سخت محتاج شدهایم
نویسنده : سوسن شریعتی
موضوع : ـــــ
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی، که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما، ترانه بخواند؟(۱)
“… شگفتا! وقتی که بود نمیدیدم، وقتی که میخواند نمیشنیدم… وقتی دیدم که نبود… وقتی شنیدم که نخواند…”(۲)
و… اکنون تو با مرگ رفتهای
“به نمیدانم کجایی” که دیگر دست محتاج هیچ نیازی به دامن وجود تو نمیرسد! به دوردستی که دیگر پای هیچ رسیدنی را یاری رفتن نیست. به معراجی که دیگر، پرواز هیچ روحی، یافتنی را امید نمیتوان داشت. به سرزمینی بس دور و غریب و گمنام و ناپیدا سفر کردهای، و به شهر غریب “آشنایی” رفتهای، و “رهِ کوی عشق” را پیش گرفتهای، و در خانهی “خویشاوندی” را زدهای، و بر سر سفرهی دوست دیرینهات نشستهای، و گرم از راز و نیازی، و تافته از درددلی پر شور از حضور دوستی، و پرسوز از سالهای دوری و تنهایی و… همچنان مست از رهایی و یافتنی و…
گذشتهات را به یاد نمیآری! گذشتگانت را فراموش کردهای
دیگر حضور “او”، غیبت ما را به یادت نمیآورد، “جمعیت” وجود او، تنهایی بودن ما را از اندیشهات پاک کرده است، “بودن” او، درد “نیستی”ی ما را بر جانت نمیزند. بازگشت به وطن، سالهای غربت را از ضمیرت زدوده است. دیدن همولایتیها، “غربتی”های پیشین را، در ویرانههای خاطراتات دفن کرده است. یافتن وصلت “آزادی”ات، “سرزمین”ات، “خویشاوند”ت… هرچه دوری و بند و غربت و بیگانگی را به فراموشت سپرده است. های…
ای شمایان! شمایانی که سرگذشتتان را، تنهاییتان را، بندگیتان را در زمین فراموش کردهاید، و آنجا، آن بالا، با خوشبختی و سعادتتان سرگرماید، به پایین بنگرید! از آن اوج، نیمنگاهی هم به حضیض بیفکنید، چشمهایتان را این همه به آرامش و زندگانیی سرشار و با اویی مدوزید!
اندکی گوشتان را بر دیوارهی این دنیا بگذارید، و سراپا سکوت، با تمامیی خوشبختیتان بشنوید، که چه غوغایی است.
چشمهای وجدان اندیشهتان را بر این سرزمین پرهیاهو و پرتپش بیندازید، و برهوت را ببینید. بنگرید که بر دوزخیان این زمین چه میگذرد، و روزگار با آنها چه میکند، که غیبت شما، راه را بر حضور بیگانگان هموار کرده است، و نبودن شما، بودنهایی پست و حقیر و نفرتانگیز را بر زیستن ما میزند! های…
شمایانی که رهایمان کردهاید، با شماییم، ما بازماندگان و تنهایان این جهان، همدردان و فرزندان و همسرنوشتان پیشین شما، که اکنون بیپناه و یتیم ماندهایم! زندگانی آزاد و سرشار در آنجا، با ما، که دیری است میشناسیدمان، بیگانهترتان کرده است. پتک رهایی و وصال، آنچنان بر خاطرتان فرود آمده است که هرچه گذشته را فراموش کردهاید، و هیچ به یاد نمیآرید که اینجا چه خبر است و چه میگذرد؟ پرواز در آسمانهای بیانتهای غیب، چنان مستتان کرده است که اسارت را نمیفهمید. های، بنگرید، بشنوید، حس کنید که ما چه میکشیم، بودن خویش را بر کالبد زندگیهای پوچ و حقیرمان بزنید. اندیشهتان را در مغزهای پر از گندابمان بنشانید. عشقتان را در دلهای سنگمان بنهید، ایمانتان را به وجودهای سستمان هدیه کنید، و روحمان را عمق عطا کنید، و غربتمان را آشنایی بخشید. تنهاییمان را لبریز از جمعیت خویش، و جانمان را سرشار از حیاتتان کنید. امید را در وجدانهای خفتهمان بشکفانید، هر ذره آرزو را در آسمان خیالمان به پرواز درآورید. دردها را درمان بخشید. نیازها را پناه دهید، با نوازشهای صمیمی و مهربان سرانگشتان اندیشهتان روح مجروح و خونین این مغضوبین را آرامش بخشید.
جام لبریز حیاتبخش وجودتان را به لبهای تشنه و نیازمند ما بگذارید، تا عطشمان را خنکی بخشد. که… اینجا، آنجا که ماییم، روزگار سخت شده است، و ماندن هولناک… هر کسی سودای خویش در سر دارد، هر کسی برای خویش است. زمزمههای شوم و بیگانه از هر طرف برخاسته است. دستهای پلید شرک و ریا، حلقوم توحید و آزادی را میفشارد. پاهای سنگین و بیرحم اسارت و زنجیر، پیکرهای رنجور و دردمند اخلاص و ایمان را به زیر لگد گرفته است.
پاسداران شب و تاریکی، دست اندیشههای پاک و ساده انسانها را میگیرند و به بیراهه میکشانند، تا که از راه پر فروغ و گمنامی که شما، شما رفتهها نشانشان دادید، دور شوند و بیگانه. راهی که شما با پیکرهاتان هموارش کردید، با خونهاتان سرسبزش کردید، با وجودتان روشناش ساختید، به آن امید که عاشقان صادق و بیتاب حقیقت و عشق، در آن قدم نهند، میبینید که چگونه با زورشان و سرمایهشان و نیرنگشان راه را سد کردهاند، راهی که شما سالکاش بودید، راهی که به معبد خورشید میبردشان و شما راهباش بودهاید؟ راهی که به آزادی میخواند و شما شاعراناش بودهاید!
راهی که در آن مزدک و بودا و حلاج، دوست و همپیمان هم میشوند، و دست در دست یکدیگر، در کنار هم، آرام و مطمئن و سرشار از یقین و ایمان، یافتن معبد عرفان، برابری، و آزادی را نیت میکنند!
راهی که شیر روز میآفریند، که میغرد و میخروشد، و هرچه بت و بندگی است به لرزه میافتد، و زاهد شب میپرورد، غریبی که از بودن و ماندن در این هیچستان سرد و تاریک به تنگ آمده است، و زندگی را سنگ لحدی بر بودنش مییابد، و زیستن را مرگ خویش میبیند، و دم زدن را ذبح خویش، عابدی در انتظار فلاح!
فلاح، فلاح. اما، چه جای رستگاری است، چه جای رهایی است؟ راهها را همه بستهاند، روزنههای روشنایی را هم سد کردهاند. آرزوها را همه زنجیر زدهاند، امیدها را به قربانگاه بردهاند.
دروازههای شهرتان را بستهاند، آدرس بودن شما را پاره کردهاند. منزلتان را ویران کردهاند و… شما را مدفون ساختهاند! که “آنها”، سنگها را بستهاند و سگها را رهانیدهاند. نجاتمان دهید! که سخت محتاج شدهایم.
پاورقی :
۱. در کوچهباغهای نیشابور، شفیعی کدکنی
۲. کویر، معبودهای من، دکتر شریعتی
تاریخ انتشار : ۲۹ / خرداد / ۱۳۸۵
منبع : روزنامه اعتماد ملی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ