روزها همچون ساندویچ
سحرخیزی و خروج صبحگاهی از خانه، گیرم از سرِ بدبختی یا وظیفه، درست است که خوابیدنِ تا دمدمای ظهر را بدل میسازد به حسرت، اما، محاسنِ بسیاری دارد، به غیر از کامروایی. “حسن خوبی”اش مثلاً میتواند گوش کردن به رادیو پیام باشد. همان پیامهایی که به تعبیر ژنریکِ رادیو “مثلِ سایه پا به پا ته”، در تمامیی مسیرِ رانندگی، در ترافیکِ سرِ صبحی، و در طیی روز نیز. نه اینکه “صدا” اعتماد برانگیزتر از “سیما” باشد، شباهتاش با روزمرگیهای من و ما اما، بیتردید است: یک ساندویچِ تمامعیار، ساندویچی از خبر، بد و خوب، ورزشی، عملی، سیاسی و اجتماعی، لابهلای موسیقی، از جیپسی کینگ گرفته تا تصنیفهای قدیمیی غیرمجازی که، توسط خوانندههای مجاز، خوانده میشوند.
طیی روز، آن هم در سرِ خطها. همزیستی خطوط، و در هم آمیختگیب آنها، بیاولویتبندی، و درنتیجه، بیامکانِ استقرار در یک موقعیت. پرتابشدگی از این بر به آن سو. دست به دست شدن توسط اخبار، که خود یک نوع ورزش صبحگاهی است. کوکتلی که همان سرِ صبحی مینوشی، و حال و هوایی میدهد تا شب. درنتیجه، میشود گفت که، بالاخره پس از سالها، و در میانسالگی، ورزشِ صبحگاهی دارد بدل میشود به نوعی عادت، عادتی که تازه پژوهشگران رادیو پیام هم مرتب بر ضرورتاش تاکید میکنند: مفید برای قلب، برای دل، برای دماغ، و بهخصوص، برای پرهیز از پوکیی استخوان. در کنارِ اخباری مثل: “قذافی کشته شد، صادرات بالا رفت، اختلاس پیگیری میشود، تیم پرسپولیس زد، در یخچال موادِ داغ نگذارید، مصرفِ بهینهی برق، و…”. ناگهان، و بیمقدمه، این اخبارِ سلامتی، و نتایجِ تحقیقاتِ پژوهشگران است که با تو در میان گذاشته میشود: “پژوهشگران معتقدند”، یا اینکه، “پژوهشگران میگویند”. گوش کردن به این آخرین دستاوردهای پژوهشی هم، یکی دیگر از عادتهای صبحگاهیی من است. اگرچه غالباً ذکر نمیشود کدام پژوهشگران، یا پژوهشگرانِ کدام خطه، و مهمتر از همه، همهی نتایجِ این پژوهشها، در بسیاری اوقات، با هم ضد و نقیض است، و اصلاً ذکر یک سری بدیهیات میتواند باشد، از جنسِ “کراماتِ شیخِ ما”. اما، در ادامهی همان سنتِ نیکوی آیروبیکی، جایی جوری موجبِ سلامت میشود. در بسیاری اوقات، گوش کردن و اجرای این پیامهای صبحگاهی است که “روز” را از “مرگی” در میآورد. نه خیلی پیش پا افتاده، نه خیلی منتخب و منحصر به فرد. و این همه، بیعذابِ وجدان.
طبق این پژوهش، دیگر لازم نیست، همواره، و در هر ساعت، “عقل و دل و نگاه”، متمرکز بر این یا آن حوزه باشد: سیاست یا اقتصاد یا ورزش. نه بر اندوه متمرکز میشوی، نه دل خوش میکنی به شادی. نه سوگواریات طولانی، نه سرخوشیات ادامهدار. به همهچیز مدتالمعلوم اختصاص داده میشود. گناهاش هم به گردن پژوهشگران. نه خیلی از کشته شدنِ قذافی ذوق میکنی، نه خیلی از ماندگاریی اسد غصه میخوری. چنین نبوده و چنین نیز نخواهد ماند.
درست است که پژوهشگران نمیگویند انسان باید چند بُعدی باشد (اینگونه توصیهها به پژوهشگران مربوط نیست)، اما، نتیجهاش همان است: دادنِ ابعاد و اضلاع به یک دستی روز و روزها. سرک کشیدن به همهجا، و همهی حوزهها، برقرار کردن نسبت با همه نوع زمان: زمان پیشپا افتادهی روزمره (از جمعه بازار تا هایپراستار و خریدِ سرِ میدان). زمانِ سریعِ سیاست (بالا و پایین کردن سایتهای خبری و کانال به کانال کردن شبکهها و تورق روزنامهها). زمانِ کندِ فرهنگ (خواندن پژوهشها و انجام پژوهش). و بیزمانیی هنر (سر زدن به گالری نقاشی و سالن سینما و دیدن تئاتر).
قرار گرفتن در موقعیتهای متناقض، در آن واحد، و در یک روز شاید: عروسی و عزا. تا اطلاع ثانوی برای پرهیز از ملال، به جز خوردن کنجد، همین حالی به حالی شدن، جابهجایی مدام و بیوقفه، پادزهرِ خوبی است. در برابرِ این “به من چه”ی منتشرِ موذی، یک “همه چیز به من مربوط است”ِ غلوآمیز لازم است. حتی اگر در حد سرِ خط باشد یا در سطحِ خبر. ساندویچی باشد و بیاولویتبندی، شبیه پرسهزنی باشد و غیرحرفهای. مفید که هست. مختل نمیشوی. بماند که دیدن هر چیزی با نوعی قصد و غرض، خودش یک نوع مرض میتواند تلقی شود. کاش میشد لحظاتی را پیدا کرد که بیهیچ قصد و غرضی، کاملاً غیرمفید، و معطوف به یک هیچیی معلق، زمان را گذراند. احتمالاً برای چنین تجربهای باید یا خیلی جوان باشی، یا خیلی کهنسال. در میانسالگی و با میانسالگی و اضطرارِ کمبود وقت، تقریباً ناممکن است. یک نه این و نه آنی نمیگذارد تن دهی به یلهگی. چه بر منبر وعظ و خطابه قرار گرفته باشی، چه مشغولِ خرید باشی، چه وسطِ گالری عقب و جلو بروی، برای فهمِ معضلی به نامِ اثرِ هنری، چه در تاریکیی سالنِ سینما. همهجا به دنبالِ امرِ مفیدی، و راضی از اینکه داری لحظاتی خاص را در شانِ انسانِ متعهد بودن میگذرانی. بر اساس همینِ پژوهش ژاپنی، و روشِ “عدمِ تمرکز برای حفظِ تعادل” است که، پرسهزنیهای سرخطی با رویکردی ساندویچی، روز و هفته و ماه را زمانبندی میکند. همهی حوزهها و جلوههای متعددِ هر حوزه، از خرید گرفته تا هنر، از سیاست تا فرهنگ، از دین تا… از شهر تا روستا. همهجا را باید دو به دو رفت و دید و خواند. فایدهاش اینکه یکسره رودست میخوری. از خودت. از روزگار. از آدمها و حرفها. متواضع میشوی. شاید نومید، اما قابل اعتماد.
مثلا خرید کردن : از جمعه بازار تا هایپر استار (مطمئنم دیر یا زود پژوهشگران نشان خواهند داد که خرید کردن هم تاثیرات درمانیی بسیاری دارد). هر از چندی سری به جمعهبازار زدن، که هم صفای دیروز را دارد و برانگیختن خاطرات را، و هم وسوسهی دیدنِ خلاقیتهای جدیدِ هنرمندان جوان، که به یمنِ بساطهای آزاد، فرصتی پیدا میکنند برای عرضهی محصولاتشان. شیر مرغ باشد یا جان آدمیزاد. از عتیقه تا مدرن. بشقابهای گلسرخی و پلاکهای فلزیی تاجدارِ سابق، و قفلهای قدیمیی درهای قدیمی، که حالا تبدیل شدهاند به اشیا دکوراتیو خانههای آرتیستی. دیروزی که شده است اگزوتیک، و قرار است بیاید و خانههای امروزیی بیبته را ریشهدار بنمایاند، یا دست دومی، که تو را از متحدالشکلی به در میآورد، و میکند دستِ اولِ اورجینال. و بعد، هر از چندی، هایپراستار، که برخلافِ آن یکی، از نظمِ غربیی عرضه و تقاضا الگوبرداری شده است، و البته میدانهای ترهبار، تا بفهمی فصل عوض شده، و این بار پاییز در راه است.
مثلاً فیلم دیدن : همین روش دو به دو جواب میدهد. هم جدایی نادر از سیمین، و هم یه حبه قند. یکی برای اینکه اعتراف کنی، بیتوهم و بیافسانهسازی، همینیم که هستیم، و لازم نیست سرِ خودمان را شیره بمالیم با توهماتی به نامِ شرقِ پرمعنا، و چماقی کنیم بر سرِ غربِ دیوانهی دیوانه. و دیگری، برای اینکه امیدوار باشیم، که واقعیت در آستانهی تلخی نمیماند، و میتواند جورِ دیگری دیده شود (حال اسماش نوستالژی باشد و بازگشت به خویش، یا امیدِ اتوپیک).
مثلاً سر زدن به گالریها : نقاشی باشد، مجسمهسازی یا عکاسی. هم عکاسیهای حجت سپهوند در خانهی خورشید در دروازهی غار، و هم مواجهه با آثارِ هومن مرتضوی در گالری هما. اولی برای اینکه با دیدن عکسهای او قدر زندگی را بدانی، درست وسطِ جهنم. و دومی، برای اینکه وحشت کنی از زندگیی همینجایی و هم اکنونی. دیدنِ پرندهی نازنینی نشسته بر شاخهی درختی که بر تنش پشم روییده است. یا میمونی که چهرهاش را کرده طبل، و بر آن میکوبد. دیدن هنرمندی که خودش را و سخناش را بدل ساخته است به اثر هنری، قاب شده و آویخته بر دیوارِ گالری، و تو را مجبور میکند به سخناناش گوش دهی، وقتی میگوید: “ماجرای پشمهای روییده بر تنِ این پرنده یا آن سرو، اشارتی است به این تجربهی پانصد سالهی تراشیدن پشم و باز رویش دوبارهی آن. هر بار امیدوار به سر زدن انسان، و هر بار سر برآوردنِ دوبارهی گوریلِ درون”. کودکِ درون را شنیده بودم، و همهی آنهایی که امیدوار به شنیدنِ صدای اویند، اما گوریلِ پنهان…!
مثلا گوش دادن به موسیقی : سهیل نفیسی را، تا آشتی کنی با نیما، و امیدوار باشی به ترکیبِ فرهیخته میان شعر و ملودی، و تجربهی لحظاتی سبک و بالدار. و ابراهیم منصفی، تا این بار سبکی بالدار لحظهها بشود بختک، سوگوارِ زمانی که بیدوست میگذرد، و… خواندنِ اشعارِ مهرگان، که بیرودربایستی از پیروزیی رقیب میسراید، و دیدنِ ایوانف کوهستانی: نیمهکاره، حسرت به دل، بیانگیزه، و…
مثلاً سر زدن به کافیشاپها : تا ببینی بسیاری از مشتریاناش را همین عصری در امامزاده صالح دیدهای. یا رفتن به همین ولایتِ خودمان مزینان، تا ببینی شهر آمده است، و رقصِ “واگفته”ی زناناش، و رقصِ “چوبِ” مرداناش را بدل ساخته است به قرهای کمرِ خردادیان. و بعد، جای ابوی را خالی کنی که، خبرِ پایانِ آن دنیا را دیروز داده بود. با حسرت، اما آگاه به محتومیتاش… و خب “فارسیوان” را برای اینکه اخبار هشت و سی به گوشات نخورد. تا از آمریکای لاتین پرتاب شوی به کره، و برعکس، و همینجور به پینگپونگ ادامه دهی تا بیایند و ماهوارهات را بردارند…
و همهی اینها، برای اینکه، به روی خودت نیاورده باشی مرگی را، حبسی را، سفری را، و باقی قضایا را (باخ را و بتهوون را) بس است. “روزمره، هفتهمره، و ماهمره”ی پُر و پیمانی است. کور از خدا مگر چه میخواهد؟ پُر از غیرمترقبه. آدم چند بعدی و کادری همه جانبه و غیر مختل. گیرم سرِ خطی. گیرم ساندویچی. اینها همه نتیجهی گوش کردن به پیامهای صبحگاهیی رادیو پیام است. پژوهشها را باید جدی گرفت.