اجتماعی _ سیاسی _ اقتصادیی عصرِ خویش است، بیشک، خودسازی را، در محدودهی ویژهی این ایدهآل، تعیین میکند، و اگر هدفاش، رشد ارزشهای وجودی و درونی است نیز همچنین، و یا اگر هدفاش پرورشِ بینشِ فکری و علمی و فلسفی است، همچنین. باید، پیش از پرداختن به “شیوه”ی خودسازی، ایدئولوژی را مشخص کرد. برای ما، مسئلهی خودسازی، پس از تعیینِ ایدئولوژی، مطرح میشود، ایدئولوژیی ما چیست؟
نخستینِ گام، در راهِ خودسازی، تقویتِ این هراس و وسواسِ دائمیی در خویش است که، به “از خود بیگانگی” دچار نشویم. بزرگترین آفتِ از خودبیگانگیی یک روشنفکر، “تقلید” است، تقلید یعنی: زندانی بودن در چارچوبهایی که، بیحضورِ تو، تعیین کردهاند، این چارچوبها میتوانند:
۱. سنتی باشند، یعنی، پیش از تو، بر تو، تحمیل شده باشند. آنان که این سنتها را ساختهاند سازنده بودهاند، اما، تو، که میپذیری، از خودبیگانهای.
۲. در حالی که، احساسِ کاذبی به تو دست میدهد، که از سنتهای کهنهی موروثی رها شدهای، ممکن است، این رهایی را، خود کسب نکرده باشی، بلکه، جاذبهی تقلید از عواملِ غالبِ بر زمان، از روحهای فائق، و از قدرتهای مسلط، که حاکمیتِ خویش را، بر عصر، تثبیت کردهاند، تو را، از زندانِ سنت، به زندانِ خویش، منتقل کرده باشند، و تو، این تغییرِ زندان را، رهایی احساس میکنی. در حالی که، از نوعیی بیگانگی، به نوعِ جدیدی از بیگانگی، نقل مکان کردهای.
نخستین گام، کشفِ خویشتن، و ایمان به ظرفیتهای انسانیی خویشتن است. این، البته، به معنای یک خودپسندیی جاهلانه نیست، بلکه، بازگشتِ خودآگاهانه به ارزشهای انسانیای است که، در ما هست، و از ما گرفتهاند. بیشک، انسانِ فردا، انسانی که رو به فردا میاندیشد، انسانی خواهد بود، که لیاقتِ آزاد شدن، از همهی زندانهای گذشته و حال را، یعنی، آنچه را که از طریقِ وراثت یافتهایم، و آنچه را که از طریقِ استعماری بر ما دیکته میشود، کسب کرده است، و ظرفیتِ مغزی و روحیی کشفِ تازهای را، برخلافِ آنچه قدما و علما میگویند، به دست آورده است.
ایدئولوژیی روبهفردا، نتیجه تجربههای بسیاری است، که انسانیت، به بهای گزافی، کسب کرده است: بنبستها و بنبستها. بنابراین، بازگشتِ از همهی راههایی است که، به نجاتِ آدمی، منجر نشده است، و یا، کشفِ عواملِ ناکامیای که، ایدهآلهای بزرگ را، به شکست منجر کرده است. ایدئولوژیی روبهفردا نباید از رسوبهای ذهنی و تلقینیی ما، سربرآورد، و نه از دریافتهایی که، میدانیم، و گاه، نمیدانیم، که از کجا به ما میرسد: “رسانههای گروهی”، چه “رسمی”، و چه “پنهانی”!…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۳۱*
02
انقلابی در بینش
“… انقلابی شدن، بیش از هر چیز، مستلزمِ یک انقلابِ ذهنی است، یک انقلابِ در بینش، و یک انقلابِ در شیوهی تفکرِ ماست. انقلابی توام با این آگاهی که: خداپرستی را، آخوندیسم به ابتذال کشاند، و سوسیالیسم را، مارکسیسم به اکونومیسم جبریی کورِ مادی بدل کرد، و آزادی را، سرمایهداری نقابی برای نفاق و فریب کرد…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۶۷*
موضوع : مبارزهی سیاسی
دکتر شریعتی
.
03
روشنفکر و مبارزه سياسی
“… مبارزهی سياسی، نه تنها، به معنای اعم، تجلیی عالیترين استعدادِ اجتماعیی انسان است، بلکه، برای روشنفکر، کارِ سازنده و خودساز نيز هست. مبارزهی اجتماعی، بزرگترين عاملِ خودآگاهیی روشنفکر به شمار میآيد. روشنفکری، که در پشتِ ميزِ مطالعه، و محاطِ در انبوهی از کتاب، و يا در مبادلهی ذهنیی ميانِ دوستان و همصنفانِ خويش، خود را، يک انقلابیی مردمی، میشمارد، و راهحلها را از ميانِ الفاظ و فرضيهها و متونِ ايدئولوگها برمیگزيند، تنها در کورهی آزمايشِ عملِ سياسی است که، میتواند، هم انديشههای خود را تصحيح کند، هم از بيماریی لَفاظی شفا يابد، و هم خويشتن را بيازمايد…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۷۶*
04
زندگی : عقیده و مبارزه و دیگر هیچ!
“… احسانام! رنجِ بزرگِ من، این بود که، هیچگاه همسرِ خوبی برای همسرِ خوبم، و پدرِ خوبی برای بچههای خوبم، نبودهام، ولی، کاغذِ تو به من دلداری داد، که اکنون، تو میفهمی که چرا؟
کار برای مردم، و کار در راهِ آگاهی و حرکت ِاجتماعی، به خصوص در جامعهای یخبسته و سنگشده، اگر خالصانه و اثربخش باشد (نه امورِ خیریهای در کنارِ زندگی و شغل و لذت و راحت و خود)، نیاز به تحملِ محرومیت و رنج و فداکاری دارد.
و بیشک، اولین کسانی که، در این کار شریکاند، زن و فرزندند، که زندگی و لذت و راحت و همهچیزِ آدماند، و همهی کسانی که، مسئولیتِ فکری و اجتماعیی خود را، فراموش کردهاند، به خاطر آن بوده است که، زندگیی شخصی و خانوادگیشان را، کعبهشان ساختهاند، و بر گِردَش _ شب و روز، همهی عمر _ در طوافاند. خودشان را، یعنی “خانه”شان را _ که عبارت است از: من و مامان و تو و سوسن و سارا و مونا! _ محور گرفتهاند، و در پیراموناش، عمر را، به چرخیدن، و دور زدن، میگذرانند، مثلِ “صفر”!
اکثریتِ همفکرانِ من، که تعهدِ اجتماعی احساس میکردند، و جوانی را، در مبارزهی فکری و آزادیخواهی بودند، و رسالتشان، بیداری و رهاییی خلق، تا ازدواج کردند، ایستادند، تا پدر شدند، به رکوع رفتند، بچههاشان که دو تا شد، به سجود افتادند، و سه تا که شد، به سقوط، پامالِ ذلت و حرص و خودپرستی و پول جمعکردن! و کمکم، هوای مردمخواهی، و افکارِ حقپرستی، از دلشان رفت، و از سرشان پرید، و افتادند توی بانک و سهم و رتبه و شغل و باند و رشوه و کلاه و خانه و ماشین و دم و دستگاه و لذت و تفریح و… عوض شدند، به طوری که، بعد از چهار پنج سال، که میبینماش، میبینم که، غیر از قیافهی آشنا، و خاطرهی مشترک، هیچ پیوندی و اشتراکی با هم نداریم، شبها تا سحر با هم حرفها داشتیم، و دردِ دلها و آرزوها و اندیشهها…، و حال، احوالپرسی که تمام میشود، میمانیم که چه بگوییم؟ راجع به سردی و گرمی هوا صحبت میکنیم!…”
کار برای مردم، و کار در راهِ آگاهی و حرکت ِاجتماعی، به خصوص در جامعهای یخبسته و سنگشده، اگر خالصانه و اثربخش باشد (نه امورِ خیریهای در کنارِ زندگی و شغل و لذت و راحت و خود)، نیاز به تحملِ محرومیت و رنج و فداکاری دارد.
و بیشک، اولین کسانی که، در این کار شریکاند، زن و فرزندند، که زندگی و لذت و راحت و همهچیزِ آدماند، و همهی کسانی که، مسئولیتِ فکری و اجتماعیی خود را، فراموش کردهاند، به خاطر آن بوده است که، زندگیی شخصی و خانوادگیشان را، کعبهشان ساختهاند، و بر گِردَش _ شب و روز، همهی عمر _ در طوافاند. خودشان را، یعنی “خانه”شان را _ که عبارت است از: من و مامان و تو و سوسن و سارا و مونا! _ محور گرفتهاند، و در پیراموناش، عمر را، به چرخیدن، و دور زدن، میگذرانند، مثلِ “صفر”!
اکثریتِ همفکرانِ من، که تعهدِ اجتماعی احساس میکردند، و جوانی را، در مبارزهی فکری و آزادیخواهی بودند، و رسالتشان، بیداری و رهاییی خلق، تا ازدواج کردند، ایستادند، تا پدر شدند، به رکوع رفتند، بچههاشان که دو تا شد، به سجود افتادند، و سه تا که شد، به سقوط، پامالِ ذلت و حرص و خودپرستی و پول جمعکردن! و کمکم، هوای مردمخواهی، و افکارِ حقپرستی، از دلشان رفت، و از سرشان پرید، و افتادند توی بانک و سهم و رتبه و شغل و باند و رشوه و کلاه و خانه و ماشین و دم و دستگاه و لذت و تفریح و… عوض شدند، به طوری که، بعد از چهار پنج سال، که میبینماش، میبینم که، غیر از قیافهی آشنا، و خاطرهی مشترک، هیچ پیوندی و اشتراکی با هم نداریم، شبها تا سحر با هم حرفها داشتیم، و دردِ دلها و آرزوها و اندیشهها…، و حال، احوالپرسی که تمام میشود، میمانیم که چه بگوییم؟ راجع به سردی و گرمی هوا صحبت میکنیم!…”
مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص ۵۵*
موضوع : انقلاب و انقلابی
ارنستو چگوارا
.
05
پیروزیی قبل از خودآگاهی
“… پیروزیی قبل از خودآگاهی، خود، آغازِ فاجعه است…”
مجموعه آثار ـــــ / ـــــ / ص ۰۰*
06
انقلاباتِ زودرس
“… ما، باید بیشتر “فداکاری” کنیم، و کمتر “توقع” داشته باشیم، برخلافِ امروز، که روشنفکر، بیشتر توقع دارد، و کمتر فداکاری. من ترجیح میدهم، دو نسل، سه نسل کار کنند، و بعد به نتیجه برسند. اما، اگر در عرض ده سال، به نتیجه برسیم، باز برمیگردیم به صد سال عقبتر. همیشه، یک تجربهی عجیب در افریقا و آسیا شده: کسانی که به سرعت به نتیجه رسیدهاند، بعد، امتیازاتِ قبل از انقلابشان را هم، از دست دادهاند. من، همهی انقلاباتِ زودرس را نفی میکنم…”
مجموعه آثار ۲۰ / چه باید کرد؟ / ص ۵۰۰*
07
استحالهی انقلاب
“… خطری که متفکرانِ روشنبین و پیشآگاهِ قرنِ اخیر پیشبینی کردند، این بود که، یک روح و نهضتِ انقلابی، پس از آن که فضای اجتماعی و شرایطِ تاریخیی خویش را پشتِ سر میگذارد، از حرکت باز میماند، و محافظهکار میشود، و حتی، در برابرِ پیشرویی جامعه، مقاومتِ ارتجاعی میکند. یعنی، هر حرکتی (Mouvement)، پس از چندی، به یک نظام (Institution)، استحاله می شود…”
مجموعه آثار ۲۰ / چه باید کرد؟ / ص ۳۹۸*
08
میراثخوارِ مجاهدان
“… هرگز، از دوباره جان گرفتنِ ابلیسِ بیجانشده، غافل مباش! که انقلاب، پس از پیروزی نیز، همواره، در خطرِ انهدام است… مارهای سرکوفته، در گرمای فتح، و غفلتِ جشنِ غرور و قدرت، باز، سر بر میدارند، و رنگ عوض میکنند، نقابِ دوست میزنند، و از درون، منفجر میکنند. غاصبِ همهی دستآوردهای انقلاب میشوند، و میراثخوارِ مجاهدان، و تعزیهخوانِ شهیدان!…”
مجموعه آثار ۶ / حج / ص ۰۰*