شریعتی، سیاست، و انقلابِ اسلامی
درباره نسبت شریعتی با سیاست، سخنهای بسیار ضد و نقیض و دیدگاههای متعارضی وجود دارد. برخی او را تا جایگاه معلم حقیقی انقلاب بالا بردهاند و برخی (همچون سیدحمید روحانی) انگ همکاری با رژیم پهلوی را به او زدهاند و برخی (همچون سیدحسین نصر) حتی او را به عنوان همکار ساواک معرفی کردهاند، اما چگونه میتوان دربارهی یک نفر چنین دیدگاههای متعارضی داشت.
دکتر شریعتی در زمانی میزیست که نظام سیاسی حاکم بر ایران، نظامی پادشاهی بود. شریعتی، تحصیلکرده اروپا و با تحول اندیشه سیاسی روز جهان آشنا بود. همچنین او ایدئولوژیهای مسلط سیاسی و اقتصادی را که در زمان او، در حال جولان دادن و تصرف جهان بودند، میشناخت.
از آنجا که شریعتی دانش آموخته رشته تاریخ در یکی از دانشگاههای معتبر فرانسه بود، هم تفکر سیاسیای را که مولود انقلاب فرانسه بود، به خوبی میشناخت و هم با دیدگاههای انقلابی مارکسیسم آشنایی داشت. مبانی انقلاب در برابر دستگاه سیاسی حاکم، از منظر هر یک از ایدئولوژیهای سیاسی غربی، نزد این متفکر مسلمان، شناخته شده بود. از سوی دیگر، در کشور خود او نیز زمینه انقلاب علیه دستگاه حاکم وجود داشت. دستگاه سیاسی حاکم، نظامی شاهنشاهی بود. نظامهای استبدادی در ایران، از سالهای مشروطه در برابر خودآگاهی نسبی جامعه برای احقاق حقوق خود مقاومت میکردند.
نظام پهلوی نیز پس از سلسله قاجار، دچار بحرانهای متعددی در برابر نهادهای مختلف جامعه قرار داشت و یکی از مهمترین این چالشها، چالش با مخالفتهای یک رهبر روحانی، امام خمینی بود که نظام پادشاهی را مجبور به تبعید ایشان کرد. بنابراین شریعتی در وطن خود، با یک مساله بنیادین سیاسی مواجه بود: تضاد بین مردم و حکومت. امام خمینی، یگانه پیشوای انقلاب استبدادستیز اسلامی، به عنوان یک روحانی که به هیچ نهاد حاکمیتی وابستگی نداشت، نمونه یک رهبر مردمی بود که مخالفت و تقابل او با شاه و نظام او، به مثابه تقابل و تضاد میان جامعه و حکومت نمایان بود. حال موضع شریعتی در برابر این تضاد چگونه بود؟
برای پاسخ به این سوال، بهتر است ابتدا نگاهی به آن ابعادی از شخصیت شریعتی که میتواند انگیزه او در واکنش به این تضاد را جهت دهد، بیندازیم.
شریعتی یک ایرانی مسلمان دانشگاهی بود. این سه ویژگی (یعنی ایرانی بودن، مسلمان بودن، و دانشگاهی بودن) در اینجا مدنظر راقم این سطور است. شریعتی به عنوان یک ایرانی، نسبت به سیاست ایرانی نمیتوانست بی تفاوت باشد. سیاست ایرانی در زمانه او با بحران مواجه بود. نظام پادشاهی با تکیه بر پول نفت، توانسته بود تا حدی لوازم توسعه اقتصادی را در کشور مهیا کند، اما سیاست ایرانی، به پای اقتصاد توسعهنیافته بود. از سوی دیگر، شریعتی یک مسلمان بود و نسبت به جریانی که یک رهبر مذهبی در برابر دستگاه سیاسی حاکم آن را رهبری میکرد، نمیتوانست بی تفاوت باشد و سوم اینکه شریعتی یک دانش آموخته اروپا بود و با مبانی نظری انقلابهای استثمارستیز و ضداستبدادی غربی آشنایی داشت. همچنین، او آگاه بود که این دیدگاههای انقلابی، دانشگاهیان بسیاری را شیفته خود کرده و تمایلات بسیاری در داخل ایران برای میل به سیاستورزی غربی به چشم میخورد.
شریعتی خود متاثر از این دیدگاههای انقلابی غربی بود و بهویژه از دیدگاههای چپ تاثیر گرفت. نزد او تضاد طبقاتی مساله مهمی بود. به بیان او “جامعه دو طبقه دارد: طبقهای که میخورد و کار نمیکند و طبقهای که کار میکند و نمیخورد.” و این سلطه طبقاتی از نگاه او انسانی نیست.
از نگاه او، “برای اینکه قومی خوب سواری بدهد باید احساس انسان بودن از او گرفته شود.” شریعتی با آموزههای انسانگرایانه ایدئولوژیهای غربی آشناست، اما این ایدئولوژیهای سیاسی را در رسیدن به مقصود کافی نمیداند، بلکه جنبهای از برده واری غیرانسانی را در هر یک از آنها تشخیص میدهد.
به بیان شریعتی، دموکراسی غربی هرچند به ظاهر مدعی است امر سیاسی را به دست مردم میسپارد، اما در واقع به افراد میگوید: “رفیق، حرفت رو خودت بزن نانت را من میخورم.” و از سوی دیگر مارکسیسم، هرچند شعار عدالت طلبی و مساوات سر میدهد، اما به انسان میگوید: “رفیق نانت رو خودت بخور حرفت را من میزنم.”. و فاشیسم که ظاهراً خود را روایتی صحیح از مردمگرایی معرفی میکند، به انسان میگوید: “رفیق نانت را من میخورم. حرفت را هم من میزنم و تو فقط برای من کف بزن”.
اما پس در این صورت موضع شریعتی در برابر مساله سیاسی زمان خود و نیز کشور خود چیست؟ موضع او براساس سخنان خودش، همان چیزی است که در این کشور اتفاق افتاد. او پاسخ صحیح به شکاف موجود بین حاکمیت و مردم، بین نظام سلطه و متن جامعه را، از دل متن سنت دینی، میجوید. به بیان او اسلام حقیقی که دستمایه تحریفها و منفعت طلبیها نشده، اسلامی است انقلابی، عدالتطلب و آزادیخواه. اسلام حقیقی، در برابر ظلم به مردم و سلطه اربابان ساکت نیست و انسان را به قیام و انقلاب تشویق میکند.
اسلام حقیقی به انسان میگوید: “نانت را خودت بخور (عدالت) حرفت را هم خودت بزن (آزادی) و فقط من برای اینم که تو به این حق برسی (آگاهی بخشی)”. بنابراین اسلام حقیقی، دین آگاهیبخش است. اسلام حقیقی، دینی است که نه تنها آگاهیهای لازم در باب حیات اخروی انسانها را به آنها عطا میکند، بلکه چراغ هدایت آنها در زندگی این جهانی است. و تاریخ نشان داد همین اسلام است که از دامان آن فرزند رشیدی چون خمینی کبیر با دست خالی در برابر نظام پادشاهی با شجاعت ایستاده و سخن از حق و عدالت و انصاف میزند.
متن سخنان شریعتی و دیدگاههای اصلی او، همسو با جریان انقلاب شکوهمند اسلامی بود. هرچند او در متن جریان انقلاب به عنوان یکی از پیروان امام در ظاهر چندان نمودار نشد و هرچند برخی در باب روابط او با برخی دستگاههای حکومت پهلوی سخن گفتهاند، اما با توجه به منظومه فکری او، این موارد را باید به مثابه تاکتیک خاص شریعتی در راه مبارزه سیاسیاش در وضعی استبدادی قلمداد کرد، وضعی که در همواره همه چیز، آن نیست که به نظر میآید.
با در نظر گرفتن منظومه فکری شریعتی میتوان از نسبت او با سیاست و سیاسیون تبیینی منصفانهتر ارائه کرد.