شريعتی و دموکراسی ۱
يکی از ويژگيهايی که مقالهی تحقيقی را از ديگر انواع مقالهنويسی متمايز میکند، چگونگی “سهم ادا کردن” (contribution) نويسنده در موضوع مورد بحث است. نويسندهای که مقالهای دربارهی موضوعی مینويسد، اگر میخواهد مقالهای تحقيقی بنويسد و نه رونويسی بیمنبع و مأخذ از روی نوشتههای ديگران، بايد چيزی به تحقيقات قبلی بيفزايد، تا سهمی در پيشبرد دانش داشته باشد، و اين کار بدون استناد و ارجاع و اشاره به نويسندگان ديگر و چالش با آنان ممکن نيست. يکی از بيماريهای همهگير روشنفکران ما “بُخل” آنان در استناد و ارجاع به معاصران خود و ناديده گرفتن آنان است، و حال آنکه بسيار از يکديگر استفاده میکنند. گويی حتی طاقت ديدن نام يکديگر را نيز ندارند، يا حتی در ارجاع نيز بايد فقط به دوستان و همفکران يا دشمنان ارجاع داد!
برای نوشتن مقالهی تحقيقی میبايد به دو دسته منبع تسلط کافی داشت: ۱. منابع درجهی اول. ۲. منابع درجهی دوم. مثلاً، در خصوص شريعتی، نويسندهی صاحبنظر هم بايد تمامی آثار شريعتی را مطالعه کرده باشد و در زمينهای که میخواهد بحث کند چيزی را از نظر دور نداشته باشد، و هم نشان دهد که به تعدادی نسبتاً معتبر از آثار درجهی دوم، که به بحث از مباحث مطرح در نوشتهی او مربوط است، مراجعه کرده است، و اکنون میخواهد چيزی را بيان يا اصلاح کند که ديگران گفته يا ناگفته گذاشتهاند.
نوشتهی آقای گنجی هيچ نشانی از منابع درجهی دوم ندارد، و البته نقل قولهای ايشان از منابع درجهی اول نيز گاهی اين گمان را به ذهن میآورد که نويسنده خود تمامی مطلب را نديده است و دارد از روی نوشتههای ديگران نقل میکند، و حال آنکه اگر آقای گنجی منابع درجهی دوم را میديد، هم میتوانست به گفتههای بيشتر و بهتری دربارهی شريعتی دست يابد، و خطوط بهتری را دنبال کند، و با چند و چون بحثها بيشتر آشنا شود و هم استدلال معتبری ارائه کند، و هم نشان دهد که تحقيقات ديگران دربارهی شريعتی در چه جايگاهی است، و هم کار او در کجا میايستد.
من در اين بحث عجالةً از بسياری مسائل ريزتر نوشتهی آقای گنجی صرفنظر میکنم، و در جايی ديگر فهرستوار به آنها میپردازم. اکنون به سراغ دو مبحث مهمتر “شريعتی و دموکراسی” و “شريعتی و مارکسيسم” میروم.
حق تقدم بحث انتقادی دربارهی “شريعتی و دموکراسی” را میبايد به بيژن عبدالکريمی داد که شانزده سال قبل باب اين بحث را گشود، اما چندان استقبالی از آن نشد، و موجی بر نيانگيخت (تا جايی که به خاطر دارم مجله “کيان” در آن سالها علاقهای به اين موضوع از خود نشان نداد!) :
۱. بيژن عبدالکريمی، “نگاهی دوباره به مبانی فلسفهی سياسی شريعتی”، تهران ١٣٧٠.
او سه سال بعد کتاب ديگری نيز با اين عنوان منتشر کرد:
۲. بيژن عبدالکريمی، “شريعتی و سياستزدگی”، تهران، رسا، ١٣٧٣.
مجلهی فرهنگی و پژوهشی “فرهنگ توسعه” در سال ۷۳ دو مقالهی محققانه دربارهی “شريعتی و مارکسيسم” و “شريعتی و دموکراسی” منتشر کرد:
۳. تقی آزاد ارمکی، “شريعتی و مارکسيسم”، فرهنگ توسعه، سال دوم، ش ۱۲، خرداد و تير ۱۳۷۳، ص ۲۷ـ۱۶.
۴. هاشم اکبريانی، “حکومت گذار در انديشهی سياسی دکتر شريعتی”، فرهنگ توسعه، سال سوم (۱۳۷۳)، ش ۱۴، ص ۴۱ـ۳۳.
رضا عليجانی در سال ۷۳ در پاسخ به کتاب اول عبدالکريمی و مقالهی اکبريانی دو نقد نوشت که در سال ۸۱ به همراه مقالاتی ديگر در کتابی منتشر شد:
۵. رضا عليجانی، “شريعتی : راه يا بيراهه؟”، انتشارات قلم، چ ۱، ۱۳۸۱. عنوان اين مقالات عبارت بود از :
الف) رضا عليجانی، “دموکراسی متعهد: فلسفهی سياسی يا نظريهی سياسی؟”، ص ۲۱۲–۱۷۷.
ب) رضا عليجانی، “دموکراسی متعهد : پاورقی يا متن؟”، ص ۲۳۰–۲۱۳.
مراد ثقفی نيز در سال ۷۲ مقالهای در مقايسهی انديشهی سياسی شريعتی و سروش نوشت:
۶. مراد ثقفی، “مردم و فرهنگ در انديشهی سياسی شريعتی و سروش”، فصلنامهی گفتگو، ش ٢، دی ١٣٧٢، ص ٣٩ـ٢٤.
ترجمه و گردآوری آقای دکتر حميد احمدی از نوشتههای شرقشناسان و اسلامشناسان امريکايی و اروپايی بارها به چاپ رسيده است و شامل مقالات خوبی است:
۷. حميد احمدی، “شريعتی در جهان”، انتشار، چ ۵، ١٣٨٠. از جمله مقالات خواندنی :
الف) عبدالعزيز ساشهدينا، “شريعتی، ايدئولوگ انقلاب ايران”، ص ٩٠ـ٦٩.
ب) شاهرخ اخوی، “تفکر اجتماعی شريعتی”، ص ١٣٠ـ١٠٧.
ج) حميد عنايت، “شريعتی معلم راديکاليسم اسلامی”، ص ١٧٨ـ١٦٩.
د) حامد الگار، “اسلام به عنوان يک ايدئولوژی : تفکرات دکتر علی شريعتی”، ص ٢٠٣ـ١٨١.
کتابهای ديگر دربارهی شريعتی و دموکراسی عبارتاند از :
۸. هاشم آغاجری، “شريعتی : متفکر فردا”، ذکر ١٣٧٩.
۹. صادق زيبا کلام، “از دموکراسی تا مردمسالاری دينی : نظری بر انديشهی سياسی دکتر علی شريعتی”، تهران، روزنه ١٣٨٣.
۱۰. فروغ جهانبخش، “از بازرگان تا سروش” (اسلام، دموکراسی، و مدرنیسم مذهبی در ایران)، ترجمهی سعیده سریانی، تهران: بهزاد، ۱۳۸۲.
و ترجمهای ديگر :
۱۱. فروغ جهانبخش، “اسلام، دموکراسی، و نوگرايی دينی در ايران : از بازرگان تا سروش”، ترجمهی جليل پروين، ١٣٨٣، ص ١٩٨ـ١٨٨.
و بالاخره کتابی که سال گذشته منتشر شد :
۱۲. محمد منصور هاشمی، “دينانديشان متجدد”، کوير، ١٣٨۵. اين کتاب يک فصل بلند و يک پيوست دربارهی شريعتی دارد: “شريعتی: دين، ايدئولوژی، انقلاب”، از ص ۱۱۹ـ۲۳. ضميمه: “علی شريعتی و احمد فرديد” از ص ۳۰۴ـ۲۹۵. من در نگاهی اجمالی شباهتی چشمگير ميان اين مقاله و نوشتهی گنجی يافتم. نوشتهی هاشمی فاقد رجوع و چالش با سه منبع مهم از منابعی است که من پيشتر ذکر کردم، يعنی: احمدی و ارمکی و اکبريانی. نوشتهی هاشمی نيز شايستهی مروری انتقادی است.
با اين مقدمه اکنون به سراغ بحثی میروم که به گمانم يکی از باريکترين بحثها و در واقع شايد مهمترين و فوريترين بحث انتقادی دربارهی انديشههای شريعتی خواهد بود: دموکراسی.
در نوشتههايی که دربارهی مسألهی شريعتی و دموکراسی نوشته شده است، تا جايی که من ديدهام و به خاطر دارم، غالباً يا به نقل سخنان زنندهی او دربارهی دموکراسی و آراء عمومی پرداخته میشود، تا نشان داده شود که او چه ديدگاه زشتی دربارهی اين مسأله داشته است، و اين سطحیترين نوع نگاه به اين مسأله است، و يا به نقد ديدگاههای او پرداخته میشود، با پاسخهايی که طبعاً برای دفاع از دموکراسی موجود است. اما چرا بايد “دموکراسی” به موضوعی برای سخنان شورانگيز شريعتی تبديل شود و او با بیتابی و حرارت بسيار در ردّ آن بکوشد؟ و اين چه نسبتی با کل اعتقادات او دارد، پرسشی است که من نديدهام کسی به آن پرداخته باشد.
شريعتی نخستين کسی نيست که از زاويهای به دموکراسی تاخته است. هراکليتوس، سقراط، افلاطون، هگل، مارکس، نيچه، و هايدگر در تاختن به دموکراسی بدناماند. وقتی متفکر، فيلسوف يا روشنفکری به چيزی میپردازد که ممکن است برای مردمان عصر خودش يا اعصار بعد ناخوش و ناگوار باشد، جای آن دارد که بپرسيم چرا او به چنين نظری رسيده است، او چه ديده است که چنين نظری دارد؟ برای ما نبايد اين مهم باشد که او با چه چيز موافق است يا با چه چيز موافق نيست. اين کار بازجويان و مفتشان است، چه دموکراتهای آتنی قرن پنجم ق.م. باشند، چه مفتشان انکيزسيون قرون وسطای مسيحی، چه مأموران نظامهای کمونيستی، چه شکارچيان جادوگران سرخ در دورهی مککارتی، چه بولتننويسان جمهوری… اينان فقط به دنبال آن هستند که از سخنان اشخاص ابزاری برای محکوميت آنان بسازند، تا همه فقط آن چيزهايی را بگويند که اين ديوانگان قدرت دوست دارند بشنوند. پس اگر ما بازجو نيستيم و هوچی هم نيستيم و نمیخواهيم کسی را برای اينکه به ارزشهای امروز ما پايبند نيست دست بيندازيم و مسخره کنيم، میبايد بپرسيم چرا هراکليتوس و سقراط و افلاطون و هگل و مارکس و نيچه و هايدگر به مخالفت با دموکراسی شهرهاند.
آيا مارکس که به مخالفت با ليبراليسم و دموکراسی بورژوايی و حقوق بشر دست میيازيد “خودکامه”ای بود که بر کرسی سلطنت تکيه زده بود و نگران از دست رفتن سلطنتاش بود، يا مالداری بود که نگران بود منافعاش از دست برود. چه کسی بيش از مارکس نياز به آرامش و آزادی و برخورداری از حقوق انسانی داشت. کسی که تمام عمر فراری و در فقر بود، چرا بايد با چيزهايی مخالفت میکرد که ما امروز گمان میکنيم بهترين چيزهای روی زميناند؟
همين سخن دربارهی شريعتی نيز صادق است، اگر شريعتی اين سخنان ضدمردمی و فاشيستی را گفته است، چرا مردم به سخنان او گوش دادهاند؟ مگر او اين سخنان را برای عوام سبزه ميدان گفته بود؟ شنوندگان او همه، يا دانشجوی مهندسی بودند، يا پزشکی و رشتههای ديگر. چرا او بايد برای گفتن اين سخنان اين همه در زندگی سختی میکشيد؟ چرا عدهای بايد برای داشتن و خواندن کتابهای او به زندان میافتادند؟ آيا شاه فقيد ايران نمیبايد ترتيبی میداد تا اين سخنان از رسانههای عمومی پخش شود و مردم ببينند و بشنوند و بفهمند که انقلابیهايشان چه آيندهای برای آنان تدارک ديدهاند؟
خب، معلوم است که مسأله به اين سادگی که ما امروز گمان میکنيم، نبوده است. ما امروز با خواندن و ديدن چند خط گمان میکنيم سر تا ته انديشهی کسی را میتوانيم بفهميم. و اين سادهانديشی “زمانه” است که ترويج میشود. چرا شريعتی در جاهايی از نفی “دموکراسی” و “ليبراليسم” سخن میگويد، و در جاهايی آنها را میستايد، اگر چنين تعارضها و تناقضهايی وجود داشته باشد، معنای هر يک از اينها چيست؟