جامعهشناختیاندیشی شریعتی و فلسفیاندیشی دکتر سروش
البته پیشاپیش میدانم که این یادداشت از سرشت یادداشتهای وبلاگی فاصله گرفته است. اما تصور میکنم مباحث خوبی که این روزها حول و حوش دکتر سروش جریان یافته، ضرورت این فاصله گیری را کمی موجه بنمایاند. در باب تفاوت میان دو روایت پیش و پس از انقلاب روشنفکری دینی، در قالب تفاوتها و تشابهات میان سمبلهای این دو روایت – مهندس بازرگان و دکتر شریعتی از یکسو و دکتر عبدالکریم سروش از سوی دیگر – سخن بسیار گفته شده است. از مجموعه این تفاوتها آنچه مطمح نظر است، نقش تفکر فلسفی در ساماندهی به تفکر دینی است. اگر چه خواسته یا ناخواسته هر سخن و گفتهای بر یک مبنای فلسفی استوار است، الگوی بازسازی روایت دینی در روایت دکتر سروش، از این وجه تمایز بهرهمند است که فلسفه آشکارا یک نقطه عزیمت در ساماندهی به روایت دینی است. در حالیکه در روایت مهندس بازرگان علوم تجربی و در روایت دکتر شریعتی جامعه شناسی نقطه عزیمت بازسازی تفکر دینی است.
مهندس بازرگان به هیچ روی متعرض نوع مباحث فلسفی نیست. اما کم و بیش میتوان از خلال مباحث شریعتی اشارات پراکندهای به مباحث فلسفی یافت. اما این قبیل مباحث تلفیقی از برخی مباحث فیلسوفان فرانکفورتی و اگزیستانسیالیسم سارتری است، که از حد گرتهبرداریهای ناپخته از نتایج بنیادهای فلسفی آنان فراتر نرفته است. اما به رغم تفاوتها و چرخشهای مهم فکری دکتر سروش طی سالهای پس از انقلاب، به جرات میتوان در تمام این مدت، شاهد تقدم مباحث منطقی و فلسفی بود.
گاه، تکیه دکتر سروش بر منطق و فلسفه را با دیدگاهی هنجاری مطمح نظر قرار دادهاند و چنین نتیجه گرفتهاند که تکیه بر مباحث فلسفی در روایت دکتر سروش الزاماً به معنای عمق بیشتر مباحث از سوی ایشان در مقابل روایتهای ایدئولوژیک و متکی بر احساس و عاطفه قبل از انقلاب است. نگارنده سلباً و ایجاباً متعرض این بحث نیست. بلکه تصور میکند که این تفاوت پیش از آنکه ناشی از جوانب درون گفتمانی باشد، ناشی از تحولات پیرامونی و موقعیتی این دو روایت از روشنفکری دینی است. به عبارت دیگر، بنده بر این تصورم که این تفاوت را باید در تفاوت کارکرد این دو روایت و سودمندیهای گوناگون آنها بر مبنای عزمهای متفاوت آنها جستجو کرد به این معنا که تفاوت ساختار معنایی این دو روایت ناشی از تفاوت شرایط عینی آنهاست.
هنگامی که دکتر شریعتی سخن میگفت مساله اصلی بسیج عمومی برای تامین یک هدف جمعی بود. در چنان شرایطی همه چیز ضروری است در خدمت اجماع و توافق عمومی برای عمل جمعی سامان یابد. کلامی که در جستجوی دقتها و موشکافیهای نظری و فلسفی است، نه تنها به آن اجماع و توافق کمکی نمیکند بلکه بدون شک مهمترین مانع حصول عزم جمعی برای اقدام است. شریعتی بارها از نقطه نظر میزان دقت گزارههای گفتاری و خطابیاش مورد نقد و ارزیابی قرار گرفته است. ناقدان براین رای بودهاند که ابهامها و دوپهلو گوییها در روایت شریعتی، جامعه ایرانی را دستخوش اعوجاج فکری کرد و از آن اعوجاج فکری البته اقدامات جمعی ناخردورزانه نیز زائیده شد.
این قبیل نقدها، ناشی از عدم درک درست رابطه میان نظر و عمل است. همواره این رابطه را بر مبنای اولویت معنای گفتارهای نظری فهم کردهایم و پنداشتهایم که در جنبشهای عظیم تودهای، این تئوریها بودهاند که راه نشان دادهاند و مردم همانطور که تئوری پردازان تصور میکنند، کارگزاران یک روایت نظری بودهاند. در اثرگذاری روایتهای تئوریک تردیدی نیست، اما بخش عمدهای از این اثرگذاری، وامدار تبعیتی است که این تئوریها از مفاهیم و نمادها و معانی پیشاپیش پذیرفته شده مخاطبان خود کردهاند. چنانکه مارکسیسم پرورده شده در آلمان و فرانسه، تنها به شرط درآمیختن با موعودگرایی تاریخی روس، در این سرزمین مجال عمل یافت و در ایران با در آمیختن با مبانی دینی امکان بسیج عمومی پیدا کرد ( حزب توده در دهه 30) به این معنا، تئوریهای بسیج کننده در شرایط انقلابی، تا حدودی حامل و بازتاب کننده معانی منتشر در میان عموماند. هنر تئوری پردازان به خدمت گرفتن این معانی برای تولید یک عمل جمعی است.
هنر و نقش تاریخی دکتر شریعتی نیز مربوط به نوآوریهای نظری نیست، هنر او در به کاربستن خرد عملی منحصر به فرد او در به خدمت گرفتن معانی منتشر در میان توده مردم از یکسو و روشنفکران و گروههای تحصیل کرده از سوی دیگر بود. در منظومه خطابههای او، مفاهیم متعارف و منتشر دینی نظیر دعا و عبادت و شهادت هم با مفاهیم چپ و رادیکال درآمیخته بودند و هم با واژگان و مفاهیم اگزیستانسیالیسم سارتری. امتزاج شگفتی که شریعتی به میدان آورده بود، هم آن مفاهیم روشنفکرانه را آشنا و بومی میساخت و برای عموم مردم پذیرفتنی، و هم آن مفاهیم بومی را روشنفکرانه میساخت و برای طبقات تحصیل کرده قابل قبول. به این ترتیب او در زمانه خود موفق تر از همه بود تا مفاهیم پیشاپیش مقبول روشنفکران و مردم را به نفع حصول یک توافق عمومی و انجام یک اقدام جمعی در یک نظم گفتاری گرد هم آورد. هیچ چیز برای آن امتزاج شگفت، بدتر از حضور موشکافیهای فیلسوفانه نبود. شاید به همین سبب نیز بود که شریعتی چندان به فلسفه روی خوش نشان نمیداد.
اما موقعیت دکتر سروش، موقعیتی کاملاً متعارض بود. او اقدام جمعی را هدف نگرفته بود بلکه خلل افکندن در توان یک نظام سیاسی برای تولید اقدام جمعی را هدف گرفته بود. مساله این بود که قدرت نظام سیاسی که ریشه در توان او در اقناع عمومی داشت، فضای اندکی برای دگراندیشی باقی میگذاشت. تنها اشاره یک نظام قدرتمند و متکی بر آموزههای ایدئولوژیک کفایت میکرد تا فضای تنفس هر دگراندیش در یک آن مسدود شود. در چنین شرایطی، آنچه برای شریعتی یک ویروس کشنده بود برای دکتر سروش داروی شفابخش به شمار میرفت.
دکتر سروش همه آن پیوستها و ارتباطات برساخته میان مقدمات و نتایج آموزههای ایدئولوژیک را به آزمایشگاه منطق انگلیسی و فلسفه منطقاندیش خود برد تا نشان دهد، که آن بنای رفیع ایدئولوژیک چگونه بر پیوستهای سست استوار است. همانقدر که دکتر شریعتی در تولید اجماع میان گروههای گوناگون توفیق داشت، دکتر سروش نیز در گسست ایجاد کردن میان آن اجماع و توافق عمومی موفق بود.
به این معنا، فلسفی اندیشی دکتر سروش و جامعه شناختی اندیشی دکتر شریعتی، قبل ازآنکه نشان از تقدم و عمق یکی نسبت به دیگری داشته باشد، نشان از موقعیتهای متفاوت هر یک از این دو متفکر بزرگ داشت.