شریعتی در مکتبِ مشهد
علی شریعتی در خراسان زاده شد و در مشهد زندگی کرد، شهری که اگرچه نه پایتخت رسمی ایران بود و نه پایتخت مذهبی، نه تهران بود و نه قم، اما چه بسیار چهرهها و جریانات که از خاک کویریاش سیراب شدند و طعام اندیشه و سیاست برگرفتند.
در آن سالهای طاغوتی و طاعونی، از میان خراسانیها، یکی کانون نشر حقایق دینی را بنیان میگذاشت که محمدتقی شریعتی بود، و یکی انجمن حجتیه را که شیخ محمود حلبی بود.
یکی سر در گرو مجاهدین خلق داشت، که مسعود رجوی بود، و دیگری چریکهای فدایی را پایهگذاری میکرد، و نامش مسعود احمدزاده بود.
علی شریعتی اما در این میان، هم مشتری این شهر فرنگ سیاست و فرهنگ بود و هم معرکهگردان آن. هم تاثیرپذیر بود و هم تاثیرگذار. چراغ در دست، همی در این شهر میچرخید و میجست تا به تناسب آنچه میبیند و میشناسد، سخن بگوید، و البته سخناناش نافذ بود، هم در دل پیروان و هم در دل منتقدان. و اینچنین بود که او هم مریدان گونهگون داشت و هم دشمنان آبدیده. بدینترتیب باید مرور کرد داستان مردی را و شهری را که هر یک متاثر از دیگری بود و جریانساز شد: “مشهد شریعتی” و “شریعتی مشهد”.
داستان را باید از “کانون نشر حقایق اسلامی” آغاز کرد. اشتباه است که میگویند، علی شریعتی در روستای کاهک و در ۷۰ کیلومتری سبزوار خراسان به دنیا آمد. او فرزند “کانون نشر حقایق اسلامی” بود و زندگیاش را در ساختمان این کانون آغاز کرد، در پای درسگفتارهای پدر.
پدری که محمدتقی شریعتی بود و معروف به “استاد”. محمدتقی شریعتی ۲۰ ساله بود که مزینان را ترک گفت و مشهد را برای زندگی انتخاب کرد. قرآن و صرف و نحو را نزد پدر و برادر پدر آموخته بود که راهی مشهد شد و مسکن گزین در حجرهای در مدرسه فاضلخان. ملبس به لباس روحانی شده بود که رضاخان از راه رسید و فشارهای او مجبورش کرد تا، همچون بسیاری دیگر، لباس روحانیت را فرو بگذارد.
کمی که گذشت، اگرچه اکنون این آیتالله بروجردی بود که در سفری به مشهد از او میخواست تا لباس فروگذاشته را بازیابد، اما استاد شریعتی، استدلالی دیگر داشت:
کتوشلوار گرچه جایگزین عبا شده بود و کلاهی نیز جایگزین عمامه، اما استاد شریعتی همچنان استاد شریعتی بود و نگاه دینی در دل و ذهناش ماندگار. خطر القائات حزب توده در مشهد آنقدر جدی شده بود که محمدتقی شریعتی به ساعات تدریس خود در دبیرستان بیفزاید و سدی بر گمراهی جوانان باشد.
با این حال، تلاشها کفایت نمیکرد که وزیر آموزش و پرورش، فریدون کشاورز بود، سیاستمردی از اعضای مرکزیت حزب توده ایران. محمدتقی شریعتی در کوچه و خیابان با هواداران حزب توده به مباحثه مینشست و بنابراین بیراه نبود اگر او را “سقراط خراسان” میخواندند. او اما باید کاری دیگر میکرد و اینچنین بود که در سال ۱۳۲۶ “کانون نشر حقایق اسلامی” را در کوچه “چار باغ” مشهد تاسیس شد و فعالیت را آغاز کرد.
علی شریعتی اکنون کودکی ۱۴ ساله بود و میدید که چگونه جمعآوری پول از بازاریان برای سر پا نگهداشتن کانون و مذهب، سخت و طاقتفرساست. علی شریعتی بعدها گفت که:
محمدتقی شریعتی از یکسو برای جوانان و پسرش علی نهجالبلاغه و تفسیر آن را میگفت و از سوی دیگر آنها و او را برای مباحثه و مجادله با تودهایها آماده میساخت و به ضرورت اندیشه مارکسیستی را تشریح میکرد. در کنار محمدتقی شریعتی، طاهر احمدزاده نیز دیگر معلم و سخنران آن جمع بود.
علی شریعتی آنقدر شنونده و خواننده خوبی بود که در ۲۰ سالگی، در حالی که استاد شریعتی و احمدزاده در بستر بیماری بودند، خود جامهی سخنران بر تن کند و به سخنرانی در کانون بپردازد. زمانی تاثیر پذیرفته بود و زمانی نیز باید تاثیر میگذاشت. علی در ۱۹ سالگیی خود به تدریس در کانون نیز مشغول شده بود. او به جوانان و نوجوانان، فلسفه و فن سخنوری و جدل میآموخت تا در برابر تودهایها مجهز شده باشند.
کانون نشر حقایق اسلامی به پاتوق نواندیشان مذهبی در مشهد تبدیل شده بود و محفلی بود برای تجمع نیروهای ملی ـ مذهبی، سیاستمردانی که بعدها یا ره به سوی جبهه ملی بردند یا به سوی نهضت آزادی. با این حال کانون فقط محل حضور یک جریان خاص نبود که همگان به آنجا میآمدند و میرفتند.
از مسعود احمدزاده و پرویز پویان، که بعدها در مسیر فدائیان پای گذاشتند، تا کاظم رجوی و باقرزادهها و حتی روحانیون نواندیش. جلسهای نیز جلالآلاحمد در کانون حاضر شد تا در ضرورت اتحاد روشنفکران و روحانیان سخن بگوید و حاضران در آن جمع، از جمله محمدتقی شریعتی و علی شریعتی نیز گفته او را تایید کردند و سری تکان دادند.
این دیدار، اولین ملاقات علی شریعتی با جلالآلاحمد بود در مشهد. دیداری که چهبسا آغازی بر یک ارتباط بود. آنچنان که بعدها در سال ۱۳۴۵، علی شریعتی نیز به خانه جلال در تجریش تهران رفت و جلال کتابی از “فرانتس فانون” را برای ترجمه کردن در دستان او گذاشت.
و تابستانی را نیز جلال به همراه سیمین به مشهد آمده بود که دیداری دیگر مهیا شد. دیداری که جلال چنین از آن یاد میکند:
و سیمین دانشور نیز بعدها تاثیرگذاری آن دیدار را چنین توصیف کرد:
اینچنین بود که وقتی خبر مرگ جلال نیز به گوش علی شریعتی رسید، او ناباورانه گفت:
کانون نشر حقایق اسلامی برای علی شریعتی یک آغاز بود. او در شهری زندگی میکرد که مصدقی فراوان داشت و از مصدق سخن گفتن، قبل و بعد از کودتا، در آنجا رایج بود. اینچنین بود که پس از کودتا علیه مصدق نیز، مهدی بازرگان روانه مشهد شد تا بیپرده در دفاع از مصدق بگوید.
خفقان اگرچه در تمام ایران حاکم بود، اما کانون نشر حقایق اسلامی گویی جزیرهای دور از خشکی بود و بدین ترتیب “تبعیدیان سودایی” برای سخن گفتن و سخن شنیدن روانه مشهد میشدند. سال ۱۳۳۱ بود که محمدعلی نخشب، مرد اول “نهضت خداپرستان سوسیالیست” برای جذب نیرو به مشهد آمد. نخشب یک دهه پیشتر فعالیت خود را در چارچوبی محفلی آغاز کرده بود، محفلی در دانشگاه و اینچنین بود که گروه او به “گروه دانشگاه” معروف بود.
در کنار “گروه دبیرستان” که هدایت آن را “سید جلالالدین آشتیانی” مشهدی برعهده داشت. هسته اولیه نهضت خداپرستان سوسیالیست نیز حاصل جمع “گروه دبیرستان” و “گروه دانشگاه” بود و متکی بر سه اصل “سوسیالیسم، ناسیونالیسم، و مذهب”.
نخشب اما در سال ۱۳۳۱ در حالی به مشهد آمد که اکثر اعضای جوان کانون در حال پیوستن به “نهضت خداپرستان سوسیالیست” بودند. او در مشهد به سخنرانی پرداخت در حالی که بسیاری از جوانان کانونی مستمع سخناناش بودند. جوانانی همچون کاظم سامی که در آن زمان دانشآموز کلاس دهم دبیرستان بود و عضو ثابت جلسات کانون. “خداپرستان سوسیالیست” اما در “حزب ایران” ادغام شده و تمایلات مذهبیاش کمی کمرنگ شده بود. بدین ترتیب بود که علی شریعتی فاصله خود را از آنها حفظ میکرد و میگفت: “بچهها چرا نمیگویید که مسلمان هستید؟”
پس از جدایی نهضت خداپرستان سوسیالیست از حزب ایران و اتخاذ عنوان “جمعیت آزادی مردم ایران” اوضاع روبهراه شده و اسلام در جایگاه مطلوب نشسته و ایدئولوژی گروه شده بود، علی شریعتی به همراه ۱۸ عضو ملیگرا، مسلمان، و متجدد کانون به جمعیت پیوستند و بدینترتیب مشهدیهای این حزب به “گروه کانون” معروف شدند.
علی شریعتی و دوستان مشهدیاش بدین ترتیب از سهامداران حزب مردم ایران نیز بودند. حزبی که در سال ۱۳۳۲ از جوانههای “جمعیت آزادی مردم ایران” شکفت. علی شریعتی در سال ۱۳۳۶ تبدیل به یک “فیل” شده بود.
او را به همراه ۱۶ عضو و هوادار نهضت مقاومت ملی بازداشت و به زندان قزلقلعه تهران آورده بودند که در سردر زندان، سپهبد تیمور بختیار رئیس ساواک به او گفت: “پس تو همان شریعتیای هستی که در موردت صحبت کردهاند؟ ما خیال میکردیم یک فیل گرفتهایم!”
سال ۱۳۳۱ بود و محمدتقی شریعتی کاندیدای انتخابات هفدهمین دوره مجلس شورای ملی. محمدتقی شریعتی به همراه شیخ محمود حلبی دو نامزد انجمنهای اسلامی شهر بودند که در قالب جمعیت موتلفه اسلامی گردهم آمده بودند: شریعتی در جایگاه اول و محمود حلبی در مقام دوم. اگرچه کاشانی از محمدتقی شریعتی خواست تا با زمینداران مشهدی ائتلاف کند و مسیر ورود کاندیداهای هر دو گروه به مجلس هموار شود، اما استاد شریعتی این خواسته را نپذیرفت و اینچنین بود که به جای محمدتقی شریعتی، شیخ محمود حلبی به توصیه کاشانی گوش سپرد.
شیخ محمود حلبی امام جماعت مسجد گوهرشاد بود و چهرهای غیرسیاسی، که به هر حال او از مردان حوزه علمیه مشهد بود، حوزهای که به غیر سیاسی بودن مشهور بود و چهرههایی در خود داشت همچون آیتالله میرزا مهدی اصفهانی، آیتالله احمد کفایی، حاج سیدمحمدهادی میلانی، آیتالله حاج شیخ مجتبی قزوینی، آیتالله حاجآقا حسن قمی و آیتالله محسن حکیم. در این میان اگرچه آیتالله سیدحسن قمی یک روحانی سیاسی بود و زندان را نیز تجربه کرد، اما دیگران کمتر سمتوسوی سیاست برمیگزیدند و راهی به عرصه سیاست نمیجستند.
و از همینروی بود که در ابتدای شکلگیری نهضت ملی شدن صنعت نفت، روحانیون مستقر در حوزه علمیهی مشهد، کاشانی را نیز به واسطه سیاستگزینیاش به آیتاللهی قبول نداشتند. بعدها اگر شیخ محمود حلبی نیز جریانی را در مشهد پایه گذاشت، “انجمن حجتیه مهدویه” بود که اساس خود را در مواجهه با بهائیت تعریف میکرد و نه به دنبال اسلام مبارزه که در پی اسلام هویت بود. علی شریعتی چه بسا متاثر از فراگیری تلاشهای این انجمن در مشهد بود که از “انتظار” مکتب اعتراض ساخت و آگاه یا ناخودآگاه در برابر سنتگرایان ایستاد.
مدرسه “عسگریه” و “مهدیه” را نیز “حاجی عابدزاده” یک حلبیساز، آینهفروش، و حاکم انجمنی به نام “پیروان قرآن” در مشهد بنا کرد، در حالی که برخی معتقدند به رقابت با “کانون نشر حقایق اسلامی” چنان کرده بود. اگرچه کانون به لحاظ مالی در مضیقه بود، اما در همان حال سخاوتمندان در اطراف مهدیه جمع بودند.
ساختمان کانون کوچک بود و ساختمان مهدیه اما عظیم. اینچنین بود که سالهایی بعدتر، علی شریعتی گفت: موفقیت مهدیه را در حمایت توده سخاوتمند از آن باید دانست و بودجه ناچیز و تسهیلات اندک کانون، نشانگر خست طبع حامیان خردهبورژوای آن است. در کانون نشر حقایق اسلامی اما اگر به تحصیلات تکمیلی و تفسیر قرآن، نهجالبلاغه، فلسفه و منطق پرداخته میشد، در مدرسه عابدزاده، مدرسه بازاریها، تحصیلات اولیه نیز اضافه بود.
عابدزاده، تحصیل تا کلاس ششم را کافی میدانست و از همین روی مدرسهاش شش کلاس بیشتر نداشت. او معتقد بود که جوانان را سوادی در حد خواندن و نوشتن کافی است و البته که “در این مدرسه برای کسی که از خود حاجی باسوادتر باشد، جایی وجود نداشت”. درسهای مدرسه عابدزاده، توضیحالمسائل بود و صرف میر و شرحامثله و تاریخ بیهقی. در مقام ریاضیات نیز دانشآموزان صرفاً کار با چرتکه و نوشتن اعداد به سبک سیاق را فرا میگرفتند.
این تفاوت دو مدرسهای بود که دو جریان مختلف را نمایندگی میکرد؛ دو جریانی که در سالهای منتهی به انقلاب، صفبندیهایی را نیز در برابر یکدیگر شکل دادند. کافی بود تا محمدتقی شریعتی و مخصوصاً پسرش علی، در خیابانهای مشهد قدمی بزنند تا اعتراض علمای سنتی درآید که چرا قدم زدن و چرا در خیابانی با نام پهلوی. علی شریعتی از “تاریخ اسلام” میگفت و اگرچه شمس آلاحمد تاکید داشت که پس از مطالعه درسگفتارهای “تاریخ اسلام” شریعتی به او حسادت ورزیده و دچار احساس حقارت شده، اما در برابر، سنتیهای مشهدی، درسگفتارهای شریعتی را نه “تاریخ” اسلام که “تحریف” اسلام میدانستند.
هفتهنامه “هیرمند” مشهد، در انتقاد از شریعتی، و تدریس تاریخ اسلام توسط او، از “معلم سیگاری”ای یاد کرد که، “دود سیگار همچون موشک از دهاناش بیرون میجهد”، “فردی که در دانشگاه وکیلمدافع اسلام شده”، اما، “به رسم خیام در خیابان باده میخورد و لکههای کنیاک از کراواتاش مشخص است”.
منتقدان شریعتی، سنتاندیشانی بودند که شریعتی نیز در هر سخنرانی خود طعنهای را روانه آنها میساخت، افرادی همچون آیتالله شیخ مجتبیقزوینی در حوزه علمیه مشهد. شیخ مجتبی قزوینی اما در کنار شیخ هاشم قزوینی پایهگذار اندیشههایی در مذهب بودند که بعدها محمدرضا حکیمی بر مبنای آنها مانیفست “مکتب تفکیک” را نوشت.
حکیمی اما بهرغم برخی اختلافنظرها با شریعتی آنقدر مورد اطمینان بود که شریعتی وصیت خود را به او نوشت و زمانی نیز وی را مجاز به دخل و تصرف در آثار خود خواند. و اینچنین است که اینک محمدرضا حکیمی، مردی که پس از شریعتی و مطهری، چه بسا میتوانست در قامت یک ایدئولوگ بنشیند، به دیوار خانه خود نیز در کنار نقش سه روحانی، تصویری از علی شریعتی را بر دیوار دارد تا از پیوندهایی در اندیشه خود و شریعتی حکایت کند.
حکیمی به هر حال سخن خویش را درخصوص شریعتی گفته و در تحسین وی آورده است: “دکتر شریعتی سه نیاز مرتبط را به خوبی درک کرد: نیاز مذهب به انطباق با زمان، نیاز جامعه به داشتن پایگاه مذهبی، و نیاز تحقق این دو به نسل جوان.”
شریعتی ایدئولوگ شد و به مرور زمان مجاهدپرور. او همان زمان که به همراهی با خداپرستان سوسیالیست پرداخت، از ابوذر نوشت و او را خداپرست سوسیالیست نامید. ابوذر گویی هم انسان کامل اسلامی بود و هم انسان تراز نوین سوسیالیستی.
دفاع او از ابوذر آنقدر قوت گرفته بود که روحانیون سنتی در مشهد، نه به انتقاد از او، که به انتقاد از ابوذر بپردازند، و بگویند که او راهزنی بیش نیست. شریعتی اما به تقدم آموزش ایدئولوژی اسلامی به تودهها در برابر تبلیغات مارکیست ـ لنینیستها میاندیشید و اینچنین بود که انتقادها از جوانب دیگر نیز شروع شد.
در نگاه شریعتی عمل در مقام دوم و پس از نظر قرار میگرفت و بدین ترتیب بود که اکنون او یک “روشنفکر خرده بورژوا و گندهدماغ” نامیده میشد. جالب آنکه این انتقادات نیز ریشه در مکتب مشهد داشت و ابتدا این چریکهای فدایی بودند که از در انتقاد درآمدند، گروهی که مسعود احمدزاده، فرزند طاهر، و امیر پرویزپویان، از پایهگذاراناش بودند.
مسعود احمدزاده، پویان، و عباس مفتاحی ابتدا گروهی داشتند به نام “احمدزاده” در مشهد که در اواخر فروردین ۱۳۵۰ با گروه جنگل تلفیق شدند و چریکهای فدایی را متولد ساختند.”مفتاحی” از گروه احمدزاده و “سیفدلیل صفایی” از گروه جنگل همبحث شده بودند، بیآنکه هر یک از هویت دیگری باخبر باشد. آنها اما همدیگر را که شناختند و از هویت ایدئولوژیک یکدیگر باخبر شدند، مسیر وحدت را گشودند.
مسعود احمدزاده و حمید اشرف به نمایندگی از دو گروه به مباحثه نشستند و دست آخر گروه جنگل با گروه احمدزاده پیمان بست و تئوری رفقا، “مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک” را پذیرفت. در پی عملیات سیاهکل، شریعتی وارد تریای دانشکده شده بود که شاگردان و دانشجویان مقابل او ایستادند و نظرش را درخصوص دیدگاههای فداییان و مبارزه مسلحانه جویا شدند.
او یا باید در برابر دانشجویان انقلابی میایستاد یا از مارکسیسم آنها دفاع میکرد. اینچنین بود که طفره از پاسخ رفت و گفت:
این فشارها بر او آنقدر زیاد شد که او حتی یکبار گفت: “من خودم مارکسیست هستم”. شریعتی به تقدم تصمیم انقلابی بر عمل انقلابی اعتقاد داشت، و اکنون جوانانی او را به سوی عملگرایی میکشیدند و در برابرش میایستادند که زمانی پای ثابت جلسات “کانون نشر حقایق اسلامی” بودند و پای درس علی شریعتی و پدرش مینشستند.
به تدریج مجاهدین خلق نیز در برابر ایدئولوگ ایستادند. طنز روزگار بود که مسعود رجوی از اعضای مرکزیت مجاهدین و منتقدان شریعتی نیز خراسانی بود. کتاب “چه باید کرد” شریعتی به زندان آمده بود که به گفتهی عزت شاهی: “مسعود رجوی و موسی خیابانی در اتاق کتابخانه یا تلویزیون بودند. موسی کتاب (چه باید کرد؟) شریعتی را برداشت و با آن بازی کرد، خندید و بعد انداخت و رو به مسعود گفت: این هم لنین ایران. ببین چه میگوید.” اینچنین بود که کتابهای شریعتی در زندان تحریم و بایکوت شد. یک روز پس از تیرباران حنیفنژاد، شریعتی در حال ارائه درسهای اسلامشناسی خود بود، که دختری در برابر ایدئولوگ انقلاب، از جای برخاست و فریاد زد: “امروز روز دیگری است که باید قیام کنیم. امروز روزی نیست که ساکت بنشینیم.” و این همان اتفاقی بود که یک روز پس از تیرباران مسعود و مجید احمدزاده نیز افتاد.
اینچنین بود که حتی در یک غروب سرد آذرماه احمد رضایی، شریعتی را در خیابان به گوشهای کشید و گفت که چرا با حرفهای پوچ و بیمعنی خود، جوانان را مشغول میکنی و از مبارزه مسلحانه باز میداری. شریعتی اما در پاسخ او فقط گفت که هدف من و تاثیرگذاری سخنانام را آن روزی خواهی فهمید که فراری باشی و مردم تو را در خانه خویش پناه دهند. شریعتی اکنون به هر حال متهم به همکاری با رژیم بود، اگرچه به تربیت مجاهدین برای یک انقلاب ایدئولوژیک میاندیشید و مشغول بدان بود.
تاریخ مشهد و تاریخ شریعتی، آنچنان که آمد، در پیوندند و از همین روست که برای شناختن شریعتی به سراغ مشهد باید رفت، همچنان که برای شناختن مشهد نیز باید اندیشههای شریعتی و تحولات آن را مرور کرد.