شريعتی به صورتِ تئوريزهشده روحانيت را زيرِ سئوال میبرد
در سالهای اوجگیری مبارزات و نیز سر برآوردن گروههائی با ایدههای گوناگون، تنی چند از اندیشمندان نقاد، بهرغم برخورداری از شور انقلابی، همواره دغدغه سلامت اندیشه مبارزه و پیرایش آن از التقاط را با خود داشتند. این معدود که عمدتاً از شاگردان و مصاحبان استاد مطهری بودند، جریان فکری حاکم بر جنبش را در تمامی اجزا و جغرافیای آن بهدقت رصد میکردند. دکتر غلامعلی حداد عادل که خود در زمره این چهرههاست، پس از سپری گشتن نزدیک به چهار دهه از آن دوران، در گفتوگو با یادآور تلاش نمود تا تحلیلی گویا از زمینههای ظهور فرقانیان و نیز کارکرد ایشان به دست دهد. قرار گفتوگو با او در یکی از شبهای آذر ماه و در فرهنگستان زبان و ادب فارسی بود و دکتر پس از سپری کردن یک روز پر کار، پاسخگوی پرسشهای یادآور شد. لطف ایشان را سپاس میگوئیم.
ج : بسماللهالرحمنالرحیم. برای اینکه پدیده گروه فرقان بهتر فهمیده شود، لازم است جریانات فکری مطرح در فضای افکار اسلامی و در میان جوانان مسلمان را از دو سه دهه پیش از آن بشناسیم و با مرور سریع آنها، به گروه فرقان برسیم. در کنار روحانیت سنتی که در قالب حوزههای علمیه و مرجعیت و در مراکزی مثل قم و مشهد تجلی پیدا میکرد و در محافل و مجالس دینی و عزاداری و نیز برخی انتشارات، نمود گسترده و سراسری داشت، از بعد از شهریور ۲۰ شاهد برداشتهای دیگری هم از اسلام بودیم که بهنوعی از برداشت سنتی روحانیت متفاوت بود. اولین کسی که این برداشتها را به صورت گسترده مطرح کرد، مرحوم مهندس بازرگان در دهه ۲۰ بود و بارزترین نوشتهای که از آن دوران مانده و نشانه طرز فکر اوست، کتاب “راه طی شده” است. خصلت مهم این کتاب نفی فلسفه و کافی دانستن علم غربی، آن هم بیشتر علوم طبیعی و مهندسی و ریاضی و بهطور کلی علم تجربی بود. این نوع نگاه بعدها در آثار دیگر مهندس بازرگان مصادیق خود را پیدا کرد، مثل “مطهرات دراسلام” یا کتابهای دیگر و در همان زمان از سوی بزرگانی چون علامه طباطبائی و بعدها شهید مطهری به صورت جدی نقد شد، ولی عده زیادی از دانشگاهیها به آن تمایل پیدا کردند.
در دهه ۴۰ در ایران آرام آرام علوم انسانی غربی و رشتههای روانشناسی، جامعهشناسی، فلسفه تاریخ و این نوع مباحث مطرح میشوند و کسانی چون امیرحسین آریان پور با ترجمه کتاب نسبتاً مفصل “زمینه جامعه شناسی” نیمکوف منبع مفصلی به دست میدهد و روشنفکران چپ، حجم عظیمی از منابع علوم انسانی را با طعم مارکسیستی و سوسیالیستی وارد بازار فکر میکنند. البته در کنار اینها روشنفکران متمایل به سرمایهداری غرب به ترجمه آثاری میپردازند و فضای جامعه ما به صورت فزایندهای از نوع دیگری از علم غربی پر میشود که بر خلاف آن چیزی است که مهندس بازرگان نمایندهاش بود. این نوع علم غربی به انسان و شئون فردی و اجتماعی او عنایت دارد. شما اگر در آن سالها پشت ویترین کتابفروشیهای روبروی دانشگاه را ملاحظه میکردید، پر از این نوع کتابها بود. من در فاصله سالهای ۴۲ تا ۴۵ دانشجوی دانشگاه تهران بودم و هفتهای چند بار فاصله بین میدان انقلاب تا سر خیابان وصال را که غالب مغازههایش کتابفروشی بودند، طی میکردم و تک تک کتابهای تازه منتشر شده را میشناختم. این فضا یکسره در اختیار و تسخیر روشنفکرها بود، با ثقل قابل توجه مارکسیستها و کمونیستها و سوسیالیستها. مذهبیها حس میکردند چیز تازهای پیدا شده که آنها در این زمینه کار نکرده و آن را نمیشناسند. این احساس خلاء و احساس نیاز با ظهور دکتر شریعتی مقارن شد.
شریعتی اولین جلوه چشمگیرش در تهران، در سال ۱۳۴۶ و در جشنهای آغاز پانزدهمین قرن بعثت بود. ساختمان حسینیه ارشاد شکل گرفته و قابل پذیرائی از مردم بود. البته هنوز کامل نشده بود. در سال ۴۵ آقای مطهری و مرحوم همایون و آقای میناچی و دیگرانی که دست اندر کار بودند میخواستند فرا رسیدن پانزدهمین قرن بعثت را جشن بگیرند، منتهی مصادف شد با جشنهای بیست و پنجمین سال سلطنت شاه! آنها برای اینکه این دو جشن با هم اجرا نشود و در کنار هم قرار نگیرد، برنامه یک سال این جشن را به تعویق انداختند و در سال بعد جشن مفصلی گرفتند. من در آن موقع دانشجوی فوق لیسانس دانشگاه شیراز و موسس انجمن اسلامی آنجا و ضمناً معلم آن دانشگاه هم بودم و در دوره لیسانس درس میدادم. ضمناً با استاد شهید آیتالله مطهری در ارتباط بودم و به تهران آمدم و در همه آن جشنها که سه چهار روز برپا بود، مرتباً و صبح و عصر در جلسات سخنرانی شرکت میکردم و در آنجا بود که برای اولین بار با دکتر شریعتی و نوع نگاه و بیان و سخنوری جذاب و حتی سحرآمیز او آشنا شدم. حرفهای شریعتی از جنس همان علوم انسانیای بود که غیرمذهبیها فضای فکری را با آن پر کرده بودند، اما این حرفها در بستر اسلامی مطرح میشدند.
ج : دکتر شریعتی نظریههای جامعهشناسی را مطرح و سپس آنها را بر تاریخ و مفاهیم اسلامی منطبق میکرد و یا تاریخ اسلام را مصادیقی از آن نظریههای جامعهشناسی میدانست. در بین مستمعان او هم تقریباً کسی نبود که در این رشتهها تحصیل کرده و اطلاعی داشته یا اجتهادی کرده باشد. نو بودن این افکار به قدری مهم بود که کسی به فکر نقد آنها نبود و شریعتی با یک حرکت بولدوزری سنگین و سریع، حرکت و افکار خود را منتشر میکرد، زیاد سخنرانی میکرد، سخنرانیهای خود را مینوشت، خوش قلم، خوشفکر و خوش بیان بود و درنتیجه افکار او رواج عجیب و غریبی پیدا کرد.
من چون از حدود سال ۴۰، یعنی از وقتی دانشآموز دبیرستانی بودم، با نوع تفکر آقای مطهری آشنا بودم، از همان اوایل حس کردم در افکار شریعتی نکتههای قابل نقدی وجود دارد و با اینکه خیلی جوان بودم ـ وقتی لیسانس گرفتم ۲۱ ساله بودمـ احساس کردم این صحبتها در یک جائی مشکلساز خواهند شد. من موقعی که به جشنهای آغاز پانزدهمین قرن بعثت در تهران آمدم، ۲۲ سال داشتم. کتاب “محمد: خاتم پیامبران” را که جلد اول آن به همین مناسبت چاپ شده بود، گرفتم و دقیق خواندم. بخش قابل توجهی از این کتاب، حاوی دو مقاله از شریعتی است. به ذهنم رسید که نقدی به این دو مقاله بنویسم و شهبههائی را که در مورد افکار شریعتی به ذهنم میرسد، به آقای مطهری منتقل کنم. این کار را کردم و مقالهام را ماشین کردم و به تهران بردم و در منزل آقای مطهری تحویل ایشان دادم. هنوز هم آن مقاله را دارم و در جائی چاپ نشده. قضیه مربوط به ۴۲ سال پیش است. من از آقای مطهری پرسیده بودم که اگر این حرفهای شریعتی درست باشد، پس تکلیف این و آن چه میشود؟ تعارضها و مشکلاتی را احساس کرده بودم.
از آن پس درعینحال که از لحاظ ادبی بسیار مجذوب طرز بیان و گفتار شریعتی بودم، اما از لحاظ محتوائی این حساسیت را داشتم. یکی از علل علاقه من به سخنرانیهای دکتر شریعتی، یکی علاقه من به ادبیات و هنر بود، زیرا او مثلاً با اشعار شاعران نوپرداز هم آشنا بود. شریعتی عملاً به یک گوینده مذهبی تبدیل شده بود که در حسینیه ارشاد به مناسبت تاسوعا، عاشورا، بعثت و جشنهای مختلف سخنرانی میکرد و حرفهائی که میزد از سنخ چیزهائی بود که ما دانشگاهیها آن را بهتر میفهمیدیم، استناد به ترجمهها میکرد یا مثلاً افکار بعضی از روشنفکران را مطرح میکرد؛ به هرحال زبانش برای ما مفهومتر از دیگران بود.
دکتر شریعتی در واقع نمونه دومی در میان قشر روشنفکری بود که اسلام را بر علوم انسانی غربی عرضه کرده بود. قبلا مهندس بازرگان، اسلام را بر علوم تجربی عرضه کرده بود و دکتر شریعتی، دو دهه پس از او، کاری را که در آن زمان نشده بود، حالا در فضای دیگری مطرح کرد. اقبال جوانها به آثار شریعتی سبب شد که در مدت کوتاهی توجه به علوم انسانی، خصوصاً جامعهشناسی در بین جوانهای مذهبی، چه در حوزه و چه در دانشگاه بالا بگیرد و خیلیها که به فکر ایجاد تحول بودند و میخواستند برای جذب و حفظ جوانها راه تازهای را در عالم مذهب باز کنند، از دکتر شریعتی الگو گرفتند و سعی کردند نوع نگاه او را دنبال کنند. در واقع در آن زمان شاید در بین طلاب قم فراوان میشد کسانی را که کتابهای جامعهشناسی و علوم غربی را از تهران تهیه میکردند و بهطور پنهانی میخواندند و در نوشتههایشان آن اصطلاحات را به کار میبردند.
بد نیست در اینجا شوخیای را که از آقای مطهری شنیدم، بازگو کنم. آقای مطهری از این افراطی که بعضیها میکردند و بجا و نابهجا از جامعهشناسی وام میگرفتند، این طور تعبیر میکرد و به من میفرمود: “ما آخوندها تازه به دو چیز رسیدهایم و اینها را بهجا و بیجا به کار میبریم. یکی جامعهشناسی است، یکی هم ویرگول! نه میدانیم جای استفاده درست از جامعهشناسی کجاست و نه جای استفاده درست از ویرگول را بلدیم، و همینطور بیهوده نوشتههایمان را از ویرگول و جامعهشناسی پر کردهایم!” جامعهشناسی و ویرگول را هم کنار هم گذاشته بود تا نابهجا به کار بردن هر دو را بیان کند.
اصولا نوع برخورد و رهیافت بسیاری از جوانها در اواخر دهه ۴۰ و اوایل ۵۰ بر اساس همین مفاهیم بود. در همین سالها بود که مجاهدین خلق به صورت زیرزمینی، ایدئولوژی خود را تدوین کردند و این ایدئولوژی از نوع نگاه مهندس بازرگان بود و آنها که مثل او به فلسفه اسلامی بیاعتنا و بیاعتقاد و نیز بیاطلاع از آن بودند، برداشت از نگاه مرحوم بازرگان را این جور کامل کردند که هر فنی، علمی دارد و فن مبارزه هم علمش مارکسیسم و ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک است، بنابراین همانطور که ما برای ساختمانسازی از مهندسی و فیزیک استفاده میکنیم و این کار، تعارضی با مذهب ندارد، برای مبارزه هم میتوان از مارکسیسم به عنوان علم مبارزه استفاده کرد.
ج : راجع به مرحوم شریعتی باید مستقلاً صحبت کرد. در این بحث من بیشتر سعی میکنم جو عمومی و فضای فکری آن دوران را برای آشنائی بیشتر جوانها بیان کنم. مجاهدین خلق دست به یک کار ترکیبی زدند. یعنی نوع نگاه مهندس بازرگان را گرفتند و به قول خودشان با علم مبارزه تکمیل کردند. مهندس بازرگان به مبارزه مسلحانه معتقد نبود و مجاهدین خلق به این نتیجه رسیده بودند که باید با اتکای به علم مبارزه وارد میدان مبارزه مسلحانه شد. اینها از بستر نهضت آزادی و نوع تفکر مهندس بازرگان برخاستند و بهزعم خودشان یک مرحله تکاملی را طی کردند و در سالهای اواخر دهه ۴۰ و بهخصوص در سالهای اولیه دهه ۵۰ که سازمان لو رفت و آثار اینها منتشر شد، ما شاهد سلسله منابعی بودیم که به سازمان مجاهدین خلق تعلق داشت. یک سلسله هم آثار شریعتی بود که به بخشهائی از روحانیت زمانآگاه تعلقاتی داشت، یعنی روحانیت پیشروئی که به روحانیت سنتی اتصال داشت، مثل علامه طباطبائی و شهید مطهری.
این جریان نوظهور که به علت جدید بودن بسیار جذاب بود، فضای فکری آن دوره را اشغال کرده بود. بهتدریج، انتقادات شریعتی علیه روحانیت سنتی، تندتر، تیزتر، وسیعتر و بیشتر مبتنی بر نظریهپردازی شد. ماشاهد بودیم که شریعتی بهطور سیستماتیک و با بیانی دانشگاهی، با نظریات خود بسیاری از جوانها را تحتتاثیر قرار میداد. در واقع در سالهای اول دهه ۵۰، عده قلیلی در جامعه ما بودند که با مجاهدین خلق ارتباط تشکیلاتی داشتند و اینها کسانی بودند که از ضربه شهریور ۵۰ جان به در برده بودند و حضوری ناپیدا داشتند، اما در اطراف این هسته متمرکز پنهان، هاله گستردهای از جوانهای متدین دانشگاهی بودند که عضو سازمان مجاهدین خلق نبودند، ولی بهشدت تحتتاثیر حرکت آنها، فداکاریهای آنها و سازماندهی آنها قرار داشتند و مستعد حرفهائی شبیه به حرفهای آنها بودند. گوئی جماعتی که عضو تشکیلات زیرزمینی سازمان مجاهدین خلق نبودند، ولی به شکلی به آنها علاقه داشتند و احترام میگذاشتند و با آنها همدردی میکردند، با افکار شریعتی تغذیه میشدند.
در چنین فضائی، شریعتی به صورت تئوریزه شده، روحانیت را زیر سئوال برد که من شخصا به دو جنبه از افکار او اشاره میکنم. یکی مثلثبندی “زر و زور و تزویر” است که شریعتی این مفهوم را به ده زبان و ده تمثیل و به صور مختلف بیان و بهشدت و با قوت و به صورت گسترده مطرح میکرد و حتی در تبیین آن، قصههای کودکانه هم مینوشت! معلوم بود خیلی اصرار دارد این فکر را تبلیغ کند که روحانیت عمدتاً و غالباٌ در کنار خوانین و سلاطین و ثروتمندان تاریخ و یکی از سه پایه ظلم بوده است.
نظریه دیگر شریعتی نظریه “تشیع صفوی و تشیع علوی” بود که آن هم یک حرف دانشگاهی بود و برای جامعهای که قبلاً به تاریخ و فلسفه تاریخ توجهی نداشت، جاذبه داشت. این مطالب، بسیاری از جوانها را تحتتاثیر قرار داد. از آن طرف هم مخالفتهائی با شریعتی میشد که مخالفتهائی سطحی بود و این شاید هم باعث میشد که عده بیشتری به سمت او گرایش پیدا کنند. کاری که لازم بود صورت بگیرد و آن نقد علمی و منطقی و اسلامی افکار شریعتی بود، تقریباً انجام نمیشد و جز مرحوم مطهری کس دیگری این دغدغه را نداشت. عدهای از آقایان بالای منبر به شریعتی بد و بیراه میگفتند و او را سنی و وهابی معرفی میکردند، درحالی که عیب شریعتی این چیزها نبود. آنها از نوع مشکلاتی که در افکار شریعتی وجود داشت، غافل بودند. یک کسی مثل مرحوم مطهری درک میکرد که چه اتفاقی در شرف وقوع است.
ج : حقیقت این است که درک این خطر نیاز به یک آشنائی حداقلی با این مفاهیم داشت و این دستکم نزد بسیاری از منتقدان شریعتی، مفقود بود. این نکته مهمی است. یادم هست که در سال ۵۶ که فضای باز سیاسی ایجاد شد و دولت ناچار شد وانمود کند که آزادیهائی میدهد، کتابهای شریعتی آزاد شد، یعنی در پیادهروهای جلوی دانشگاه، فراوان فروخته میشد. آقای مطهری با عصبانیت خون دل میخورد و میگفت ببینید کتاب “علمی بودن مارکسیسم” بازرگان را که در آن مارکسیسم نقد شده، اجازه نمیدهند توزیع شود، ولی به کتابهای شریعتی اجازه پخش میدهند. درست است که رژیم از افکار شریعتی دل خوشی ندارد و حتی او را گرفته و زندانی کرده و حالا هم آزاد شده و رفته خارج، ولی چون شریعتی دارد روحانیت و مراجع را میکوبد، رژیم ترجیح میدهد مبارزه با روحانیت را با دست کسی مثل شریعتی انجام بدهد. آقای مطهری میگفت وقتی شریعتی در کتابهایش مینویسد آیهها و سایهها، ساواک میداند که منظور از سایه، ظلالله است و اینجا به شاه زده، ولی جلوی این کتاب را نمیگیرد، چون مراد از آیهها، آیتاللههاست! رژیم میخواهد آیتاللهها را به دست شریعتی بکوید. آقای مطهری این مطالب را دقیق برای من گفتند.
در چنین فضائی ما شاهد انتشار اعلامیههائی در محیط دانشگاه شدیم. ویژگی ظاهری این اعلامیهها این بود که روی کاغذ زرد رنگ چاپ میشدند. ما دورادور میدانستیم که جریانات تو در توئی در میان دانشجویان و حتی روحانیون وجود دارد که تفسیرهای من درآوردی عجیبی از قرآن و نهجالبلاغه میکنند و اسلام را تحتتاثیر جامعهشناسی و مارکسیسم و علوم تجربی معرفی میکنند، یعنی حرکتی که از حدود ۱۰ سال پیش شروع شده بود، در سال ۵۵ و ۵۶ کاملاً گسترده شد. با انشعابی که در سازمان مجاهدین خلق پیدا شد و با انتشار جزوه تبیین مبانی ایدئولوژیک مجاهدین، فضا آکنده از برداشتهای افراطی و شبهافراطی مبارزاتی و اقتصادی و تاریخی و ایدئولوژیک از اسلام شده بود و به عنوان نمونه، آقای موسوی خوئینیها در مسجد جوستان، برای خودش جریانی شده بود و سخنرانیهائی با این گرایش میکرد. در قم، تهران، مشهد در دانشگاهها هم گفتمان غالب در بین جوانها، اینگونه مسائل بود. در یکی از روزها از دست یکی از دانشجوها در دانشگاه صنعتی شریف که در آنجا معلم بودم، اعلامیهای را دریافت کردم که مفاهیم قرآنی و اسلامی را با زبانی نو و تند و تیز مطرح کرده بود و لحن گزنده و پرخاشجویانهای نسبت به روحانیت و مرجعیت داشت. خاطرم هست که من همان شب این اعلامیه را به آقای مطهری رساندم. البته ایشان از جاهای دیگری هم کتابهای اینها را دریافت کرده بود. کتاب “توحید” آشوری هم در آن زمان خیلی رایج بود و من هم آن را گرفته و خوانده بودم. آقای مطهری در مقدمه کتاب “علل گرایش به مادیگری”، نکاتی هشداردهنده دربارهی این نوع برداشتها از اسلام را مطرح کرده بودند. من هنوز آن نسخه کتاب “توحید” را که قبل از انقلاب چاپ شده بود دارم و یادداشتهائی را هم بر آن نوشتهام.
به هرحال ما میدانستیم که گروهی به نام فرقان وجود دارد که افکار تند و تیزی هم دارد، منتهی آن چیزی که باعث شد این جریانات تحتالشعاع قرار بگیرند، مبارزهای بود که امام شروع کردند، یعنی درحالی که این جنگل آشفته فکری، همه را گیج کرده بود و ساواک هم مانور میداد و مجاهدین خلق را به تلویزیون میآورد و آنها به انحراف به سوی مارکسیسم و ترور درون سازمان و این چیزها اعتراف میکردند و مذهبیها همه گیج و هاج و واج مانده بودند. اوجگیری مبارزه با محوریت امام، نوعی انسجام را در این جمع سرگردان ایجاد کرد.
از سال ۵۶ با فوت حاج آقا مصطفی، ناگهان فضای عمومی جامعه عوض شد و به صورت فزایندهای حوادثی رخ داد که رهبری آنها با امام و میدانداری آنها به دست روحانیت و شاگردان ایشان بود. حادثه ۱۹ دی قم که پیش آمد، به دنبال آن حرکت توفنده مردم تبریز را شاهد بودیم و فضای سیاسی و دینی در ایران به صورت یکپارچه و مردمی، دنبالهروی مشی امام خمینی شد. در این فضا، دیگر نه جای جدی برای مجاهدین خلق، نه برای شریعتی و نه برای پاجوشهائی مثل فرقان و آرمان مستضعفین و امثالهم باقی ماند. مثلاً در راهپیمائی تاسوعا، عاشورا، مجاهدین خلق سعی میکردند عکسهای حنیفنژاد و سعید محسن را بیاورند، ولی آنقدر در مقابل جریان اصلی مردم، بروز و ظهورشان فرعی بود که کسی اعتنا نمیکرد. این جریان بهتدریج پیش آمد و به پیروزی انقلاب اسلامی منجر شد.
طبعیتاً بعد از پیروزی، دیگر حال و هوای ملتهب جامعه، جای خود را به اقدامات مدیریتی برای اداره جامعه داد و طبیعی بود که هر کسی به شکلی، یکی در تدوین قانون اساسی، یکی در دادگاهها، یکی در عزل و نصبها و یکی در رفراندوم جمهوری اسلامی وظیفهای را در قبال انقلاب انجام دهد. البته دولت موقت در کردستان در مقابل کمونیستها و ساواکیهائی که در آنجا نفوذ کرده بودند و نیز سایر نقاط مشکلاتی داشت، ولی تشنج در آن مناطق دلایل خاص خودشان را داشتند، اما در جاهائی که از انقلاب پشتیبانی اصلی را کرده بودند، از جمله تهران و قم و مشهد و … کسی تصورش را هم نمیکرد که افرادی، رهبران انقلاب را به نام مذهب نشانه بگیرد.
این اتفاق به دست فرقان افتاد و اولین فردی که ترور شد، شهید قرنی بود. یادم هست دو سه شب بعد از ترور ایشان، خدمت آقای مطهری رسیدیم. من آن موقع معاون وزارت ارشاد بودم و با صدا و سیما هم ارتباط داشتم. من چون در اوایل انقلاب به دستور آقای مطهری به صدا و سیما رفته بودم، بعدها هم بچههای مذهبی صدا و سیما هرگاه که میخواستند نزد ایشان بروند، از طریق من قرار میگذاشتند و من هم با آنها میرفتم. در آن جلسه به آقای مطهری گفتم: “اینها لیستی را برای ترور دادهاند و نام شما هم در آن هست.” آقای مطهری با آرامش و خونسردی گفتند: “چه عیبی دارد؟ به جایش برای شماها خبر درست میشود!” چندی بعد آن فاجعه روی داد و همه اذهان به سمت گروهکی به نام فرقان جلب شد. بعد مرحوم قاضی را در روز عید قربان در تبریز به شهادت رساندند که حال و هوای آن کاملاً یادم هست. بعد آقای مفتح را به شهادت رساندند. مرحوم حاج مهدی عراقی را به شهادت رساندند. اتفاقاً شب قبل از شهادت، من حاج مهدی را به منزل رساندم. در شورای مرکزی حزب در سرچشمه جلسه داشتیم. منزل ما در چهار راه قنات در دولت بود و حاج مهدی یک قدری پائینتر نزدیک سه راه نشاط مینشست. ایشان را در منزلشان پیاده کردم و صبح ساعت ۵/۷، ۸ بود که خبردار شدم که ایشان وقتی با آقای حاج حسین مهدیان به کیهان میرفتند، مورد سوء قصد قرار گرفتند و حاج مهدی و پسرش حسام شهید شدند.
ج : تحلیل من از پدیده فرقان این است که از سال ۵۰ به بعد حرکت مسلحانه در برابر رژیم شاه، یک ارزش و آرمان محسوب میشد و مخصوصا مارکسیستها چنین حرکتی را شروع کرده بودند. ماجرای سیاهکل که در زمستان ۴۹ اتفاق افتاد، خیلیها را تکان داد. از سال ۳۲ تا ۴۹ یعنی در طول ۱۷ سال، غیر از حرکت اعضای مؤتلفه اسلامی یعنی بخارائی، نیکنژاد، صفار هرندی و حاج صادق امانی، ما شاهد حرکت مسلحانه دیگری نبودیم. حرکت چریکهای فدائی در واقعه سیاهکل در سال ۴۹، با نوع کارهای فدائیان اسلام و مؤتلفه تفاوت داشت. آنها ترور میکردند، ولی چریکهای فدائی عملیات چریکی انجام میدادند. فدائیان اسلام یا مؤتلفهایها هیچ وقت نمیرفتند یک پاسگاه را خلع سلاح کنند و در جنگل پناه بگیرند و درگیری گروهی با قوای دولتی و ارتشیها و ساواکیها راه بیندازند. نوع فعالیتهای مسلحانه فدائیان اسلام و مؤتلفه، ترور شخصی بود، اما چریکهای فدائی با الگو گرفتن از چهگوارا و مائو و امثال اینها، بعد تازهای از کار مسلحانه را شروع کردند. مجاهدین خلق هم که با نام قرآن و اسلام و فضل الله المجاهدین علی القاعدین وارد میدان شده بودند، در واقع در میان جوانان پرشور مذهبی، احساس خجالت و کمبود کردند و به آن احساس پاسخ دادند و ثابت کردند که بچه مسلمانها هم در انجام کارهای چریکی و داشتن خانه تیمی و حمله به عوامل رژیم شاه نه تنها کمتر از چریکهای فدائی نیستند، بلکه یک جاهائی تهور بیشتری هم دارند و زمینههای مردمی آنها هم بیشتر است.
استقلال گروه فرقان هم محل سئوال هست. برخی هنوز هم پس از گذشت ۳۰ سال، انگشت گذاشتن روی شخصیتی چون آقای مطهری و افرادی که اینها ترور کردند، منهای یکی دو نفری را که به شکل نامربوط و تصادفی هدف قرار گرفتند، نشانه آن میدانند که پشت سر این ترورها نوعی هوشمندی و آگاهی دقیق وجود داشته است و لیستی که بعدها از خانههای تیمی آنها کشف شد، به این شائبه دامن میزد که اینها فقط بهظاهر همین جریان کوچک محفلی هستند، زیرا نفس پی بردن به نقش چهرهای چون آقای مطهری که در واقع رهبر در سایه انقلاب بود، نشانه هوشمندی در اتخاذ این تصمیمات بوده است. عدهای معتقدند مجاهدین خلق در یکی دو سال اول انقلاب نمیخواستند مستقیما وارد عرصه رویاروئی با نظام شوند و گروه فرقان در عین غفلت، از این ترفند غافل بوده و به عنوان ابزار آنها عمل کرده است. وقتی هم که آنها از بین رفتند، سازمان مجاهدین خلق مجبور شد راساً وارد فاز ترور شود. نظر شما در این مورد چیست؟
ج : من قویاً این نظر را تائید میکنم و احتمال قوی میدهم که اینها در لایههائی پنهانی با مجاهدین خلق هماهنگ بودهاند. شاید هم ترور آقای مطهری را با موافقت و صلاحدید و چراغ سبز مجاهدین انجام داده باشند. من این را بعید نمیدانم. یک قرینه حدس من این است که فردای شهادت مرحوم مطهری، سازمان مجاهدین خلق بیانیهای دادند. اگر آن بیانیه را ملاحظه کرده باشید، کاملاً دوپهلوست. در آن فضاها که همه، این ترور را محکوم کردند، بیانیه مجاهدین خلق طوری بود که این ترور را از آن جهت محکوم میکرد که میگفت هنوز وقت این کار نرسیده است! از متن اعلامیه سازمان مجاهدین، محکوم کردن صریح و روشن این کار فرقانیها برنمیآید.
ج : دکتر پیمان و طرفدارانش شدیداً با آقای مطهری مخالف بودند، منتهی آنها اهل مبارزه مسلحانه نبودند و درگیریشان، درگیری فکر بود.
ج : آقای نقاشیان آن موقع در سپاه دنبال پرونده اینها بود. من آن موقع در صدا و سیما عضو شورای سرپرستی بودم. شهادت آقای مطهری و آقای مفتح که اتفاق افتاد، گمانم آقای نقاشیان بود که برای من تعریف میکرد. گروه فرقان اعلامیههایشان را روی کاغذ زرد منتشر میشد. بچههای سپاه به بازار رفته و تاجر این نوع کاغذ را پیدا کرده بودند. مرکز فروش و سرنخ را از آنجاگیر آوردند و اینها را به دام انداختند.
ج : مرحوم شهید مطهری در کتاب “علل گرایش به مادیگری” در برابر این جریانات انحرافی موضعگیری آشکار کرد و گروه فرقان را صراحتاً به باد انتقاد گرفت. این موضعگیری صریح آقای مطهری در واقع برای فرقانیها انگیزهای شد که در قدم اول به سراغ ایشان بیایند، چون هیچ کس صریحتر و مؤثرتر از شهید مطهری، به نقد افکار آنها نمیپرداخت.
شهید مطهری در نامهای که به امام نوشتند، ضمن طرح انتقاداتی نسبت به دکتر شریعتی، به این نکته اشاره کردند که عدهای از شخص شما تعریف میکنند، اما سایر روحانیون را میکوبند! این اشاره نشان میدهد که ایشان متوجه ظهور جریانی متشکل از عناصری متنوع از جمله برخی از روحانیون به ظاهر مبارز شده بودند که حامل چنین فکر مضر و مسمومی بودند. ایشان بر این باور بود که گروه فرقان بخشی از این جریان مسموم است و گناه آموزگاران و جرئتدهنگان آنها بسیار بیشتر است. به نظر شما این تیزبینی شهید مطهری و دست گذاشتن روی این جریان باعث نشد که ایشان در اولویت ترورها قرار بگیرند؟
مرحوم مطهری در نامه به امام از ظهور رگهای در میان مبارزین که امام را تائید و بقیه را نفی میکنند، اظهار نگرانی کرده بودند. این به معنای آن نیست که اینها در ترور آقای مطهری دست داشتند، ولی اینها جزو کسانی بودند که ته دلشان از ترور آقای مطهری خوشحال شدند و بعدها هم مشی آنها نشان داد که هیچ وقت با جریان عمومی انقلاب همراهی نداشتند. دربارهآقای مطهری من همیشه این عبارات از زیارت عاشورا به خاطرم میآید که “لعنالله امه ظلمتک و لعنالله امه قتلتک و لعنالله سمعت بذالک و رضیت به”. این جماعت معلوم نیست که خودشان در ترور مرحوم مطهری دستی داشتند یا باخبر بودند، ولی به جهت همین کجفکری و تفاسیر مارکسیستی که از اسلام میکردند و آقای مطهری قویاً آنهارا میکوبید، از اینکه ایشان از صحنه حذف شده بود، قطعا خوشحال شده بودند.
نمیشود واقعاً تشخیص داد که این جماعت واقعاً اعتقاد قلبیشان این بود که امام یک استثناست یا از بس پیشگامی و مبارز بودن امام بارز بود، جرئت مخالفت نداشتد. شاید در بین این جماعت از هر دو سنخ وجود داشته باشد، یعنی کسی اگر میخواست روی زندگی و مبارزات امام هم انگشت بگذارد، در واقع خودش را از صحنه خارج میکرد و محبوبیت خود را از دست میداد. بنده فکر میکنم بعضیها باور داشتند که امام یک استثناست و این واقعیت دارد، بعضیها هم به عنوان تاکتیک از امام حمایت میکردند و جرئت مخالفت با امام را نداشتند، چون کاری را که آنها جرئت و عرضه انجامش نداشتند، امام در بالاترین سطح انجام داده بودند. مثلاً اینها میخواستند اطلاعیهای بدهند و گوشه و کنایهای به دربار بزنند و امام مردم را برای سرنگونی شاه دعوت کرده بود و آنها بالاتر از این چه کار میخواستند بکنند؟ اینها در واقع از عظمت امام کسب آبرو میکردند.
ج : ما از نظر فکری نسبت به این جریانات حساس بودیم نه از نظر عملیاتی. آنچه برای ما مسلم بود این بود که ما میدانستیم در گوشه و کنار، جلسات و جریاناتی وجود دارند که به صورت شفاهی یا مکتوب در حال مسخ اسلام در قالب اصطلاحات و تعابیر مارکسیستی هستند و این همان نوع تلقیای بود که آقای مطهری در مقدمه “علل گرایش به مادیگری” بیان کرد، لکن اینکه این گرایشها و نگرشها تا چه اندازه در طراحی عملیات با کار فرقان اتصال داشته، طبعاً من اطلاعی نداشتم.
ج : تجزیه و تحلیل فضای دینی و سیاسی و فکری کشورها بعد از شهریور ۲۰ احتیاج به بحث مفصلی دارد، همین قدر بگویم که در دوران رضاخانی دو اتفاق با هم افتاد که مثل بذرهائی بودند که پس از رضاخان، محصولشان به بار نشست. یکی فشار بیش از حد به روحانیت بود که قدرت و میدان هر نوع نوآوری و رشد و پیشرفت را از آنان گرفت و حتی زندگی معمولی روحانیون را هم بسیار دشوار کرد. روحانیت در زمان رضاخان، مثل بوکسوری بود که در گوشه رینگ اسیر شده و با گاردی بسته، خود را مچاله کرده بود که فقط بتواند به حیات خود ادامه بدهد، وگرنه هیچ حرکتی از آنها دیده نمیشود و هیچ ابتکار عملی نداشتند. حقیقتا وضع روحانیت در ۱۶ سالی که رضاخان بر سر کار بود، هر روز به این سمت سوق داده شد و بعد از جریان کشف حجاب هم که رضاخان شمشیر را از رو بست. از چنین روحانیتی انتظار آشنائی با جریانات فکری غربی و مسائل روز نمیرفت. این روحانیت را باید معذور دانست و باید از رهبران بزرگی مثل مرحوم آشیخ عبدالکریم حائری ممنون بود که با هوشمندی منحصر به فردی آمدند و درست همزمان با سلطنت رضاشاه، زیر گوش او حوزهای را درست کردند که ۵۰ سال بعد نتیجه داد و باعث سرنگونی رژیم پهلوی شد.
مطلب دیگر ظلم بیش از حد رضاخان بود، یعنی در دوره رضاشاه، چیزی که در ایران وجود نداشت، عدالت بود. با مطالعه تاریخ ۱۶ ساله دوره رضاخانی متوجه میشویم فئودالیسم و اختلاف طبقاتی و جهل و بیسوادی چه فاجعهای را در ایران به بار آورده و باعث شده بود چیزی به نام آزادی و دمکراسی و عدالت اجتماعی وجود نداشته باشد. یکی از نوشتههائی که چاشنی مارکسیستی و حزب توده دارد، ولی کتابی است خواندنی و در دوران انقلاب، خیلیها میخواندند، کتاب “گذشته چراغ راه آینده است” هست. این کتاب تصویر نزدیک به واقعیتی را از فجایع دوران رضاخانی ارائه میکند.
بعد از شهریور ۲۰ که اهرم فشار از روی ملت برداشته شد و مردم نفس راحتی کشیدند و رضاشاه رفت، هرج و مرج داخلی پیدا شد و با حضور متفقین، شیرازه دستگاه تامیناتی رضاشاه از هم پاشیده شد و در روزنامهها و رادیو و محافل و مجالس انتقاد از رضاشاه و دشنام به او و محاکمه کردن پزشک احمدی و سرپاس مختاری شروع شد. در چنین دورانی مارکسیسم قد علم کرد و در بستر آن ظلمی که مردم دیده بودند، ندای عدالت اجتماعی و تساوی و رفع اختلافات طبقاتی را سر داد. جامعه هم بسیار استعداد داشت و اینها با تکیه بر علم و صنعت غربی و استقرار در بخش مهمی از دنیا تبلیغات گسترده خود را اعلام کردند. همسایه شمالی ما، اتحاد جماهیر شوروی با تکیه بر دستاورد عملی خود در ایجاد یک حکومت جدید و به پیروزی رساندن یک انقلاب، از این فضای خالی فکری و معنوی که در اثر ضعف روحانیت ایجاد بود و از گرایشهائی که در جامعه ایران در بین اقشاری که از فقر و محرومیت و ظلمهای ارباب و رعیتی، آسیب دیده بودند، برای جذب جوانان به سمت شعارهای عدالت اجتماعی استفاده کرد و در این فضا بود که حزب توده، موفقترین حزب ایران شد و توانست در سطح بسیار وسیعی سربازگیری کند. حتی در شهری مثل قم هم تاریخ فعالیتهای حزب توده، مفصل است.
در مجموع من همه این حرکتها را ناشی از دو چیز میبینم. یکی ضربهای که در اثر آشنائی با تمدن غربی به وجدان عمومی جامعه، بهخصوص جوانها و تیپ تحصیلکرده وارد شد که همه احساس میکردند عقبمانده هستند و باید برای جبران آن کاری بکنند تا بر این عقبماندگی فائق بیایند. چنین واکنشی را در آثار کسروی با شریعت سنگلجی زیاد میبینیم. دستگاه هم بدیهی است که برای مبارزه با این نوع اندیشهها انگیزهای نداشت، چون روحانیت و مرجعیت را دشمن اصلی خود میداند، از این جریانات تلویحاً حمایت هم میکرد. و دیگری عدم آمادگی روحانیت برای پاسخگوئی به نیازی بود که در آن برهه برای تبیین روزآمد معارف دینی وجود داشت. البته این نیاز در سالهای بعد با ظهور چهرههائی چون علامه طباطبائی، شهید مطهری، شهید صدر و امثالهم تا حد زیادی پر شد.
اگر در شرایطی، جامعه از یک سو با پدیدههای وارداتی آشنا شود و از سوی دیگر شاهد ارائه پاسخهای مطلوبی از سوی متولیان تبیین دین نباشد، گروههائی مثل فرقان زمینه را مستعد میبینند و از آن استفاده خواهند کرد. این مسئله مهم میتواند عبرتی برای امروز ما باشد.