نقد شریعتی از دموکراسی، بههیچوجه در ردّ خود مفهوم “دموکراسی” نیست، بدین معنا که او به این مسأله نمیپردازد که آیا اصلاً دموکراسی و پذیرش آراء عمومی به عنوان اساس مشروعیت حکومیت امر درستی است یا نه، او اصولاً این امر را پذیرفته است، و در مقام یک فرد معتقد به مذهب شیعه نیز میپذیرد که دست کم در عصر غیبت “مردم” میتوانند جانشین خدا شوند و به حکومت مشروعیت دهند، گرچه او استدلالی برای عدم پذیرش آراء همهی افراد به شیوهی سقراطی و افلاطونی میآورد: ناآگاهان و نادانان رأیی ندارند که بدهند! و به همین دلیل میخواهد برای دورهی بعد از رحلت پیامبر و “حکومتهای انقلابی آسیا و افریقا” دورهای برای گذار به “دموکراسی” تعریف کند. بنابراین، او در مجموع، مشروعیت “آراء عمومی” و دموکراسی را میپذیرد، و به همین دلیل حتی در ضمن “نقد دموکراسی” نیز هیچگاه خود “دموکراسی” را نفی نمیکند.
اکنون بنابر آنچه پیشتر گفتیم، نقد شریعتی از “دموکراسی” را میتوانیم به دو وجه منحصر کنیم:
۱. دموکراسی در مقام نظامی سیاسی، راه مطلوبی برای پیشرفت و ترقی جوامع عقبمانده نیست، چون دموکراسی میتواند پیامدهای ناخواستهای از جمله فاشیسم داشته باشد، چنانکه داشته است. و لذا برای جوامع عقبمانده و در حال گذار بهتر است راه کوتاهتر و کم دستاندازتری انتخاب شود: “دموکراسی متعهد”(و نه “دیکتاتوری پرولتاریا”، چنانکه برخی دوست دارند این دو را یکی بدانند!)
۲. دموکراسی کشورهای غربی نیز نمیتواند موجه و مطلوب باشد، چون نظامهای استعماری و امپریالیستی غرب، همه با وجود اذعان به دموکراسی و حقوق بشر، حقوق و آزادی مردمان جوامع دیگر را پایمال کردهاند، و با اذعان به لیبرالیسم، فقط به رواج سرمایهداری و استثمار و زراندوزی و پولپرستی و افزایش محرومیت و رواج فحشا رسیدهاند!
دموکراسی و جغرافیای حرف
نقد شریعتی از دموکراسی در وجه اول نیز شامل دو وجه است:
۱. هر نظام سیاسی یا فکری، متناسب با دورهای تاریخی و اجتماعی است، و لذا “دموکراسی” نظامی متناسب برای هر جامعه و در هر شرایط تاریخی نیست.
۲. طرح برخی “حقایق” نیز در هر دورهای روا نیست، چون “حقایق اجتماعی” برخلاف حقایق علمی و فلسفی و ادبی فقط با توجه به “زمان” و “مکان” معنا دارند!
ما البته امروز میتوانیم بیفزاییم که حقایق علمی و فلسفی و ادبی هم از این قاعدهی “زمان” و “مکان” چندان برکنار نیستند! این را شریعتی “جغرافیای حرف” (تعبیری نیز برای ‘context’) مینامد و به دو معنا به کار میبرد. ما میتوانیم برای معنای دوم از آن به “مصلحت” تعبیر کنیم، حتی اگر خود او از این تعبیر ناخشنود باشد! شریعتی نخستین وظیفهی “روشنفکر” را این میداند که مشخص کند که “در کجای جهان” ایستاده است:
“… جامعهی قرن بیستم! من به قرنِ جامعهی خودم کار دارم. منِ روشنفکر نباید فراموش کنم که نه در آلمان قرن نوزدهم هستم و نه فرانسهی قرن بیستم و نه ایتالیای قرن ۱۵ و ۱۶. من در مشهد و تهران و اصفهان و تبریز و قم و خوزستان زندگی میکنم. این، واقعیت است…”
مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۹۳
او به همین دلیل از روشنفکرانی انتقاد میکند که هنوز نمیدانند با “غرب” چه باید بکنند:
“… هنوز ما در قرن بیستم رهبران و روشنفکرانی را میبینیم که در مبارزه با غرب نمیدانند باید کجا را بگیرند و چه جبههای را برای مبارزه با دشمن و برای مبارزه با علل ناهنجاری و بدبختی در شرق انتخاب کنند(هنوز نمیدانند!) و هر روز به یک چیزی میچسبند. تازگی کشف کردهاند که علت همهچیز این خط فارسی است. روشنفکرها بعد از ۱۰۰، ۱۵۰ سال کار رسیدند به اینجا!…”
مجموعه آثار ۱۸ / اسلامشناسی ۳ / ص ۶۱
بنابراین، به توصیهی او :
“… اولین کاری که روشنفکر اصیل (نه این ترجمههای مقلد اطواری) باید بکند، این است که “زمان اجتماعی”ی جامعهی خویش را تعیین کند. یعنی بفهمد که جامعهی او در چه مرحلهی تاریخی و در چه قرنی زندگی میکند؟ در همین قرن بیستم بسیاری از جامعهها هستند که وارد تاریخ نشدهاند، و در دورهی قبل از تاریخ زندگی میکنند.
بسیار سادهلوحانه است که خیال کنیم مثلاً یک جامعهای که هنوز فئودالیته در آن هست، هنوز مشکلاتاش بیسوادی عمومی، یعنی نداشتن خط، است و نداشتن قانون اساسی و نهادهای اجتماعی مترقیی دموکراتیک، در قرن بیستم زندگی میکند، و در آنجا از بوروکراسی و دموکراسی و ماشینیسم و کاپیتالیسم و طبقهی پرولتاریا و لیبرالیسم و بورژوازی و اومانیسم و انترناسیونالیسم و فلسفهی پوچی و عصیان فلسفی و طبقهی جهانی و… و دیگر مسائل خاص جامعهی قرن بیستم حرف بزنیم!…”
مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۹۲
پس، وقتی “زمان” و “مکان” را تعیین کردیم، میتوانیم هر چیز را در جای خودش بگذاریم و بفهمیم:
“… بسیاری از مسائل اجتماعی و مذهبیی گذشته را که ما امروز به عنوان مخالف یا موافق مطرح میکنیم، به این علت از درک مفهوم “واقعی” آن عاجز میمانیم که آن را از پیکرهی زندهاش که محیط اجتماعی و جو زمانی و وجدان و روح دورهای است که “جزء لاینفکی” از آن است، منتزع میسازیم، و به صورت یک “موضوع مستقل مجرد علمی” بدان مینگریم. چگونه میتوان “حجاب” را فهمید یا معنی و احساس تعدد زوجات را دریافت جز آنکه آن را در بطن جامعه و زمان و روح مسلط دوره و شرایط تاریخیای که اینها در آن پدید آمده و شکل گرفته و تلقی میشده قرار داد؟…”
مجموعه آثار ۴ / بازگشت / ص ۲۷۹
خب، حالا با توجه به این نکتهها، دموکراسی و لیبرالیسم چگونه در تاریخ غرب به وجود آمده است:
“… قرن هفدهم، قرن روشنفکران نام دارد، قرن انتلکتوئل، یعنی طبقهی روشنفکر، طبقهای که دیگر تحت تأثیر آن سنتهای منجمد مذهبی اروپایی نیست، آزاد شده، و به خودآگاهی رسیده و حالا میتواند بیندیشد. علامت انتلکتوئل این است که خود تجزیه و تحلیل میکند. در صورتیکه آدم سنتی تجزیه و تحلیل نمیکند. چون گفتهاند این جوری است، این جوری باید باشد، تمام است و عمل میکند. اما انتلکتوئل به صورت انتقادی، به صورت انتخابی یا پیشنهادی، تحلیل میکند.
قرن هجدهم قرن آزادی است، قرن انقلابهای آزادیخواهانه است، قرن انساندوستی است. میبینیم که انتلکتوئل در اروپا، دیگر میتواند تجزیه و تحلیل کند، مغز پیدا کرده و احساس غریزی کور نیست. به انساندوستی روی آورده، به آزادیخواهی روی آورده، به دموکراسی روی آورده، به انقلاب کبیر فرانسه روی آورده است.
قرن نوزدهم، اسماش قرن ایدئولوژی است. میبینید که تحول چقدر منطقی انجام شده است. اروپا درست مثل یک فرد، این مراحل را گذرانده است. اول یک متعصب کور مقلد است، بعد کمکم به خودآگاهی میرسد، عصیان میکند علیه تعصب، و بعد…”
مجموعه آثار ۲۳ / جهانبینی و ایدئولوژی / ص ۸۸
اما شریعتی تشخیص میدهد که این تحول تاریخی منطقی برای غرب پیامدهایی هم داشته است، پیامدهایی که ما بارها از زبان کسانی همچون کییرکهگور، مارکس، نیچه، وبر، و هایدگر شنیدهایم:
“… و بورژوازی جدید، در متلاشی کردن مجموعهی فرهنگ و اخلاق قرون وسطی، در میراندن روح انسان قدیم، بزرگترین خدمت را به رشد و حرکت و آزادی عقل، تمدن و علم کرد، چه، فئودالیسم را همراه با روحانیت وابستهاش کنار زد، ولی در همینجا، ارزشمندترین نهادهای اساسی روح انسان و فرهنگ و اخلاق معنوی نوع انسان نیز در زیر آوار قرون وسطی ماند و دفن شد و مرد. و ما، انسان پس از رنسانس، همیشه، بهحق، تنها به ستایش انقلاب مترقی رنسانس و بورژوازی پیشتاز آزادیخواه و شعارهای شورانگیزش: لیبرالیسم، دموکراسی، سیانتیسم، پیشرفت، و طرد خرافهپرستی و زهدگرایی و استبداد دینی پرداختهایم، و هیچگاه نتوانستهایم خیانت این خدمتگزار بزرگ را احساس کنیم و دریابیم که در این رهایی و انقلاب، انسان ابعاد اساسیی فطرت خویش را نیز که آرمانخواهی، عشق، کمالجویی، ارزش، و معنی وجودی و راز خویش بوده است، از دست داده، و این موجود شگفت برتر از طبیعت که مذهب او را جانشین خداوند در این عالم نامیده است، و مسئولیت خدایی طبیعت را بر دوش او نهاده بوده است، و او را به کسب شخصیتی خداگونه میخوانده است، تبدیل شده است به “قویترین حیوان” طبیعت. چه، بورژوازی، از نظر اخلاق طبقاتی، انسانی است الینهی پول، یعنی ماهیت پول، همچون جن، در فطرت انسانیی او حلول کرده و جانشین ماهیت انسانیی او شده است. و از نظر مذهب، یک مؤمن متعصب مذهب “مصرفپرستی” است، که نه تنها طبیعت را عالمی سرشار از حقیقت و راز و زیبایی و غیب نمیبیند، که انسان را نیز، یک “عالم صغیر” دارای استعدادهای خدایی، امکاناتی ماوراء طبیعی، زیبایی، ارزش، نیکی، اسرار و معماها و برتریهای برتر از کائنات نمیشناسد و برایش طبیعت و انسان عبارتاند از دو منبع تولید که همهی ارزشها و همهی استعدادها و امکانات و حقایق و اسرار پنهان در این دو را به سادگی قربانی میکند و یا استخدام در راه کسب قدرت، کسب مصرف و دیگر هیچ!…”
مجموعه آثار ۲۳ / جهانبینی و ایدئولوژی / ص ۲۸
بنابراین، آیا دموکراسی و لیبرالیسم نیز نمیتوانند مقدساتی باشند که اکنون پوششی برای مقاصد دیگر قرار گرفتهاند:
“… باز نسلها مبارزه و فداکاری و قربانی در جستوجوی رهایی، تا انسان به “علم” دل بست و “آزادی”، تا او را از بند آنچه به نام دین بر گردناش نهادهاند برهاند. رنسانس کرد. به “لیبرالیسم” رسید و بهجای حکومت “تئوکراسی”، “دموکراسی” را چتر نجات خویش گرفت. گرفتار سرمایهداری خشنی شد که در آن دموکراسی به همان اندازه کاذب بود که تئوکراسی، و لیبرالیسم میدان بازی بود که در آن تنها “سوارهها” به ترکتازی می پرداختند و در “رقابت” و “غارت” آزاد بودند. و انسان باز قربانیی بیدفاع قدرتهای مهارگسیختهای شد که علم و تکنیک را همه بر مدار جنونآور منافع مادی و آزمندی متصاعد خویش میگرداندند…”
مجموعه آثار ۲۴ / انسان / ص ۱۱۷
در جایی دیگر باز بر همین روند تاریخی تأکید میکند:
“… در رنسانس همین موضوع پیش آمد، یعنی از قدرت امیران و پادشاهان که منافعشان با پاپها یکی نبود و در خطر بود استفاده کردند، اما بعد همین قدرتها سبب گرفتاری آنها و “دامی تازه” برای آنها شد، و حالا باید مبارزه علیه دیکتاتوری شروع میشد، و از اینجا فکر “دموکراسی” به وجود میآید، و اولین میوهاش انقلاب کبیر فرانسه است، و نشاندهندهی عکسالعمل مردمی است که پس از پیروزیشان بر حکومتهای مذهبیی قرون وسطی به دام دیکتاتوریهای فردی، که روزی بهوسیلهی آنها با حکومتهای مذهبی مبارزه میکردند، دچار شده بودند، و برای همین بلافاصله بعد از انقلاب کبیر فرانسه، این انقلاب مثل جرقهای در تمام کشورها منتشر شد، و این نشانهی این بود که همهی مردم از دامی که به دست خودشان علیه قرون وسطی ساخته بودند رنج میبردند.
در پاورقی :
دموکراسیی امروز، دموکراسیی دیریژه (dirigée)، یعنی دموکراسیی هدایتشده است. کسی که دموکراسیی دیریژه را برای اولین بار اجرا (مطرح) کرد، احمد سوکارنو در کنفرانس باندونگ بود. در ظرف سه قرن اخیر بشر به وسیلهی سلاطین قومی یا ملی با حکومتهای مذهبی مبارزه کرد. بعد این سلاطین دیکتاتوری را ایجاد کردند و بعداً “دموکراسی” برای کنترل و مشروطه کردن حکومت سلاطین به وجود آمد که بعداً گرفتار خود دموکراسی شدند، برای اینکه: “دموکراسی یکی از عواقباش این است که جامعه را از کنترل و از افتادن در یک مسیر مشخص مانع میشود…”
مجموعه آثار ۳۱ / ویژگیهای قرون جدید / ص ۲۱۹
بنابراین، شریعتی میاندیشد که آیا راهی برای کشورهای عقبماندهی آسیا و افریقا وجود دارد که چرخهی غرب را تکرار نکنند:
“… در نظامی که بر تضاد طبقاتی و بر بهرهکشی و بر انتقال همهی ارزشهای انسانی به قدرت پول استوار است، چگونه میشود از دموکراسی و آزادی سیاسی و فکری سخن گفت؟ دموکراسی و سرمایهداری؟ این دو چگونه با هم جمع میتوانند شد؟ مگر اینکه از دموکراسی پوششی دروغین برای مخفی کردن بهرهکشیی انسان از انسان بسازیم، و این کثیفترین فریب و بزرگترین آفت دموکراسی است. ممکن است در چنین نظامی انسانها احساس آزادی کنند، اما این یک احساس کاذب است. ممکن است در چنین جامعههایی همهی افراد آزادانه رأی بدهند، اما پیش از آن سرمایهداری است که رأیها را در صندوق رأیهایشان فرو ریخته است، زیرا پول، خودآگاه و ناخودآگاه، رأی میسازد. در میدان بازی که هر کس آزاد است بتازد، شک نیست که تنها کسانی که سوارند پیش میافتند! و پیادهها از این آزادی و برابری حقوق سیاسی همیشه عقب میمانند…”
مجموعه آثار ۲ / خودسازی انقلابی / ص ۱۴۷
باز در جایی دیگر:
“… و در آن سو، به لجن کشیدهشدن دموکراسی، لیبرالیسم، آزادی فردی، و حرمت حقوق انسانی، که پس از انقلاب کبیر جان گرفته بودند، با ظهور قدرت سرمایهداری و حکومت پول و کیش سوداگری و زرپرستی و حاکمیت مطلق روح پست و پلید دنیوی که در آن علم را و عشق را هم با پول میتوان خرید، و انسان، جز در رابطهی تولید و مصرف هیچ معنایی ندارد و “وجود”، جز مقدار “موجودی”، هیچ ارزش…”
مجموعه آثار ۵ / ما و اقبال / ص ۱۳۰
باز در جایی دیگر:
“… همه آگاهاند که اینها همان “مردمکشی”ها و “بیعدالتی”هایی است که امروز در زیر پوششهای فریبنده، نام “مردمداری”، و “عدالتخواهی” و بهخصوص “دموکراسی” و “لیبرالیسم” و… به خود گرفته است…”
مجموعه آثار ۷ / شیعه / ص ١١٦
از همین رو او بر این گمان میافتد که شاید رسیدن به “دموکراسی” بدون “دموکراسی” نیز روا باشد، دموکراسیای که بتواند آرمانیتر از دموکراسی غربی نیز باشد:
“… دموکراسی وقتی در جامعه تحقق پیدا میکند که جامعه تبدیل به جامعهی اندیویدآلیستیی مطلق شود (به معنی دورکیمی کلمه، در مقابل سوسیالیسم دورکیمی). در صورتی که مدرنترین جوامع امروز “ما”های فراوانی دارد که هر “ما” یک رأی است و صدها رأس، یعنی یک رأی در “سر” تبدیل میشود به هزارها رأی در صندوق! پس دموکراسی و لیبرالیسم به صورت مجرد، مقدسترین ایدهآل بشر است، ولی گاه برای تحقق بخشیدن به لیبرالیسم و دموکراسی باید با یک روش غیردموکراتیک و غیرلیبرالیستی عمل کرد. چنانکه برای اینکه کودک به مرحلهی آزادی و استقلال فکری برسد، باید یک دورهی قید تربیتی و تعلیمی و رهبری متعهد را بگذراند، و در این دوره، آزادی کودک به آزادی حقیقی او صدمه میزند، و کودک آزاد همیشه فرد مقید و محکومی خواهد بود. در جامعهی عقبمانده نیز چنین است. پس مسأله در فرم کار است و برای اصلاح یک فرد و برای نیل به یک وضع متعالی، گاه نیاز به فشار است و محدود کردن و راندن او به سوی آن هدف…”
مجموعه آثار ۱۲ / تاریخ تمدن ۲ / ص ۲۲۷
در سخن شریعتی میتوان بسیار چون و چرا کرد، اما مسأله را میگذاریم برای وقتی که نظر او را با نظر فرید زکریا مقایسه کنیم.
“دموکراسی” در مقام حقیقت نابهنگام
شریعتی برای دفاع از ردّ دموکراسی در شکلگیری آغاز خلافت اسلامی، علاوه بر استدلال جامعهشناختی، استدلال دیگری نیز میآورد، استدلالی که میتوانیم آن را اندرزی برای وقتشناسی یا مصلحتگرایی بنامیم. او باز بر طبق تعالیم شیعه (افلاطونی) معتقد است که هر چیزی را در هر جایی نباید مطرح کرد. او حتی مثال کسروی را میزند که مهم نیست عقایدش درست بود یا غلط، مهم آن است که آیا آن روز اصلاً وقت مطرح کردن آن حرفها بود؟ آیا درست است که ما هر وقت اندکی آزادی در جامعهمان به دست میآوریم، کارهایی بکنیم و حرفهایی بزنیم که همان یک ذره آزادی را هم از دست بدهیم (مجموعه آثار ۴ / بازگشت / ص ۲۸۲). او همین دیدگاه را در خصوص معاویه نیز به کار میبندد:
“… این اصل که، برخلاف فلسفه و علم، در جامعه و سیاست نباید فریب “حق بودن یک فکر” را خورد بلکه باید “ظرف اجتماعی” آن را نیز سنجید همان است که حضرت امیر، که خود قربانی همین “حقایق مغرضانه” شد، در این جملهی بسیار ساده و کامل اعلام کرد: “کلمة حق یراد بهاالباطل” شعار خوارج یک شعار مترقی و مطلقی بود: “عدم سازش با معاویه، حکومت از آن خداست نه افراد و نه خانوادهها یا نژادهای معین”! شعار معاویه نیز شعاری مقدس بود: “نفی برادرکشی و وحدت مسلمانان در سایهی قرآن”! منطق مخالفان خلافت علی یک منطق صد در صد دمکراتیک، انسانی و آزادیخواهانه و ضدانحصارطلبی و ضداشرافیت قبایلی و تبعیضهای نژادی و خانوادگی بود: “پیغمبر از خانوادهی بنیهاشم است و اگر علی هم که از بنیهاشم است جانشین او باشد، آنگاه حکومت همیشه در انحصار یک خانواده مانده و بنیهاشم به عنوان یک طایفه، همیشه حاکم و مردم برای همیشه از احراز رهبری محروم. اگر پیغمبر که از بنیهاشم است خلیفهاش از خانوادههای دیگر باشد، “حکومت مردم” ـ آن چنانکه اسلام خواهان است ـ به جای “حکومت خانواده” تحقق خواهد یافت و فضیلت، تقوی، و علم، به عنوان ملاک رهبری، جانشین فضیلت خون و خاک خواهد شد. اصل “بیعت و شوری” برای انتخاب رهبر، مترقیتر و مردمیتر و اسلامیتر است یا اصل “نسب” و “نصب و وصایت”!…”
مجموعه آثار ۴ / بازگشت / ص ۲۸۷
متأسفانه، شریعتی در اینجا اصلاً بیخود این حرفها را در دهان معاویه و هواداران او گذاشته است و قضیه را برای خودش و شاگرداناش تیره و تار کرده است. معاویه به هیچ معنایی نمیتوانست حقی را مطالبه کند. او فرمانداری برکنار شده بهوسیلهی حکومت جدید بود و این هیچ مغایرتی با دموکراسی نداشت. او نمیتوانست طالب حقی برابر با علی باشد، چون او فرماندار و والی یک شهر بود. در هنگام خلافت عثمان و با قتل عثمان و انتخاب علی او هیچ حقی برای ولایت نداشت. در اینجا شریعتی بد راهی برای دراماتیک کردن مسأله انتخاب میکند و مخالفان علی را طرفدار دموکراسی نمایش میدهد و شیعیان را مصلحتگرایانی که وقتشناس نبودند!
از همین رو شریعتی باز با وجود اعتقادش به دموکراسی و لیبرالیسم به جای اینکه به خود مفاهیم اعتماد کند به دنبال موقعیتهای خاص و اشخاص میرود:
“… مذهب، علمپرستی، تجدد، دموکراسی، لیبرالیسم … همه از حقایق بزرگ و عوامل مقدس پیشرفت مادی و معنوی بشریتاند، و درعینحال اگر درست بنگریم خواهیم دید که آسیا و افریقای این دو قرن اخیر چه زخمهای کاریای از همین “حرفها” خوردهاند! حرفهایی که در آن جغرافیا “حرف حساب” بودند و در این جغرافیا “حرف مفت”، و ای کاش فقط “مفت”. چه تاوان سنگینی که بابت این حرفها پرداختهایم. همه افسون و افسانه…”
مجموعه آثار ۴ / بازگشت / ص ۲۸۵
او باز در جایی دیگر بر اعتقاد خود به “دموکراسی” و “لیبرالیسم” تاکید می کند، اما “راهبرد” خود را موقتاً “دموکراسی متعهد” انتخاب می کند:
“… چنانکه در بحث جامعهشناسی امت و امامت گفتهام، به اصل رهبری چنان ایمانی دارم که این عقیدهی ظاهراً افراطیی شیعه را به شدت قبول دارم که قبول هر عملی و عقیدهای موکول به اصل ولایت یا امامت است. مقصودم از “قبول”، “ارزش” است و مقصودم از امامت، اصل کلی “درستی رهبری” است. آنچنانکه دموکراسی و لیبرالیسم را هم، پیش از آنکه جامعه از مرحلهی خودسازی انقلابیاش (وصایت – امامت) بگذرد، یک فریب میدانم و یا یک حجاب عصمت بر چهرهی فاحشه، و یا شهری را که مورد هجوم گرگهای هار بیرون است، و روباههای مکار درون، و موشهای خانگی، به نیروی منطق و موعظه و “حرف حساب” حفظ کردن…”
مجموعه آثار ۱۵ / تاریخ و شناخت ادیان ۲ / ص ۹۹
او این درس را از مشروطه آموخته بود :
“… علت ناکامیی انقلاب مشروطهی ما جز این نبود که، رهبران بیآنکه به مردم آگاهی اجتماعی و بیناییی سیاسی داده باشند، به هدایت خلق و راهحل نهایی پرداختند و یک بار دیگر، همچون پیش و پس از آن، دیدیم که ثمرهی تحمیل انقلاب بر جامعهای که به آگاهی نرسیده و فرهنگ انقلابی ندارد، جز مجموعهای از شعارهای مترقی، اما ناکام، نخواهد بود…”
مجموعه آثار ۴ / بازگشت / ص ۹۵
اما از بخت بود که او خود زنده نبود تا ببیند که تاریخ باز تکرار میشود.