بهاران خجسته است؟ بهاران خجسته باد!
با سمبولیزم فصول، بازیهای زیادی میشود، و میتوان کرد، و میکنند. در این میان، موقعیت بهار و زمستان، ویژهتر است. از ادبیات گرفته، تا سیاست، دست از سر بهار و زمستان برنمیدارند. تک و توک هستند که در ستایش پاییز هم سخنی بگویند، مثلاً اخوان، و پادشاه فصلهایش پاییز، الباقی، همه بهار و زمستان است. یا به قصد اینکه متلک بگویند، یا به این منظور تا امیدی را در اندازند. زمستان را، برای اینکه سرد است و، سرما، سخت سوزان است، و بهار را، برای اینکه، آبستن است، و فصل بیداری، خرم است، و تازه و پرطراوت، سبکبال است، و برخاستگی از خواب زمستانی، یک ناگهانیی پر وعده، و… الخ.
خب! این همه درست است، و در خور بهار و زمستان. با این همه، علاوه بر اینکه در حق فصول دیگر اجحاف است، یک جور پرتوقعی از فصول هم هست. این همه انتظار از یک فصل نمیشود داشت، و نباید هم داشت. مگر، بیشتر از سه ماه است؟ یک پس و پیشی هم هست. اگر قرار باشد با سیکل طبیعت کوک شویم، باید بپذیریم که زمان دوری است، و نه خطی. از پس بهار پاییز و زمستان نه بهار، یک ناگهان است و نه زمستان یک همیشگی. نه باید دلخور شد از اینکه بهار با آن همه وعدههایش کوتاه بوده است، و نه فصول بعدی را بیوعده پنداشت. تعلیقِ میان فصول محتوم است. همهی این حرفها میتواند سمبولیک تلقی شود. دوپهلو و پرمتلک. بازی با نمادها را به همین ترتیب میشود ادامه داد، تا کار برسد به جاهای باریک. اما، متلکی در کار نیست. صحبت از سمبولیزم فصلها است، و این بار، که بهار است، بار دیگر، پیامآور امید لابد.
و اما امید! به نظر میآید، ما، با مفهوم امید، دچار نوعی سرگشتگی هستیم. با بسیاری از مفاهیم، دل، یک دله نمیکنیم. تن به تبعاتاش نمیدهیم. هم، این را میخواهیم، و هم، آن را. نه این را، و نه آن را. مثلاً همین امید و تبعاتاش. از شهروند تا مسولان همگی بر سر یک ضرورت اجماع دارند:، ضرورت امید، و اینکه: “نومیدی کفر است”. سرگشتگی از همین جا شروع میشود:
الف) نومیدی کفر است، چرا که راهها را بسته میبیند، زمان را بیوعده. منفعل است و خمیده و خموده و ملول. جامعه نیازمند آدمهای سرحال است، و شهروندان قبراق. دوستدار زمانه، میهن، تاریخ، و سرنوشت خود. از همین رو، باید در ستایش امید صحبت کرد، و سیاهنمایی را ممنوع ساخت. هم به این دلیل که، سیاه، آنقدرها هم که گفته میشود، سیاه نیست، هم از آن رو که، نمایاندناش، داشتن غرض و مرض محسوب میشود. هر کسی که نومیدپروری کند، مشکوک است، و در خور سرزنش و تنبیه.
ب) اما امید چیست، امیدوار کیست؟ “امید، دوست داشتن آن چیزی است که نداریم”، یا به تعبیر پل والری: “امید، نوعی بدبینی است، و آن، یعنی لحظهیی تردید کردن نسبت به محتومیت بدبختی”. امیدوار، درنتیجه، یعنی ناراضی. امید، ملکِ طلق آدمِ ناراضی است. امیدوار، به تغییر، به تغییر فردایی که مثل امروز نیست، امروزی که کم دارد، ناکافی است، و باید برای ارتقاءاش کوشید. آدم امیدوار، یعنی آدم ناراضی. دوستدار آنچه باید باشد و نیست، ناقص است و کم. آدم امیدوار، ناراضیای است که در تلاش برای تحقق بهتر است، نقاد وضعِ موجود، و خواهان وضعِ مطلوب. اما، چنین آدمی، مشکوک تلقی نمیشود؟ آدم معترض، شهروند ناراضی، گیرم امیدوار، تا کجا تحمل میشود، و از کجا مجرم تلقی میشود؟ تکلیف ما را باید روشن کرد: میان کفرِ نومیدی و جرمِ امیدواری، در این غارِ دموستنسِ واقعیت، چگونه، و تحت چه شرایطی، میتوان امیدوار بود؟ به عبارتی، چقدر، و تا چه اندازه، میتوان ناراضی بود؟
پ) شق سومی هم هست. نه نومید، و نه امیدوار، اما شهروندی راضی، یا به رضای خدا، یا به زیست در لحظه. نومیدی مربوط به آدمی است که روزگاری امیدوار بوده است. هستند کسانی که اصلاً هیچ وقت امیدوار نبودهاند، که حال، از نومیدی رنج ببرند. اینها، آدمهای راضیاند، امیدوار نیستند، دم غنیمتیاند، یا از سر بدبینی به فردا، یا از سر پذیرش تقدیر و حکمتی که در پس کارهای خداوند است. دیگر منتظر چیزی نیستند. موجوداتی ارضاءشده، بیهیچ حسرتی و کمبودی. (ای بابا. باز سمبولیک شد!). شهروند راضیی دم غنیمتی یا تقدیرگرا. اما، سرگشتگیی ما، پایانی ندارد. همین شق هم تحمل نمیشود. شهروند همینجوری الکیخوش و دمغنیمت، با خودش نوعی سبک زندگی و اخلاق میآورد، سبک و سیاقی که خیلی مورد پسند عرف و نظم و قدسِ مسلط نیست، و با معیارهای تعریفشدهی مجاز نمیخواند. پس چه باید کرد؟ بهتر است بپرسیم: چگونه باید بود؟ میبینیم که، در آستانهی بهار، و وعدههای پر امیدش، کلاف سردرگمی شده است هر شهروندی. به هرسازی که میرقصد بدآهنگ است! ناراضیی امیدوار، نومید کافر، الکیخوشِ دمغنیمتی. هیچ کدام پسندیده نیست.
موانعِ بر سرِ امید، جز این همه، و مهمتر از آنها، حافظههایی است که از تخیلهایشان رو دست خوردهاند. گول خوردهاند، و گول زدهاند، و ماندهاند بیوعده. توهم را با امید یکی گرفتهاند. توهم، زدوده شده است، و همراه با آن، امید رخت بر بسته است. در چنین بنبستی است که، بهرغمِ اجماعِ عمومی، بر سرِ ضرورتِ امید، وضعیتی سرمیزند که، به تعبیر فلاسفه، عبث نام دارد (ابسورد). ابسورد وقتی سر میزند که، امید رخت برمیبندد. باور به تغییر میشود مثل باور به ابسورد، ناممکن، بیهیچ قطعیتی نسبت به امکان خروج از آن. مواجههی مکرر یک میل بیپایان، به شاید بهتر، از یک سو، با واقعیت محتوم غیرقابل تغییر مکرر، از سوی دیگر. تضادِ میانِ انتظارِ انسانی به فردایی بهتر، از یک سو، و غیر انسانی بودنِ جهانی که در آن زیست میکنیم، از سوی دیگر. ابسورد برای کامو، طلاق میان روحی است که، وحدت را میخواهد، و جهان غیر منطقیای که سرخوردگی به بار میآورد.
این روح، و این جهانی که، به همدیگر تکیه زدهاند، بیآنکه، با هم به تفاهم برسند. انسانی که، در واقعیت، به دنبال نشانههایی است، که واقعیت فاقد آن است. دوست داری که اتفاقی بیفتد، و اتفاقی نمیافتد. در این تثلیث محتوم و سیکل باطل نتوانستن، چگونه میتوان همراه با بهار، شاد بود و خجسته، امیدوار بود و، مثلاً، بهاریه نوشت؟ سخن از ضرورت کدام امید است؟ کدام نوع امید است که میتواند او را از بازگشت تراژیک، بنبست اکنون، و حسرتزدگی معاف سازد؟ این پرسشها، به همهی جلوههای زندگی، از سیاست گرفته تا هنر، از اجتماع تا خلوت آدمها، تعمیمپذیر است، و مربوط از همین رو، هر یک از این حوزهها، موظفِ به پاسخاند. پاسخ هنر چیست؟ پاسخ سیاست، پاسخ مذهب، پاسخ عرفان، پاسخ فلسفه؟ برای اعادهی حیثیت از انسان، در جهانی غیرانسانی، باید بتوان اعتراض کرد، حتی اگر به فایدهاش مشکوک باشیم. بیفایده بودن، ما را، از اقدام معاف نمیسازد. اقدامی، نه به قصد فرارفتن از دیوارها، بلکه، برای فراتر رفتن از خود. اگر شهروند را امیدوار میخواهیم، بگذارید امیدوار باشیم، یعنی ناراضی.