زیرِ نورِ ماه
هاله سحابی مُرد. در روز روشن، و به خاک سپرده شد، زیر نور ماه. تقدیری غریب برای دخترکی که عمری را با وسواس مراقب بود تا دیده نشود، پشت پرده بماند، و دور از چشمها. دیگر وقتاش شده است که او را بشناسند. از پشت پرده برون افتاده است، و آن همه وسواس برای ماندن در حاشیه به کاری نمیآید. دیگر اصلاً لازم نیست به تذکراتاش گوش دهیم، و میل او را برای گمنامی رعایت کنیم. خوشش بیاید یا نیاید دیگر به ما مربوط نیست. به او مربوط نیست. مِن بعد میشود در توصیف او نوشت. نیست که بر تو بتازد. و حال میتوانیم بگوییم تا همین دیروز که بود، چگونه بود، و از چه نوع. نه برای اینکه پشت مرده حرف دیگری به جز ستایش نمیشود زد. برای اینکه جلوی خودش، تا وقتی زنده بود، نمیشد کلامی به ستایش از او گفت. در حضور هاله اصلاً دو کار را نمیشد کرد، یکی تعریف از او، یکی بد گفتن از کسی. سرش را به سمتی کج میکرد، با نگاهی از جنس مذاکره و نگرانی و لبانی آویخته، با لحنی که بوی خواهش میداد، نه موعظه، نه خطابه، نه درس، از تو میخواست که تجدید نظر کنی:
تو راست میگی ولی…
مثل این بود که تو را بیندازد تو رودربایستی. بوی موضعگیری نمیداد، که مجبور شوی موضع بگیری. بیهیچ تحکمی مواضعات را بر هم میزد، به نفع یک نمیدانم چهی اعتمادبرانگیز. و بعد میدیدی که در محضر او، تو رودربایستی از او، از سر شرم و یا هرچه، زیر چتر او، بر خلاف مواضعات، داری با آن دیگری گفتگو میکنی. با همان غیر خودی. او مدارای مطلق بود. نه از سر سادگی، نه به دلیل بیتجربگی، نه به قصد مماشات، نه در فقد قطعیت و قاطعیت، هیچکدام. مراوده با همه جور تجربهی اجتماعی از یک سو (چریک، انقلابی، مذهبیِ متشرع، چپِ لاادری، اصلاحطلبِ لیبرال، اصلاحطلبِ مذهبی و…) و تجربیات غنیی درونیی فردی از سوی دیگر، اکسیری ساخته بود برای رقم زدن نوعی نگاه، نوعی رفتار: امیدوار به انسان.
خدا را چه دیدی؟ شاید انسانیتاش را به یاد آورد.
به واسطهی موقعیت خانوادگیاش اگرچه با بزرگان محشور بود(در همان بحبوحهی انقلاب که به عنوان دانشجوی اخراجی به فرانسه آمده بود در نوفل لوشاتو راه میرفت، و راحت و بیادعا سر به سر بزرگان میگذاشت)، اما مراقب بود از رانت آقازادگیاش استفادهای نکند.
نخبهزاده بود، مرفه، دانشآموز مدرسهی ژاندارک، و مسلط به زبان فرانسه، دوستدار آزناوور و ژولیت گرکو و باربارا، اما او را میدیدی که روسریاش را سنجاق کرده است زیر چانهاش و با لباس کودریای بر تن و سرانگشتان حنا کرده برایت دستور طبخ آش را میدهد. مطمئنم خیلی اوقات عمدی در کار بود. پژوهشگر قرآنی بود، پر از ایدههای جدید، و برداشتهای بکر، اما وقتی به اصرار و پافشاری قبول میکرد که نتایج تحلیلهایش را عرضه کند، با تاکید میگفت که اینها را از دیگران آموخته. در ثبت بخشی از تاریخ معاصر ایران از خلال خاطرات پدربزرگ و پدرش سهم اصلی را بر عهده داشت، و مصرانه میگفت که فقط منشیگری کرده است. خودش را دست کم میگرفت، تا تو را از جدی گرفتن خود شرمنده سازد. روش خودش را داشت برای پرهیز از کلیشهها، و برای دست انداختن کلیشهها. هیچ قالبی را نمیشد به او تحمیل کرد. یک ضدِ قهرمان نمونه. نه در قالب روشنفکر فرو میرفت، نه حرفهای سیاسی، نه هنرمند پریشان(خانهاش خانه یک هنرمند بود)، نه قدیسه. پر طنز و بذلهگو و بیاعتنا به تماشاچی.
همیشه یک سرباز پیاده نظام بود. خودش میگفت سیاهیلشکر. نه حاضر بود پشت بلندگو برود، و نه پشت دوربین. فقط تن به موقعیتهایی میداد که از جنس پارتیزانی باشد. چه وقتی به جبهههای جنگ رفت، و چه هنگامی که در جلوی در زندانها برای آزادیی پدرش اقدام میکرد، در هیئت مادر صلح، و یا فعال حوزهی زنان، و یا در صفوف تظاهرات، یا مددرسان به قربانیان خشونت، در همهجا مصر بود که حق ویژهای برایش قائل نشوند، به چشمها نیاید، و در بوق و کرنا گذاشته نشود. سیستم ایمنیی او برای در نغلطیدن به تفرعن و “خود ـ نماد ـ پنداری”، تقلیل دادن تجربیات، تلاشها و رنجهایش بود به یک تجربه پیش پا افتادهی فراگیر. همین چند روز پیش که از او پرسیدم در سلول سخت نمیگذرد؟ جواب داد که نه. بیرون سختتر است. ما که در آنجا راحتایم. میگوییم و میخندیم.
همدل با همه نوع قربانی: قربانیی آن زمان و این زمان. قربانیی قدرت، قربانیی فقر، قربانیی جهل، قربانیی جنگ.
اگرچه گهگاه از آرزوهای تحققنایافتهاش ابراز دلخوری میکرد، و یا مثلاً میشد از زمانها و فرصتهای از دسترفته حسرتی بر دل داشته باشد، اما در رفتارش نه رقابتی با دیگری میدیدی، و نه مسابقهای با زمان. بیاعتنایی قدیسین را داشت به دنیا و رندیی عرفا را.
به جبههاش وفادار بود، اما به آن سوی جبههها نیز نظر داشت. امیدوار به نوع آدم، ورای جبههها (شک ندارم که آقای جعفری دولتآبادی این سخنان را تایید میکند).
آن دخترک با آن دنیای فراخی که ایمان برایش فراهم کرده بود، نه شرقی میشناخت و نه غربی، نه چپ نه راست. انسان را رعایت میکرد، و در این جهان دو قطبی ما ساز مخالف میزد. ساز او امروز از پرده برون افتاده است. دیگر وقتاش بود که شنیده شود. شجاع، رند، عمیق، مهربان… او، “ام ابیها”ی نازنین. خوب رودست خورد از روزگار!