زيرِ سقفِ حافظه
دقت کردهاید؟ دو حرف را زیاد میشنویم :
الف) ما ملتی هستیم با تاریخِ چند هزار ساله.
ب) ما ملت، حافظهی تاریخی نداریم.
یعنی چه؟ هم تاریخِ چند هزار ساله داشته باشی، و هم، حافظه نداشته باشی. پاسخِ این تناقض را، شاید بتوان در این سخنِ ژاک لوگوف، مورخ فرانسوی، پیداکرد: “گذشته، تاریخ نیست، بلکه، موضوعِ تاریخ است. چنانچه، حافظه نیز تاریخ نیست، فقط یکی از موضوعاتِ تاریخ است”(۱). بنابراین تعریف، همین حرف بالا را میتوان به گونهیی دیگر فرمولبندی کرد. مثلاً اینکه، گذشته داریم، اما، تاریخ نداریم، یا اینکه، حافظه داریم، اما، نامِ این حافظه را تاریخ نمیشود گذاشت، و دستِ آخر اینکه، هم تاریخ داریم، و هم حافظه، اما، فرهنگِ تاریخیی ما مبهم است. بپرسیم تاریخ چیست، حافظه یعنی چه، و فرهنگِ تاریخی نیز؟
۱. تاریخ؟ وقایعِ اتفاقیه، و نیز، شرح و فهمِ آن. شدنِ انسان، و آگاهیی به آن. مجموعه حوادث و اتفاقاتی که، توسط آحاد زیست شده، از یک سو، و تبدیلِ این اتفاقات، به موضوعِ شناخت، از سوی دیگر. پس، تاریخ “حکایت آنچه که بود” نیست، بلکه، ساخت وسازی است که متاثر از فاکتورهای سیاسی ـ فرهنگی و اجتماعیی ادوارِ متعدد و پی درپی سرانجام مییابد. به این معنا، ما گذشتهی سرشار و غنیای داریم، اما، هنوز، تبدیل به موضوعِ شناخت نشده است. زیستهایم، اما، آن زیستهای متکثر را، به تمامی، تصاحب نکردهایم.
۲. حافظه، قابلیتِ جذب، حفظ، دفع، و ردِ اطلاعات است، صفحهای که اَعمال بر آن نوشته میشود، و فعل و انفعالی ذهنی، که امکانِ متصور شدنِ اشیا و حوادث را در غیبتشان ممکن میسازد. در همه حال، گزینشی، سیال، و در معرضِ دیالکتیکِ یادآوری و فراموشی. حافظه، مادهی خامِ اولیهی تاریخ است. حافظهی تاریخیی ملتی، میتواند شفاهی باشد، مکتوب باشد، یا، نه این و نه آن، بلکه، در حالِ اهلی کردن ربط و رابطهای وحشی (تعبیرِ ژاک گودی). به این معنا، ما حافظه داریم، اما گسسته است، نامتعین، و در سایه ـ روشن، و این همه، به دلیل اینکه، این حافظه، تبدیل به تاریخ، که نگاهِ کلان دارد، و ناظر بر کلیتِ تغییر است، نشده است. حافظهی دستهجمعی داریم، اما، حافظهی تاریخی نه.
۳. و اما فرهنگ تاریخی(۲). نه تنها تولیداتِ تاریخی، نگارشِ تاریخ، و شناسایی منابعِ متکثر است، بلکه، رابطهای است که، هر اجتماعی، در روانشناسیی جمعیی خود، با گذشتهاش، برقرار میکند. فرهنگِ تاریخیی هر قوم، درنتیجه، برمیگردد به کیفیتِ رابطهی میانِ حافظه و تاریخِ یک قوم. میانِ امروز و دیروز، یا به عبارتی، سهمی که، برای دیروز، در امروزِ خود، قائل است: به حاشیه راندنِ گذشته، مشروعیت گرفتن از گذشته، یا فراموشیی آن. آگاهانه باشد یا ناخودآگاه. نقش و جایگاهِ گذشته در زمانِ حاضر، چگونگیی تعریفِ گذشته، و اینکه، چگونه، و تحتِ چه شرایطی، یاد آوری میشود؟
احتمالاً، پاسخِ این وضعیتِ دوگانهی ما ـ داشتن تاریخ، و نداشتنِ حافظه ـ، در همین جا یافت میشود. در موقعیتی که، دیروز، در امروزِ ما، دارد، در چگونگیی نسبتی که با گذشتهی تاریخیی خود داریم، و دستِ آخر، در شکلِ پرداختنِ به آن. براساسِ شکلِ پاسخِ به این سه مقوله ـ موقعیتِ گذشته، چگونگیی برقراریی نسبتِ با گذشته، شکلِ پرداختنِ به آن ـ، تیپِ جوامع را میتوان شناسایی کرد. جوامعِ مدرن، جوامعِ سنتی، و جوامعِ اقتدارگرا.
جوامعِ غربی، از رنسانس به بعد، به خصوص، از قرن هجدهم، آزادی را بر فرازِ حافظه نشاندند. در موقعیت و جایگاهِ گذشته تجدیدنظر شد، و بارِ ارزشیی آن تقلیل یافت، و نقشِ متولیگریی آن منتفی میشد. به عبارتی، حافظهای که بر محورِ یک خاطرهی دیروزی میچرخید، به حاشیه رانده شد، تا جا را بر خلاقیت باز کند، بر امرِ نو.
ساحتهای متکثر و در هم آمیختهی زندگیی اجتماعی، استقلال یافتند. ساحتهایی، که دیگر، مشروعیتِ خود را، نه از دیروز، که از اجماعِ عمومیی آحاد، و براساسِ قراردادهای جمعی، میگرفتند. این قراردادها، و مدلهایی که به دنبال داشتند، دیگر با دغدغهی تداومِ تاریخی، طراحی نمیشد، و مصلحتِ عامه، و اکثریتِ آرا، تنها ملاکِ حق و باطل به حساب میآمد. در چنین جوامعی، اقتدارِ حافظه را، نه فراموشی آن، که سر زدنِ اصولِ جهانشمول، و نیز، ارادهی عمومی، به زیرِ سوال کشاند.
در ساحتهای دیگرِ زندگی نیز، حافظه، جایگاهِ اصلیی خود را از دست داد: در علم، با رها کردنِ آگاهیهای اسکولاستیکی، و طبقهبندیهای ارسطویی، و نیز، با کنار گذاشتنِ نمادهای قدیمیی جهان. مشاهده، تجربه، علم، و ذکاوت، رقبای جدیدِ حافظه شدند. در هنر هم، از قرنِ نوزدهم به بعد، همین اتفاق افتاد. پشت کرد به سنت، و رو کرد به ابداع. حافظه را فراموش نکرد، اما، خلاقیت را ملاک گرفت. در فرهنگ، که به معنای مردمشناسانهی آن، متعلق به حوزهی حافظه است، جوامعِ مدرنِ غربی، اگرچه توانستند به تمامی فرهنگِ اسلافِ خود را تصاحب کنند، و آن را در یکسری کدهای رفتاری منعکس سازند، اما، وجهِ ممیزهی این فرهنگ، در آغاز، پذیرشِ اختلاطِ فرهنگی، و کسبِ تواناییی کنده شدن از فرهنگِ اولیهی خود، نیز بود. اصحابِ روشنایی به همین مباهات میکردند. کسانی که، میتوانند، موانع و ناتواناییهای مربوط به محیطِ اولیهی خود را رد کنند، و در آن تحول ایجاد کنند. اگرچه امروز، چنین مباهاتی، پُر توهم تلقی میشود، اما، همچنان، این جوامع، آزادی را بر فرازِ حافظه قرار میدهند، و حافظه، با مولفههای دیگری، چون اراده، اجماع، تعقل، و خلاقیت، صَرف میشود. میتوان نتیجه گرفت که: در این جوامع، تاریخ، علم تاریخ، توانسته است، از طریقِ فاصله گرفتنِ از گذشته، و نیز، شکل دادنِ به حافظههای موازی (نه فقط حافظههای سیاسی یا مذهبی…)، و در ارتباط قرار دادنِ آنها با یکدیگر، دیروز را موضوعِ شناخت کند، آن را تصاحب کند، به کار گیرد، و دستِ آخر، آن را آگاهانه و ارادی، نادیده بگیرد، تا راه را برای خلاقیت باز کند. تفاوتِ این نوع فراموشیی حافظه، با فراموشیی حافظه در جوامعِ توتالیتر، در همین وجهِ ارادی، آگاهانه، و عمومیتیافتهی آن است، و به ارادهی سیاسی، یا قدرتِ مسلط، مربوط نمیشود.
برگردیم به خودمان. این “ما”ی پر تاریخ. در جامعهی ما، با تاریخِ چند هزار ساله، درنتیجه، گذشته هنوز حضور دارد. حضوری مشروعیتبخش. سایهاش بر سرِ ما است. ما با سایههای آن رابطه داریم، سایههایی که، پا به پای ما، در همهی ساحتهای متکثرِ زندگیی اجتماعی و فردی حضور دارند. پارادوکس در همین است. گذشته، چنان به تمامی وجود دارد، که نمیتواند تبدیل به موضوعِ شناخت شود. با آن زندگی میکنیم، اما آن را نمیشناسیم. شناختمان از گذشته، فقط مبتنی بر حافظه است. اتفاقاً، مشکلِ ما این است که، تاریخ را مساویی با حافظه میگیریم. همین حافظهای که، بنابر تعریف، ناگسسته است و متکثر، و مدام در حالِ گزینش است، و اتفاقاً، دستخوشِ فراموشی نیز، اگر هم به یاد آورد، فقط محدود به بخشی است از دیروز.
حافظه نمیتواند به تنهایی فرهنگساز باشد، گاه، حتی میتواند مانعِ شکلگیریاش شود. رنجِ ما، نداشتنِ حافظه نیست، کیفیت نداشتنِ آن است: کوتاه و گسسته. ما از ادوارِ مختلفِ زندگیی شخصی و یا اجتماعیی خود خاطره داریم، اما، ناپیوسته. همین است که، نسبتمان با دیروز، تعریفناشده است. دیروز را به گونهای تکهپاره و گزینشی به یاد میآوریم، تا جایی که، اموراتِ امروزمان را بچرخاند. حتی، اثراتِ آن خاطره را، در رفتار و گفتار و پندارِ همگان، میشود دید و ملاحظه کرد، اما، خودِ سوژهی اثرپذیرِ از آن، آگاه نیست، و دربارهی آن نمیتواند صحبت کند. در همهی سطوح، همهی محیطهای فرهنگی، و همهی طبقات اجتماعی، این حافظههای گسسته را، میشود مشاهده کرد.
هر چه این گسست، میانِ ادوارِ تاریخی یا شخصی، رادیکالتر باشد، فراموشی عمیقتر است، گزینش بیشتر است، و گسست، غافلگیرانهتر. مثلاً، مذهبی بوده، و از مذهب گسسته. چنان میگوید، که گویی از مادر چنین زاده شده است. سیاسی بوده، و از سیاست بریده، یا بر عکس، بیتفاوت بوده، و یکباره به سیاست پیوسته. چنان میگوید، و رفتار میکند، که گویی بندِ نافاش را با سیاست بریدهاند. مثلاً، از پشتِ کوه آمده، و حال شده شهرنشین، یا شهرنشین بوده، و رفته به ممالک خارجی. چنان در فراموشیی دیروزِ خود اصرار دارد، و چنان به امروزِ خود مفتخر، که گویی… همین است که، مدام، در حالِ ناسزا گفتن است. به دین، به بیدینی، به ملت، به وطنفروش، به سنت، یا به غرب. به خصوص، و به خصوص، به خودش. شاید کمتر ملتی باشد که اینقدر به خودش ناسزا بگوید. به همین دلیل، کمتر میشنوی “ما ایرانیها”. اکثراً میگویند: “این ایرانیها”، یا مثلاً، “ایرانی جماعت”. چنان میگوید که… فقط یک حافظهی گسسته، کوتاه، یا فراموش شده میتواند چنین کلیبافی کند، و از کلیتی بگوید، که خود از آن منتزع شده است. کافی است که، برای لحظهای، خود را به یاد آورد، تا دیگر اینقدر راحت قانون نسازد. متواضعانهتر حرف بزند، و مشروطتر. جالبتر از همه، این است که، جملهای که از همهی دهانها میشنویم، همین قضیهی نداشتن حافظهی تاریخی است: “آقا، ایرانی جماعت حافظهی تاریخی ندارد”. منظورشان این است که، فراموش میکند. خودِ گوینده نمیداند، و از نداشتناش در رنج است، اما، خود را، با گفتن این جمله، حافظهدار حس میکند. خودِ این گوینده، احتمالاً آدمِ بیهویتی بوده، و یادش رفته، دچار گسستهای بنیادین شده، و یادش رفته. از پشتِ کوه آمده، و یادش رفته، تا مغز و استخوان سنتی بوده، و یادش رفته، با فقر سر و کله میزده، و یادش رفته، در قدرت سهیم بوده، و یادش رفته، و چشم بر فاجعهای بسته، و یادش رفته، هیچ کاری در زندگیاش برای ارتقای حافظه نکرده، و یادش رفته. این است که، به یمنِ حافظههای کوتاه یا فراموش شده یا گسستهی فردی یا جمعی، موفقترهامان کوتاهترین راه را برمیگزینند، یعنی شبیهِ دیگری شدن، شبیهِ غیرخودی شدن، و ناموفقترهامان سنگر گرفته، در پسِ یک گذشتهی طلاییی از دست رفته، اسلامی یا باستانی. و در این وسط، امروز میماند روی دستِ همگان، و هیچ کس حاضر نمیشود مسئولیتِ آن را بر عهده بگیرد. هر کس میاندازد به گردنِ آن یکی. از روزگارِ کجمدار و فلکِ غدار در اَشکالِ مردمیاش، تا قدرتهای خارجی، و توطئههای پیدا و پنهان، در شکلِ فرهیختهترش. مسئولان میاندازند به گردنِ سیستم. و سیستم میگوید مردم خراباند. میروی سراغ مردم، رعیت اگر باشد، میگوید خدا و تقدیر، شهروند اگر باشد، میاندازد به گردنِ مسئول.
پرسش بعدی این است: چرا حافظه، شکل تاریخ به خود نمیگیرد. چرا گذشته به حضورِ همهجانبهاش، تبدیل به سرمایهای برای فردا نمیشود. پناه میشود یا سقف، بیآنکه هویتساز باشد، و امنیتِ ما را فراهم کند. چه عواملی مانع از تبدیلِ حافظه به تاریخ است؟
در جوامعِ سنتی ـ مذهبی، و اقتدارگرا نیز، حافظه، هم سرچشمهی مشروعیتبخش است، و هم منبعِ محروم کردن از مشروعیت. مذهب مولفهی مسلطِ شکلگیریی حافظهی جمعی است، اما، نوعِ نگاهِ به زمان، قدرتِ حضورِ اسطورههایی که بر محورِ یک ارادهی قدسی میچرخد، نگاهِ به تاریخ را اتمی ساخته است، اتمهایی که، تنها عاملِ بقا و حیاتِشان ارادهی خداوند است. برخورد با گذشته یا زمانِ تاریخی، فرازمان و کلیدِ رمزِ گزارشِ تاریخ، تقدیر بوده است. در چنین نگاهی، طبیعتاً، توضیح لازم نیست، و ورودِ به جزئیات، غیرِ ضرور. کارِ تاریخی، و وظیفهی مورخ، دیگر کشفِ دلایلِ پنهانِ واقعیت نبوده است. تاریخ، درنتیجه، تبدیل به خدمهی اخلاق و الهیات شده است. ماسینیون میگفت: زمان در اسلام، راهِ شیریی لحظات است. تاریخ، محدود مانده است به تاریخنگاریی مذهبی، سیاسی، یا نظامی. متکی به گفتهها و شنیدههای دورههایی بیربط و پُر تناقض.
غرب با بازنگریی نسبتاش با مسیحیت، و مهمتر از آن، از طریقِ فراهم آوردنِ حافظههای موازی و متکثر (نه صرفاً حافظهی مذهبی، نه صرفاً حافظهی سیاسی، بلکه، حافظهی اجتماعی، اقتصادی، و…)، و در گفتوگو قرار دادنِ آنها با یکدیگر، نسبتاش را با گذشته انسانی کرد. یعنی اینکه، به دنبالِ ردِ پای انسان در تاریخ گشت، و نه صرفاً تقدیر و ارادهی الهی. به جزئیاتِ زندگیی انسانها نظر انداخت، تاریخ را زمانبندی کرد، از دوره و عصر سخن به میان آمد، و به این ترتیب، گذشته را از وضعیتِ بر روی هم انباشتگیی وقایع و حوادث خارج ساخته، و آن را موضوعِ شناخت و آنالیز و نقد قرار داد.
در تاریخِ اسلام، این تکثرِ حافظهها، و ضبطِ آن، به صورتِ وسیع صورت نگرفت. “وقتی هنوز گذشتهات را زندگی کنی، از حرف زدن دربارهی آن ناتوان خواهی بود”(۳). بیتردید، یکی از نقشهای مذهب ـ مسیحیت یا اسلام ـ، شکل دادن به حافظهی تاریخی در میانِ اجتماعِ مومنین است. جمعآوریی احادیث، برقراریی سنتِ پیامبر، نگارشِ تاریخِ خلافت، تاریخِ عمومی (مثلاً طبری و مسعودی)، نگارشِ بیوگرافی، به خصوص از قرنِ ششمِ هجری به بعد، و… همه گواهِ وجهِ تاریخیی حافظهی مذهبی است. اما، از آنجا که، در گذرِ زمان، این تاریخ، که عمدتاً به تاریخِ مذهب نظر دارد، وجهی اسطورهیی و ازلی پیدا میکند، بیشتر از آنکه یک وجدانِ فعالِ تاریخی باشد، حسرتِ گذشته، یا به تعبیرِ رزنتال “هنر و علمِ پشیمانی و تاسف” بوده است. از همین رو، نه تنها موفق نشد که، در جایگاهِ گذشته، و حضورش در حال، تغییری ایجاد کند، از منظرِ متدولوژیک هم پیشرفت نکرد.
امروز، ما همچنان در عرصهی عمومی، شاهدِ درهم آمیختگیی دیروز و امروز هستیم، درهم آمیختگیی عرفی و قدسی، مصلحتِ عامه و مصلحتِ الهی. همهی بحثهای پیرامونِ جمهوریت و اسلامیت از همین رو است. انتخاباتِ آزاد و نظارتِ استصوابی. شورا و عقل جمعی، اما مشروط. قراردادِ اجتماعی آری، اما، معطوف و مقید، به سنت باشد یا مذهب. و از آنجا که، سنت و مذهب، در بسیاری اوقات، یکی گرفته میشوند، کار را پیچیدهتر میکند. مذهب هم، حتی مشروعیتاش را، هنوز از گذشته میگیرد. غربی، با ایجادِ تغییر در نقش و جایگاهِ حافظه، نه تنها، چنانچه اشاره شد، هنر را و علم را و عرصهی عمومی را و فرهنگ را از زیرِ تسلطِ حافظه خارج کرد، بلکه، با مذهب نیز همین برخورد را پی گرفت، و از همین رو، توانست، به گونهیی دیگر، به نسبتِ خود با امرِ قدسی بیندیشد (رفرم، اومانیسم، هرمنوتیک، و…)
حافظهی مذهبیی موجودِ ما، برای برقراریی رابطه با اکنون، سراغ یک دورِ اسطورهیی میرود. دیروزی که الگو میدهد، رفتار تعیین میکند، و مشروعیت میبخشد. نسبتی که، گزینشی است، اما، سیال نیز. میخواهد دیروز را تکرار کند، اما، به گونهیی پارادوکسیکال، شکل و شمایلِ امروزِ ما را میگیرد. یعنی قرار است از دیروز برای امروزمان الگو بگیریم، تا مثلاً شبیهِ دیروز شویم، و آن دیروز را تداوم بخشیم، اما، دیروز را شبیهِ امروز میکنیم. عمدهی بحثهای امروز و دیروز ما، دربارهی کیفیت دینداریمان، بر همین اساس میچرخد. کیفیتی که، هر روز، به گونهیی تعریف میشود. ما براساسِ ارتقای استعدادهایمان، خصوصیتهای متفاوتی را در مذهبمان کشف میکنیم. قطعاتِ یک حقیقتِ دینی را، بنابر طرحِ ذهنیای که مدام عوض میشود، هر بار به گونهیی میچینیم. بیتردید شناختمان بیشتر شده است، اما، مهمتر از همه، این ساختارِ ذهنیی ما است که مدام در حالِ تغییر است: گاه رحمانِ رحیم، گاه قاصمِ جبارِ منتقم، گاه شمشیرهای از نیام برکشیده، گاه انکارِ نفسِ وجودِ شمشیر. گاه جهاد و گاه بخشش، گاه بیاغماض و انعطافناپذیر، و گاه همه رحمت و گشادگی، و… دین رحمانی یا دین انتقام و گشودن جبهههای بیپایان حق علیه باطل. ابوذر، یک عارفِ خلوتنشین، یا یک آنارشیستِ معترض با شمشیرِ آخته… به خانه راندن مذهب، یا از خانه به بیرون کشاندن آن. تکیه بر وجهِ روحانی ـ درونی و فردی آن، یا وجهِ اجتماعی، جهانشمول، و دنیاییی آن. رویکردِ تاریخیی به حافظه میتواند این موقعیت را توضیح دهد، و نه رویکردِ کلامی ـ فلسفی، و… نفسِ این تحولاتِ نظری و کلامی، خود، پدیدههایی هستند تاریخی، و در نسبتِ با حافظهای که مدام دستخوشِ تغییر است و سیال (حتی اگر مبتنی و متکی بر قدوم باشد)، قابلِ توضیح است.
اگر داشتنِ فرهنگ، یعنی داشتنِ حافظهی تاریخی و ملی، داشتن یکسری کدهای رفتاری و عملی مشخص، و اگر مقصود از داشتن، برقراریی نسبتی آگاهانه با این همه باشد، باز هم ما وضعیتمان روشن نیست. داریم و نداریم. تمامِ این سایههای تاریخِ ملیی چند هزار ساله، بر سرِ ما هستند، اما، وزنِ حضورِ آنها، بیشتر ما را میترسانند، و یا، به رودربایستی میاندازند، اما، شناختهشده نیستند. هستند به قصدِ ترساندن، یا به رودربایستی انداختن. این است که، نه میتوانیم از شرشان خلاص شویم، و نه خیرشان را شناسایی کنیم. مشروعیتمان را، از دیروزی میگیریم که، به تمامی تصاحباش نکردهایم، و به همین دلیل، با آن بازی میشود. ابزاری در دستِ این و آن، یا بهانهیی برای احساسِ نوعی تداوم. فقط داشتن و یا نداشتنِ حافظه محلِ نزاع نیست، نوعِ استفاده از آن هم مطرح میشود. تاریخِ باستان باشد، یا قرونِ وسطی. مدرن باشد یا معاصر. دلیلاش روشن است. هر ملتی، از طریقِ در کنار هم چیدن، و در گفتوگو قرار دادنِ حافظههای متکثرِ آحاد و گروههای اجتماعیاش میتواند ساخت و سازِ تاریخاش را تدارک ببیند. عاجلترین کار، درنتیجه، شناسایی و به رسمیت شناختنِ این تکثر است. اما، در این حوزه هم، ما دچارِ مشکلایم. نه تنها با هر تغییر در نظامِ سیاسی، تاریخمان به گونهیی متفاوت نوشته میشود، بلکه، از این سال تا آن سال هم، زوایای دیدِ تاریخیی مسلط عوض میشود.
انقلابِ اسلامیی ایران، آن گونه که امسال از رادیو تلویزیون معرفی شد، با سالهای پیش، تفاوت داشت. برخورد با آرشیو، برخورد با شخصیتهای سیاسی و تاریخی نیز. آیا تاریخِ انقلاب فرق کرده است، یا ما فرق کردهایم؟ همه به مسئولان رادیو تلویزیون تبریک میگفتند، که آرشیوهایش را گشوده است، اما، هیچ کس نپرسید “ولی حالا چرا؟”. معنیی این حرف این نیست که، آنچه که تا دیروز نشان داده میشده است، همهی حقیقت نبوده است؟ اگر نوعِ عرضهی تاریخِ معاصر، امسال تا پارسال، فرق کرده است، و همه به هم تبریک میگویند، این سوال پیش میآید که، از کجا معلوم، که سالِ دیگر، باز چیزِ جدیدی حذف نشود، و یا چیز جدیدی کشف نشود؟ بسیار مشروع است، اگر بپرسیم که: از کجا معلوم که آنچه امروز نشان داده میشود، همهی حقیقتِ تاریخیی ما است؟
همین تفاوتِ بینِ دیروز و امروز، نشان میدهد که، این حافظه را تا کجا میشود دستکاری کرد. درست است که، اساساً، هر حافظهای، بر اساسِ همین دیالکتیکِ فراموشی و یادآوری شکل میگیرد، و درنتیجه، گزینشی عمل میکند، اما، این ماجرا، مضاعف میشود، هنگامی که، عملِ گزینش، مدیریت شود، منحصر شود، و متولی پیدا کند. تا هنگامی که، برخورد با چیزی به نامِ تاریخ و حافظهی تاریخی، فلهای و نامشخص و شکل ناگرفته است، هم امکانِ آن هست که دستخوشِ تغییراتِ سیاسی شود، و هم دستخوشِ گزینشِ حافظهی جمعی، که سیال است و دلبخواهی. خطرِ دیگرِ این چرخیدنِ صرف بر محورِ حافظه، در هم ریخته شدنِ نسبتِ است با زمان حال. متحدالشکل شدنِ درونیی جوامع، و درعینحال، متحدالشکل شدنِ جوامعِ متعدد، یعنی، از یک سو، نیاز به داشتنِ یک هویتِ دستهجمعی، و از سوی دیگر، از میان رفتنِ هویتِ سنتی، موجبِ سر زدنِ کیشِ حافظه شده است. حافظه همیشه در برابرِ فراموشی نمینشیند، تا مثلاً ما را وادارد به یاد آوردن. گاه برعکس است. گاه، پافشاری کردن بر این حادثه، به قصدِ تحتالشعاع قرار دادنِ حادثهیی دیگر است. تاکید بر قربانی بودنِ خود، در یک دورهی تاریخی، به قصدِ نادیده گرفتنِ قربانیتی دیگر، و… افشاگریی این، تا آن یکی افشا نشود. همین قضیه است که، نمیگذارد فرهنگِ تاریخی شکل بگیرد، و یا به سمت و سوی دیگری برود. اینقدر درگیرِ حافظهی دیروزینِ خود میشوی، که از فجایعِ امروز بیاطلاع میمانی، یا نسبت به آن بیاعتنا میشوی، چرا که، به گفتهی تودوروف، مورخِ معاصرِ فرانسوی: “سوگواری برای قربانیانِ دیروز افتخارآمیز است، اما، پرداختن به قربانیانِ امروز دردسرساز”.
یادآوریی فجایعی که دیروز بر سرت رفته است، گاه باعث میشود، فجایعی را که بر سر این و آن میآوری، توجهات را جلب نکند. میبینیم که، چرخیدنِ صرف بر محورِ حافظه، یک اجتماع را با چه مخاطراتی میتواند روبه رو کند. وقتی که نداشته باشی، این میشود، و وقتی هم که داشته باشی، اما، خودمختار و خودکفا، آن خطرات را به دنبال دارد. معلوم است که ما تاریخ داریم، پر از حادثه و اتفاق و تغییراتِ پرمعنا. حافظه داریم، اما مثله و تکهپاره و گسسته. فرهنگِ تاریخی داریم، فرهنگی که هنوز مشروعیتاش را از دیروز میگیرد، بیآنکه معلوم شود کدام دیروز، بیآنکه، نسبتِ با این دیروز، آنالیز شود، حافظههای موازی شکل بگیرد، و معلوم شود که، سهمِ فرهنگ، مذهب، و آدمها چیست، قدسی و غیرقدسی کدام است، و… درعینحال، تولیداتِ تاریخیای که، مدام دستخوشِ تغییراتِ سیاسی میشود، و درعینحال، میدانهای وسیع و منابعِ لایزال و بیپایانی که، کشف نشده، و شخم زده نشده، و…
ما همه چیز داریم. تاریخ داریم، حافظه داریم. فقط از کیفیتِ داشتناش خبر نداریم، و به همین دلیل است که، گاه با آن بازی میکنیم، گاه این قسمت را در مقابلِ آن بخش مینشانیم. گاه فراموشاش میکنیم، و در بسیاری اوقات نادیدهاش میگیریم. دیروز هنوز مشروعیتبخش است، اما معلوم نیست کدام دیروز؟ حافظهها را باید در گفتوگو با یکدیگر قرار داد، تا از گسستگی به درآید، تا حافظههای خودکفا و بسته به روی خود، رو به دیگری کند، مقایسه کند، و تکمیل سازد، از خود فاصله بگیرد، به نقدِ خود بنشیند، و موقعیتاش را تغییر دهد. برای اینکه تاریخ داشته باشی، باید آزادی داشته باشی، تا بتوانی حافظه را، گذشته را، بدل به موضوعِ شناخت کنی، و اسبابِ هویتِ فرهنگیی خودت را فراهم سازی. تا دیگر ننالی: آقا!، ما ملت، حافظهی تاریخی نداریم. تا نه فراموش کنی، و نه بگذاری فراموشات کنند.
۱. حافظه و تاریخ. اثر ژاک توگوف
۲. تعبیر برنارد گنه (bernard Guene) در کتابی به نامِ “تاریخ و فرهنگ تاریخی در غرب قرون وسطی”
۳. مورخِ فرانسوی : chounu