جامعهشناسیی تخیل
زمانی که از من خواستند برای سخنرانی به مشهد بیایم این دعوت را پذیرفتم بدون اینکه بپرسم در چه موردی باید سخنرانی کنم. پذیرفتم به این دلیل که مشهد بود دانشگاه فردوسی بود و دانشکده دکتر علی شریعتی بود. پذیرفتم به این دلیل که یاد کتابی از ژیلبر دوران افتادم. وی کتابی دارد به نام “مکانهای حافظه” و اینجا برای من یک مکان حافظه است. مشهد به نوعی برای من یک مکان حافظه است.
موضوع صحبت من جامعهشناسی تخیل است. انتخاب این موضوع به سه دلیل بود. به دلیل شخصی اشاره کردم. دلیل شخصیش این دانشکده، نام آن و این ایام بود. ایامی که مقارن با هجرت و شهادت شریعتی است. یک دلیل روشنفکرانه هم شاید داشت و آن ضرورت بحث تخیل در ایران بود. همیشه فکر میکردم که آنچه ما بیش از همه از آن ضربه خورده ایم، ما انسانهای قرن بیست و یکم و شاید بشود گفت ما ایرانیها، تخیل بوده است. و درنتیجه ضرورت دارد خارج از آکادمی به تخیل بپردازیم. چون تخیل امروز حضور دارد و خیلی از مکانها را اشغال کرده است. در اشکال گوناگون و صور گوناگون در جامعه ما وجود دارد. لذا ضرورت دارد تخیل را بشناسیم و به آن بپردازیم. یک ضرورت علمی هم داشت و آن هم شناساندن گرایشی در جامعهشناسی است که به عنوان جامعهشناسی تخیل از آن نام برده میشود. معرفی اینکه این گرایش کی و چرا به وجود آمد و چهرههای شاخص آن چه کسانی هستند. و جایگاه آن در رشته جامعهشناسی چیست؟ درنتیجه صحبت من امروز حول این سه محور خواهد بود: ۱. چگونه با این حوزه آشنا شدم؟ ۲. معرفی این حوزه و ۳. ضرورت این بحث در جامعه امروز.
آشنایی من با جامعهشناسی تخیل از طریق جامعهشناسی به نام هانری دروش و کتاب وی تحت عنوان جامعهشناسی امید بود. برای اولین بار در کتاب دروش بود که با نام ژیلبر دوران و کتاب وی با نام کادرهای انسان شناختی تخیل آشنا شدم. برای من ایرانی با داستانهای حماسی و قصههای پهلوانیش و برای من شیعی با موعود گرائیش، تخیلی که در آنجا میخواندم بسیار جذاب بود. سرنخی که دروش به من داد را گرفتم و سر در آوردم از گرایشی که نهادها، مجلات و مکانهای خود را دارد و در جامعه ما کاملاً ناشناخته است. امروز بیش از ۱۰۰ نهاد در دنیا وجود دارند که به تخیل و کارکردهای اجتماعی تخیل میپردازند. توجه به تخیل و کارکرد اجتماعی تخیل در جامعه تحت تأثیر روانشناسی بود. کشف ناخودآگاه در روانشناسی تأثیر به سزایی در همه رشتههای علوم انسانی، در هنر، در تاریخ و در همچنین جامعهشناسی گذاشت. “من حتی ارباب خانه خود نیز نیست.” این جمله معروف فروید یک ضربه کاری به عقلانیت مدرن بود. انسان عقلانی مدرن که فکر میکرد به یمن عقلانیتش میتواند نه تنها خود بلکه جامعه و جهان را میتواند بشناسد و کافیست علم پیشرفت کند تا بتواند مجهولات را یکی پس از دیگری پاسخ دهد ولی فروید گفت نه “من حتی ارباب خانه خود نیز نیست.” درنتیجه این من که نمیتواند خود را بشناسد چگونه میتواند جامعه و جهان را بشناسد.آگاهی ما مثل نوک کوه یخبندانی است که بیرون زده است در حالیکه بخش اعظم کوه یخبندان در ناخود آگاه ما وجود دارد. درنتیجه فروید به قول پل ریکور به عنوان یکی از اصحاب شک و شبهه و کسی که اولین ضربه کاری را بر مدرنیته وارد آورد، مطرح شد.
عامل دیگری که باعث شد به تخیل بیشتر پرداخته شود و از آن اعاده حیثیت شد، حوادث تاریخی خصوصاً پس از جنگ جهانی دوم بود. اروپا هنوز در شوک فاشیسم بود. فاشیسمی که بعضی آن را محصول پروژه روشنگری میدانستند. آدورنو میگوید آن مصیبتی که ما در کمپهای نازی دیدیم مصیبت عقل روشنگری بود. در سالهای دهه ۶۰ میلادی، سالهای انقلاب فرهنگی چین است. سالهای اعتراض به جنگ ویتنام و سالهای جنبش دانشجویی در فرانسه است. جامعه کاملاً از مدرنیته افسون زدایی شده است و مردم اعتمادشان را نسبت به جامعه عقلانی شده از دست داده اند. پوزیتویسم به نحوی به بن بست رسیده است. انگار جامعه به رویکرد و منبع جدیدی برای حیات خودش نیاز دارد. عقل بن بستها و محدودیتهای خودش را نشان داده است. از همین سالها یعنی سالهای ۶۰ میلادی است که رویکردهای جدیدی در امر اجتماعی به وجود آمد. رویکردهایی که میگفتند امروز دیگر با یک رشته نمیتوان به مجهولات دنیا پاسخ داد. از جمله رویکردهای فرا رشتهای و ما بین رشته ای، توجه کردن به دستاوردهای فلسفه، هنر و ادبیات در کار شناخت انسان، توجه به کنشگر و فرد و چنین رویکردهای جدید به عنوان یک چرخش پسا تجربی و معرفتشناسانه در علوم به رسمیت شناخته شدند. چرخشی که هنوز در ایران جایگاه خود را پیدا نکرده است.
تخیل از این زمان به بعد وارد جامعهشناسی میشود. جامعهشناسی آن را تملک میکند. تا قبل از این تخیل در حوزه هنر و فلسفه بود. جامعهشناسی که در آغاز تلاشش این بود که از خودش اسطوره زدایی کند و همه عناصر جادویی، اسطورهای و سمبلیک را تحت تأثیر سنت اگوست کنتی پاک کند، از سالهای ۱۹۷۰ تخیل آن را تملک میکند. این اتفاق در واکنش به سه جریان اتفاق افتاد. اول در واکنش به سنت دورکیم، دورکیمی که معتقد بود امر اجتماعی را باید با امر اجتماعی توضیح داد. دورکیمی که در آثار اولیهاش به آگاهی فردی و کنشگر فردی توجهی نشان نمیداد. تنها در پایان عمرش و در “صور بنیادین حیات دینی” است که به وجوه سمبلیک توجه بیشتری میکند. دومین دلیلی که باعث شد تخیل دو مرتبه در جامعهشناسی جایگاهی پیدا کند در واکنش به سنت مارکسیستی بود. سنت مارکسیستی که در تحلیل نهایی انسان را متعین و تحت تأثیر عامل اقتصادی میدانست. سنت مارکسیستی “آگاهی بازتاب”، آگاهی که بر خودش قوام ندارد. آگاهی که تنها انعکاسی از زیربنای اجتماعی و واقعیتهای تولیدی است. سوم، در واکنش به رویکرد هولیستیک در جامعهشناسی است. رویکردی که انسان را کاملاً متعین میدانست و درنتیجه تخیل در این جامعهشناسی جایگاهی نداشت. از این دوره به بعد جامعه شناسان به تخیل توجه میکنند و مهمترین اثر (البته از نظر من) در این حوزه اثر “روژه باستید” با نام جامعهشناسی رؤیاست. وی در این کتاب میگوید که جامعهشناسی صرفاً به انسان فعال و بیدار توجه میکند. فرهنگ ما فرهنگ تولید است و جامعهشناسی انسانی را که به خواب رفته، فعال نیست و در جامعه نیست را مورد توجه قرار نمیدهد. آیا جامعهشناس حق دارد یک نیمه دیگر انسان را که نیمه به خواب رفته اوست نادیده بگیرد؟ آیا وقت آن نرسیده است که پایههای یک جامعهشناسی رؤیا را پی ریزی کنیم؟ چرا؟ به دلیل اینکه اگر ما امروز با یک واقعیت اجتماعی رو به رو هستیم، این انسان فعال و بیداری که در برابر ماست محصول آن نیمه تخیلی است. محصول آن نیمه خواب است. اول یک رؤیا را در ذهن پرورانده و بعد آن را متحقق کرده است. لذا ما اگر بخواهیم واقعیت اجتماعی را بشناسیم باید آن نیمه تخیلی و غیر واقعیش را نیز بشناسیم تا بتوانیم تحلیلش کنیم. جامعهشناس صرفاً نمیتواند دادههای اجتماعی را بگیرد، دستهبندی کند و تفسیر کند. باید بداند که این دادههای اجتماعی محصول کدام تخیل و رؤیاست. محصول چه نمادهایی در ذهن انسان است. از این دوره به بعد است که خواب، رؤیا و تصاویر ذهنی انسان، میتوانند موضوعات کار جامعهشناس قرار بگیرند. فردیناند دومُند میگوید: “این رؤیاها کاربردی هستن به همان اندازه که زیربنای تولیدی کاربردی است. درنتیجه برویم به سراغ انسان و انسان را در تمامّیت خودش مورد مطالعه قرار دهیم. انسان فقط عبارت نیست از فردی که کار میکند. انسان را فقط با طبقه اجتماعیش نمیتوانیم تعریف کنیم. انسان را فقط با خواستگاه طبقاتی و خانوادگیش نمیتوانیم تعریف کنیم. انسان رؤیاها و سمبلها، تخیلات و خوابهایی دارد که در او به شکل ناخودآگاه عمل میکنند. و اینجاست که جامعهشناسی موضوع کار خودش را پیدا میکند. تخیل چیست؟ تخیلی که ما میخواهیم موضوع کار جامعهشناسی قرار دهیم چیست؟ تخیل سه وجه دارد. ۱. تخیل کلامی که در زبان به کار میبریم. در زبان از سمبلها و نشانه هایی استفاده میکنیم که با فهم آنها و تفسیر آنها میتوانیم به این نکته پی ببریم که در ذهن ما چه میگذرد. شاید به همین دلیل است که پل ریکور از چهرههای شاخص هرمنوتیک، به عنوان چهره شاخص تخیل هم شناخته میشود. ۲. وجه دیگر تخیل، تصاویر است. تصاویری که بیان و کالبد مادی پیدا میکنند. اینجاست که هنر و تخیل با یکدیگر زوج خوبی را تشکیل میدهند. هنر و آثار هنری اسنادی برای کار جامعهشناس تخیل میشوند. از طریق تابلوها و تصاویر ما میتوانیم بفهمیم که نقاش و هنرمند به عنوان کسی که در یک عرصه و جامعه خاص زندگی کرده است، چه رؤیاها و پیامهایی را داشته است. ۳. سومین کارکرد تخیل و سومین عرصهای که تخیل خودش را در آن بیان میکند، گذشته، حال و آینده است. اسطورهها، زمان حال و اتوپیاهای ما و شاید بشود گفت توتمها و تابوهای ما؛ حافظهها و رؤیاهای ما. حافظه هایی که به گذشته ما و رؤیاهایی که به آینده ما تعلق دارند. این سه رکنی است که من میخواهم به آن بپردازم، سه رکن حافظه، آگاهی و خیال.
سه سال پیش که تازه به ایران آمده بودم. اولین صحبتی که داشتم در دانشگاه تربیت معلم و در خصوص جامعهشناسی دین، این عنوان را داشت: “جامعهشناسی دین همچون حافظه و خیال”. آن زمان با این واکنشها رو به رو شدم که مگر میتوان دین را به حافظه و خیال تقلیل داد. مگر دین فقط حافظه و مربوط به گذشته است. مگر دین فقط رؤیاست و مربوط به آیندهای میباشد که نیست. دین خودش سنت، قوام، مراجع و کتاب خود را داراست. این گفتهها درست بود اما دلیل انتخاب این موضوع، این بود که فکر میکردم دو وجهی که ما در جامعه خود بیش از همه از آن ضربه خورده ایم، حافظه و خیال است. انسان مدرن و مدرنیته انسان امروز، در دو جاست که پایش میلنگد و آسیبپذیر میشود. یکی از حافظهاش و دیگری تخیلش. در آن بحث منابع مورد استفادهام دو کتاب بود. یکی کتاب دین همچون حافظه از دانیل اِربیولوژه و دیگری کتاب جامعهشناسی امید از هانری دروش. کتاب اول نظریهاش این بود که جوامع مدرن، جوامع خلأ حافظه هستند. مدرنیته مشکلش این است که حافظه ندارد. مدرنیته ایدئولوژیش پیشرفت است. امروز بهتر از دیروز و بدتر از فرداست. مدرنیته میخواهد به جلو برود درنتیجه به گذشتهاش نگاه نمیکند. درنتیجه از اولین جایی که آسیبپذیر میشود حافظهاش است. و درنتیجه جوامع مدرن مهمترین حلقه مفقودهشان حافظه اجتماعیشان است. در اینجا دین میتواند نقش ایفا کند. دومین اثر به عکس معتقد بود که مشکل اصلی جوامع مدرن حافظه نیست، بلکه خیال است. مدرنیته نمیتواند رؤیاهایی در سر بپروراند. چرا؟ زیرا مدرنیته یعنی افسون زدایی و اسطوره زدایی. یعنی همه عناصر جادویی، اسطورهای و خیالی را پاک کردن. درنتیجه خیال یعنی خیالاتی بودن و بی پایه بودن. عقلانیت مدرن میخواهد به منظور پیشرفت بیشتر امروز را مورد مطالعه قرار دهد و کارش دقیقاً اسطوره زدایی و تخیل زدایی است. به همین دلیل است که در یک دوره برای اینکه بخواهند بگویند تفکری بی پایه میباشد و علمی نیست، میگفتند تخیلی است. سوسیالیسم تخیلی یعنی سوسیالیسم غیر علمی، سوسیالیسمی که هیچ پایهای ندارد. درنتیجه با ذهنیتی که از خارج داشتم فکر کردم باید به دو عنوان و دو حوزه پرداخت. یکی بازسازی تخیل اجتماعی و دیگری بازسازی حافظه اجتماعی. به این دلیل بود که دین را همچون حافظه و خیال معرفی کردم.
از آن زمان تا به امروز سه سال میگذرد. سه سال است تجربه زندگی در ایران را دارم. امروز بیشتر از پیش به تفاوتهای جامعه خودمان با دیگر جوامع پی بردم و فکر میکنم حلقه مفقودهای که در بحث آن روز بود، حلقه مفقوده حافظهای که مربوط به گذشته است و تخیلی که مربوط به آینده است، حال میباشد. ما در امروزمان و در واقعیت امروزمان باقی مانده ایم. واقعیت امروز چنان بر ما سنگینی میکند که ما ناگزیر از پذیرش آن هستیم. میپذیریمش و اگر جامعهشناس باشیم حتی علیرغمِ خودمان (چون جامعهشناس کارکرد انتقادی دارد و کارش چالش و درگیری با واقعیت است به قصد تغییر آن) این واقعیت را پذیرفته ایم. درنتیجه آن حلقه مفقوده چیست؟ حال و واقعیت میباشد. چرا این واقعیت امروزه اینقدر سهمگین شده است؟ چرا واقعیت امروز افسردگی پوچی و سختی است و این کلمات را در ادبیات و نوشتههای دانشجویان و جوانان خودمان میبینیم و میشنویم؟ چرا جامعهشناس ما غالباً به کارگزار نظم اجتماعی تبدیل میشود؟ چرا جامعهشناسی ما صرفاً جامعهشناسی توصیفی و جامعهشناسی نظم میبا شد؟ چرا در مدیریت این واقعیت در میمانیم؟ چرا از واقعیت میخواهیم فرار کنیم و از شر واقعیت موجود به گذشته گریز بزنیم و شاید بهتر باشد بگویم به گذشته پناه ببریم یا به طرف آینده فرار کرده و خیال پردازی کنیم؟ برای اینکه از واقعیت امروز شانه خالی کنیم. چون در مدیریت این واقعیت مانده ایم. این حلقه مفقوده بحث سه سال پیش من بود. درنتیجه امروز که این عنوان را دوباره پیشنهاد دادم، فکر کردم باید به سه رکن پرداخت و این بحث سه رکن دارد. اولین پایهاش حافظه دومین پایهاش آگاهیهای اجتماعی و سومین پایهاش تخیل است. آن حلقهای که سه سال پیش به آن نپرداخته بودم آگاهی اجتماعی است. آگاهی اجتماعی است که میتواند گذشته را به حال و حال را به آینده پیوند بزند. اینجاست که جامعهشناسی که میتوانست به کار من بیاید موریس هالبواکس بود. وی شاگرد دورکیم است. در جنگ جهانی دوم بود و با فاشیسم مبارزه کرد. در کمپهای نازی زندانی شد. در همان دوره و زمانی که به بالاترین مرتبه علمی در کالژ دو فرانس در فرانسه رسید، در کمپهای نازی جانش را از دست داد. وی یادداشتهای خصوصی از آن دوره دارد. یکی از این یادداشتها عنوانش این است که جامعه چگونه میتواند فراموش کند؟ جامعه چرا میخواهد فراموش کند؟ آیا ضرورت دارد جامعه فراموش کند یا نه؟ بحث فراموشی بحث بسیار مهمی است. بعد از جنگ جهانی دوم تمام تلاش اروپا این بود که فراموش کند. هیچ کس نمیخواست به تاریخ اروپای پس از جنگ بپردازد. همه به نحوی گناهکار بودند. برخی به خاطر اینکه چشمهایشان را بسته بودند، برخی به این خاطر که همکاری کرده بودند و برخی دیگر به این دلیل که پذیرفته بودند. جامعه به فراموشی احتیاج داشت. در آن دوره هالبواکس مینویسد که جامعه چگونه میتواند فراموش کند؟ کتاب معروف هالبواکس کادرهای اجتماعی حافظه است. در آنجا یک بحث مهم دارد بحثی که فکر میکنم خیلی به درد جامعه امروز ما بخورد. و این نکته دقیقاً ضرورت روشنفکرانه انتخاب موضوع سخنرانی من بود. بحث هالبواکس این است که فروید تا دیروز خواب و حافظه را فردی کرد ولی امروز ضرورت دارد که ما خواب و حافظه را جمعی کنیم. اگر یک فرد حافظه فردی دارد جامعه هم حافظه جمعی دارد. اگر یک فرد میتواند بخوابد و رؤیاهایی را در سر بپروراند، جامعه هم میتواند بخوابد و رؤیاهای خود را در سر بپروراند. درنتیجه ضرورت دارد که جامعه برای اینکه بتواند واقعیت امروزش را مدیریت کند و نسبتی با واقعیت امروز برقرار کند باید این جامعه بتواند حافظه خودش را بازسازی کند.
حافظه صرفاً شامل روایت گذشته نمیباشد. حافظه عبارت از این است که شما با گذشتهتان مواجه میشوید و به کمک عناصر حال میتوانید بازسازیش کنید. چرا رجوع به حافظه ضرورت دارد؟ برای اینکه بتوانیم با حال مواجه شویم. این حلقه مفقوده آگاهی اجتماعی است. جامعه برای اینکه بتواند به مرحله آگاهی اجتماعی برسد و یک جامعه آگاه و سالم باشد نیاز دارد که با حافظه گذشته خویش مواجه شده باشد. امروز صبح در فرودگاه روزنامه کیهان را به من دادند. در آن یک مقاله بود با این عنوان که گذشته را فراموش کن و به آینده بیندیش. من دیدیم که این دقیقاً راه حلی است که همه سوداگران به ما پیشنهاد میکنند. میتوان این را اینگونه تفسیر کرد که سوداگر از ما میخواهد که گذشته را فراموش کنیم. میتوان یک تحلیل جامعهشناسانه هم کرد که جامعه ما به فراموشی نیاز دارد و میخواهد گذشتهاش را فراموش کند. گذشته برایش سنگین است. این جامعه به یک دوره فراموشی احتیاج دارد. بحث هالبواکس دقیقاً این است که جامعه برای اینکه به آگاهی اجتماعی برسد و برای اینکه بتواند برای آیندهاش پروژهای را طرح ریزی کند و برای اینکه بتواند اتوپیا و آرمانهای جدیدی را بیافریند نیاز دارد که با حافظه خودش مواجه شود. این اولین رکن جامعهشناسی تخیل است. مواجهه ما با حافظههای فردی و جمعی خودمان. این اولین نتیجهگیری من از بحثم میباشد. مشکل چیست؟ مشکل این است که ما یک حافظه جمعی ندارم. افراد جامعه حافظههای فردی متفاوتی از یکدیگر دارند. حافظه در جامعه ما متکثر شده است. حافظه من از انقلاب با حافظه شما از انقلاب یکی نیست. ما حافظه محکومین و حافظه حاکمان را داریم. ما حافظههای مجاز و حافظههای ممنوع داریم. ما حافظههای اکثریت و حافظههای اقلیت را داریم. حافظههای زنان و مردان و حافظههای اقشار مختلف اجتماعی را داریم.تا زمانی که یک جامعه نتواند در میان این حافظههای خرد شده، تکه تکه، پخش و پراکنده که مثل جزایری در این جامعه قرار دارند رابطه برقرار کند و نتواند گفتگویی بین این حافظهها برقرار کند و نتواند این جزایر را به هم پیوند بزند نمیتواند به مرحله بعدی که آگاهی اجتماعی است برسد. درنتیجه حافظه خاموش، حافظهای که یا اجازه بیان ندارد یا نمیتواند بیان شود یا فراموش شده است مثل یک زخم در جامعه باقی میماند و همیشه آماده خونریزی است. شما به هر حال یک زمانی با آن گذشته مواجه میشوید. در همین کتاب هالبواکس میگوید جامعه شناسان میدانند که برای اینکه حافظهها به خونریزی نیفتند باید حقیقت بر قرار شود. حقیقت چگونه بر قرار میشود؟ با مواجهه مستقیم ما با گذشته و با نسبت برقرار کردن میان این حافظههای متکثر پخش شده. این اولین موضوعی است که جامعهشناس تخیل میباید به آن بپردازد. حافظههای ما، اسطورههای ما، گذشتههای ما، گذشته هایی که نگذشتهاند و نمیگذرند و روی هم انباشت میشوند و بعد به شکل ناخودآگاه سر میزنند و در ما عمل میکنند. اینکه امروز بحث عبور در جامعهشناسی ما اینقدر مطرح است عبور از چهرهها و عبور از یک دوره قابل تحلیل است. جامعه چرا میخواهد عبور کند؟ آیا نیاز به عبور دارد؟ آیا میخواهد فراموش کند؟ چرا به جای عبور مواجه نمیشود؟ چرا با آن گذشته تعیین تکلیف نمیکند؟ این اولین پایه بخشی از مفاهیمی است که جامعهشناسی تخیل به آن میپردازد و به نظر من بحث آن کاملاً امروزی است و در جامعه ما مناسبت دارد.
ما در جامعهشناسی در خیلی از حوزهها میبینیم که این بحث به نوعی مطرح است. اگر در جامعه ما به دلیل اینکه یک جامعه انقلابی است و سی سال پیش انقلاب کرده است، جامعهای است که خاطره جنگ و انقلاب دارد و خاطره از دست دادن دارد بحث حافظه در این حوزه اهمیت دارد. در غرب در این حوزه بحث اسطوره هاست که اهمیت دارد. حضور اسطورهها در جامعه مدرن و بازگشت اسطورهها در جامعه مدرن اهمیت دارد و این جامعه باید تکلیف خودش را با اسطورهها مشخص کند. ما نیز باید تکلیف خودمان را با حافظه خودمان مشخص کنیم. دومین رکنی که مناسبت میکند و امروز به جامعهشناسی تخیل در جامعه ما شخصیت میبخشد مساله آگاهیهای اجتماعی است. یعنی حال، زندگی روزمره و همین واقعیتی که ما با آن مواجه هستیم. واقعیتی که چون حافظه و رؤیاهایش را از دست داده سنگین و سهمگین شده و بر ما سنگینی میکند. در این حوزه چه باید کرد؟ در این حوزه برای اینکه ما بتوانیم یک واقعیت را مدیریت کنیم باید جامعه قدرت، توانمندی و پتانسیل خودش را دوباره به دست بیاورد. چگونه؟ این بحث اتوپیا و آرمان است. حوزه دیگری که جامعه ما به شدت به آن احتیاج دارد اعاده حیثیت از اتوپیا و تولید آرمانهای جدید است. گفتم که ما تجربه یک انقلاب داریم که سی سال بیشتر از آن نمیگذرد. انقلاب یعنی چه؟ انقلاب یعنی اینکه ما اتوپیا داشتیم ما پروژه یک جامعه آلترناتیو را داشتیم. جامعهای آرمانی که میخواستهایم متحققش کنیم. انقلاب کرده و متحققش کردیم. اما جامعه شناسان اتوپیا به ما میگویند که همواره میان سناریویی که ما پیشبینی میکنیم و آنچه تحقق پیدا میکند فاصله وجود دارد. هیچگاه ما نمیتوانیم آنچه را که میخواهیم دقیقاً متحقق کنیم. همیشه با هدف اتوپیا که برای خودمان قائل هستیم شکافی وجود دارد که هرچه به آن نزدیکتر میشویم او دورتر و دورتر میشود. درنتیجه حاصل تحقق اتوپیا با درجات کم و بیش همیشه سرخوردگی است. به همین دلیل است که جامعهای که یک بار اتوپیا و آرمان خود را متحقق کرده و سر خورده شده از خیال پردازیهای جدید دست میکشد. امیدش متحقق شده ولی آن چه را که میبیند و در خیال خودش فکر میکرده یکی نیست. درنتیجه سر خورده میشود و این فرد دیگر به سراغ پروژه جدید و پروژه جایگزین نمیرود. به همان واقعیت بسنده میکند. این یکی دیگر از مشکلات و مسائل جامعه ماست. البته از آسیبهای جامعه مدرن هم هست. جامعهای که دیگر چشمانداز ندارد و خسته است و دیگر نمیخواهد برای سراب دیگری درگیر واقعیت شود. درنتیجه قدرت تخیل را از خود میگیرد و به واقعیت دل خوش میکند. جامعهای که تخیل، امید و چشمانداز ندارد مثل انسانی است که به فردا نمیاندیشد و فردایی برای خودش متصور نیست. درنتیجه اولین چیزی که ضربه میبیند حیات امروزش و حیات اجتماعیش است. درنتیجه ضرورت دارد که این جامعه لحضات جوشان اجتماعی خودش را بار دیگر پیدا کند و آرمانهای جدیدی را خلق کند. اتوپیاهای جدیدی را بیافریند و نباید به دلیل اینکه آلترناتیوی نیست و راه حل جایگزینی ندارد سهمگینی واقعیت را بر خودش بپذیرد. من فکر میکنم که در اینجا است که باز جامعهشناسی تخیل به کار ما میآید.
جامعه ما جامعهای است که در هر سه حلقه، در حلقه گذشته حال و آینده خودش نیازمند است تاریخ خودش را بازسازی کند و این کار در قدم اول زمانی ممکن میشود و زمانی جامعه ما سالم خواهد بود و به گفته هالبواکس آگاهی اجتماعی خودش را به دست خواهد آورد که جسارت مواجهه با گذشته خودش را داشته باشد. بتواند میان حافظههای متکثر و پخش شده جامعه گفتگو بر قرار کند و به زندگی حال و به واقعیت امروزش بیندیشد و بعد بتواند این واقعیت را به یمن پروژه و به یمن آرمان و اتوپیایی که در ذهن دارد به چالش بکشد. در این جاست که جامعهشناسی کارکرد همیشگی خودش و کارکرد انتقادی خودش را را پیدا میکند و جامعهشناس ما به جای اینکه به کارگزار نظم اجتماعی موجود تبدیل شود، وجدان آگاه جامعه میشود. این وضعیتی است که امروزه جامعهشناسی به آن رسیده است. جامعهشناسی که در آغاز تمام تلاشش این بود که برای اثبات علمی بودن خودش همه عناصر جادویی، اسطورهای و خیالی را از خودش و از میراث خودش پاک کند و به یک نوع پوزیتویسم محض برسد، امروز به یمن این گرایش دارد از رویکردی دفاع میکند که میتواند تلفیق هماهنگی میان دادههای اجتماعی و تخیل اجتماعی برقرار کند. تلفیق هماهنگی میان مفاهیم عقلانی و تصورات ذهنی برقرار کند. تلفیق هماهنگی میان واقعیت اجتماعی و تخیل اجتماعی برقرار کند تا بتواند دو نیمه انسان یعنی انسان بیدار و انسان خواب، انسان فعال و انسان غیر فعال و رؤیاهایمان و آن چه را که توانستیم محقق کنیم، را به هم پیوند زند. این گرایشی است که امروزه در جامعهشناسی به وجود آمده است و روز بهروز دارد راه خودش را باز میکند و به پیش میرود.
نکته دیگر تفاوت بین حافظههای فردی و جمعی است. حافظههای فردی آن گونهای که هالبواکس مطرح میکند در کادرهای اجتماعی خودشان متعین هستند. درنتیجه وفادار و خلاق نیستند. این جلسه تمام میشود همه میروند ولی هر کس به گونهای این جلسه را روایت خواهد کرد. متأثر از کادرهای اجتماعی که خودش، فردیتش و ذهنیتش در آن شکل گرفته است. بحث موریس هابواکس این است که حافظه جمعی این تعین را ندارد. حافظه جمعی صرفاً وفادار به گذشته نیست و خلاق است. حافظه جمعی میتواند گذشته را با کمک عناصر حال و امروزی بازسازی کند. درنتیجه در این روایت حافظه صرفاً بیان کننده آن چه که گذشته است نمیشود. این حافظه متصلب نمیگردد بلکه بازسازی میشود. تخیل در سه حوزه کاربرد دارد: اول حوزه معرفتی است و اینجا جامعهشناسی تخیل با جامعهشناسی شناخت پیوند میخورد. تخیل میتواند نقش معرفتی و شناختی داشته باشد. دوم حوزه زیبایی شناختی است. در اینجا جامعهشناسی تخیل با جامعهشناسی هنر پیوند میخورد. سوم وجه درمانی است. این بخش حافظه کارکردش بیش از هر چیزی درمانی است. جامعه وقتی که من حافظهام به هر دلیلی خاموش یا ممنوع یا سرکوب شده و یا فروخورده است، این در شخصیت من کاملاً تأثیر میگذارد. درنتیجه کاری که روانشناسی میکند چیست؟ اینکه شما را روی تخت روانکاوی دراز میکند و شما سعی میکنید با تداعی معانی به نوعی حافظه خودتان را تخلیه کنید. جامعه هم به این ترتیب نیاز دارد به اینکه حافظه جمعی خویش را بیان کند و این حافظه جمعی تخلیه شود.