قاعدهی قائد در نقدِ اندیشهها! ۲
قائد به شیوه همه ردیهنویسان شریعتی، از اینکه هم “اهل دیانت، و هم منتقدان غیرمذهبی هم ایرادهایی گاه سنگین به روایت شریعتی از اسلام گرفتهاند”.(همانجا) بسیار مسرور است! یعنی چون اسلامشناسی شریعتی را دو گروه نادرست دانستهاند. اول: اهل فتوی، و دوم: منتقدان غیرمذهبی! ردیهنویسان پوزیتیویست شریعتی، از شادی آن در پوست خود نمیگنجند! و با زبان حال، سپاس خود را نثار آن دو گروه ــ و بهویژه اولیها ــ میکنند! البته قائد این خبر را هم از همان ردیهنویسان پیش از خود گرفته است. اما پرسش این است که اینان چرا در محکومکردن شریعتی به اهل فتوی استناد میجویند و با آنها همسویی میکنند، درحالی که خود پیوسته ژست لائیکبودن و سکولار اندیشیدن میگیرند؟ آیا اینکار درهمآمیختن صفها نیست؟ یا مگر منتقدان غیرمذهبی که دین را افیون و خرافه میدانند، و درنتیجه هیچگاه درپی شناختن مسأله و ماجرای آن نمیروند، میتوانند خطاهای شریعتی را در دینشناسی و عدول او را از مبانی دینی دریابند؟ آن “محقق غربی هم که برخی ادعاهای اثبات نشده شریعتی را ردیف کرده است”.(همانجا) از دینشناسی و اسلام، همانقدر میدانست که محمد قائد میداند! وگرنه مانند قائد به حاشیهها نمیپرداخت و مثلاً “نظر مثبت شریعتی به صلاحالدین ایوبی”(همان،۲۶۱) را بهمعنی شیعه پنداشتن او نمیگرفت، و یا “دموکراتیک خواندن روحیه اسلام” را، معادل با “مخلوطکردن آن با انتخابات بهمعنای امروزی”(همانجا) نمیخواند، و اتهام درآمیختن “بیعت تسنّن و اجماع شیعه را با انتخابات” و دموکراسی امروز، به شریعتی نمیبست، زیرا روحیه دموکراتیک غیر از خود دموکراسی است و سخنگفتن از “روحیه دموکراتیک اسلام” بهمعنی برابر دانستن بیعت و اجماع با انتخابات امروز نیست، بلکه در اینجا نیز ــ مانند سوسیالیسم ابوذر که پیش از این دیدیم ــ مقصود، شباهت این شیوهها با یکدیگر، و همچنین نشاندادن تفاوت بیعت و اجماع با حکومتهای ارثی یا تعیینشده از بالاست. زیرا، درهرحال شباهت بیعت و اجماع و شورا، با دموکراسی بیش از شیوههای دیگر حکومت و کشورداری است.
قائد که برای بیاعتبارکردن کار شریعتی دست به هر خار و خسی زده است، گاه کارش به شوخیهای خنک و بیمزه میماند! مثلاً او که در همین نوشتهاش هرگونه ملاحظه و مراعات را کنار نهاده، و به سراغ ریشههای اعتقادی جامعه خود رفته است؛ در نقد شریعتی محافظهکار میشود، و از او خرده میگیرد که “چرا آیتالله میلانی را با ژرژ گورویچ مقایسه کرده و حتی دومی را به تشیع نزدیکتر از اولی شمرده است؟ چنین قیاس و چنان نتیجهای اسباب خشم و پرخاش مؤمنان میشود، زیرا علمای اسلام خود را از پیامبران بنیاسرائیل برتر میدانند و ترجیحدادن یهودی ماتریالیست به آیتالله شیعه، البته به مؤمنان و بهخصوص پیروان آیتالله گران خواهد آمد”.(۲۶۲) آنگاه شریعتی را راهنمایی میکند که “در سطحی عقلی و به دور از احساسات، آیتالله مشهدی را میتوان با اسقفی فرانسوی مقایسه کرد… و گورویچ را با امیرحسین آریانپور”. (همانجا)
اما کسی که عمق کار شریعتی را در این مقایسه دانسته باشد، بیهیچ درنگی خام بودن این راهنمایی قائد را درخواهد یافت، و آنگاه از خود خواهد پرسید که آیا اینگونه بهانهگیریهای ــ به اصطلاح ــ بنیاسرائیلی را میتوان از نوع نقادی اندیشه شمرد؟ و چرا قائد بهجای پرداختن به مبانی فکری و خطوط عمده اندیشه شریعتی به بازیکردن با شاخ و برگها، و پیچیدن این نسخههای بیمصرف دست برده است؟ شریعتی اگر میلانی را با اسقف فرانسوی و گورویچ را با آریانپور میسنجید، چه باید میگفت؟ لابد اینکه آن اسقف به تشیع نزدیکتر از میلانی، و گورویچ نیز به تفکر مارکسیستی نزدیکتر از آریانپور است! آنوقت این مقایسه چه گرهی از کار شریعتی که میخواست به دروغ بازیهای برخی نمایندگان دین اعتراض کند، میگشود؟ قائد که در این راهنمایی نقش یک آقا معلم را بازی میکند، درحقیقت، خود، سررشته را گم کرده است، و گویا از وضعیت روزگار شریعتی و صفبندیهای آن هیچ اطلاعی ندارد، و نمیداند که این مجادلهها برای چه بود، و یا کدام طرف، آن را آغاز کرده بود، و کار را تا کجا رسانیده بودند که شریعتی را ناچار از به زبانآوردن این مقایسهها میکردند، و کدامیک از این دو سوی مجادله در صف حکومت میایستادند و کدام در کنار مردم و جریانهای اصیل اجتماعی بودند!
قائد بیهیچ توجهی به خامبودن این رهنمودها، همچنان حرف خود را میزند، و هربار تعلیلها و استدلالهای بیربط و بیمعنی پیش میآورد، میگوید: “خوب که نگاه میکنیم شریعتی نظر میدهد که حاشا آنچه با چشم خودتان میبینید، تجلّی اسلام ناب باشد، عصاره آن نوع اسلام در واقع، همان حرفی است که در دانشگاه سوربن و کلاً در محافل روشنفکران تکرو پاریس میزنند”. (همانجا)
نارواتر و ناشیانهتر از این نمیتوان مغالطه کرد و یک مجادله سیاسی را با یک جدال فکری جابهجا نمود! درحالی که شریعتی به همسو شدن میلانی با کارگردانان حکومت میتازد، قائد قضیه را تبدیل به یک مسأله فکری میکند، تا آن را از لوازم دینشناسی شریعتی جلوه دهد! البته شریعتی با امثال میلانیها اختلاف فکری و دینشناختی نیز داشت، اما قائد که نه سررشتهای در شناخت مسائل عصر شریعتی دارد و نه در زمینه دینشناسی، این دو را درهم آمیخته و هر دو را خراب کرده است، و همچنان که از تعبیر او در جمله اخیر برمیآید، گورویچ را نیز یکی از “روشنفکران تکرو پاریس” میشناسد که هیچیک از جریانهای فکری ــ سیاسی فرانسه با او همسویی ندارند! درحالی که برای شریعتی، گورویچ، متفکر متعهدی است که میداند در کدام دنیا زندگی میکند، و دانش گسترده او انگیزه کنارماندن از مسائل اصلی روزگار خود نشده است. او یهودی و مارکسیست بود اما “پس از به قدرت رسیدن استالین، بهخاطر مخالفت با رهبران شوروری به اروپا گریخت بود و در اروپا نیز فاشیستها و کمونیستهای استالینی بر سر او جایزه تعیین کرده بودند”. (رهنما، علی: ۱۸۲) “شریعتی به یاد میآورد که روزی گورویچ از طرف سازمان غیر قانونی ارتش سری که مخالف استقلال الجزایر از فرانسه بود، نامهای دریافت کرده بود که در آن بهخاطر مواضع ضد استعماریش درقبال مسأله الجزایر، به مرگ تهدید شده بود، اما در کلاس درس با قاطعیت به دانشجویان خود گفته بود که هرگز از مبارزه با مخالفان استقلال الجزایر دست نخواهد کشید”. (همانجا) از این رو وقتی که شریعتی آماج حملات تند و انبوه روحانیون سنّتی قرار گرفت در نامه به پدرش “از گورویچ یهودی کمونیست سابق، که همه عمرش را صرف مبارزه با فاشیسم، دیکتاتوری استالین، و استعمار فرانسه در الجزایر کرده بود، بهعنوان فردی یاد کرد که از آیتالله میلانی مرجع تقلید شیعه، که گامی در راه مبارزه بر نداشته بود، به روح تشیع نزدیکتر است”.(همان،۱۸۲) قائد احتمالا، بریدن از فاشیسم و یا دیکتاتوری و استعمارگری را تکروی خوانده است، وگرنه بیتردید همه منتقدان فاشیسم و استبداد وتوتالیتاریسم، در آن روزها در کنار گورویچ بودهاند!
اینگونه رهنمود دادنها یا برآمده از خاماندیشی و سادهلوحی است، و یا حاصل ناآشنایی با مبانی فکر شریعتی و مسائل روزگار او، و یا دروغزنی و دغلبازی، وگرنه، به گفته رهنما “اگر برداشت شریعتی از وحدت ادیان ابراهیمی را در ذهن داشته باشیم، این ادعای او ــ نزدیکبودن گورویچ به روح تشیع ــ را درست خواهیم یافت”. (همانجا) زیرا “درحالی که این یهودی روسیتبار، تاوان سنگینی برای حمایت خود از استقلال الجزایر میپرداخت، “میلانی در کنار چند تن از وعاظ تهران، بیآنکه یکبار اشارهای به فلسطین مسلمان کرده باشند، دست در دست حکومت، به تفکر شریعتی و فتوا علیه حسینه ارشاد مشغول بودند و آثار شریعتی را کتب ضالّه میخواندند؛ و میلانی که با علم ــ وزیر دربارشاه ــ روابط نزدیک، و با شاه رابطه غیر مستقیم داشته است، در روزهای زندانیشدن شریعتی،] بیهیچ توجهی به این موضوع [از علم خواسته بود تا با استفاده از نفوذ خود در دربار، از شاه بخواهد برای آزادی پسر خودش از عراق که به جرم حمل مواد مخدر زندانی شده بود، قدمی بردارد”.(همان، ۴۵۸)
اینجاست که عمق مقایسه شریعتی، و خامی رهنمودهای قائد روشنتر میشود! افزون بر اینکه، تحریک مقلدان و مؤمنان آن وعاظ تهران، بسیار پیشتر از این مقایسه گزنده شریعتی آغاز شده بود، و سکوت شریعتی دربرابر آنها ــ یعنی عمل به رهنمودهای قائد ــ کاری ازپیش نمیبرد، جز بازگذاشتن دست میلانیها در فریبکاری ودروغبندی به نام دین!
بهدنبال این نکتهگیریهای نابهجا و ناشیانه، قائد یک درازگویی دربارهی آداب سخنراندن و اداره کلاس پیش میآورد که توضیح واضحات است، و البته بهکار کلاسداری در دورههای ابتدایی میآید، و پس از آن، تازه میرود به سراغ یکی از مشهورترین تعبیرهای شریعتی دربارهی ایدئولوژی که در آن گفته است “ایدئولوژی ادامه غریزه در انسان است”. در اینجا انتظار میرود که قائد دیگر از حاشیه به متن بیاید و به بررسی و نقد اینگونه مبانی فکری شریعتی بپردازد! اما چنین حادثهای در نوشته او هیچگاه اتفاق نمیافتد، و علاوه بر اینکه در ورقهای بعدی بازهم برخی عناصر فرعی و کناری آثار او را دستاویز ردّ همه اندیشههای او میکند، در ذیل همین جمله هم بهجای روشنگری در زمینه ایدئولوژی و تفصیل آراء خود در این باب، موضوع را با توهین و تحقیر برگزار میکند، و کار خود را به همان شیوههایی که در ورقهای پیشتر دیدیم، ادامه میدهد؛ با این تفاوت که این بار دُزِِِ خشم و عصبانیت او مقداری هم بالاتر رفته است وآن را در یکایک واژههایی که بهکار میگیرد، میتوان دید: “نیروی تخبّل فوقالعاده نیرومندی لازم نیست تا بتوان واکنش ویراستاران نشریات روشنفکرانه، تخصصی، سطح بالا و خواصپسند را به مقالهای که با این جملات شروع میشود، حدس زد…. اکثریت قریب به اتفاق آن ویراستاران، بدون اینکه زحمت تا آخر خواندن به خودشان بدهند، چنین متنی را به سبد باطله میاندازند. آن دو جمله که در بهترین حالت، از کلمه اول تا کلمه آخر جای بحث دارد، و در سختگیرانهترین تعبیر، یکسره پوچ است، مطلع یکی از مقالات شریعتی است، تعجبی ندارد که نشریات روشنفکرانه تن به چاپ مقالههایش نمیدادند. این نه صرفاً به تضییقات سانسور برمیگشت و نه لزوماً ناشی از تنگنظری ایدئولوژیک بود. نکته این است که وقتی کسی، حتی اگر در پاریس درس خوانده باشد، از ترکیب “انسانشناسی” بهجای علم اخلاق و برای وعظ استفاده کند، بحث او را فاقد حداقل شرایط لازم برای درج در نشریهای معتبر تشخیص میدهند”. (همان، ۲۶۵)
اگر از برخی اشکالات نگارشی و دستور زبان این جملهها چشم بپوشیم، به اشکالهای فکری و دروغهای شاخدار آنها خواهیم رسید که چشمبستنی نیستند و بهترتیب از این قرارند: برخلاف القائات قائد نشریات روشنفکری مقالات شریعتی را چاپ میکردند و نمونه برجسته آنها هم چاپ مقاله “سنگی از فلاخن دوست” در مشهورترین مجله روشنفکری آن سالها فرودسی ــ بوده است! در خارج از ایران نیز شریعتی پیوسته در مجلاتی مانند “ایران آزاد” و “نامه پارسی” مقاله مینوشت، و حتی در اثر تواناییهای فکری و نویسندگی خود، از سوی انجمنهای دانشجویان اروپا و امریکا، برای مدتی به سردبیری این نشریه انتخاب شده بود. آنهم نه در یک محیط بیرقیب، بلکه در جایی که رقیبانی مانند حمید عنایت در کنار او بودند! شریعتی در هرحال یکی از مشهورترین و موفقترین روشنفکران روزگار خود بود، و آثار او با استقبال کمنظیر قشرهای دانشگاهی ــ همانها که قائد نوجوانان زیر هجده سال میخواند مواجه شده بود، اگر تضییقات سانسور ــ که قائد در اینجا به دفاع از آن سخن میگوید در میان نبود، بیتردید همه نشریهها ــ جز آنها که تعصب روشنفکرانه التیامناپذیری داشتند ــ برای چاپ آنها باید سر و دست شکسته باشند! زیرا مگر خوانندگان آن نشریهها در میان همین قشرهای دانشگاهی، که درهرحال فضای فکری آن سالها را تعیین میکردند، نبودند؟ اگرنه، پس آن نشریهها را چه کسانی میخواندند؟ یا مگر همه آن نشریهها میدانستند که شریعتی از ترکیب انسانشناسی بهجای علم اخلاق استفاده میکند، و “هرگاه کسی از ترکیب انسانشناسی بهجای عنوان علم اخلاق و برای وعظ استفاده کند”، بحث او فاقد حداقل شرایط لازم برای درج در نشریهای معتبر میشود؟ اصلاً این جمله چه معنایی میدهد، و “ترکیب انسانشناسی” یعنی چه؟ و چرا نمیتوان از انسانشناسی در ترویج اخلاق بهره گرفت؟ مگر اخلاقیون تا امروز چنین نکردهاند؟ بگذریم از اینکه اصلاً در این سخن شریعتی، صحبت از اخلاق نیست، و قائد درحقیقت نعل وارونه میزند، و قضیه را تحریف میکند. گذشته از آن، شریعتی آن مقاله را برای کدام نشریهای فرستاده بود که چاپ بکنند یا نکنند؟ تا جاییکه میدانیم، او نوشتههای خود را ــ جز بهندرت ــ به نشریهها نمیداد، آنهم به این دلیل که روشنفکر ژورنالیستی و یا رادیو ــ تلویزیونی نبود! او بیشتر از سردرد مینوشت، همچنان که نویسندگانی هم هستند که “برای روزنامهها و مجلهها، پاورقی، و یا برای رادیو و تلویزیون، برنامه مینویسند، و کار منطقی و عقلی حسابشدهای دارند، ولی آنها که برای خود مینویسند، نوشتن نوعی سخنگفتن روحشان است، و شکافتن درد و بیرونریختن عقدهها و رنجهای درونی، و اصلاً تنفسکردن و زندگی کردنشان است، حتی اگر کسی نخواند و نبیند و منتشر هم نشود ــ که اکثراً هم نمیشود ــ خود نوشتن است که اصالت دارد!”(م،آ،۱۷، ص۴۴ـ۴۵) یعنی همان چیزی که قائد، یقیناً آن را هم مانند بسیاری از جلوههای میراث مشرقزمین یاوه میداند!
اما اگر از همه این نکتههای فرعی و حاشیهای بگذریم، مگر این جمله شریعتی چه اشکالی علمی داشت که قائد بر سر آن این همه هیاهو میکند؟ شریعتی گفته است که ایدئولوژی، فکر، اندیشه، اعتقاد، آرمان و…. در دورهای از زندگی انسان، که رفتار غریزی او کمرنگ میشود، راهبری او را بر دوش میگیرد، و او را بهدنبال خود میکشاند. حال اگرهم آنها را به راه، یا بیراهه برده باشد، بازهم در اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمیشود. درستی یا نادرستی این سخن را با بررسیهای گسترده روانشناسی میتوان تعیین کرد، و نه با ابزارهایی که قائد بهکارگرفته است!
متأسفانه زبانی که قائد در نقد شریعتی بهکار میگیرد، همان زبان سالهای تعصب و تنگنظری چند دهه پیش از این است. درحالی که ادبیات روشنفکرای ایران، چندسالی است که مقداری پالایش زبانی پیداکرده و با ادبیات چند دهه پیش از آنکه همهچیز را سیاه یا سفید میدید، فاصله گرفته است. حادثهای که قائد از آن بیخبر مانده است. این است که او، برای گردآوردن همه واژههای سیاه زبان فارسی ــ از مترادف و متناقض و هممعنی و نزدیک به هم و… ــ عرق بسیار میریزد تا یکایک آنها را نثار شریعتی کند و بدینگونه اندکی از آتش خشم خود را فرو نشاند. اگر در یک دعوی او ــ چنانکه آوردیم ــ مجلات روشنفکری نوشتههای شریعتی را چاپ نمیکنند؛ در دعوی دیگر، این بار نشریات عوامپسند نیز بر آنها افزوده میشود، تا کار تحقیر شریعتی کامل شود: “باسانسور یا بدون آن، نشریات عوامپسند هم بهنوبه خود حاضر نبودند و نیستند چنان متونی را منتشر کنند، زیرا میدانند که از سوی جامعه و خوانندگانشان به بدآموزی متهم خواهند شد”.(همان،۲۶۶)
اینک از این نویسنده نقادِ روشنفکر که همهجا شریعتی را “سخنران فقید” میخواند و خود را نویسندهای عمیق میپندارد که همه نوشتههایش را نشریات روشنفکری مثل کاغذ زر میبرند؛ باید پرسید که به فرض اعتبارنداشتن مقالههای شریعتی در نظر ویراستاران نشریات روشنفکری، نشریات عوامپسند چرا حاضر به چاپ آنها نشوند؟ مگر نه اینکه کار شریعتی عوامفریبی و اغواگری و نیرنگ آشکار بوده است، و او “مفاهیم تعقلی را تا حد گپ عوامانه تنزیل داده است؟” (همانجا) چنین هنری که با هنر آن نشریهها سنخیّت کامل داشته است! آیا مقصود قائد این است که در آن روزگار نشریات عوامپسند هم از عوامفریبی شریعتی نفرت داشتهاند، و یا اینکه آنها هم نوشتههای روشنفکرانه چاپ میکردهاند؟ این جملهها را به هرسو که بچرخانیم با اشکال تازهای مواجه میشوند، اما مهمترین اشکال آنها این است که دروغهای شاخدار هستند، و قائد هیچ سندی برای ثابتکردن آنها ارائه نداده است. با این وصف، ما میتوانیم برای باطلکردن آنها سندهای روشنی پیدا کنیم:
قائد میگوید که نه نشریات روشنفکری و نه نشریات عوامپسند، هیچیک “حاضر نبودند و نیستند چنان متونی را منتشر کنند” و درنتیجه یک سر این ادعای دروغ، مربوط به سالهای اخیر میشود. زیرا “حاضر نبودند و نیستند” هم گذشته را شامل میشود و هم امروز را. اما چون از حقیقت همه این ماجرا در گذشته ــ جز در همان حدی که آوردیم ــ خبر نداریم و نمیدانیم که آیا شریعتی نوشتهای را به نشریهای فرستاده است که از انتشار آن خودداری کند یا نه؟ هرچند که میدانیم روزنامه کیهان، یک نوشته او را با نام “انسان اسلام، مارکسیسم” به سفارش ساواک و بدون اطلاع شریعتی و برای خرابکردن او، در چند شماره متوالی انتشار داد، و این خود، یعنی بهرهگیری رژیم از محبوبیت و تبحر شریعتی! بااین وصف، در این باب سکوت میکنیم، وقائد میتواند دعویهای بزرگتر از این هم پیش بیاورد، زیرا ــ به گفته مولوی ــ در غریبی بس توان گفتن گزاف! اما از وضع سالهای اخیر که تاحدودی اطلاع داریم، و دیدهایم که اگرهم نشریات عوامپسند نوشتههای شریعتی را چاپ نکردند ــ و قرار هم نبود که چاپ کنند ــ نشریههای روشنفکری متعددی برخی از آن نوشتهها را چاپ کردهاند! برای مثال یکبار مجله بخارا، گلچینی از سخنان شریعتی را دربارهی آلاحمد چاپ کرد. برخی از مقالههای او، مانند مقاله “نوروز” او که یکی از شاهکارهای نثر معاصر است، بارها در نشریههای مختلف چاپ شده است. چنانکه پیش از این آوردم، محمدعلی سپانلو، نویسنده و نقاد نامآشنای امروز نیز بخشی از یک سخنرانی او را در کتاب نویسندگان پیشرو ایران آورده است، داستانشناس برجسته ــ حسن میرعابدینی ــ در فرهنگ داستاننویسی، نام او را در زمره داستاننویسان معاصر قرار داده است. چندین کتاب فارسی دانشگاهی و دبیرستانی مقاله “کویر” و “نوروز” را درمیان نمونههای نثر فارسی قراردادهاند، آخرین فرهنگ بزرگ زبان فارسی، یعنی “فرهنگ سخن” در زیر تعدادی از واژهها به آثار شریعتی ارجاع داده است، و چنین کاری به مفهوم آن است که برخی از آثار شریعتی تبدیل به آثار کلاسیک و معتبر زبان فارسی شده است، و… اینها نمونههایی است که درحال حاضر به ذهن نگارنده میآید. اما میدانم که این نمونهها باید چندبرابر موارد یادشده باشد!
روشنفکرانی که در تأثیرگذاری و رسوخ در لایههای جامعه ایران ناکام مانده و از شریعتی عقب افتادند، پیوسته کوشیدهاند که توفیق او را در تأثیرگذاری بر روی نسلهای معاصر ایران به اغواگری، هیجانسازی، قاپ دزدی و یا رمانتسیم و احساساتگرایی تأویل کنند؛ قائد نیز به سنت آن روشنفکران، از انتساب این شیوهها و شگردها به شریعتی ابایی ندارد. این است که همه تلاشهای روشنگرانه او را از نوع “هیجانسازی” میخواند: “شریعتی مشتاق بود با هر وسیله ممکنی، شنوندگانی غالباً نوجوان یا دانشجو را به هیجان بیاورد”.(همانجا) و آنگاه به روایتی از شریعتی دربارهی احضار روح استناد میکند که در آن گفته است: “در سبزوار بودیم، بچهّها میز گرفته بودند ــ در سبزوار رشته پیشرفتهای است! ــ یک نقاش اسپانیایی آمد گفت…” (همانجا) قائد که بهگمان خود، همهجا مچ شریعتی را میگیرد، و با این مچگیریها او را از اعتبار میاندازی، غالباً به سراغ چنین نکتههایی در آثار او میرود، چون در اندیشههای اصلی او چیز دندانگیری بهدست نمیآورد. گویی که اندیشههای شریعتی تنها از طریق اینگونه ترفندها، یا به گفته قائد “بازیگریها” در جامعه انتشار یافته است، درحالی که شریعتی به تنها چیزی که وقت نمیداد؛ همین بازیها بود! او حتی دربرابر پرسشهایی که معطوف به مسائلی انتزاعی مانند “روح”، “غیب” و… بود، طفره میرفت و استناد به آیه قرآن میکرد که مثلا: “از روح دانش اندکی به شما داده شده است”. پس دربارهی آن زیاد جستوجو نکنید. در عبارت نقلشده در فوق نیز، با افزودن جمله طنزآمیزِ “در سبزوار دانش پیشرفتهای است!” موضع خود را دربرابر آن روشن کرده است، اما درهرحال، حادثهای را که یکبار شاهد آن بوده، در موقعیتی مناسب روایت کرده است و جز این یک مورد در سرتاسر مجموعههای آثار او، هیچ جملهای در این زمینه یافته نمیشود. آیا معرفی یا نقد شریعتی با استناد به اینگونه نکتههای معترضه ــ مانند جملههای معترضه ــ در یک نوشته یا سخنرانی، هیچ ارزش علمی خواهد داشت؟ و خوانندگان نوشته قائد تا آن اندازه هالو هستند که این مچگیریها را بهجای نقد اندیشه شریعتی بپذیرند؟
شگفتی کار قائد در این است که از یکسو سخن از انسجام در روش طرح اندیشهها میگوید، و برای شیوه سخنرانی یا سخننویسی قاعده تعیین میکند، اما در کاری که خود یقیناً مدتها بر روی آن تأمل کرده است ــ نقد شریعتی ــ هیچگونه انسجام و قاعدهای را پیش نمیگیرد! تا اینجا دیدهایم که هیچیک از اجزا و عناصر نوشته قائد، با یکدیگر ربط منطقی ندارند، یعنی او شریعتی را سیستماتیک نقد نمیکند، بلکه با بیرون کشیدن مواد و مصالح فرعیِ خاصی از آثار او، پروژه تخریب خود را پیش میبرد، و آنجا هم که احیاناً به نکتهای کلیدی از آثار او اشاره میکند، آن را با بدسلیقگی خود خراب میکند. یک نمونه این کار “ایدئولوژی و غریزه” بود و نمونه دیگر آن نیز “کتابزدگی” شریعتی است!
طرحی که شریعتی برای “خودسازی” ارائه داده بود، سه ضلع برابر داشت: عبادت، کار، مبارزه(م،آ،۲، ص۱۳۱). او پرداختن به هریک از این سه ضلع را، بدون توجه به دو ضلع دیگر، خطا و بینتیجه میدانست، و بهویژه غرقشدن در مطالعه و کتاب را بدون کوششهای عملی و تجربی، نوعی جدایی از زندگی و بیگانگی با واقعیت میشمرد، و میگفت: “روشنفکر از این نظر در لبه پرتگاه است که آگاهیش را ازکتاب میگیرد، و این خطر، نوعی ازخودبیگانگی ذهنی و کتاب زدگی را بهوجود میآورد، که در آن ارزشهای انسانی برای روشنفکر بهصورت الفاظ منطقی و علمی و فلسفی مطرح است، کلماتی که معنا دارند، اما روح، شور، واحساس را فاقدند”.(همان،۱۶۲)
حال، منتقد او، در جایی که سخن از کتابزدگی میگوید، بهجای آنکه این رهنمود او را مورد توجه قرار دهد، و یا آن طرح سه ضلعی شریعتی را نقادی کند، آنچه را که شریعتی درحدود چهار دهه پیش از این دربارهی کتابزدگی گفته است، با بیانی الکن به خود او برمیگرداند، و نقص یا مشکل او را “غرقبودن در کتاب” (همان،۲۶۷) میداند! و هیچ از خود نمیپرسد که اگر شریعتی در کتاب غرق شده بود، و فرصت پرداختن به “جهان واقعی” (همانجا) را نداشت، پس چگونه و کی به میان جامعه آمد و تبدیل به پرنفوذترین و یا به تعبیر حمید عنایت، “محبوبترین و مردمیترین معلم و مبلغ” (اندیشه سیاسی در اسلام معاصر، ۲۶۸) روزگار خود شد، و در مقابل، روشنفکرانی که از بیماری کتابزدگی برکنار مانده بودند، با جامعه خود بیگانه ماندند؟ از قضا شریعتی هم کتابزدگی روشنفکرانه را نوعی بیگانگی با جامعه و عدول از هنجارهای روشنفکری میدانست، و هم حرص و ولعهای ادیبانه و نسخهشناسیهای آکادمیک را گونهای بیماری روحی و فقدان سلامت طبیعی میشمرد و از آن به “نسخهخوری” تعبیر میکرد، و از خطرهای هر دو شکل کتابزدگی هشدار میداد، و این درحالی بود که جریانهای روشنفکری روزگار او یا غرقه در تئوری و نظریه بودند، و یا در تلاشهای اجتماعی ـ سیاسی افراطگرایانه غوطه میخوردند، و دریغ که منتقدان امروزی شریعتی هم از تفکیک این شیوههای روشنفکری و شناختن جایگاه شریعتی در آن میان ناتوانند!
قائد که در نکتهگیریهای خود از شریعتی، تا این چه چیزی نگفته است، اینبار به سراغ تحلیل جامعهشناختی قضایا میرود تا نشان دهد که استقبال نسل جوان از شریعتی، نتیجه تعارض روحیه روستایی آنها با فضای شهر و فرهنگ آن بوده است! اما درعین حال که این کار نیز تقلیدی است از برخی منتقدان دیگر شریعتی ــ مانند نیکفرو دباشی و… ــ خود تفسیر نادرستی از وضعیت اجتماعی سیاسی عصر شریعتی نیز هست. زیرا گذشته از آنکه تا کنون، هیچ احصاء دقیقی از هویت روستایی یا شهری مخاطبان شریعتی به عمل نیامده است، تا با تکیه بر آن، مخاطبان او را روستایی یا شهری و حامل پارهفرهنگ یا کلان فرهنگ بدانیم، و انگیزههای آنان در پیروی از شریعتی نیز به دقت مطالعه نشده است، اینگونه تحلیلهای گترهای هیچ ارزش علمی ندارد، و فقط به کار ردیهنویسی میآید. اما تردیدی نیست که چنانچه روزی، چنین مطالعه و احصائی صورت بگیرد، نشان خواهد داد که بیشتر مخاطبان شریعتی، از محیطهای بزرگ و باز بودهاند، همچنان که بسیاری از چهرههای شناختهشده آن مخاطبان، از چهرههای علمی، فکری، هنری و فرهنگی برجسته سالهای بعد از او شدند، و بیشتر آنها تیره و تبار تهرانی یا دست کم شهری داشتند. اما حتی اگر هم تحلیل جامعهشناسانه قائد از نسلهای هوادار اندیشه شریعتی، درست بوده باشد، باز نکته چندان بزرگ و با اهمیتی برای نکتهگیری از شریعتی نخواهد بود؛ زیرا روشنفکران دیگر عصر شریعتی نیز با همین فضای شهری مواجه بودهاند، و بسیاری از آنان حتی چنین قشرهایی را تکیهگاه استواری برای روشنفکر دانسته، و به نزدیکی با آنها مفاخره ورزیدهاند، و برخی نیز، از جمله شاملو ــ که مورد تأیید قائد است ــ یا به آشنایی و ارتباط با این قشرهای شهری میبالیدهاند و یا اینکه ناچار بودهاند با بعضی از این گروههای اجتماعی ــ مانند آن “جماعتی که با مینیبوس از شهری دور به دیدار شاملو آمده بودند، و چون سخنی برای گفتن نداشتند، دورتادور اطاق نشسته و به او زل زده بودند!”(خاطرات و فراموشی،۳۱۶) ــ نیز مدارا کنند!
شریعتی هم با همین فضا و فرهنگ مواجه بود، با این وصف، او هر طیف و طبقهای را تکیهگاه مناسبی برای روشنفکر نمیدانست، و برخلاف جریانهای پوپولیستی عصر، از مردم بهگونهای متفاوت سخن میگفت: “مقصود من از مردم، رئوس نفوس نیست، عوام کالانعام شبه آدمهایی هستند دارای ارزشهای بالقوه، چه ارزششان بسته به این است که جهت کدامیک از چهار صف مشخص را قبول کنند! درحال عادی فاقد ارزشند. خواهید گفت: نه کار میکنند، زحمت میکشند، تولید میکنند. آری اینها فایدهشان است، نه ارزششان. ارزش غیر از فایده است!(ر.ک:م آ،۵ص۲۳۵)
قائد میکوشد همه قشرهای تحصیلکرده عصر شریعتی را تبدیل به “لومپنهای شهری” کند، تا از طریق آن اعتبار روشنفکرانه شریعتی را بشکند، درحالی که پژوهشگران برجسته تاریخ معاصر ایران، مانند آبراهامیان، مخاطبان شریعتی را قشرهای تحصیلکرده و فرهیخته آن سالها، یعنی “نسل جوان روشنفکران” (ایران بین دو انقلاب، ۴۳۴) میدانند!
تفسیر قائد از بازگشت به خویش شریعتی نیز از نوع آن چیزی است که در تحلیلهای جامعهشناختی خود از قشرهای تحصیلکرده عصر شریعتی و طبقه متوسط آن ارائه میدهد. وقتی که نفرت و نقار روشنفکرانه انگیزه آن میشود که طبقه متوسط یا قشرهای تحصیلکرده یک دوره تاریخی را از اقشار روستایی آن تشخیص ندهیم، یا به عمد آنها را درهم بریزیم، بدیهی است که بازگشت به خویش مترقی و خودشناسی آگاهانه شریعتی نیز برابر میشود با پوستین پوشیدن سید ضیا! قائد که جز تحریف اندیشه و تخریب شریعتی، مقصود دیگری در این نوشته خود ندارد، در اینجا نیز، با دستکاری و مغالطه، تا میتواند موضوع را سیاه نشان میدهد: “پس از کودتای ۱۲۹۹، سید ضیاءالدین طباطبایی، وقتی در مجلس از او دربارهی کلاهی پوستی که همیشه بر سر داشت سؤال کردند، آن را “عنعنات ملی” نامید. بعدها علی شریعتی، نامی مدرن برای عنعنات ملی پیشنهاد کرد: خویشتن خویش”. (همان، ۲۷۱)
از آنجا که این نویسنده، همه مخاطبان نوشته خود را گول میشمارد، این چند جمله را که فاقد روال فارسینویسی درست هم هست: “پس از کودتای ۱۲۹۹، سید ضیاءالدین طباطبائی، وقتی در مجلس از او… .” بهجای نقد بازگشت به خویش شریعتی قالب میزند، و کلاه پوستی سید ضیا را، برابر با بازگشت به خویش نشان میدهد! گویی که شریعتی نیز مانند نخستوزیر کودتا “خودماندن” را با پوستین پوشیدن معنی میکرده است! درحالی که شریعتی پاسخ چنین تفسیری از بازگشت خویش را بارها به اطلاع روشنفکران مترقی رسانده بود، و حتی تصریح کرده بود که بازگشت به خویش، آویختن جل خر بر دیوار اتاق، و یا پوشیدن گیوه و چارق نیست. او بازگشت به خویش را، خودیابی آگاهانه و پویا دربرابر خودباختگی، و مرعوبنشدن دربرابر فرهنگ مسلط غرب میدانست، و نه گذشتهپرستی متعصبانه و خام! این “خویشتن خویش” ارتجاع و رفتن به گذشتهها نبود، بلکه، اتکاء به فرهنگ خود در داد و ستد با دنیای جدید، و برای پیشرفت و توسعه، و یا همچنان که یکی از منتقدان شریعتی آورده است:”نسخهای مدرن، جهت سازگاری با مدرنیته بود؛ با این دغدغه که استقلال فرهنگی یا سیاسی زیر پای آن قربانی نشود”.(تأملی در مدرنیته ایرانی،۲۱۲) و در سالهای اخیر نیز، کارشناسان توسعه و پیشرفت، برخی از مدلهای توسعه را که با تکیه بر فرهنگهای بومی صورت گرفته، از موفقترین مدلهای آن میدانند.(برای نمونه ر.ک: توسعه و دموکراسی،ن وشته آدریان لفت ویچ، ترجمه افشین خاکباز و…).
اما با روشنفکران آلامدی مانند محمد قائد، که پیشرفت و توسعه را در تحقیر خود، و “غربیشدن از فرق سر تا ناخن پا” میدانند، در این باب چه احتجاجی میتوان کرد؟ همچنان که احتجاجهای شریعتی با اخلاف او ــ مانند علیاکبر اکبری ــ بینتیجه بود! “کلاه پوستی” محمد قائد، نیز چیزی نیست جز همان “چراغ موشی” و یا “الاغ موشه”ی امثال اکبری! شریعتی به معاندان خود هشدار میدادتا بازگشت به خویش را با اینگونه بازیهای مهوع عوضی نگیرند! میبینیم که قائد، بازهم حرف تازهای برای گفتن ندارد؛ پس چه بهتر که از این موضوع نیز عبور کنیم.
قائد که برای ردّیهنویسی بر شریعتی، احتمالاً برخی از آثار او را یکبار مرور کرده است. از آنها، هم جملههای دلخواه خود را درمیآورد، و هم آن جملهها را آنچنان که خود میخواهد معنی میکند، یعنی هم بریده از متن و بیریشه، و هم وارونه و کج! با این وصف، مدعیوار، مفسران آثار شریعتی را به بازتاباندن افکار خود در آثار شریعتی متهم میکند. یعنی مفسران آثار شریعتی و روشنفکرانی که از آشنایان اندیشه او هستند و سالهاست که به کمتر از دموکراسی، آزادی اندیشه، حرمت انسان، و… سر فرود نیاوردهاند و همه این اندیشهها را از او آموختهاند، فکر خود را در آثار او میخوانند وگرنه در فکر شریعتی نقطه روشنی نیست و از آن جز ارتجاع و عنعنات ملی و کلاه پوستی چیزی درنمیآید!
قائد با چشمبستن بر ابعاد روشن و درخشان اندیشه شریعتی، و حتی نادیدهگرفتن خطوط برجسته و بارز آن، که “عرفان، برابری، و آزادی”(م،آ،۲) و در تعبیری دیگر: “نان، آزادی، فرهنگ، ایمان، و دوستداشتن”(م،آ،۱،ص۱۵۰) است، و بدون اعتنا به دغدغههای بلند و بزرگ او که رهایی و رشد و رفاه انسان است، به استناد دو کلمه از یک سخنرانی او ــ یا بمیران یا بمیر ــ آیین او را ترویج تروریسم میخواند: “مخالفت آشتیناپذیر روشنفکران با وضع موجود، زمینهساز رونق مکتبی شد که علی شریعتی مبلّغ آن بود، مکتبی که توسل به تروریسم را صریحاً تجویز میکرد: یا بمیران، یا بمیر”. (همان،۲۷۴)
البته خود قائد میداند که از شریعتی تروریسم درنمیآید و این دروغ را فقط برای فریبدادن افکار امروزی بسته است، و نیز میداند که سازگاری یا خنثیبودن روشنفکران مترقی مانند او دربرابر وضع موجود نیز نه تنها گلی به سینه کسی نزده، بلکه حتی انحطاط و درماندگی را بیشتر کرده است، از این رو من ابهامات و کجخوانیهای نوشته او را فقط برای کسانی روشن میکنم که با حقیقت قضیه آشنایی ندارند.
حقیقت این است که قائد این دو کلمه را از یک سخنرانی شریعتی، یعنی “شهادت” که تندترین سخنرانی او بوده، و گفتهاند که آن را زیر فشار افکار عمومی و به اقتضای فضای سیاسی پیشآمده در روزهای اعدام مجاهدین ایراد کرده بود، بیرون کشیده است. در کنار این سخنرانی پرشور و آتشین، شریعتی انبوهی آثار نوشتاری و گفتاری دارد که هیچکدام شباهتی به آن سخنرانی ندارند، مانند درسهای تاریخ ادیان، تاریخ تمدن، اسلامشناسی، هبوط، کویر، و… و در آنها از فرهنگ، اندیشه، تاریخ، اقتصاد و… سخن میگوید: و حجم آنها دهها برابر حجم “شهادت” و “پس از شهادت” است. اما شریعتی شهادت و پس از شهادت را در روزهایی ایراد کرده است که حکومت ایران جز به اعدام، و نیروهای سیاسی مخالف آن، جز به جنگهای چریکی و مسلحانه نمیاندیشیدند. با این وصف، “یا بمیران یا بمیر” پیغام شریعتی و تجویز ترور نیست. قائد در اینجا نیز دروغ بسته است. شریعتی میگوید “پیغام شهادت به همه عصرها و نسل این است که یا بمیران یا بمیر!”(م،آ،۱۹۵،۱۹) اما او وقتی که پیغام خود را در پایان سخنرانی دیگر خود ــ پس از شهادت ــ اعلام میکند، میگوید: “آنانکه رفتند کار حسینی کردند، و آنانکه ماندند باید کار زینبی کنند”(همان،۲۰۸) و کار زینبیکردن نیز، مطابق با توضیحات شریعتی، آگاهسازی و روشنگری، یعنی کار فرهنگی است! جریانهای سیاسی عصر شریعتی، از این جمله او، که در تنگنای تندرویهای سیاسی به زبان آورده بود، محافظهکاری و بریدگی سیاسی درمیآوردند، و روشنفکران امروز از جمله پیشین او تجویز تروریسم و تأیید خشونت درمیآورند! و مفسران آراء او را سرزنش میکنند که چرا در آثار او در جستوجوی دموکراسی و آزادی و فرهنگ برآمدهاند. یعنی این روشنفکران مترقی حق آن را دارند که از این واژههای اندک و ناچیز، تروریسم و خشونت و استبداد درآوردند، اما مفسّران اندیشه او حق ندارند که از انبوه جملههایی که در ستایش آزادی و اندیشیدن و انتخاب و آگاهی و آفریندگی و انسانگرایی است، چیزی غیر از دیکتاتوری و تعصب و ترور درآورند! زورگویانهتر از این نمیتوان سخن گفت و تکلیف تعیین کرد! قائد از یکسو شأن علمی و اعتبار اجتماعی این مفسّران شریعتی را نمیتواند انکار کند، و از سوی دیگر تفسیر دموکراتیک آنها از اندیشه شریعتی را نمیتواند تحمل کند، درنتیجه، تنها راهی که پیش رو میبیند، این است که بگوید “آنها شأن علمی و اعتبار دانشگاهی خود را به شریعتی وام میدهند”(همان) وگرنه چنین چیزهایی در شریعتی نیست! یکایک این دعویها، یا ناشی از ناآشنایی با اندیشه و آثار شریعتی است، و یا به منظور تحریف و سیاه نشان دادن آن صورت میگیرد، وگرنه قرینههای فراوانی از پای بندی واعتقاد شریعتی به دموکراسی وآزادی و تسامح در آثار او هست که هم فراتر از تفسیرهای مفسران امروزی اوست، و هم فراتر از اندیشه منتقدان فرامدرن او! یعنی چیزی که حتی در ذهن این منتقدان فرامدرن هم ـ با همه دعویهای گنده یی که داشتهاند – نمیگنجد! به این یک نمونه نگاه کنید:
متاسفانه منبع این یک روایت را فراموش کرده ام، اما این اندیشهها به قدری در آثار شریعتی تکرار شده است که حتی نیازی به ذکر منبع و مأخذ نیز ندارد، و دریغ که روشنفکرانی مانند قائد در برابر این قرینههای روشن چشمهای خود را میبندند، و در مواجهه با مفسران شریعتی، گوش هایشان را!!
ورقهای پایانی نوشته قائد که در آنها به سراغ بررسی اندیشههای روشنفکران دینی آمده است، به طرح دعویهای دروغ دیگری اختصاص مییابد، قائد میگوید: اگر از نواندیشان دینی پرسیده شود که “اهداف مورد نظر جهان جدید چیست؟ و آیا [این اهداف] از طریق دین قابل حصول است یا نه؟ کار روشنفکری دینی تمام است” (همان،۲۸۳) زیرا این اهداف، پیش از هر چیز، دین را از پیش پای خود برمیدارد. درصورتی که مسیحیت با همین نواندیشی دینی و اصلاحگری بود که توانست دنیای قدیم را تغییر دهد و بهصورت دنیای جدید درآورد و نواندیشان ایرانی نیز به تأسی از آنها بود که روی به اصلاح دین آوردند؛ و هرچند که در این کار موانع، مخالفتها و خیانتهای بسیار دیدند و حتی دستاوردهای آنها مصادره یا تحریف شد، اما دین را با زندگی جدید سازگار کردند، و نیز هرچند که تداوم کار آنها میّسر نشد، اما هنوز حرفهای بسیار برای گفتن در دنیای جدید دارند!
قائد که بیخبر از سرآمدن دوره پوزیتیوسیم، هنوز هم به دین از چشمانداز پوزیتیویستی مینگرد، گمان میکند که دیگر دنیای دینداری، بهویژه اشکال روشنفکرانه آن، با شروع دنیای جدید، و حکمرانی نظریههای علمی، به پایان رسیده است، درحالی که واقعیتها چیز دیگری میگویند، و چنانچه در یکسوی جهان امروز دین به انزوا رفته باشد، در سوی دیگر آن میدانداری میکند و تکاپو گرفته است و زندهترین و گستردهترین حرکتهای فکری و سیاسی دنیای امروز را کارگردانی میکند. البته این حرکتهای فکری، رویهها و لایههای روشن و تاریک دارد، و چنانچه رویههای روشن آن به یاری روشنفکری دینی برجسته نشود، لایههای تاریک آنکه درحرکت گروههایی مانند طالبان و القاعده و… دیده میشود، دنیای جدید را سیاه خواهد کرد، و اینجاست که در چنان وضعیتی، از دست روشنفکران لائیک و سکولار و پوزیتیویست نیز هیچ کاری برنخواهد آمد، جز سپرانداختن و تسلیمشدن دربرابر اوضاع پیشآمده!
آبراهامیان، یرواند: ایران بین دو انقلاب
پوپر، کارل: جامعه باز و دشمنان آن
دولت آبادی، محمود: ما نیز مردمی هستیم
رهنما،علی: مسلمانی در جستوجوی ناکجا آباد
سپانلو،محمدعلی: نویسندگان پیشرو ایران
شریعتی، علی: جلدهای مختلف مجموعه آثار
عنایت: حمید: اندیشه سیاسی در اسلام معاصر
قائد،محمد : ظلم، جهل، و برزخیان روی زمین
قائد،محمد : خاطرات و فراموشی
محمدی، مجید: جامعه مدنی ایرانی
میرسپاسی، علی: تاملی در مدرنیته ایرانی
میرعابدینی، حسن: صد سال داستان نویسی در ایران