سرمایهداری، ارزشِ اضافی ۲
مراحلای که فلسفهٔ تاریخِ مارکسیسم، به شکلِ غرب، میگوید، اول دورهٔ اشتراکِ اولیه است ـ که در فارسی اشتراکِ اولیه ترجمه شده ـ مرحلهٔ دوم، مرحلهٔ بردگی است؛ مرحلهٔ سوم، مرحلهٔ سِرواژی است؛ مرحلهٔ چهارم، مرحلهٔ فِئودالیته یا فِئودالیسم است؛ مرحلهٔ پنجم، مرحلهٔ بوروژوازی است و مرحلهٔ ششم، مرحلهٔ کاپیتالیسم است.
اینجا یک توضیحِ کوچک بدهم : بینِ بورژوازی و کاپیتالیسم یک مرزِ دقیق نیست. بورژوازی از مرحلهای شروع میشود که پول مبادله میشود و پول در کار میآید و مبادلهٔ جنس به جنس، که در دورهٔ فئودالیته حاکم است، به مبادلهٔ جنس به پول تبدیل میشود. بنابراین، وقتی پول آمد، یعنی بورژوازی آمده، و فُرمِ ظاهریاش هم شروعِ زندگیِ شهری است و همچنین به بازار آمدنِ کالاهای تولید شدهٔ دستی است در برابرِ کالاهای تولید شدهٔ زراعی. وقتی کسی فرش میبافد و میفروشد، بورژوازی شروع شده، در برابرِ آن که گندمی بار کرده و میفروشد، که سمبلِ کالای فِئودالیته است. در اینجا بورژوازی شروع میشود. بعد بورژوازیِ کلاسیک داریم؛ بورژوازیِ کلاسیک، بورژوازیِ بازار است؛ همان که ما بازار میگوییم. چه، بازار به صورتی که کالاهای زراعی را به شهر میآوَرَد و تغییرِ شکل میدهد و میفروشد و تجارت میکند، و چه، به صورتِ بازاری که کالاها و موادِ اولیه را تغییرِ فُرم میدهد و به مصرف میرساند ـ فرقی نمیکند. و بورژوازی در هر دو صورت، بورژوازیِ بازاری است و به آن میگویند بورژوازیِ کلاسیک.
ما هم الان از قرنهای بسیار دور بورژوازیِ کلاسیک را داریم. بورژوازیِ مدرن، بورژوازیِ صنعتی است؛ یعنی بورژوازیای است که کارِ دستی کم کم از زندگیِ اقتصادی کنار میرود و جایش را کارِ ماشینی میگیرد. البته میبینیم در هر هنری و هر صنعتی هم “دست” در کار است و هم ابزار ـ هر دو هست ـ اما از کِی ماشین تشکیل میشود؟ از وقتی که نقشِ ابزار در تولیدِ کالا از نقشِ دستی که ابزار را دارد بیشتر است؛ در اینجا ماشین دخالت میکند و دیگر اسمِ آن ماشین است. بیل دنبالهٔ دست است، کُلَنگ دنبالهٔ دست است و همچنین دستاس یا داس دنبالهٔ دست است، اما همان وقتی که آسیا میشود، (با اینکه) در آسیا و مخصوصاً در آسیای دستی نیز دست به کار میرود، اما سَهم خودِ آن اَبزار ـ که اسماش آسیای دستی است ـ در آرد کردنِ گندم بیشتر است تا دستِ آسیا گر. اینجا ماشین، ماشینِ ابتدایی، آمده و به میزانی که این ماشین رشد میکند، اصولاً دست دیگر کنار میرود و کارگر به صورتِ “یَد” مطرح نیست، (بلکه) به صورتِ “نَظَر” مطرح است. اینجا است که کارگر در کنارِ ماشین، “کارگر” نیست، کنترل کننده است؛ یعنی چشماش بیشتر کار میکند تا دستاش. در اینجا است که میبینیم ماشین است که همهٔ کار را میکند و حتی ابتکار میکند، یعنی مقدارِ زیادی از کارهایی را که ذهنِ انسان میکرد، ماشین دارد میکند و انسان کم کم از ماشین کنار میرود، و دائماً ماشین از او بینیاز میشود، تا انسان به صورت یک کنترل کنندهٔ خیلی دور درمیآید و به شکلی درمیآید که دائماً ماشین خود را از انسان بینیاز میکند تا به صورتی که ماشین به دورهای میرسد که کاملاً دورهٔ “ اتوماسیون” است. دورهٔ اتوماسیون دورهٔ خودکاریِ ماشین است و دورهای است که انسان به کلی دیگر در تولید نقشی نخواهد داشت و دورهای است که ماشین در حَدِ کاملاً پیشرفته و عالیاش الکترونیک میشود. (۳) این، دورهٔ ماشین در اوجاش است.
اما فصلِ (جداییِ) بورژوازی و کاپیتالیسم به قدری مشخص نیست که بعضیها کاپیتالیسم و بورژوازی را یک دوره میدانند، یعنی کاپیتالیسم را دورهٔ تکامل یافتهٔ همان نظامِ بورژوازی میدانند. اما بعضیها میخواهند آن را مشخص کنند (و به نظرِ من هم مشخص است)؛ و من هم به این نظرِ دوم معتقدم و آن اینست که، بورژوازی به صورتِ کلاسیکاش، بورژوازیِ مبتنی بر زندگیِ شهریِ تولیدِ دستی (است). پس تعریفِ بورژوازی در این دوره این طور است: بورژوا طبقهٔ متوسطی است که بر اساسِ مبادلهٔ پول و با زیربنای تولیدِ کالاهای دستی، زندگیِ شهری یا شهر گونه دارد و نقشِ اجتماعیاش، نقشِ واسطهٔ میانِ تولید و مصرف است؛ این، بورژوازی است. در بورژوازیِ کلاسیک (میخواهم این دو را از هم سوا کنم)، نقشِ واسطگیِ بورژوا، نقشِ تجاری و مبادله است، در صورتی که در بورژوازیِ مدرن، نقشِ واسطگیِ بورژوا، نقشِ تغییر دهنده است: به این معنا که بورژوازیِ کلاسیک از یک جا کالا را از دستِ تولید کننده میگیرد و بدونِ اینکه در آن دخالت کند، به دستِ مصرف کننده میسپارد، میوه را از باغ میآورد و در بازار میفروشد؛ در آن دخالت نمیکند: گندم را برمیدارد و به مردم میدهد، میوه را برمیدارد و به مردم میدهد، پَشم را برای مردم میآورد، تاجر است و تاجر، دخالتی نمیکند. این، بورژوازیِ کلاسیک است. در بورژوازیِ مدرن، بورژوا در کالایی که از تولید کننده میگیرد و به مصرف کننده میسپارد، دخالت میکند، و بدین گونه است که بورژوازیِ مُدرن کالای مَصرفی را از صورتِ مادهٔ خام به صورتِ مادهٔ قابلِ مصرف تغییر میدهد. در اینجا است که پَشم یا رنگ را نمیخرد تا به خریدار و مصرف کننده بدهد، بلکه پَشم و رنگ را میگیرد و به کارخانهٔ قالی بافی میآورد و آنجا به شکلِ قالی تغییرِ شکل میدهد، و بعد به دستِ مصرف کننده میسپارد، بنابراین قالی تغییرِ شکلِ پَشم و رنگ است که بورژوا در پایگاهِ وسط بینِ تولیدِ مادهٔ اولیه و مصرفِ کالای ساخته شده، تغییر شکل میدهد. بنابراین، میتوانیم بگوییم بورژوازیِ کلاسیک یک بورژوازیِ تجاری و بورژوازیِ مُدرن بورژوازیِ تولیدی است. همین بورژوازیِ تولیدی است که چون در کالا تغییر میدهد، برای تغییر ابزار دارد و چون میخواهد تغییر بدهد، دو چیز را لازم دارد: سرمایه و تکنیک. در صورتی که بورژوازیِ تجاری احتیاج به اینها نداشت، فقط ِاعتبار لازم داشت.(۴)
بورژوازیِ تولید کننده احتیاج به سرمایه و تکنیک ـ هر دو ـ دارد، برای اینکه تولید کننده، مادهٔ خام را باید بخرد و مادهٔ خام اصلاً از آن شکل و جنسِ اولیهاش، تغییر پیدا میکند. مادهٔ خام عبارتست از ـ (مثلاً) ـ یک معدن، که در آنجا به او سنگ میدهد، او باید امتیازِ آنجا را بگیرد، و باید این سنگ را همان جا بخرد، بعد این سنگ را به مصرف کننده به صورتِ یک ماشینِ ریش تراشی، یک خود نویس و یک اتومبیل بدهد. به کلی دیگر جدا کرده. در اینجا احتیاج به تکنیک و سرمایه دارد.
حالا سِیرِ تحولِ بورژوازی به کاپیتالیسم را نگاه کنید: هر چه نقشِ تغییر دهندگیِ بورژوا (که در وسطِ این دو قطب است) پیچیدهتر و اصیلتر و عمیقتر میشود، سرمایه و تکنیکِ بیشتری را ایجاب میکند و همچنین نقشِ اجتماعی هم قویتر میشود. اول چه کار میکرد؟ اول خربزهها را اینجا میآورد و مثلاً خوبهایش را از متوسط و بدهایش جدا میکرد؛ این، تمامِ نقش و دخالتای است که در کار داشت، اما حالا سنگِ معدن را به صورتِ یک اتومبیل یا به صورتِ یک رادیو به مصرف کننده میدهد؛ نقشاش، نقشِ اساسی است که از نقشِ تولید کنندهٔ مادهٔ خام هم بیشتر است و بنابراین، نیرومندتر میشود و جامعه روی کاکُلِ او میگردد و او، قطبِ اساسیِ نظامِ تولیدیِ جامعه میشود، و هم قطبِ مصرف کننده و هم قطبِ تولید کننده، دو قطبِ “فرعی” بر این “ اصل” میشوند. در اینجا است که بورژوازی پیروز شده، و در اینجا است که نظامِ بورژوازی به وجود آمده.
این توضیح را همین الان بدهم که، وقتی میگوییم نظامِ بورژوازی در یک جامعه به وجود آمده، وقتی میگوییم یک جامعه، بورژوازی (است)، و وقتی میگوییم طبقهٔ بورژوا تشکیل شده، به این معنا نیست که بورژوا به وجود آمده؛ برای اینکه در عقب ماندهترین مراحلِ فِئودالیته و حتی در دورهٔ بردگی نیز بورژوا بود؛ اما بورژوازی نبود چنان چه در مُنحَطترین و عقب ماندهترین کشورهایی که هنوز در مرحلهٔ فئودالیتهٔ بسیار مُنحَط زندگی میکنند (به مرحلهٔ بورژوازی هم نرسیدهاند چه برسد به مرحلهٔ صنعت)، پرولتِرِ صنعتی وجود دارد اما طبقهٔ پرولتر هنوز وجود ندارد، و نشناختنِ این دو واقعیت از هم، در کشورهای دنیای سوم، سوءِ تعبیرات و انحرافها و سوءِ عملهای بسیار در نقشِ روشنفکران به وجود آورده و (آن) اینست که، چون خیال کردند هر جا کارگر را صنعتی نشان دادند، طبقهٔ صنعتی و مرحلهٔ صنعتی و مرحلهٔ سرمایه داری و مرحلهٔ طبقهٔ پرولتاریای صنعتی به وجود آمده، در جامعه شروع به بازیِ همان نقشی کردند که یک روشنفکر در یک نظامِ صنعتیِ سرمایه داری و در مرحلهای از جامعهٔ پیشرفتهٔ صنعتی ـ که در آن طبقهٔ کارگرِ صنعتی به وجود آمده ـ باید بازی بکند. اینست که اشتباه کرده و نتوانسته موفق بشود. تجزیه و تحلیلِ درست یک جامعه به معنای اینست که، درست جامعه را تجزیه و تحلیل کنیم، نه تجزیه و تحلیلهای درستِ روشنفکرانِ جامعههای دیگر را در اینجا تقلید کنیم. به این معنا که در یک کشورِ خیلی عقب مانده، ممکن است ـ مثلاً ـ منبعای و معدنای به وجود بیاید، یک نقطهٔ صنعتی و یک گروهِ صنعتیِ بسیار پیشرفتهٔ کاملاً مُدرن، در سطحِ مُدرنترین صنعتِ پیشرفتهٔ جهان، در همان صحرای عقب مانده به وجود بیاید و خود به خود یک گروهِ کارگریِ صنعتی هم در آنجا به وجود بیاید، (در این صورت) گروهِ کارگری تشکیل شده، اما طبقهٔ کارگر هنوز تشکیل نشده. طبقه وقتی به وجود میآید که وجود و حُضورش را در سراسرِ اندامِ اجتماع به صورتِ لایهای فرا گیرندهٔ همهٔ اندامِ جامعه اعلام میکند و همچنین وقتی به وجود آمده که فرهنگ و زبانِ خاصِ خودش را در جامعه به وجود آورده و همچنین وقتی طبقه به وجود میآید که “ احساسِ طبقاتی” در آن به وجود آمده؛ این سه، قرینهٔ وجودِ طبقهاند. اما گروه همیشه هست؛ طبقهٔ اجتماعی غیر از افراد، گروه، یا پدیدهٔ انحصاری است؛ طبقه وقتی تشکیل میشود که اول همهٔ اندامِ جامعه را فرا گرفته باشد و حُضورِ خودش را به شکلِ یک لایهٔ مشخص در سراسرِ جامعه اعلام بکند. دوم، زبان، فرهنگ، رفتارِ اجتماعی، اخلاق، ارزشها، پَسند، زیبایی شناسی، عواطف، احساسات، بینش، جهان بینی و روحِ ویژهٔ خودش را در مجموعهٔ جامعه ارائه بدهد؛ و سوم، طبقه وقتی تشکیل شده است که “ احساسِ طبقاتی” در آن پدید آمده باشد، و این تعریف را برای ملت هم میتوانیم قبول بکنیم.
ملت، وقتی تشکیل نمیشود که مجموعهای از افرادِ یک جامعه دارای فرهنگ، زبان و تاریخِ مشترکی باشند، بلکه ملت از وقتی تشکیل میشود که “ احساسِ ملی” در این مجموعه به وجود آمده. اینست که آقای “پرفسور برک” میگوید که، ملّتِ عرب از وقتی تشکیل شد (البته در قرونِ اخیر نه در گذشته) که اسراییل به وجود آمد، این ضربه که از خارج و از طرفِ دشمنِ نفی کنندهٔ ملت و حقِ عرب بود، او را متوجهٔ وجودِ خودش به عنوانِ یک واقعیتِ موجود در عالم کرد و بنابراین ملت به وجود آمد، و ِالّا عربها همیشه بودند.(۵)
وقتی(ملت) به وجود میآید که احساسِ خودآگاهی به وجود آمده باشد؛ این هست که میبینیم وقتی اسلام ـ همان طور که گفتم ـ به ایران حمله میکند، مقاومت در برابرِ آن به هیچ وجه نیست، حتی (آن را) راه میدهد و میگوید “بیا تو”؛ و ِالّا اگر راه نمیداد، به آن سرعت سپاهِ خالِد بنِ ولید یا مثلاً سَعد بنِ ابی وَقاص نمیتوانست ملتی به این بزرگی را بِشکند؛ دلیلاش اینست که بعد وقتی که مقاومت شروع میشود، میبینیم بُخارا را در بیش از صد سال، چندین بار قَتلِ عام میکنند و میکوبند، ولی باز مقاومت میکند؛ احساسِ مقاومت ـ خودآگاهی ـ در آن به وجود میآید. بعد که بنی امیه میآید و به جای خلافتِ اسلامی خلافتِ عربی مینشیند و ایرانی نفی میشود، ملّیتِ ایران در آنجا به وجود میآید یعنی احساسِ خودآگاهیِ ملی در برابرِ عاملِ خارجی، در برابرِ نفی کنندهٔ خارجی و در برابرِ آنتی تِزش به وجود میآید. اینست که شُعوبیه به وجود میآید، اینست که نهضتهای ابومسلم به بعد به وجود میآید و اینست که میبینیم دائماً در اینجا ـ لا اقل دو قرن به طورِ مشخص ـ شورشِ مداوم است. اینست که احساسِ خودآگاهی یکی از نشانههای تشکیلِ طبقه است، نه وجودِ طبقه؛ بلکه احساسِ خودآگاهیِ طبقه، عاملِ تشکیلِ طبقهٔ اجتماعی است.
در دورهٔ بورژوازی، میبینیم ماشین که ابزارِ دستِ بورژوا برای انجامِ نقشِ تغییر دهندگیاش در وسطِ آن دو پایگاه است، دائماً رشد و ترقی میکند و نیرومندتر میشود و چون نقشِ تغییر دهندگیِ بورژوا بیشتر میشود، تکنیک و سرمایهٔ بیشتری میخواهد و برای اینکه این نقش بیشتر و قویتر بتواند انجام بشود، سرمایهها باید بیشتر متمرکز بشود و تکنیک باید بیشتر پیشرفته بشود. اینست که دو واقعهٔ بزرگ در دنیا به وجود میآید (این دو واقعهٔ بزرگ مسالهٔ خیلی مهمی است؛ این طور نیست که در کتابها و… نوشته باشند؛ و ِالّا یک واقعیتِ بَدیهی و روشن است، اما هیچ جایی نوشته نشده؛ من روی آن اوایل زیاد تکیه نمیکنم، چون آنها را خیلی گفتهام و میدانید؛ حالا اگر رسیدم اشارهای میکنم): یکی اینکه تکنیک از دستِ تجربهٔ آدمهای فَنیِ عامی به دستِ عالِمِ متخصصِ ذهنی میافتد؛ یعنی چه؟ الان در جامعههای ـ مثلاً ـ روستایی(6) ایلاتی، و حتی در همین جامعهٔ شهریِ ما، بسیاری از ابزارهای تکنیکی را آدمهای فنیای میسازند که اصلاً سواد ندارند، عامیِ مَحض هستند، و (تکنیکِ آنها) به سواد مربوط نیست. یک عده دهقان و یک گروهِ اقلیتای هم صنعت پیشه و صنعت گر بودهاند، اما صنعت گرِ عالِم نبوده، در یک ده، شما چند قُطب را میبینید: یکی قُطبِ دهقان که بیسواد است و نقشاش تولیدِ زراعی است؛ یکی قطبِ ذهنی (یعنی انتلکتوئل، نه روشنفکر) که قطبِ باسوادها و مُلّاهای دِه و انتلکتوئلِ جامعهٔ روستا است، که در گذشته هم بوده، در شهر هم همان انتلکتوئل یا انتلی ژنزیا، یعنی مغزِ جامعه، روحانیتِ ما بوده که نه تنها نقشِ مذهبی داشته و بحثِ دینی و علومِ دینی (میکرده)، بلکه اصلاً علم در همهٔ ابعادش و همچنین فلسفه و ادبیات و به طورِ کلی فرهنگ، در حوزهٔ علمیه مُنحصر بوده، و بقیهٔ مردم جزءِ عَوام بودهاند. در آنجا همان یک فرد یا دو فرد یا سه فردی که سواد داشتند و میتوانستند بخوانند و بنویسند، انتلکتوئل بودهاند ـ یک نفر، دو نفر، سه نفر فرق نمیکند ـ ؛ این، قطبِ “ انتلی ژنزیا” است. قطبِ سومی هم وجود دارد، که آدمهای صنعت پیشه هستند و صنعت گرند. کسی که مثلاً اَفسار میسازد، آن کسی که بیل میسازد، کُلَنگ میسازد، نَعلِ اسب را درست میکند، جُلِ الاغ و زینِ اسب میسازد، در میسازد، بنایی میکند و خانهها را میسازد، همه آدمهای صنعت پیشه هستند. بناها، معمارها، صنعت گرها، آهنگرها، کفش گرها، جُل دوزها، نعل بندها، زنجیرگرها یا حتی بافندهها و سازندههای چرخها، سازندههای وسایلِ کشاورزی، بافندههای لباس، بافندههای قالی و پِلاس و…، در همین جامعهٔ روستاییِ کشاورزی، قطبِ صنعتی هستند؛ اما اینها از نظرِ فرهنگی قطبِ ذهنی و علمی نیستند (این مهم است) و اساساً دارای آگاهیِ علمی نیستند، درست مثلِ دهقاناند. … تکنیک در اینجا برایشان چه بوده؟ مجموعهٔ تجربیاتِ یَدی بوده که معمولاً به صورتِ ارثی پسر از پدر میگرفته، بدونِ اینکه کوچکترین توجیهِ فنی و علمی نسبت به این کارِ تکنیکیاش داشته باشد. صنعت گرِ قدیم نمیاندیشیده، آگاهیِ فنی و علمی نداشته، اما خَلقِ فَنی و نقشی فنی داشته. در دورهٔ بورژوازیِ صنعتی، صنعت پیشه که کارش خلقِ ابزارِ فنی و کارِ فنی بود، کنار میرود و ابزارهای فنی که به صورتِ ماشین تکامل پیدا میکند، از دستِ آنها درمیآید و به دستِ قطبِ ذهنی میافتد. همان که گفتم آنجا آدمِ مُتفکر بود، همان که مُلّا، کتاب خوان، فهمیده و تحصیل کرده بود، و اصلاً هیچ کارِ فنی بلَد نبود، یک دکمهٔ کتاش که میافتاد نمیتوانست بِدوزد، اهلِ علم بود، ولی اهلِ فَن و صنعت نبود.
در این دورهٔ مدرن، صنعت از دستِ صنعت گر درمیآید و به دستِ همین عالِم میافتد، کسی که کارِ مغزی میکند. بنابراین میشود گفت که صنعت در طولِ تاریخ در بازویِ فنی بوده، و در دورهٔ جدید، در مغزِ اندیشمندِ عالِم جا میگیرد و سازندهٔ ماشین همان دانشمند و اهلِ علم است که اهلِ صنعت و فنی میشود. این درست روشن است؟ پس ماشین از کارگاههای صنعت پیشهها درنمیآید، ماشین از دانشگاه بیرون میآید، از حوزهٔ علم و فکر و ذهن و فرهنگ بیرون میآید. کارِ دوم، مسالهٔ سرمایه است؛ در دورهٔ بورژوازی سرمایهها به صورتِ قطبهای بسیار ریز (که قطب حساب نمیشود) پراکنده است. سِیرِ تحولِ بورژوازی به کاپیتالیسم، سِیرِ دوگانهای است که سرمایه، رو به افزونی است، اما سرمایه دار، رو به کمی است؛ به طوری که شما وقتی واردِ شهرِ کوچکی مثلِ سبزوار بشوید و بپرسید اینجا چند تاجر وجود دارد، میگویند در حدودِ هفتصد، هشتصد تاجرِ حسابی اینجا هست، و اگر به واشنگتن بروید و بپرسید اینجا چند تا سرمایه دار است، میگویند 2، 3 تا بیشتر نیست؛ به خاطرِ اینکه از این نظر که ماشین واردِ نقشِ تغییر دهندگی شده است، برای طرحی که عالِم برای ساختمانِ ماشین میدهد، احتیاج به سرمایههای فراوان هست. گاهی خرجِ لامپای که (عالِم) برای یک کارِ تولیدی و ماشینی (سفارش) میدهد ـ که با فلان مشخصات بسازند ـ پنج میلیون تومان است: باید یک ماشین یا یک کارخانه با فرمولهای دیگر و با مهندسینِ دیگر و امثالِ اینها درست شود، ولی برای یک آزمایشِ خاص لازم است که فقط یک لامپ بسازند و احتیاج به ساختنِ چند (لامپ) نیست که مصرف داشته باشد، برای یک آزمایش چند میلیون تومان خرجِ این لامپ است، و شاید هم به نتیجه نرسد؛ این، احتیاج به سرمایهٔ مُتراکم دارد. اینست که در این تحولِ جدید، سرمایهها از صورتِ مُتِفَرق به شکلِ متراکم درمیآید و چند قطبی میشود؛ بنابراین سرمایه دار کم میشود و سرمایه افزون میشود. سرمایه دار که از نظرِ شماره کم میشود، علتاش ـ همان طور که گفتم ـ لزومِ تَراکمِ سرمایه است، که وقتی کارخانهٔ قند یا کارخانهٔ اتومبیل سازی دارد ایجاد میشود تا آهن، اتومبیل شود و به دستِ مصرف کننده برسد و به این شکل دربیاید، باید میلیاردها سرمایه وجود داشته باشد. اینجا دیگر غیر از اینست که مثلاً بِرود گندم را نان بکند و به مردم بدهد، یا آرد را شیرینی بکند و به دستِ مردم بدهد، یا پارچه را کُت و شَلوار بکند و به دست مردم بدهد؛ میشود با سرمایههای خُرد (این کارها را کرد).
اما چرا سرمایه در جامعه افزون میشود؟ (این مساله خیلی مهم است) خوب، مثلاً در جامعه صد میلیارد دلار سرمایه هست. در دورهٔ بورژوازی، دَه هزار تاجر این پولها را داشتند، حالا مثلاً پانصد سرمایهدار باید همهٔ این سرمایه را داشته باشند؛ اول در ده هزار قطب و حالا در پانصد قطب مُتراکم شده. اما چرا این ده میلیون دلار، صد میلیون دلار در ظرفِ مثلاً پنجاه سال، شصت سال به صد برابر تبدیل شده؟ این تراکمِ سرمایه، به خاطرِ ضرورتِ سرمایههای بزرگ برای کارِ ماشینی است، اما افزایشِ تصاعدیِ سرمایه در دورهٔ کاپیتالیستی چرا؟ این، به خاطرِ نقشِ ماشین است و آن، نقشی است که به نامِ تولیدِ اضافی (Surplus) در ماشین وجود دارد که اساسیترین کلیدِ فهمِ جامعه شناسیِ سرمایه داریِ صنعتی است. مسالهٔ تولیدِ اضافی درست برخلافِ آن چیزی است که ما حدس میزنیم.(۷)
فرض کنیم میخواهیم ده تا آجر (یا گُلدان) را از آنجا برداریم و اینجا قشنگ به ردیف بچینیم؛ به یک نفر میگوییم که به تو این مقدار پول میدهیم تا این گُلدانها را از آنجا ـ که فرض کنید دویست متر راه است ـ بیاوری و اینجا بچینی؛ او میرود و یک گُلدان را از آنجا برمیدارد و میآورد اینجا میگذارد، و برمیگردد دومی را برمیدارد، بعد میآید اینجا میگذارد و برمیگردد و… فرض کنید این کار هشت ساعت زمان لازم دارد تا انجام شود؛ خوب، میگوییم واقعاً قیمتِ (کارِ) تو چقدر است؟ میگوید بیست تومان است؛ میگوییم این بیست تومان را به تو میدهیم. فرض کنید 5 تا کارگر را میگیریم تا پنجاه گُلدان را ده تا ده تا (بچینند)؛ به این پنج تا کارگر یکی بیست تومان میدهیم، که هشت ساعت کار کنند و این پنجاه تا گلدان را بردارند و بیاورند اینجا بچینند؛ به خودِ این کارگرها میگوییم حقِ واقعیِ تان برای هشت ساعت کار چقدر است؟ میگویند بیست تومان، بیست تومان را به آنها میدهیم، اما اینکه شکلِ کارِ شان چطور باشد، با ما است (برای او هم فرقی نمیکند).
(فرض کنید) به جای این کار میگفتم که، (همهٔ) این پنج کارگر را لازم ندارم، دو یا سه کارگر میگیرم؛ خوب وقتی که من پنج کارگر را سه کارگر کردم و به هر کدام هم برای هشت ساعت کار بیست تومان دادم، استثمار به وجود نیامده، مُنتهی به دو کارگری که لازم نداشتم، گفتم بروند، ولی به این سه کارگر ـ که گفتم بیش از هشت ساعت کار نکنند ـ در فُرم جدید، بیست تومان را میدهم، و حقِ خودشان هم بیست تومان است. اما (این بار) کار را از شکلِ انفرادی به صورتِ انشعابی درمیآورم، و آن اینست که میگویم یک نفر این گلدانها را که مُتفَرق است، بیاورد و اینجا به ردیف بچیند ـ فقط کارش این باشد ـ و یک نفر فقط کارش این باشد که، به جای اینکه دنبالِ گلدانها بگردد، گلدانها را از آنجا بردارد و بگذارد اینجا، و یکی اینجا همیشه تا آخر بایستد (و گلدانها را) بردارد و روی این سَکّو بچیند. میبینیم در ظرفِ همین هشت ساعت کار، کاری را که به صورتِ انفرادی، پنج نفر انجام میدادند، حالا به صورتِ انشعابی 3 نفر انجام میدهند، چون به شکلِ انشعابی از تکرارِ کار جلوگیری شده است. درست روشن است؟ از تکرارِ یک مقدار کارها که هر فردی به صورتِ جدا جدا از اول تا آخر میکرد، جلوگیری شده. وقتی (کار) به صورتِ انشعابی میشود، کارهای تکراری حذف میشود و بنابراین، برای انجامِ یک کارِ ثابت نیروی کارِ کمتر لازم است. با این فُرمِ جدیدی که من به کارگر دادم، فشار بر او ایجاد کردم؟ نخیر، حقاش را کمتر دادم؟ نخیر؛ همان بیست تومان را به او دادم؛ ساعاتِ کار را برای او اضافه کردم؟ به هیچ وجه، گفتم که همان هشت ساعت را کار کند؛ اما چون کارِ انفرادی را به صورتِ کارِ انشعابی درآوردم، حالا، در ابتکارِ جدیدم، کاری را که پنج نفر انجام میدادند سه نفر انجام میدهند. بنابراین صورتِ انشعابیِ کار باعث میشود که، من که پنج تا بیست تومان ـ یعنی صد تومان ـ میدادم، حالا برای همان کار که انجام میشود (همین مقدار، تولید است؛ این گلدانها که اینجا چیده شده، تولیدِ یک کار است؛ یعنی یک کارِ تازه و یک شکل است. تولید همهاش به صورتِ ماده و کالا نیست، به صورتِ یک فُرمِ بسیار جدید هم هست. فرم سازی است)، سه تا بیست تومان ـ یعنی شصت تومان ـ میدهم. پس یک کار در یک ساعتِ مشخص و مُزدِ کارِ ثابت و در فُرمِ جدید، برای من شصت تومان تمام شده، در صورتی که در فُرمِ قدیماش، صد تومان تمام میشد. این چهل تومان مالِ کیست؟(۸) (به احساساتِتان توجه نکنید، فقط خشک و دقیق و با منطقِ خشکِ عقلی بیندیشید. اگر به نفعِ سرمایهدار هم قضاوت کردید، اشکال ندارد، برای اینکه الان چیزی گیر نمیآید، دارم درس میدهم!)
ایشان (یکی از دانشجویان) میگوید “(مالِ) کارگر (است)”، حالا بگویید چرا؟… خوب، چه کسی جرات دارد بگوید که مالِ کارگر نیست؟!… بله، کارِ انشعابی که ذیحق نیست، کارِ انشعابی یک ابتکارِ فنی است.
آن چهل تومان پول واقعاً مالِ کیست؟
ایشان (یکی دیگر از دانشجویان) میگویند: “مالِ آن دو نفر است که مُرخَصِ شان کردیم”! نه، این، جزءِ امورِ خیریه میشود!… بله! ایشان (دانشجویِ دیگر) میگویند: “مالِ مُبتکر است”. مُبتکر کیست؟ مُبتکر، یا سرمایهدار است که ابتکار کرده و به ذهناش رسیده، و یا دانشمندی است که این “لِم” را به کار برده. چون آن دانشمند، این تغییر را داده، و بدونِ اینکه کارگر استثمار بشود و بر او فشاری بیاید و ساعاتِ کارش اضافه شود تولیدش را اضافه کرده است. یعنی همین کارگر، هشت ساعت کار ـ عینِ همان کارِ قبلی ـ میکند و همان پول را هم میگیرد؛ کارش فرق نکرده، فشارِ زیاد و ساعتِ زیاد رویش نیامده که به او پولِ اضافی بدهیم. فقط منطقی فکر کنید. بله،… به چه حقی این 40 تومان مالِ اوست؟! چیزی را که من میخواهم بگویم، اینست که این اصل را به عنوانِ اصلِ کلی قبول کنید. هر چیزی که تولید شد و هر چیزی که به وجود آمد، مالِ کسی یا چیزی است که آن را به وجود آورده است (این را قبول دارید؟) یعنی هر عاملی ـ شخص باشد یا شِیء ـ که موجبِ ایجادِ ارزشای شود، آن ارزش مالِ ایجاد کننده است و کسِ دیگری نمیتواند بگوید مالِ ماست (این اصل را قبول دارید؟). حالا میخواهیم بگوییم ایجاد کنندهٔ واقعی کیست یا چیست؟ اصلاً مثال را میخواهیم روشن کنیم، باید همین روشن بشود؛ بله، مالِ کیست؟ “مالِ ابتکار کننده” است؟ بنابراین همهٔ تولیدهای اضافی مالِ دانشمندان است؟! به همان دانشمند گفتهاند که “ آقای دانشمند، شما از صبح تا بعد ازظهر اینجا تشریف بیاورید و برای ما هشت ساعت کارِ فکری بکنید، نقشه بکشید و ماهی پنج ، ده هزار تومان بگیرید”؛ او گاهی پنج سال دائماً آنجا میآید، نقشه میکشد و بعد نقشهاش هم به درد نمیخورد، ولی ماهی پنج هزار توماناش را هم میگیرد؛ حالا یک بار (تبدیل به تولید) شده. آن موقع که پنج سال نقشه میکشید و فکر میکرد، هیچی تولید نمیکرد و میخورد؛ حالا یک مرتبه که تولید کرده، هر چه که (از قِبَلِ) این ابتکارِ تازهاش تولید میکنیم، یا کارگر تولید میکند، به او بدهیم؟! ما با او قرار نگذاشتهایم که اگر کارِ فکری بکند، هر وقت که کارِ فکری به نتیجهٔ ارزشِ اضافی رسید، پولاش را به او بدهیم، (به طوری) که اگر بیست سال هم کار کرد و هیچ ارزشِ اضافی (ایجاد نکرد) و ابتکارِ تازهای نکرد، هیچ نگیرد، ما همین طور “چکی” گفتیم که هشت ساعت کارت این قدر (ارزش دارد)، ولو به درد هم نخورد، ما پولاش را دادیم؛ حالا از این ابتکارِ تازهاش چهل تومان اضافه آمده، این اضافه مالِ اوست؟! مالِ کیست؟ “علم و عمل” این را به وجود آورده، ولی این، مالِ کیست؟ این بیست تومان الان مانده، بیست تومان را به این، بیست تومان را به آن و… دادیم، این 40 تومان را به کِی بدهیم؟ شما چه میگویید؟… پس الان چند نظریه هست. من آنچه را که معمولاً از نظریاتِ شما استنباط میکنم، یا آنچه مطرح است، عرض میکنم : 9 یک نفر میگوید: “آقای مهندس، مگر نمیگویید ایجاد کنندهٔ یک ارزش، صاحبِ آن ارزش است؟” میگوید: چرا؛ میگوید که، تو یک عامی بودی و در خانهات نشسته بودی، سرمایهٔ پدرت یا فلان بورس تو را تحصیلکرده کرد؛ پس مهندس شدنات مالِ بورس است، اگر نمیداشتی مهندس نمیشدی و میرفتی عَمَله میشدی؛ حالا که مهندس شدی، اگر کسی نقشهٔ تو را عمل نمیکرد و پیاده نمیکرد، نقشهٔ تو دو پول نمیارزید؛ چون وقتی که علم به شکلِ تکنیک درمیآید، ارزشِ عینی پیدا میکند و تا وقتی که روی کاغذ است و در کتابِ نویسنده است، فقط ارزشِ ذهنی است؛ چهل تومان به ارزشِ ذهنی تعلق نمیگیرد، چون 40 تومان یک ارزشِ عینی است و باید به یک واقعیتِ عینی تَعلق بگیرد؛ درست روشن است؟ من الان نقشهای را طرح میکنم که این نقشه، مثلاً اتومبیلای میسازد، که هم میتواند روی زمین و هم در دریا راه برود و هم به هوا بپرد؛ اما اگر این ماشین ساخته نشود، این نقشهٔ من با نقشهٔ بچهای که با مداد، روی کاغذ را خط خطی میکند فرق دارد؟ نه، هیچ فرق ندارد. پس آن چیزی که ایجاد کنندهٔ 40 تومان بوده، نقشهٔ آقای مهندس نیست؛ چیست؟ ساختن و تحققِ نقشهٔ آقای مهندس است. 10 پس ایجاد کنندهی چهل تومان واقعاً نقشهی تو نیست، (بلکه) ساختنِ نقشهی تو است.
این را اول بگویم که: کارِ انشعابی، یعنی ماشین. درست روشن است؟ همین کارِ انشعابی، وقتی که خیلی پیچیده شود، دستگاهی میشود به اسمِ ماشین. ماشین عبارت است از شیای که کارِ انفرادی را به کارِ انشعابیی بسیار پیچیده تبدیل میکند. بنابراین، موقعی چهل تومان تولیدِ اضافی (ارزشِ اضافی) داریم که ماشین داریم، یعنی کارِ انشعابی داریم. درست روشن است؟! آنچه چهل تومان را ایجاد کرده و ارزشِ اضافی به وجود آورده، نقشهٔ تو نیست، ماشین است، تو که ماشین را نساختی، ماشین را من که پول دار بودم ساختم، و اگر سرمایهٔ من نبود، نقشهٔ تو کاغذِ سیاه بود (اگر به سبزی فروشی میرفتی، دو پول هم به تو نمیداد!) من که سرمایه دارم، به سه تا کارگر گفتم با این ماشین کار کنید، هشت ساعت (وقت) به من بدهید و روزی بیست تومان بگیرید. اگر (سرمایه) نبود، سه کارگر پهلوی هم جمع نمیشدند. اگر سرمایهٔ من نبود، سه تا کارگر به این شکل با این ماشین کار نمیکردند و اگر سرمایهٔ من و مُزدِ من نبود، جمعِ کارگر و ماشین و مهندس چهل تومان را ایجاد نمیکرد؛ پس این سرمایه است که نقشهٔ ذهنیِ مهندس را به نقشهٔ عینی تبدیل کرده، و نیروی کارِ مُتفرق و عاطلِ کارگر را به یک نیروی تولید کننده تبدیل کرده. پس چهل تومان مالِ کیست؟ مالِ سرمایه است، و سرمایه یعنی سرمایه دار. این، منطقِ سرمایه دار است و این، استدلالِ سرمایه داری است، آیا یک سرمایه دار از این بهتر و از این منطقیتر میتواند توجیه کند؟! بنابراین، من در بیانِ منطقِ علمیِ سرمایه داری، کوچکترین سُستیای نکردم.
آن کسی که انتلکتوئل است، میگوید: درست است که ماشین در عمل تَحقق پیدا کرده، اما تَحققِ ماشین، وجود دادن به ماهیتای است که ماهیت را مهندس خلق کرده. ماشین، چهرهٔ عینیِ ذهن و نُبوغِ علمی است. پیشرفت و تولید، حرکت و صنایع همه نتیجهٔ اندیشهٔ انسان است؛ دلیلاش اینست که اگر همهٔ سرمایهها را در میان یک گَلّه گوسفند بریزیم، هرگز تبدیل به ماشین و تبدیل به سرمایهٔ اضافی نمیشود، سرمایه نیز خودش زاییدهٔ اندیشه است ـ درست دقت کنید ـ و اندیشه است که با تغییر در نظامِ طبیعت، تغییر در کالاهای طبیعی و تغییر در محصولاتِ کشاورزی سرمایه را به وجود میآوَرَد؛ از اصل، سرمایه بچهٔ فکر است. پس این 40 تومان هم مالِ من است که مهندساش هستم. این، توجیهِ انتلکتوئل است. بیشتر تکنوکراتها و بوروکراتها به چه معتقدند؟ به این استدلال معتقدند.
بوروکراسی و تِکنوکِراسی بر اساسِ اصالتِ مغز است. آنکه مخالفِ تکنوکراسی و بوروکراسی و انتلی ژنزیا (یا اصالتِ روشنفکری و اصالتِ فکر) و اصالتِ سرمایه (کاپیتالیسم) است، میگوید که، اصلاً تعریف کنیم که این 40 تومان چیست؟
(زیرا) 40 تومان غلط است؛ اصلاً 40 تومان چیست؟! آن چیز که تو اسمِ آن را میگذاری 40 تومان، یک مفهومِ اعتباری و ذهنی است؛ اصلاً 40 تومانی به وجود نیامده، چون که 40 تومان پولی است که تو از بازار در این روابطِ معاملاتیِ بورژوازی گرفتهای؛ آنچه که واقعاً تولید شده، این کالا است. این، 25 ریال میارزد؛ 25 ریال مالِ کسیت؟ 25 ریال نمیشناسم چیست! در نظامِ سرمایه داری و بورژوازی است که این را میفروشی و بعد او پول میدهد و این پولها را قیمت گذاشتیم و سمبلِ قیمت را طلا کردیم و بعد اعتبار و قدرتِ خرید به او دادیم و…، بعد تو حالا روی چه تکیه میکنی؟ روی 25 ریال؛ آن وجود ندارد، چیزی است که تو از خودت ساختهای، آنچه که واقعیتِ عینی دارد چیست؟ آن، (کالا) است. این، مالِ کیست؟ مالِ کسی است که طرحاش را داده یا مالِ “سرمایه دار”ی است که کارخانهاش را ساخته و طرح را اجرا کرده و این را بیرون داده، یا مالِ کارگر است؟ آن کسی که بینشِ سومی را دارد، میگوید این را تعریف کنیم که چیست؟ آیا سرمایه است که این شکل را به این داده، یا مهندس است که این شکل را داده (چون شکل، کالا است) و یا کارگر است که این شکل را داده؟ (این، کالا است).
کالا، کارِ فشردهای است که برای هدفی شکل پیدا کرده است. کالا مجموعهٔ کارِ فشرده، یعنی تَجسّم یافتهای است (در فارسی میگویند کارِ فشرده) که برای هدفی دارای شکلی شده است، که اسماش ِاستعمال یا مصرف است؛ درست است؟ این شکل را چه تعیین کرده؟ این شکل را مصرف (تعیین کرده) و فلسفهٔ مصرف، به آن، این شکل را داده. پس یک شکل وجود دارد و یک ماده. خودِ این مادهای که این شکل را دارد (شکلِ مصرفی)، کارِ فشرده است؛ مجموعهٔ هشت ساعت اعمالی است که این کارگر انجام داده و به صورتِ شیء درآمده. کار، شیء شده و این شیء، ارزشِ مصرفی پیدا کرده، و ارزشِ مصرفی مالِ کارگر است؛ چرا که ایجاد کنندهٔ کار است و این همان کار است که به شکلِ یک کپسول و یک شیء شکل پیدا کرده (مثلِ شیرِ مایع و مثلِ گازی که فشرده میکنند؛ این هم کارِ فشرده است). این، درست روشن است؟ پس مالِ کارگر است و باید این 100 تومان را بین سه نفر تقسیم کنیم و یکی 33 تومان و خردهای به آنها بدهیم. اما من میگویم که این هر سه دلیل درست است: نه واقعاً مالِ سرمایه داراست، برای اینکه سرمایه خودش تولید کنندهٔ این عملِ انسانی نیست. این عمل، عملِ چیست؟ انسانی است، و نمیتواند مَنسوب به یک اعتبارِ غیرِ انسانی بشود، و یک شیء (نمیتواند) سازندهٔ یک پدیدهٔ انسانی باشد. حالا که پدیدهٔ انسانی است، زاییدهٔ فکری یا عملی انسان هم نیست، برای اینکه اگر زاییدهٔ فکر باشد وقتی این شکلِ کار ایجاد نشده باشد، آن کاغذ و آن فکر دو پول هم نمیارزد. درست روشن است؟ واگر فقط کار باشد، دیدیم که وقتی این 3 نفر 5 نفر بودند، کارِ کمتری را میکردند، ولی حالا که سه نفرند کارِ بیشتری میکنند؛ در صورتی که کارِ شان همان است و ارزش و ساعاتِ کارِ آقای کارگر هم اضافه نشد؛ پس این تولیدِ اضافه مالِ کارگر هم نیست. در اینجا مگر، غیر از کارگر، غیر از متفکر و غیر از سرمایه دار، چهارمی هم هست؟ چهارمی کیست؟ چهارمی، جامعهٔ 3 کارگر است که غیر از مجموعهٔ 3 کارگر است. حق، همین است. این سه کارگر، پنج تا کارگر و پنجاه تا کارگر به صورتِ انفرادی که کار میکردند، جامعه نداشتیم؛ چه داشتیم؟ پنجاه تا فرد داشتیم و حقِ شان هم بیست تومان بود. حالا این پنجاه تا را به صورتِ انشعابی ـ به صورتِ یک واحدِ پنجاه نفری ـ درآوردیم؛ یک واحد است، یک شخصیت است، یک شخصِ تازه به وجود آمده و اسماش شخصیتِ پنجاه تایی است؛ پنجاه نفر نیست؛ یک نفر است؛ یک شخصِ تازه است که غیر از همهٔ آن پنجاه تا است؛ این پنجاه تا، جدا که کار میکردند، همان ۱۰۰۰ تومان را، تولید میکردند، (ولی) به صورتِ انشعابی و دسته جمعی ـ یک شخصِ پنجاه تایی ـ که کار میکنند، ۵۰۰۰ تومان اضافه تولید میکنند. آن ۵۰۰۰ تومانِ اضافه، نه مالِ یکی یکیِ این افرادِ پنجاه تایی است، نه مالِ ذهن است، نه مالِ یک شیءِ خارجی است، (بلکه) مالِ شخصِ تازهای است که به وجود آمده به نامِ “جامعه”، و تولیدِ اضافی مالِ کیست؟ مالِ جامعه است. بنابراین، تولید به صورتِ انفرادی مستقیماً مالِ کارگر است، مالِ کسی است که در این تولید نقشِ انفرادی دارد. تولیدِ اضافی که در شکلِ کارِ دسته جمعی به وجود میآید، مالِ واقعیتِ تازه و عاملِ تازهای است که اسماش تَجمعِ نیروهای کار است، یعنی نفسِ جامعه و شخصای به نامِ جامعه، نه افرادِ تشکیل دهندهی جامعه. درست روشن است که تولیدِ اضافی یعنی چه؟ و این تولیدِ اضافی است که در نظامِ سرمایهداری، نه مالِ متفکر است، نه مالِ یکی یکیِ کارگرها است، و نه مالِ جامعه است. مالِ کیست؟ فقط و فقط سرمایهدار.
۳. آن دورهای است که به قولِ بعضی از فلاسفه و آدمهای بَد بین، مثلِ صادقِ هدایت در خودِ ایران، دورهٔ بدبختیِ نهاییِ بشر است. او نوشتهای دارد که برخلافِ نوشتههای دیگرش خیلی مثبت است، وگر چه از نظرِ نهایی بدبینیِ شدیدِ تاریخی دارد، اما از نظرِ اینکه خطرِ ماشین را در آن وقتی که آن مسائل مطرح نبوده، خوب پیش بینی کرده، مثبت است. این نوشته، “سین لام کاف لام” نام دارد ( این نوشتهٔ او شاید خیلی مشهور نباشد)، که در آن، (سخن از) دورهای است که دیگر ماشین همه کار را میکند و علم، مرگ را هم از بین بُرده. بنابراین نه مرگ هست و نه کار و همه چیز با یک اشارهٔ کلید برای آدم فراهم است. پنج، شش و ده نسل همه با هم در یک منزل مینشینند و در آنجا همه منتظرِ مرگ هستند و مرگ هم نمیرسد و جز خودکشی راهِ دیگری وجود ندارد و همه این شهامت را هم ندارند. تا اینکه رادیو خبرِ خوشی به نسلهای پیش که هنوز همچنان بدونِ اینکه بتوانند کاری بکنند و بدونِ اینکه هیچ احساسی داشته باشند و بدونِ اینکه اصلاً نقشی در زندگی داشته باشند، ماندهاند میدهد که، تازگی طبیبی دوایی را کشف کرده که بدونِ ترس و درد انسان را میکُشد (یک مرگِ مصنوعیِ بیدرد است، مثلِ زایمانِ بیدرد). اینها خیلی خوشحال میشوند، چرا که عاملِ نجاتِ شان را پیدا میکنند. اسمِ آن دوا، “سین لام کاف لام” است.
۴. اعتبار هم اینستکه، مردم بفهمند آدمِ مقدس و مومنی است، و بالاخره اهلِ خدا و… است و همیشه در صَفِ اولِ نمازِ جماعت میایستد و او را میبینند و… پس معلوم میشود چکِ بیمحلاش هم مَحل دارد! او دنبالِ اعتبار میگردد، ولو سرمایه نداشته باشد. همین اندازه که تولید کننده و صاحبِ مادهٔ خام بتواند به او صد هزار تومان محصولاش را بدهد، او بدونِ اینکه بِخَرد، میدهد به قطبِ مصرف کننده که در همان جا یا در جای دوری است ـ فرقی نمیکند ـ و این، تجارت میکند و بعد به او میفروشد و فقط یک حقِ تجارت میگیرد و معمولاً، ۵۰۰% ۷۰۰% و ۸۰۰% حقِ فروش میگیرد!
۵. در فیلمِ لارنسِ عربستان که بسیار عالی بود و بسیار مُغرِضانه، و کثیفترین نقشِ استعماری و صَهیونیستی در آن با هنرمندانهترین زبان و عالیترین بیان و تکنیک ارائه شد و بِه خوردِ همهٔ ما داده شد (و راه مبارزهاش هم اینست که اصلاً صحبتاش را نکنیم. اصلاً خوب نیست آدم اسمِ فیلم و اینها را ببرد!!) میبینیم که لارنس به آنتونی کوئین، که (نقشِ) رئیسِ یک قبیلهٔ بَدَوی را بازی میکرد، گفت: “شما باید همه در برابرِ عثمانیها متحد شوید؛ چرا عثمانیها باید مسلط بر شما رفتار کنند؟ شما بیایید و در زیرِ دستِ ما آزاد باشید! همهٔ عرب باید یک وحدت داشته باشد”. رئیسِ قبیله گفت، کی؟ جواب داد، همهٔ عرب. گفت ما عرب نداریم؛ بنی تمیم آنجا هست، بنی غفار را ما میشناسیم، بنی غطفان را میشناسیم، بنی خذلان را میشناسیم و من خودم هم از بنی قبه هستم، اما نمیدانم عَرب کیست؟ اصلاً هیچ عرب نداریم، من همه جای این سرزمین و همهٔ قبیلهها را میشناسم، اما عرب در آنها نیست. معلوم میشود که قبایلِ عرب هست، اما ملتِ عرب نیست.
۶. اتفاقاً ما الان این مسائلِ جامعه شناسی را بهتر از غربیها میفهمیم، برای اینکه این مسائل برای غربیها یک مسالهٔ مُنتَفی شده است و اصلاً نمیشناسند، ولی الان در جامعهٔ ما نمونهاش هست و میتوانیم مثال بزنیم، و همه میشناسیم و اصلاً برایمان واقعیت و یک چیزِ عینی است.
۷. درست دقت کنید که مسالهٔ خیلی پیچیدهای است، که اگر همین را بگویم درسام را تمام میکنم و مسائلِ دیگر را برای دفعهٔ دیگر میگذارم. چون نزدیکِ برنامهٔ ابوذر است، این مسائل برای شناختِ حرفِ او خیلی متناسب است. ابوذر چهرهٔ عدالتِ اقتصادیِ انقلابِ اسلامی در دنیا است؛ برای همان هم هست که همهٔ دنیا در طولِ تاریخ از اینکه ابوذر شناخته شود، ترسیدهاند. البته تحلیل و… ِاشکال ندارد اما اگر (بگوییم او) چه گفت و قضیه چه بود و… نخیر! آن اسلامِ ابوذری باید در همان رَبَذه دفن شود، همان طور که عثمان (او را) آنجا خاموش کرد؛ باید خاموش بماند، ولو به وسیلهٔ کسانی که با عثمان هم مخالفاند، ولی با عثمان اشتراکِ منافع دارند حتی دشمنانِ عثمان!
۸. در اینجا دکتر سوالی را برای شاگرداناش مطرح میکند که در نتیجه، کلاس حالتِ پرسش و پاسخ به خود میگیرد. پاسخهایی که از جانبِ داشنجویان داده میشود، در نوار گُنگ و مُبهم است و غالباً به وسیلهٔ دکتر تکرار میشود. پاسخهای دانشجویان را ـ که دکتر تکرار می کند ـ در داخلِ علامت گیومه نهادهایم و نیز جایِ خالیِ پاسخهایی را که تکرار نمیشود، با علامت “…” مشخص نمودهایم. (“دفتر”).
۹. ما یک اصل را قبول داریم؛ من، کارگر یا سرمایه دار و یا مهندس باشم، هر سهٔ مان ـ مهندس، کارگر و سرمایه دار ـ این تعریف را قبول داریم (که ایجاد کنندهٔ یک ارزش، صاحبِ آن ارزش است) و میخواهیم بگوییم این ۴۰ تومان مالِ کیست؟ این ۴۰ تومان، یعنی همهٔ نظامِ اجتماعیِ حاکم بر دنیا ـ مساله این قدر مهم است، اگر بفهمیم این ۴۰ تومان مالِ کیست ـ و مبنای ایدئولوژیای که در دنیا وجود دارد و اساسیترین مسالهای که امروز در دنیا مطرح است؛ و آن اینست که، این ۴۰ تومان مالِ کیست؟
۱۰. یکی از دانشجویان سوالی میکند و دکتر پاسخ میگوید: ِاستدلالام را تمام نکردهام؛ به آنجا هم میرسم؛ الان سرمایه دار است که دارد حرف میزند.