شریعتی، شعر ناب بود !
آنقدر دربارهی علی شریعتی نوشتهاند و آنقدر دربارهی او گفتهاند که جایی برای یک حرف تازه نمانده. اما همهی نوشتهها و گفتهها تا به حال از منظری تحلیلگرانه و جامعهشناسانه بوده. شاید به این خاطر که خود او یک جامعهشناس بوده و خیلیها معتقدند فیلسوف بوده. بیشترین خوانندهها و شنوندههای او برای دستیابی به یک فهم تازه و یک تحلیل تازه به سراغاش میرفتند و هنوز هم به همین خاطر به سراغ میراث او میروند.
من هم آن روزگاران به همین خاطر به او علاقمند بودم، سالهای دبیرستان و اوایل دانشگاه. اما بعدها فهمیدم این تحلیلهای جامعهشناسانهاش نبود که مرا به او جذب میکرد، به بلعیدن نوشتههای او وا میداشت و پای سخنرانی او مینشاند. چیزی دیگر بود، چیزی ماندگارتر.
جامعهشناسی علم است. فلسفه علم است. تحلیلگری علم است. علم زمان و مکان دارد. پیر میشود. من هنوز هم خیل جوانانی را که عاشق شریعتی هستند میبینم. هنوز هم او خواننده دارد. شنونده دارد. و هنوز هم وقتی مطلبی دربارهی شریعتی از چاپ بیرون میآید. نایاب میشود. ممکن است در یک شرایط اجتماعی ایستا، نظرات علمی و دایرهی علوم انسانی سالیان سال جواب بدهد. اما در شرایط متلاطم و تغییرپذیر این نظرات به سرعت فرتوت و از جوابگویی عاجز میشوند. مثل شرایط ما ایرانیان که یک انقلاب عظیم اجتماعی- سیاسی، جنگ درازمدت و پیآمدهای اجتماعی پس از جنگ در مملکتمان و انقلاب رسانهای و انفجار اطلاعات در دنیا را از سر گذراندهایم. این همه به اندازهی لازم، کافی هست تا ساختمانهای نظری علوم انسانی را که به قبل از این تحولات عمیق تعلق دارد عاجز کند.
شریعتی متعلق به دوران ماقبل همهی این تحولات است، اما هنوز زنده است. راز این ماندگاری او چیست؟ همین راز است که مرا برای سالهایی به او وابسته کرده بود. و همین راز است که امروز هم جوانان پرشور را به او جذب میکند. این همه تحلیلهای له و علیه او، همه کمک میکنند تا پرده از همین راز کنار برود. تحلیلهای طرفدارانه باعث میشوند زودتر بدانیم او متعلق به سالهای پیش است و تحلیلهای نقادانه، کوبنده و دشمنانه هم فقط تحلیلهای او را نشانه رفتهاند که به همراه وجه عالمانهی او به بایگانی میروند. هر چه از علم دورتر میشویم به شریعتی نزدیکتر خواهیم شد.
در طول تاریخ، بزرگانی همدوش و همطراز هم آمدند. از خود آثاری به جای گذاشتند و رفتند. حالا ما آنان را با آثارشان میشناسیم. تاریخ هر سرزمینی دانشمندان و هنرمندان بزرگی را دیده است و ما که فقط در لحظاتی از تاریخ زندگی میکنیم با اثار ماندگار گذشتگانمان روبرو میشویم و این آثار بر ما تاثر میگذارند. آثار عالمان و دانشمندان مایهی افتخار ماست. مایهی فخرفروشی ماست که بگوییم صاحبان این آثار متعلق به سرزمینی بودند که ما هم از همان سرزمینایم و زینتبخش شناسنامههای تاریخی ما هستند. اما آثار هنرمندان دوکارکرد دارند، هم به ما غرور و افتخار میبخشند مثل آثار دانشمندان و هم باز هم با ما زندگی میکنند و به طور روزمره در زندگی و منش ما تاثیر دارند.
نظریههای علمی، اکتشافات و اختراعات، تاریخ مصرف دارند؛ نظریههای تازه، اختراعات و اکتشافات نو، نظریهها و اختراعات و اکتشافات گذشته را به بایگانی تاریخ علم میفرستند. هر چه جلوتر میرویم، روند زایشهای علمی و حرفهای تازه پرشتابتر و روزافزونتر میشود و اینگونه است که روند پیر شدن و به بایگانی رفتن همهی این زایشهای نو سرعت میگیرد. همهی حرفهای تازه در محدودهی فیزیک، شیمی، زیستشناسی، تاریخ، کیهانشناسی و همهی علوم به سرعت تازگی خود را از دست میدهند. چون حرفهای تازهتری از راه میرسند که بر پایههای تازههای دیروز بنا شدهاند.
اما آثار هنرمندان این سرنوشت را ندارند. آثار هنری هیچگاه جای خود را به آثار هنری بعدی نمیسپارند. هر اثر هنری اصیل، پس از خلق، بیمرگ میشود. هیچ حرف تازهای وجود ندارد. هنر به منشهای آدمی، به ایدهآلهای آدمی، به آرزوهای آدمی نظر دارد. هنر به آنچه در بشر مشترک است و در نهاد اوست میپردازد، به آرمانهای بشری نظر دارد. نه منشهای کلی بشری و نه آرمانهای غایی بشری، هیچکدام، تغییرپذیر نیستند.
عشق و کینه، گشادهدستی و خساست، دلیری و ترس، آزمندی و قناعت، تردید و تصمیم و… همهی اینها منشهای بشری هستند. همیشه با آدمی بودهاند، هستند و خواهند بود. عشق به آزادی و نفرت از خفقان، عدالتجویی و ظلمستیزی، کمالطلبی و… همه از جنس آرمانهای بشریاند و همیشه آرزو شدهاند، میشوند و خواهند شد. علم، قدرت ورود به این گستره را ندارد. این همه، قلمرو هنر است. درد عشق را هیچ فرمولی علمی تسکین نمیدهد، درد عدالت و آزادی را علم نمیتواند مداوا کند. فقط هنر است که از جنس آرزو و عشق و آزادگیست. دین غایت کمالطلبی بشریست و هنر نزدیکترین خویشاوند دین است. شریعتی بیشتر هنرمند بود تا جامعهشناس و عالم و فیلسوف. این هنر اوست که از پس همهی تحولات شگرف اجتماعی و محلی و جهانی گذرکرده و هنوز زنده است.
این شریعتی هنرمند و کمالطلب است که هنوز زنده است. شریعتی مثل هر هنرمند دیگری ذاتاً انقلابی است. عالم، به دنیایی که “هست” نظر دارد اما هنرمند به دنیایی که “باید باشد”. هنرمند به طور مدام کژیها و کاستیهای دنیا را مورد نکوهش قرار میدهد و آرزوی یک دنیای بدون کژی و کاستی را دارد. و جامعهشناس و عالم علوم انسانی و نهایتاً سیاستمدار چگونگی اصلاح دنیا و حرکت به سوی آرمانها را برنامهریزی و اجرا میکند. تداخل این دو همیشه به تخریب هر دو میانجامد. آرمانخواهی هنری وقتی وارد عرصهی اجتماعی بشود و در دستور کار عملی قرار بگیرد بلافاصله خصلت براندازانهی انقلابی میگیرد و برعکس برنامههای اصلاحی و قدم به قدم وقتی وارد عرصهی هنری بشود و به عنوان چشمانداز آرمانی مطرح شوند پروازهای بیمرز ذهن و خیال را دچار تردید میکنند و به هنری فرمایشی و محافظهکار میانجامد.
علی شریعتی از آنجا که بیشتر هنرمند است، تحمل تبدیل شدن انقلاب به نظام را ندارد. وجه هنری او یک تغییر بنیادی یعنی انقلاب را در خیال میپرورد و وجه علمی او به او میگوید هر انقلابی پس از تحقق به نظام تبدیل میشود. شریعتیِ هنرمند نمیتواند بپذیرد تمام آرزوها و آمالهای بلندپروازانه و پر از عشق و شور، روزی از شر و شور بیفتند و مجبور به رعایت نظمهای اجتماعی بشوند. در نتیجه، شریعتیِ عالم را مغلوب میکند و نظریهی انقلاب مداوم و انقلاب در انقلاب را ساختاربندی میکند. شریعتیِ عالم میداند که پس از هر انقلابی – که قاعدتاً برای خوشبختی مردم و تمتع هنگانی از مواهب مادی و معنوی اجتماعی است – به یک دورهی آرامش و سپس ثبات احتیاج است تا بشود برای خوشبختی و تمتع همگانی برنامهریزی کرد تا بتوان آهسته آهسته به آن نزدیک شد. اما شریعتی هنرمند این وقفه را برنمیتابد. هنرمند دوست دارد فلک را سقف بشکافد و طرحی نو در اندازد. عالم اما میگوید برای این شکافتن احتیاج به برنامهریزی و ابزار لازم و فهم و فرهنگ است که زمان لازم دارد. در ضمن ممکن است بارها برنامهریزی کنیم و بارها شکست بخوریم، ولی ادامه میدهیم.
هنرمند به انقلاب مثل پدیدهای نگاه میکند که میتواند در آن واحد، گذشته را خراب کند و آینده را تمام و کمال بسازد. اما عالم انقلاب را اینگونه نگاه نمیکند. میداند که اول خراب میکند و بنیادهای سیاسی را درهم میپیچد ولی قسمت بعدی را که یک آیندهی تمام و کمال است باید علما و سیاستمداران برنامهریزی کنند و در یک روند حرکت مردمی ساخته شود. اگر بخواهیم دایماً انقلاب کنیم و فلک را سقف بشکافیم قادر به درانداختن هیچ طرح نویی نمیشویم و به هیچ آینده موعودی نمیرسیم و هیچگاه خوشبختی و تمتع هنگانی ممکن نمیشود و از هم گسیختگی اجتماعی روز به روز بیشتر میشود و کلاف اجتماع آنقدر به هم میپیچد که شاید هیچوقت از هم گشوده نشود. اما روح کمالطلب و آرمانخواه بشر نه تنها به انقلابهای مداوم درونی نیاز دارد، بلکه بر اثر انقلاب مداوم هرچه پالودهتر میشود.
هر عشق یک انقلاب است. هر گذشت و فداکاری یک انقلاب است. هر قناعت و چشمپوشی و دلیری هم انقلاب است. بشر به این انقلابهای مداوم نیاز دارد. تا هرچه بیشتر به کمال و آزادگی نزدیک شود. آدمی در بیرون خود به مدارا و در درون خود به انقلاب مداوم محتاج است. در یرون به علم محتاجیم و در درون به هنر نیازمندیم.
شریعتی اگر هنوز جذاب است و اگر هستند جوانانی که بدون دیدن او و لمس او مشتاق اویند، به خاطر هنر اوست.
من شریعتی را در یک رابطهی هنری شناختم. زمانی که دبیرستانی بودم و در گروه تئاتر پارت مشهد فعالیت میکردم و تا زمانی که دانشجوی هنرهای زیبا شدم و در گروههای تئاتری پایتخت بازی و طراحی میکردم با او بودم.
آوازهی شریعتی از مشهد بلند شد؛ از دانشگاه فردوسی. علی شریعتی از پاریس بازگشته بود و علوم انسانی تدریس میکرد. دانشجویان یکباره با پدیدهی جالبی روبرو شده بودند؛ یک استاد با سواد مسلمان، عمیقاً متدین و مسلح به دانش روز.
گاهی همهی ما در دبیرستان با معلمهایی روبرو میشدیم که انقلابی بودند. هم خوب درس میدادند، هم خارج از شکل عادی و معمول با ما برخورد میکردند و هم ما را با مسایل اجتماعی آشنا میکردند. ما هم به آنها عشق میورزیدیم و مریدشان میشدیم. شریعتی از این دست معلمین بود؛ کلاسهایش هر روز شلوغتر میشد و شهرتاش هر روز بیشتر.
من و بقیهی بچههای گروه تئاتر پارت به او جذب شدیم. او هم به دیدن نمایشهای ما میآمد و در جلسههای نقد بررسی هفتگی ما شرکت میکرد. خضوعاش ما را بیشتر به او دلبسته میکرد. نمایشنامههایی را که گروه ما اجرا میکرد، اکثراً داوود برادر بزرگ من مینوشت. ما از زمان نوشتن نمایشنامه تا بعد از اجرا با دکتر علی شریعتی در ارتباط بودیم.
نمایشنامهها را با حوصله میخواند و نظرات اصلاحیاش را میگفت، تمرینهای ما را میدید و در موقع اجرا هم به دیدن نمایشهای ما میآمد. با تمام گرفتاریهایی که داشت وقتی این همه توجه را از او میدیدیم ما هم در کارهای هنریمان کوشاتر میشدیم.
ما علی شریعتی را “دکتر” صدا میکردیم. همهی طرفداران او به او “دکتر” میگفتند. “دکتر” تخلص او بود از طرف مریداناش.
دانش و ایمان او در نوشتههایش موج میزد، اما مشخصهی دیگری که باعث جذب شدن بیشتر به او میشد، صدای گرم و دلنشین او بود. صدایش ما را جادو میکرد. کمتر کسی میتوانست وقتی او صحبت میکرد مسحور نشود. کسانی که نوشتههای او را میخواندند به او جذب میشدند، اما کسانی که پای صحبتهای او مینشستند سِحر میشدند. ما از گروه دوم بودیم.
من کلاس ششم دبیرستان بودم که نمایش «باران» را در مشهد روی صحنه بردیم. نمایشنامه را داوود نوشته بود و کارگردان نمایش تقی رفقی بود. و من برای اولین بار در یک نمایش از گروه پارت نقش محوری نمایش را عهدهدار شده بودم.
نمایش در مورد نماز بارانی بود که پس از یک دورهی بلند خشکسالی، در برابر نگاه متفقین، به امامت آیتالله خوانساری خوانده شد و باران نازل شده بود. مردم نزد همهی مراجع رفته بودند و خواهش کرده بودند نماز باران بخوانند اما فقط آقای خوانساری حاضر شده بود با پای برهنه همراه مردم به خاک فَرَج برود و نماز باران بخواند. در نمایش ما باران معانی عرفانی و انقلابی را همراه هم داشت.
نمایشنامه را، هم آیتالله خامنهای، هم شهید هاشمینژاد و هم «دکتر» خواندند و نظرات اصلاحیشان را به ما دادند. وقتی نمایش روی صحنهی تالار شیر و خورشید مشهد رفت شهید هاشمینژاد از منبر مسجد فیل و دکتر از دانشگاه فردوسی مردم را به دیدن این نمایش فرا خواندند. برای اولین بار سالن تئاتر شیر و خورشید پذیرای عجیبترین ترکیب تماشاچی بود. طلبههای علوم دینی در کنار زنان بیحجاب برای دیدن یک نمایش بلیط خریدند و به تماشا نشستند. استقبال تماشاگران را هیچوقت فراموش نمیکنم.
شب اول اجرا، شب سختی بود. تقریباً هیچکدام از ما نهار نخورده بودیم و بیوقفه دنبال ردیف کردن آخرین کارهای دکور، وسایل و لباس و همچنین ساماندهی تبلیغات در سطح شهر و آماده کردن بلیطها بودیم. وقتی اجرای آن شب به پایان رسید، هنوز نفهمیده بودیم شام هم نخوردهایم.
دکتر هم همان شب به دیدن اجرای ما آمده بود. به بچهها پیغام داده بود بعد از اجرا به خانه…، برویم تا در مورد نمایش با او صحبت کنیم. ما خیلی سریع همه چیز را جمع و جور کردیم و به سمت خانه راه افتادیم. میان راه بود که یادمان آمد گرسنهایم. خواستیم چیزی بخوریم اما علی صداقتی گفت حتماً حاجی شام تهیه دیده و خوب نیست سیر به آنجا برویم. پس گرسنه به راه ادامه دادیم؛ گرسنه بودیم هم برای خوردن شام و هم برای شنیدن حرفهای دکتر. بالاخره رسیدیم. در زدیم و داخل شدیم. نشستیم. دکتر هم بود. خوش و بش کردیم. ظاهراً مشتاق سخنان دکتر بودیم ولی باطناً مشتاق شام.
بعد از مدت کوتاهی فهمیدیم از شام خبری نیست. گفتیم مهم نیست بالاخره میوهای، شیرینیای، چیزی پیدا خواهد شد. بعد از چای، یک ظرف خیلی بزرگ خربزه آوردند وسط اتاق گذاشتند. همه خوشحال شدیم. به خصوص علی صداقتی که خربزه خیلی دوست داشت. خودمان را آماده کردیم تا تعارفی بشود و ما حمله کنیم. اما هیچ تعارفی انجام نشد دکتر شروع کرده بود و همه گوش میدادند. دکتر خیلی خربزه مشهدی دوست داشت. همه میدانستند، کسی از مریدان، ظرف خربزه را به سمت دکتر برد و همانجا گذاشت. اتاق خیلی بزرگ بود. دکتر آن سمت بود. و این سمت، دست ما به هیچوجه به خربزه نمیرسید. مگر بلند میشدیم و طول اتاق را طی میکردیم – که بد بود و دور از شأن انقلابیونی مثل ما – دکتر خربزه میخورد و حرف میزد. و نگاه ما فقط مسیر دست راست دکتر از ظرف خربزه تا دهان او را دنبال میکرد. دکتر سیگار میکشید، با طمانینه خربزه میخورد و تحلیل میکرد. و ما برای اولین بار سخنان دکتر را نشنیدیم و سِحر نشدیم. و بعدها یاد ضربالمثل “گرسنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره” افتادیم!
همان سال دکتر به تهران نقل مکان کرد. داستان حسینیهی ارشاد آغاز شد. سال بعد من هم در تهران بودم و در دانشکدهی هنرهای زیبا تئاتر میخواندم. پاتوق من حسینیهی ارشاد بود. اولین نمایش در حسینیهی ارشاد اجرا شد؛ سربداران به کارگردانی محمدعلی نجفی. پوستر آن نمایش را من طراحی کردم. در مشهد هم کارهای طراحی پوسترها و بروشورها را من انجام میدادم. دکتر از من خواست با مشهد تماس بگیرم و بگویم نمایش باران را به تهران بیاورند و در حسینیه به اجرا بگذاریم. حسینیهی ارشاد به یک “کانون انقلابی – روشنفکری” تبدیل شده بود و پس از سربداران، دستگاه امنیتی شاه جلوی هر اجرایی را گرفت و باران در تهران نبارید. دکتر در همان سالن یک نمایشگاه نقاشی برای کودکان برپا کرد. عدهای در سالن، به بچههای بازدیدکننده، مداد رنگی و ماژیک میدادند و آنها را تشویق به نقاشی میکردند. دکتر مرتباً تاکید میکرد بیشتر از هر رنگی، رنگ فرمز به بچهها بدهید. قرمز، قرمز، آسمان بچهها هم قرمز شده بود.
دکتر به طور سرسامآوری مینوشت، سخنرانی میکرد و سیگار میکشید. شبها بیدار بود و روزها چند ساعتی میخوابید.
ماه رمضان با زمانبندی زندگی او منطبق بود. اما از حدود ظهر تا افطار آنقدر آن دو انگشت را که همیشه لای سیگار بود به لبانش فشار میداد که لبهایش کبود میشد… و افطار و روزهاش را با پک زدن به یک سیگار باز میکرد.
وقتی عصبی میشد در اتومبیلاش مینشست و به یک اتوبان میرفت و گاز میداد؛ سرعت، سرعت، تا آرام میشد و برمیگشت. او را بارها گرفتند و به زندان بردند.
یکبار به ما گفت، وقتی آدم را میگیرند. به یک اتاق خلوت میبرند و میگویند تا چند دقیقهی دیگر میآییم و میروند یکی دو ساعت نمیآیند. و در این مدت آدم همهی خلافهای سیاسیاش را به یاد میآورد. آنها یکباره با سر و صدا وارد میشوند و با خشونت شروع به بازجویی میکنند و قاعدتاً چیزهایی گیرشان میاید. دکتر پیشنهاد میکرد وقتی شما را به آن اتاق انداختند، بهتر است به چیزی فکر نکنید. اصلاً بخوابید. اینگونه بود که بازجویان ساواک با چندین مورد آدم خوابآلوده به جای آدم مضطرب روبرو شدند.
دکتر میگفت: کلی کم خوابی داریم، بهترین فرصت همان موقعهاست. یکی در زندان کمیته شهربانی دیده بود که لای در سلول دکتر باز بوده و نگهبانان نشستهاند و به حرفهای او گوش سپردهاند! و درستتر بگویم نشستهاند و سِحر شده بودند. جالب اینجاست که نگهبانان زندان هم او را “دکتر” صدا میزدند!
دیگر نوارهای دکتر همه جا دست به دست میگشت. کتابهای او همه جا بود. در کوی دانشگاه این نوارها و کتابها به همهی اتاقها سفر میکردند. پشت جلد همهی این کتابها یک “لا” بود، یعنی “نه”. دکتر خیلی دربارهی این “لا” حرف زده بود و شعر گفته بود. اکثر نوشتههای دکتر را میشود تقطیع کرد و مثل شعر سپید نوشت و باور کرد که شعر است. این “لا” ترجیحبند اشعار او بود. “نه” میگفت به همه چیز غیر از “خدا”.
دکتر علی شریعتی به فرانسه رفت… و دیگر هرگز بازنگشت. خبرش آمد. اما خودش نیامد. حتی جنازهی او هم نیامد.
او “زینبی” بود. خون و پیام. حسین و زینب . دکتر اهل پیام بود. به حضرت زینب عشق میورزید. جنازهاش رفت سوریه و همانجا نزدیک آن حضرت در خانهی ابدیاش آرمید. ما هرگز نفهمیدیم او به مرگ طبیعی رفت یا کشته شد. انقلابیون بیشتر دوست داشتند او را شهید کرده باشند تا پرچمشان قرمزتر شود. اما بعدها فهمیدیم مهمتر این بود که حضرت زینب او را به دیار خود دعوت کرده بود.