شریعتی “ایست”گاه نیست
بعضی آدمها اینطور هستند. آرام و قرار ندارند. مدام در سیلان. مدام در شدن. بعضی هایشان آنقدر در جنب و جوش و طغیانند که حتی بعد از مرگ هم آرام نمیگیرند! مدام مرزها را در مینوردند. درست در لحظهای که به نظر میرسد در جایی ساکن شدهاند، از جای دیگری سر برمیآورند. باز پیدایشان میشود. مثل باد. در جست و جو.
بعضی آدمها مدام “مسأله” هستند. مثل “سید جمال الدین اسدآبادی” که نه تنها در حیات پرماجرایش، که حتی پس از مماتش هم آرام نگرفت. تناش هم مسأله شد. جسدش هم سفر کرد: پنهانی دفن شد. مدتی گم شد. بعد یک غربی قبرش را یافت. بعدتر موضوع دعوای ایرانی و افغانی شد. کشاکش سیاسی درست کرد. استخوان هایش بیرون آمد و به کابل سفر کرد. دوباره حالا دارد با اخوان، در مصر، در شمال افریقا سر برمی آورد. و باید منتظر ماند که باز از کجا سر بر بیاورد. سید جمال نمیخواهد به داخل کتابها برگردد. سید جمال آرشیو نمیشود.
شریعتی هم آرام ندارد. یک روز که خیال میکنی در ایران آرام گرفته، سر از جنوب شرق آسیا در میآورد و العطاسها را شیفته میکند. در زادگاهش برای برخی تکراری میشود اما در لبنان کشف شده و در لیست پرفروشها سر و کلهاش پیدا میشود. اینجا در جامعهشناس بودنش، رشتهاش و مدرکاش تشکیک میشود، اما ناگهان از دهانِ مایکل بوروی، از پیشروانِ “جامعهشناسی مردممدار” خوانده میشود، و باز میگردد.
به سراغ ترکها میرود، تا کل مجموعه آثارش را به ترکی برگردانند، و به ترکی با مخاطبیناش از مثلث زر و زور و تزویر سخن بگوید.
وقتی فکر میکنی که نسلی “اسلامیات”اش را وانهاده، با “کویریات” پیدایش میشود، و در خلوت “گفتگوهای تنهانی”شان جا میگیرد.
مدتی که فراموشاش میکنی، ناگهان با قالبی نو، داخل پیامکها میشود.
همان روز صبحی که با خودت میگویی دورهاش گذشتهاست، پژوهشی داد میزند که هنوز اکثر دانشجوها به خاطرِ شریعتی به جامعهشناسی میآیند.
هر روز به لباسی، قامتی، زبانی. “هر لحظه به شکلی بت عیار در آمد”…
“سیستم”ها میخواهند این “مسأله”ها را حل کنند. آرامشان کنند. به “یاد” و “بزرگداشت” و تاریخ بسپارندشان. تفسیر غالب و قالب غاییاش را ارائه دهند و ختماش کنند، و فاتحهاش را هم بخوانند. آخر با روحی که هر روز از قالبی به قالبی و از مرزی به مرزی سفر میکند، و تن به هیچ نظم و نسق و نظامی نمیدهد، که نمیشود کنار آمد. باید آن را “سرِ جا”یش نشاند. اما، مسأله اینجا است که، شریعتی نمیخواهد سرجایش بنشیند. روی تابلوهای خیابانها، سر در بیمارستانها، روی سربرگ اداری آموزشکدهها، بینِ عناوینِ درسیی دانشگاهها. او آرام نمیگیرد.
شریعتی “آرام”گاه ندارد. حتی جسد او هم، هنوز “امانت”، و “آن”جا است. امانت یعنی موقت. “آن”جا، یعنی جایی “دیگر”. اینها همه یعنی حتی بدنِ او هم تن به “اینجا”یی شدن، به ثبات و قرار و استقرار، نداده است. این یعنی بدنِ او هم دیر یا زود باز “مساله” خواهد شد.
بعضی “وجود”ها آرام ندارند. شریعتی، هرچه که باشد، “ایست”گاه نیست.
شفیعی کدکنی :
بادِ سحرگهان
هر جا که بُرد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغهای نشابور
مستانِ نیمشب به ترنم
آوازهای سرخِ تو را باز
ترجیع وار
زمزمه کردند
نامت هنوز وردِ زبانهاست…”