شریعتی و کارِ روشنفکری
دکتر مرتضی مردیها در گفتوگویی با نامِ “عقلانیت، گوهرِ گمشدهی فرهنگِ بومی”، در کتابِ “در دفاع از عقلانیت”، چنین ابراز میدارد:
روشنفکر کسی است که : اولا، فکر میکند، فکر به معنی برتر، یعنی با اتکا به اطلاعاتِ تجربیی بیشتر، عمیقتر، و پیچیدهتر میاندیشد، ثانیا، فکرِ روشنی دارد، یعنی نظامِ فکریی خود را از بندهایی که معمولاً بر پای فکر است، رها کرده است. از قیدِ تعهداتِ حزبی، شغلی، سلیقهای، و حتی بنبستهای جغرافیایی و تاریخی، تا جایی که رهایی از اینها اساساً ممکن است، رها شده است. این عوامل، دقیقاً همان چیزهایی هستند که، فکر را تاریک میکنند. روشنفکر میکوشد این بندها را از فکرِ خود باز کند. پس، روشنفکر کسی است که اهلِ فکر است، و از قیدِ تعلقات و وابستگیهایی از این دست، رها شده است. به نظرِ من، برای چنین فردی، توجه به عمل، چندان محوری و مرکزی نیست… از طرفِ دیگر، من روشنفکر را از عمل نهی نمیکنم، بحث بر سرِ این است که روشنفکر را در عمل خلاصه نکنیم… در گفتمانِ سنتیی روشنفکری، امکان نداشت که روشنفکر را بدونِ توجه به عمل تعریف کنند، و بشناسند. اما، در گفتمانِ جدیدِ روشنفکری (البته جدید در میانِ ما)، عمل، در هر شکلِ آن، چه تند و انقلابی، و چه نرم و اصلاحی، برای یک روشنفکر، ضروری نیست، و مقومِ هویتِ یک روشنفکر به حساب نمیآید…”
ج : عرض کنم، تصورم بر این شد، که شما تقریباً خلاصهی همهی کتابِ آقای مردیها را برای من بازگو کردید، و اگر من بخواهم کمی رندی کنم، و خود را خلاص، بلافاصله باید بگویم، با فرمایشاتِ ایشان، البته تا آنجا که شما برای من گفتید، موافقم، و کلام را ختم کنم… اما، خودم واقعاً از اینکه دیدگاههایی از این دست حضورش در صحنهی فرهنگیی کشور روز بهروز پُر رنگتر میشود، شادمانی میکنم. حتی تا همین چند سال پیش هم، خیلی امکانِ ابرازِ اینگونه سخنها را نداشتید… اما، من فکر میکنم، همانطور که تمام سعیام را در همین گفتوگو با شما بهعمل میآوردم، اول ما باید تعریفِ درستی از روشنفکرمان داشته باشیم، تا بعد به این بپردازیم که حالا روشنفکرمان باید دست به عمل هم داشته باشد یا نه؟ در حالی که، اگر تعریفِ درست را در ابتدا ارایه نکنیم، تعدادِ نهچندان کمشماری از افرادِ موجهِ این مملکت، که خودشان را روشنفکرانِ ملی و مذهبی و حزبی و غیره و غیره میدانند، که اگر نظرشان درست باشد، خب قطعی است که باید عملگرا باشند. و اگر به نظرِ ناقابلِ بنده، همانطور که سالها پیش خدمتِ هموطنانم عرض کردهام، چون در بسیاری از این مفاهیم پارادوکس وجود دارد، در درونِ خودش تضاد دارد. ضمنِ احترام به تمامیی این بزرگان، آنها را در زمرهی روشنفکران نباید بدانیم. بنابراین، از اینگونه عزیزان که بگذریم، دیگر روشنفکرانِ واقعی دلیلی ندارد که الزاماً عملگرایی کنند، ما فقط فکر روشنفکر را لازم داریم، تا زمینهی تغییر را ایجاد کند، تعهدِ به عملاش دیگر الزاماً با او نیست.
پس، از اینرو ست که، معتقدم این هموطنان را تا قبل از اینکه به پالایششان نپردازیم، نمیتوانیم سطحِ توقعمان را از آنان مشخص کنیم. نمیگویم یک روشنفکرِ واقعی هیچ تعلقی به هیچ گرایشی نداشته باشد، که چنین چیزی اصولاً ممکن نیست، اما، فقط باید، در هر شرایطی، به حقیقتی که لااقل خودش از آن درکی دارد، متعهد باشد… همان بینشِ موردِ قبولِ خودش را برای همگان بخواهد، و نه فقط برای همحزبیها و همعقیدههایش. یک “روشنفکر”، به تعبیرِ من، موجودی باید باشد که در هر لحظه که به فکر و باور تازهای رسید، که حتی با افکارِ دیروزِ خودش هم در تقابل باشد (منظورم باورِ حقیقی است، و نه از نوعِ مصلحتیی آن) از کسی خجالت نکشد، و نگرانِ از دست دادنِ محبوبیتاش نباشد. با شجاعتِ اخلاقی آن را به همگان ابراز کند. روشنفکر ما فقط باید عقیدهاش را ابراز کند، قبول یا ردِ آن دیگر برعهدهی مردم است. رسالتِ او فقط در همین اعلامِ نظرش است، و بس، که من سابقهی چندان وافری از این دست روشنفکران در ایران ندارم، و محدود کردنِ روشنفکرانِ کشورم را، به تعدادِ انگشتانِ دست، به همین دلیل میدانم.
روشنفکر رسالتاش فقط در نورافروزی در جلوی راهِ مردمِ خودش است، و نه حتی اصرار و اجبارِ مردم به پذیرفتنِ نظرش. این است که یک صنفگرا، یک شیفته، یک متعصبِ حزبباور، هر چقدر هم که انسانِ والایی باشد، الزاماً نباید به عنوانِ یک “روشنفکر” معرفی شود. بله، من هم به شدت اعتقاد دارم که، روشنفکر، جز به حقیقت، به هیچ پدیدهی دیگری نباید وابسته شود. این برای همگان مقدور نیست که چنین باشند. انسان برتر را میطلبد… اصلاً اجازه بدهید اینگونه مطرح کنم که، چرا برای بسیاری از ما سخت است که باور کنیم همگان برابر نیستند؟ استعدادهای شگفتآور متفاوتند، اگر این را مردم بپذیرند، آن وقت راحتتر قبول خواهند کرد که، اگر در زمینهی روشنفکری نمیتوانند خودی نشان بدهند، هنوز فرصتهای دیگری برای آنها هست. به هر حال معتقدم، و باز هم تکرار میکنم، در تعریفِ “روشنفکری” کارِ کمی انجام شده، و باید برای آن فکری کنید، که در غیرِ این صورت، و با ادامهی روندِ موجود، خیلی دور از انتظار نخواهد بود، که به زودی، شاهدِ ظهورِ روشنفکرانِ دیگری با پسوندهایی منسوب به مثلاً ردههای پزشکی و درودگری و غیره و غیره باشیم.
اما دربارهی پاسخِ آخرین قسمتِ سوالتان، در موردِ رابطهی سیاست و روشنفکری. فکر میکنم با هیچ نوع از اغماضی کوچکترین تطابقی بینِ این دو تعریف نمیبینم، که کوهها در میان با یکدیگر فاصله دارند. اگر رعایتِ این فاصله را در کار نگیریم، متاسفانه حاصلاش میشود همین امروزمان، که در باور بسیاری از افرادِ جامعهی ما لانه کرده، که سیاستمدارِ روشنفکر کسی است که حرفهای غلیظ و پیچیده بزند، و تا میتواند انتقاداتِ بی راهحلِ ارایه کند. حواریونی را به هر قیمتی شده مجذوب و دنبالهروِ خودش کند، حرفهای بابِ دلِ تودهی مردم را با دلنشینیی هرچه بیشتر بیان کند، و از نیازهای بجا و حتی نابجای آنها فریادها بسازد، هر کارِ نابخردانه و انحراف و سرقتی را به حق یا ناحق به پای دولتاش بگذارد، تا اینکه نوبتِ سواریی خودش بشود. راستی آیا تا به حال هرگز فکر کردهاید که چرا در فرهنگِ اجتماعیی موجودِ ما، روشنفکرِ موافقِ دولت نه داریم، و نه هیچگاه داشتهایم؟ و چرا اصولاً در ذهنمان روشنفکر و حتی منتقد، و در ضمن، موافقِ نسبیی دولت، همواره با مزدورِ دولت، مترادف است؟ روی سخنام به دولت هم هست، که بهتر است کمی فکر کنند، که چگونه همهمان به چنین مشکلی دچار شدهایم؟
ج : بهرغمِ پرهیزِ همیشگیام از پرداختن به اشخاص و مصادیقِ تاثیرگذارِ رویدادها… چون اسمِ مشخصی را بردید، گویا گریزی نیست… به صراحت نظرم را میگویم… برگردیم به همان سالهایی که به آن اشاره کردید… ملاحظه بفرمایید! نظامِ قبلی از دو گروهِ مخالفِ خود به شدت وحشت داشت: یکی مسلمانانِ سنتی به زعامتِ روحانیون، و گروهِ دوم، کمونیستهایی که اکثریتِ آنان هرگز با نظامِ حاکم سرِ سازش نداشتند. توجه به جذابیتِ نه چندان مطلوبِ گروهِ اول، در مقابلِ فعالیتِ گروهِ دوم، که با توسل به آرمانهای اومانیستی موردِ تبلیغشان، فارغ از اصالت و امکانِ عملیبودنِ افکارشان، این استطاعت را داشتند که جوانهای به هر حال اکثراً ناراضی را به خود جلب کنند، هیاتِ حاکمه را به این فکر واداشت که، با ترفندی، از نیروی هر دو دشمنِ خود بکاهد، و دقیقاً در همین مقطعِ زمانی است که مرحوم شریعتی با آن استعدادِ شگفتانگیز و قابلِ تحسیناش، و ضمناً عدمِ تعلقاش به طیفِ سنتی، در تهییجِ جوانانِ تشنهی اصلاحات، از ترکیبِ انتخابشدهی پارههایی از اسلام و اردوگاهِ چپ، به وجود آورندهی چنان زلزلهای در بینِ هموطنان میشود، که هنوز هم بعد از گذشتِ این همه سال، پسلرزههایش را شاهد هستیم… این بود که، نظامِ حاکم به فکر افتاد، تا هم از این فضای به وجود آمده، و هم از قابلیتِ دکتر شریعتی، در دور نگهداشتنِ جوانان از کمونیسم استفاده کند، و هم از تضادِ نه چندان اعلامشدهی او با طیفِ سنتیون!، و تا آنجا که گزندی به خودش نرسد، دکتر را در مقابلِ این دو گروهِ مخالفِ خود، بهطورِ غیرمستقیم تقویت کند، بدون این که، به احتمالِ زیاد، روحِ دکتر از این سوءاستفاده باخبر باشد، و دیدیم که، این محاسبه، از نوعِ همان محاسبههایی بود که، اکثرِ بازیکنانِ بازی را هیچگاه به مقصودشان نرساند… حضور یک روشنفکر، در همین مقاطع است که آینده را ببیند، و هیجاناتِ روز را خیلی جدی نگیرد. به صراحت بگویم، ایشان آنچنان خودش تحتتاثیرِ هیجانی که قطعاً از روی صدق و ایمان ایجاد کرده بود، قرار گرفته بود، که هرگز مجالی برای دستخوانیی نظامِ حاکم، و دوراندیشی، در راهی که به آن میرفت، پیدا نکرد.
من از نمونه مشاهیری که خود به نوعی قربانیی هیجان و جوِ عمومی میشوند، کم سراغ ندارم… مرحوم مصدق هم، به نوعی، دچارِ این هیجانِ عمومی و مردمزدگی شد… بنابراین، ارزیابیی شخصی من از مرحوم دکتر شریعتی در یک کلام این است: استعدادی بود شگفت، که مثل بسیاری از استعدادهای دیگر، در مسیری گام گذاشت، که هیجان به مراتب اعتبارش از تامل و نقد، بیشتر به چشم میخورد، و دقیقاً به همین دلیل است که، با وجودِ تاکیدم بر تاثیرگذاریی دکتر در روندِ اجتماعیی کشور، هرگز حاضر نیستم ایشان را در کسوتِ روشنفکری بپندارم.
تکرار میکنم، ما در طولِ همهی سالهای منتهی به امروزمان، اگر به تعدادِ مطلوب روشنفکر داشتیم، کارمان به امروز نمیکشید. الان دهها سال است که، هرکسی، با هر فکری و سوادی، و حتی سابقهای، اگر بتواند جلوی حکومتی بایستد، مردم به “روشنفکری”اش گواهی میدهند. نمیگویم روشنفکر نمیتواند مخالفِ حکومت باشد، ولی، مخالفِ حکومت بودن هم، شرطِ روشنفکری نیست. قبلاً هم گفتهام، روشنفکر کسی است که، چراغ را بردارد، راهاش را اعلام کند، و راه بیفتد، بدون این که، کوچکترین دغدغهای داشته باشد، که چند نفر دنبالاش خواهند آمد. اکثر روشنفکرهای ما، بیشتر کالای فکریای را ارایه میکنند، که قبلاً از تقاضایش اطمینان حاصل کرده باشند، و دکتر هم، از بذرِ نفرتی که در مردم، و بهخصوص، بینِ جوانان میپاشید، تقریباً از حاصل، آن اطمینان داشت. یادتان نرود، معمولاً روشنفکرهای واقعی، در طولِ حیاتشان، آنقدر تنها هستند، که بعد از مرگشان هم، سالها طول میکشد، تا شناخته شوند.
ج : تنها محدود به دکتر رحیمی نمیشود. تعداد دیگری هم بودهاند که، برای رسیدن به کلامشان، مردم باید سالها وقت صرف میکردند، و هزینه میپرداختند. اما، حالا که گفتید، به صراحت بگویم: رحیمی از معدود روشنفکرانِ این سرزمین بود، که کوچکترین باجی برای جلبِ رضایتِ تودهی مردم نپرداخت، و سخناناش را، در حالی گفت، که به جرات میگویم، خودش به خوبی از عواقبِ آن، و محدودیتِ عددیی شنوندگانِ نزدیک به صفرش، آگاهی داشت… حالا هم که ملاحظه میکنید، نه چندان مردمِ عادی از او شناختی دارند، و نه کوچه و خیابانی را به نامش کردهاند، که اصولاً شأناش بالاتر از این حرفها بود… رواناش شاد.
ج : نه، مطلبِ خاصی ندارم، چرا که اصولاً شناختِ چندانی هم از ایشان ندارم. این مطالبی را هم که گفتم، بیشتر به اعتبارِ سن و سال و تحلیلهای اجتماعیام از ایشان بود، و جنبهی شخصی نداشت… البته شاید هم مسوولیتِ بزرگتر با همان مردمی باشد، که تعاریفِ مربوط به روشنفکر و مبارز را همیشه مخلوط کردهاند. ما بیش از هر پدیدهای، در میانِ مشاهیر، “مبارز” داشتهایم، و کمتر از هر پدیدهای، “متفکر” و راهنما… میگویم این حقِ یک مبارز است که حتی از دشمناش کینه داشته باشد، و همهی تحلیلهایش از مخالف را بر مبنای بغض تنظیم کند. این بستگی به میزانِ انصاف و صداقتاش دارد. اما، اگر یک روشنفکر پایش را از دایرهی عاری از حب و بغض بیرون گذاشت، بلافاصله به یک مبارز تبدیل میشود، که میتواند خوشفکر باشد یا بدفکر، خوشخواه باشد یا خدای ناخواسته بدخواه، صادق باشد یا غیرِصادق، اما، دیگر باید ردای روشنفکری را از تنش درآورد. به همین دلیل هم هست که، معتقدم در این دهههای لااقل مورد توجهِ اخیر، حتی به تعدادِ انگشتانِ دست هم روشنفکر نداشتهایم. از هیچ نوعاش، نه روشنفکرِ اجتماعی، نه روشنفکرِ سیاسی، و نه حتی، روشنفکرِ علمی.