شریعتی و گفتمانِ عدالت
به نام خداوند محرومان و زحمتکشان
در نظریهی “عرفان، برابری، آزادی”، که متعلق به دورهی پایانیی حیاتِ شریعتی است، برابری نه تنها نشانگر آرمان عدالت اجتماعی است بلکه، همچون دیگر بدیلهای شریعتی، راهکاری علمی، فنی، و کاربردی نیز دارد. در نخستین اثر شریعتی، کتاب ابوذر غفاری، تعبیر سوسیالیستِ خداپرست به کار برده میشود. باید دید که شریعتی چه درکی از این تعبیر، و چه نسبتی با، جنبشِ سوسیالِ دموکراسی، و سوسیالیزمِ اروپایی، داشته است. این جریان در درون خود گرایشهای مختلفی داشته است. بهطور مشخص میتوان به انشعاب بزرگی که در جنبش سوسیال دموکراسی بعد از لنین صورت گرفت اشاره کرد، انشعابی که جنبش سوسیال دموکراسی را به شرق و جنوب منتقل کرد. سوال این است که شریعتی در میان این سنتهای متفاوت و موازی در مارکسیسم و سوسیالیزم با کدام قرابت و نسبت بیشتری داشته است؟
این پرسش مرکزی و بحث اصلی ماست زیرا در این زمینه شبهات زیادی درمورد شریعتی وجود دارد. یکی از اتهامات و انتقاداتی که متوجه شریعتی بوده است از جمله تاثیرپذیری او از چپ است؛ چهرهای رادیکال که با دامن زدن به مفهوم عدالت زمینهساز نوعی پوپولیسم شده است. ما میخواهیم بدانیم که این تصویر از شریعتی تا کجا ذهنی است و پایه و اساس دارد.
تز من این است که شریعتی در دو ساحت، به مفهوم عدالت تکیه دارد. یکی از دیدگاه جهانبینی و مبتنی بر فرهنگی است که ریشه در سنت تاریخی، ملی و مذهبی ما دارد. ما این سنت را در ایران داریم. از جنبش مزدک و جنبشهای عدالتخواهانهای که ایرانیان داشتند تا زمانی که سلمان اسلام میآورد و زمینهساز نوعی پیوند میان ایران و اسلام میشود. شریعتی خود این جنبشها را معرفی کرده است: از جنبش شعوبی گرفته تا سربداران که یکی از تمهای اصلی آن عدالتخواهی بوده است. همچنین در عصر جدید از زمان سید جمال تا کنون بحث عدالت اجتماعی به شکل حقوقی و سیاسی یعنی دموکراسیخواهی و جمهوریخواهی مطرح شده است. به موازات، البته ایدههای سوسیالیستی از طریق جریاناتی مثل اجتماعیون ـ عامیون به تدریج نفوذ کرده و در ایران شکل میگیرد و رد پای آن را در جنبشهایی مثل نهضت جنگل میبینیم؛ جریانی که پس از انقلاب اکتبر بسط و گسترش مییابد و دایرهی نفوذ بیشتری در میان روشنفکران پیدا میکند.
برای فهم نسبت شریعتی با این جنبشی که ایدههای اصلی آن از غرب وارد شده، سه روش را میتوان در پیش گرفت:
۱. مراجعه به آثار و مطالعه افکار شریعتی است. یک متفکر را باید از آثارش شناخت. در مورد شریعتی، که بدل به نوعی شایعه شده است، معمولاً التزام به ارجاع به آثار او کم دیده میشود. اغلب به خاطرهی جوانی ارجاع داده میشود، و اینکه، در گذشتههایی دور، خواندهاند. تجربهی شخصیی من، درست برعکس است (علیرغم اینکه در محضر شریعتی بودهام)، در هر بار رجوع، نکاتِ تازهای در آثارِ او میبینم. نکاتی که برایم تازگی دارد.
۲. مطالعهی زندگی، عملکرد، و مواضع و احوالاتِ او روش دیگری است.
۳. تبارشناسیی اندیشهی شریعتی برای شناختِ سنخشناسیی تفکراتاش.
در زمینهی مطالعهی آثار در نظر گرفتن اولویت بندی زمانی اهمیت دارد. این مطالعات باید از آخرین آثار شریعتی آغاز شود، یعنی سالهای ۵۲ به بعد (از زمان زندان تا شهادت). باید دورههای مختلف زندگی شریعتی را لحاظ کنیم تا بتوان منحنی فکری او را استخراج کنیم. یکی از آخرین نظریات دکتر همین تز “عرفان، برابری، آزادی” است که نظریهای است کلیدی. این تز خود راهنمایی است برای فهم تلقی دکتر از برابری و نسبتی که با آزادی و عرفان دارد. وقتی شریعتی از سوسیالیسم منهای دولت صحبت میکند و یا از آزادی منهای سرمایهداری و یا از خداپرستی منهای آخوندیسم به ما نشان میدهد که به دنبال سوسیالیسم دموکراتیک است و نه انواع و اقسام سوسیالیسمهای اقتدارگرایی که میشناسیم. در این دورهی آخر، تاکید بر آزادی همتراز با برابری را بیشتر میشود دید. دکتر بعد از طرح تز امت و امامت در سال ۱۳۴۸، طی سالهای بعد، هم در سطح جهانی و هم منطقهای، دیده است جنبشهای رهاشده از استعمار چه بدیلهایی ساختهاند و چه سرنوشتی داشتهاند و نیز اینکه نبود دموکراسی در جنبش انقلابی خود ایران چه تبعات و عوارضی به وجود آورده. از همین رو کاملترین نظریات را در این مقطع میتوان یافت.
به نظر من شریعتی بیش از مارکسیسم به جریانات موازی یا انشعابی یا اخراجی یا حاشیهای جنبش سوسیال دموکراسی احساس نزدیکی میکرده است. به عنوان مثال آنارشیستها و سایر گرایشاتی که بعدها در نئومارکسیستها خود را نشان داده. مثلاً نئومارکسیسم اروپایی سنتی است که از لوکاچ و ارنست بلوخ شروع میشود. ارنست بلوخ به اندیشههای شریعتی شباهتهای بسیاری دارد. (تز او در مورد مذهب و اتوپیا و… در ایران خیلی شناختهشده نیست) آخرینهای آنها مثل گرامشی و آلتوسر و یا معاصرینی که شریعتی به برخی از آنها پرداخته است. به برخی از چهرههای برجستهی مکتب فرانکفورت و اندیشهی انتقادی پرداخته (مثلاً مارکوزه) که البته آقای اکسیری بیشتر تحلیل خواهند کرد.
شریعتی اگرچه بیشتر معطوف به جریانات موازی یا انشعابی یا حاشیهای یا پیرامونی مارکسیسم بوده است اما به اهمیت مارکس واقف بوده و مارکسیسم را بر سه نوع تقسیم میکند: (اسلامشناسی درس دوازده) ۱. مارکسیسم عامیانه. ۲. مارکسیسم دولتی و ۳. مارکسیسم علمی. در مارکسیسم علمی نیز به دورهبندیهای مختلف زندگی مارکس نظر میاندازد: مارکس جوان، مارکس دوران پختگی، مارکس دوران پیری. درست مشابه دستهبندی ماسینیون لوپل از مارکسشناسان بزرگ فرانسوی. این نشان میدهد که ما باید در دو بازه مارکس را بشناسیم و برای شناخت بهتر رعایت این دورهبندیها ضروری است. زیرا مارکس نقاب مارکسیسم پوشیده و پنهان و مسخ شده. در واقع شناخت مارکس بعد از مارکسیسم مطرح شده، یعنی بعد از فروپاشی بلوک شرق و بروز جنبشهای انتقادی ـ اعتراضی جدیدی که در حال حاضر ما شاهد آن هستیم همچون والستریت و… رجوع دوباره به آرمانهای عدالتخواهی در برابر نظم نوینی که سرمایهداری پیشنهاد میدهد و رجوع به مارکس و خوانش دوبارهی مارکس ضروری است. به قول ژاک دریدا بازگشت شبح مارکس را ما شاهدیم. (اصطلاحی که مارکس مانیفستاش را با آن شروع کرده با عنوان “شبحی در اروپا”) اینک خود مارکس به عنوان یک شبح بار دیگر بازگشته است. این رویکرد به مارکس و ایدئولوژی در زمانهی خود رویکردی نو بوده و شریعتی بسیاری از ایدههای نئومارکسیستی را برای اولین بار در ایران مطرح کرده است. جریان خداپرستان سوسیالیست بخشی از نهضت ملی است که در دههی سی به نهضت میپیوندد. جریانی که سوسیالیسم را یعنی جهتگیری طبقاتی و هدایتکننده را در نهضت ملی نمایندگی میکردند؛ کاری که بعدها خلیل ملکی میکند. خلیل ملکی شخصیت مهمی بود که پیش از تیتو و دیگر منشعبین انشعاب میزند. شریعتی در زمان خود در حوزهی ملی ـ مذهبی به این نظریات نو که در اروپا از آموزگاران رسمی دانشگاهی و غیردانشگاهی مانند گورویچ یا هانری لوفور که مارکسشناس است ـ آموخته بوده است ارجاع میدهد و نشان میدهد که بر خلاف این حرف که شریعتی تحت تأثیر لنین یا مائو یا خوانش شرقی و جهان سومی بوده است، رفرانس هایش و شناختش از سوسیالیسم و چپ بهطور کلی اروپایی است.
شریعتی از میان آلترناتیوهای موجود در حوزهی مارکسیسم و مطالعات مارکسیستی بیشتر از همه به مارکس ارجاع میداد و به دیگران صرفاً از دیدگاه انقلابی یا اجتماعی میپرداخت.
در انتها باید بگویم که تکیه بر ایدهی عدالت اجتماعی و تضادهای طبقاتی از سوی شریعتی صرفاً تاثیرپذیری از مد زمانه نبوده است بلکه مواجههای واسطه با مشکلات روزمره مردم و محرومیتهای آنان از یک سو و آشنایی با سنت عدالتخواهانه ملی و مذهبی و فرهنگی ما و نیز تاثیرپذیری از چپ عربی (ترجمه ابوذر اثر جوده السحار در دوران جوانی) از سوی دیگر ذهن او را با این مفاهیم آشنا میکند و شکل میدهد. پس از اینکه به اروپا میرود با سوسیال دموکراسی به شکل علمی آشنا میشود و از همین رو در بازگشت به ایران از بسیاری از همقطاران و روشنفکران هم نسلش در شناخت و معرفی اندیشه چپ و مارکسیسم جلوتر بوده و رویکرد تازهای را عرضه میکند و مخاطباناش را با بسیاری از چهرههای این جریان آشنا میکند درعینحال که در پی نوعی بدیلسازی است.
پرسش یا ایدهی مرکزیای که شریعتی تعقیب میکرده چیست؟ شریعتی میگوید مبارزه با تثلیث “زر و زور و تزویر” از طریق مبارزهی ضداستحماری. استحمار واژهای است کلیدی و ساختهی شریعتی که در برابرش نوعی خودآگاهی را بیان میکند. این خودآگاهی که آموزهای است از سنت چپ، مارکسیسم و سوسیال دموکراسی، نوعی آگاهی متعین است یعنی آگاهی فلسفی کلامی و مجرد نیست بلکه آگاهیای است با تعین اجتماعی دارد و با زر و زور و تزویر متعین میشود و از همه مهمتر با تحمیق یا تزویر و مسخ آزادی مبارزه میکند.
حال باید دید که شریعتی چه ایدههایی را از مارکس گرفته، همچنین قرابتش با اندیشهی انتقادی یا مکتب انتقادی چیست؟ هم از نظر محتوا و هم از نظر مراجعی که به آنها استناد داده است؟
لب کلام اینکه سوسیالیزم مورد نظر شریعتی با انواع سانترالیستی، بوروکراتیک و انواع و اقسام امراض و آفتهایی که مارکسیسم دولتی به آن دچار شد، ربطی نداشته است و بیشتر با استناد به متفکرین و منابع فکری سوسیالیزم اروپایی سخن گفته است.