راستی، شما امیدوار بودید؟
پدرم، “معلم شهیدِ” انقلابِ ما!
این نامه، سرگشاده است. سرگشادگیی متن آیا دستِ مرا خواهد بست؟ قرار است امری را افشا کند، یا دیگران را به شهادت بگیرد؟ شکایت به شما است، یا شکایت از شما؟ اینقدر هست که، این سرگشادگی، متن را مربوط میکند به همه، همهی کسانی که، طیی این سالها، خود را به شما مربوط دیدهاند. به نیابتِ از آنها مینویسم. این “ما” است که مینویسد، و نه “من”. نامهی “ما” است به شما. یک “ما”ی تکهپاره. “ما”یی که، گاه شهروند است، گاه میانسالهای امروز، گاه جوانان،… با این همه، پنهان شدن پشتِ این “ما”، کار را آسانتر نمیکند.
نامه نوشتن به “شما”، کارِ اضطرابآوری است. این “دوم شخصِ جمع”ی که قرار است به جای آن “شخصِ ثالث”ی بنشیند که میگفت، “او” که چنین میاندیشید و… نامه نوشتن به “شما” یک ترک عادت است. هیچگاه به شما نامه ننوشتهام. “از” شما نوشتهام، “به” شما نه. این نامه، فراخوانی است به نشستن در محضرِ همدیگر، یعنی، یادآوریی یک همنشینیی دور، متعلق به سالهایی که من از شما کوچکتر بودهام. امروز چند سالی از شما بزرگترم. فرزندی که از پدرش بزرگتر است! عجب دلهرهای. این نسبت دیگر شده است یک خاطره، و برای نوشتنِ این نامه، باید نوعی از رابطه را به یاد آورم: احترام، شرم، ترس از اینکه نامربوطی گفته باشم، مضطرب از لبخندی که ممکن است بر لبِ شما بنشیند، و ای بسا شنیدنِ متلکی، میل به اینکه سخنی باشد نغز و رندانه. ها، دارد یادم میآید. چه لذتی میبردید از اینکه کسی دستتان را رو کند. قاهقاه خنده، سکوتی که پیوند میخورد با نگاهی همدل، مثلِ اینکه گفته باشید : خب! که اینطور.
از همین الان میشود حدس زد. با آرامش گوش خواهید داد، اگر نبود آن لبخندهای قاتل! تنها دلگرمی همین سنوسالی است که از شما بیشتر است. من از شما مجربترم؟ البته که سنو سال بیشتر معنایش داشتنِ تجربهای بیشتر نیست. فقط مشاهداتام بیشتر است، متفاوتتر است. “پس از شما” را دیدهام، همین “پس از شما”یی که، امید را در برابرِ واقعیت نشاند. وعدهی “جایی دیگر” را آورد به همین جا و هم اکنون. مشتها را آسمانکوب کرد و… شما را معلم انقلاب: “هلا هلا چه همتی… آغاز بیداری”… معنایش این است که، تا آن موقع، همه خواب بودیم، و شما خوابگردان؟ معنایش این بود که، با شما بیدار شدیم؟ معنایش این است که، امروز بیداریم؟ چشم در چشمِ واقعیت، رودرروی آنچه که هست…؟
سی سال است که بحث در بابِ مضر یا مفید بودنِ شما ادامه دارد. یک بلاتکلیفی طیی این سالها نسبتِ ما را با شما دستخوشِ جزر و مد کرده. بستگی داشته به حال و روزگارمان، به سنوسالمان، به درجهی رضایتمان از خود و از روزگار. گاه، طبیبِ جمله علتهای ما، گاه، علتاللعلِ شوربختیهای ما. قبض بوده باشد یا بسط، این نسبت، هیچوقت، قطع نشده، و هنوز که هنوز است، به خونسردی نرسیده. پروندهای است گشوده، و برگههایی که، مدام به آن اضافه میشود. نه از خیر شما گذشتهاند، و نه از شر شما، و به این معنا، میتوان گفت که، این جامعه، به شما وفادار مانده، یعنی، فراموشتان نکرده است. مگر نه اینکه وفاداری یعنی فراموش نکردن؟ فراموش نشدهاید. از همان هنگامی که، شده بودید معلمِ بیداری، تا به امروزی که، متهماید. متهم به بیدار کردنِ ما؟ متهم به خواب کردنِ ما. معلمِ امید، یا مسببِ نومیدیی ما. ما، مدام شما را به یاد میآوریم، با مهر باشد، یا با خشم.
امروز، اما، شما متهماید! خیلی بیشتر از زمانی که “در قیدِ حیات” بودهاید. معمولاً، با زمان، آدمها و حرفها، به حاشیه میروند. در موردِ شما، جریان برعکس است. نقشتان بزرگ و بزرگتر میشود، و سهمتان بیشتر. از تنهایی مینالیدید، اما بیشمار گرونده داشتهاید، گروندگانی که فردای پس از شما را رقم زدهاند. متنی که به یمنِ تجربهی انقلاب منفجر شد، تکههایی پراکنده در دستانِ این و آن، در کولهبارِ همگان. میراثی که متولیانِ بسیاری یافت، و وارثان را در برابرِ هم نشاند. بیدادِ جوانمرگی در همین است، بیوصیتنامه میروی.
هرچه ما بیشتر خود را قربانی میبینیم، هرچه نومیدتر میشویم، از شما معلمِ امید، دلخورتر میشویم. اتهامِ شما، تا دیروز، تخیلی بودنِ حرفها بود، و امروز، که معلوم شده است رویا هم میتواند محقق شود، متهماید به طراحیی رویا. تخیلهایی که از واقعیت رودست خورده، و مشروعیت وعدههای شما را به پرسش گرفته است. امید، ابزاری است برای درافتادنِ با واقعیت، و در این جنگ، “امید” که شکست خورد، ناماش را “فریب” میگذارند، و “امیدبخش” متهمِ ردیفِ اول است. امید به تغییر، فعال ساختنِ تخیل، یک از کجا معلومِ هوسانگیز را بر جانها و دلها انداختن. شما هم متهماید به ایجادِ امید، و هم گرفتنِ آن. اینها را یک مای زخمخوردهی مغموم و بیافسون و افسانه میگوید. خشمگین از یک دیروزِ امیدوار، یا سرخورده و ملولِ از آن. میشود گفت که جرمِ شما جعلِ امید است: در دسترسِ مقدور را، زندگی آنچنان که هست را، واگذاشتن، و ما را پرتاب کردن به یک شایدِ بهتر. یکی میگفت: گنجشک را رنگ میزد و جای قناری معرفی میکرد. نخندید!
آگاهیبخشی، مدعای شما بوده است، خوراندنِ میوهی ممنوعهای که، بیدرنگ، هبوط را در پی دارد. خواهید گفت: انذار داده بودید، که بیداری همیشه پررنج است. کسی شدن، عبورِ از کویر را الزامی میکند. خواهید گفت: وظیفهی من تدارکِ همین هبوط بوده است، گیرم با شیطنتِ عشق و توطئهی شیطان. یک آگاهیبخشیی هدفمند، معطوف، وسوسهانگیز، دستکاریشده. خواهیم گفت: پس، آگاهیی کاذب، به قصدِ فریب دادن. خواهید گفت: مفید، گشودنِ چشمها بر عریانیی خویش.
آیا میشود همه را به پای خوانشِ غلطِ از شما انداخت؟ به پای جوانیی ما، به پای تکهپاره خواندنِ شما، به پای… اما مگر جورِ دیگری هم ممکن است؟ هر جامعهای شبیه خودش دیگری را میفهمد. ما، هیچ راهی، به جز اینکه، با تکیه بر بضاعتهایمان متن را بفهمیم، نداریم. خودتان مگر نگفتهاید: “همه میپندارند که هر کسی آنچنان فهمیده میشود که هست، اما نه، آنچنان که فهمیده میشود، هست. به عبارتی دیگر، هر کسی، آنچنان است که، احساساش میکنند، نه آنچنان احساساش میکنند، که هست”. تکلیف روشن است. شما آنچنان هستید، که ما فهمیدیم. ما، به دیروزمان معترضیم، و فهمِ دیروزینِ ماست که این امروز را رقم زد. میتوان نتیجهگیری کرد که: امروزِ ما، محصولِ بلافصلِ فهمِ ماست از ایدههای شما. ایدههایی که به دستانِ ما محقق شد. دستانِ ما متهماند یا ایدههای شما؟ پیدا کردنِ متهمِ اصلی، مسالهی ماست. مطمئنم با این حرف موافقید. نوشتهاید: “… اگر مجهول میمانم، لااقل شادم که مفید هستم. مردم از من سود میبرند…”. خواهید گفت: میتوانید “پس از من” را به گردنِ من بیندازید، اما، همچنان پابهپای شما خواهم آمد، این “پس از من”، تمام نشده است.
باید دید. این کشمکش با شما ادامه خواهد داشت. احساساتِ ما، هربار، در این مواجهه، برافروخته میشود. گذشتن از شما، کشمکشِ با خود است، و این تنشِ عشق و نفرت، سالها است که از تک و تا نمیافتد.
پارادوکسِ “امید و آگاهی”، شاید، همان بنبستِ تراژیکی است، که نسبتِ ما را با شما مخدوش ساخته است. معلمِ آگاهی بودید، یا معلمِ امید؟ از کجا معلوم که این دو یکی باشد؟ یکی نیست.
با این همه، یک سوالِ خصوصی باقی میماند: راستی، شما امیدوار بودید؟ سلمان، چه میدانست، که اگر ابوذر میفهمید، کافر میشد؟ اتهامِ شما همین است. همهی حقیقت را، حقیقتِ خودِ را، با ما در میان نگذاشتید. “حقیقتِ” شما، با “مصلحتِ” ما، چه فرقی میکرد؟
…ها، چی شد؟ … نمیخندید؟ ناراحت شدید؟ از من؟ از ما؟ اصلاً اشتباه کردم. نباید این نامه نوشته میشد، پس از این همه سال…